eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺نمازتوبه روز یکشنبه ماه ذی القعده را چگونه باید بخوانیم؟ @salamfereshte
🏃🏽‍♂️دوندگی 🔸خسته خسته شده بود. اما برای اینکه هم تیمی هایش نفهمند و با دیدن چهره خسته اش، انرژی شان تحلیل نرود، لبخند به لب، می دوید. از جمع دوندگان کمی عقب افتاده بود. همین کم کردن سرعتش، بچه ها را نگران کرده بود اما فرصت برای راه انداختن و قوت دادن به او نبود. خودش باید کاری می کرد. 🔹نگاهش به دوستانش که از او جلوتر افتاده بودند، قفل شده بود و با خود حرف می زد: مسابقه الان است. الان اگر شل بگیری دیگر مسابقه ی جبرانی نیست .. بدو.. بدو.. قدرت و توان تو کم از دوستانت نیست. بدو که باید به مقصد برسی. بدو که از هم تیمی عقب افتادن کار تو نیست. تو باید به آن ها انرژی بدهی.. 🍃سرعت قدم هایش کمی بیشتر شد. مجدد لابلای دوندگان رفت. دیگر به خودش فکر نمی کرد. مدام در فکر این بود که خود را به دوستانش برساند و بهشان آفرین بگوید و انرژی بدهد. حواسش از خودش پرت شده بود و همین، او را سبک بال تر کرده بود. 🌸با اینکه صورتش به عرق نشسته بود اما از خستگی خبری نبود . مدام به خود می گفت: داری بهشون می رسی. همین طور ادامه بده. نزدیک تر شدی.. افرین.. به فرهاد که رسید، لبخند رضایت او، توانش را چند برابر کرد و گفت: آفرین فرهاد خیلی خوب و قوی داری پیش می ری. 💥از فرهاد جلو زد و خود را به مسعود رساند. به او هم لبخند زد و رضایت مسعود را با تمام وجودش، دریافت کرد. فرهاد خودش را به او رساند و هر سه هم قدم با هم پیش رفتند. نگاهشان به خط وسط جاده بود که منتهی به مقصدشان می شد. جلویشان هیچ کسی نبود. @salamfereshte
- بچه چرا گریه می کنه؟ چی کارش کردی باز؟ عرضه نگهداشتن ی بچه رو هم نداری؟ بیا بغلم عزیزم.. بیا.. نازی. گریه نکن.. 🔸مریم، رفتن شوهرش را نگاه می کرد در حالی که باز، دلش از همین جمله تکراری شوهرش، شکسته بود. ساعت یازده شب بود و همسرش که می خواست بخوابد، از جایش بلند شده بود و بچه را در خانه می گرداند و راه می برد. به زور جلوی اشکش را گرفت. دستمال کاغذی های خونی را جمع کرد و داخل سطل زباله انداخت. دستانش را شست و خود را مشغول کارهای خانه کرد اما با دل شکسته اش چه باید می کرد؟ دلی که از وقتی بچه اش به دنیا آمده بود، مدام ترک می خورد و ترک می خورد و این بار هم، به خاطر کودک دلبندش، ترک خورد. 🔻 با خود می گفت: چرا هر بار به من می توپد؟ مگر من چه کارش می کنم؟ دماغش گرفته بود، دست کرده خون آمده، داشتم خون دماغش را بند می آوردم. طبیعی است که بچه گریه می کند. چرا هر بار به خاطر او، به من این طور می گوید؟ 🔸اشک گوشه چشمش جمع شد و روی صورتش چکید. سر ظرفشویی رفت و آبی به صورتش زد. صدای محبت های شوهرش را می شنید که حتی شاید، یک بار هم این طور به او محبت نکرده بود. به خود گفت: بی خیال.. مدلش اینگونه است. روی بچه حساس است دیگر. بیچاره حق دارد خب، خسته است.. اما مگر او، بعد از یک روز پر کار در خانه و سر و کله زدن با بچه، خسته نبود؟ باز هم به خود گفت: بی خیال. خب شاید او خسته تر باشد. به این چیزها فکر نکن. خداروشکر که بچه اش را دوست دارد.. 💧برای آرام کردن خودش، چاره ای به گفتن و تکرار این حرف ها نداشت. سعی کرد حواسش را به شستن خرده ظرف های باقی مانده داخل سینک، پرت کند اما مدام صدای تشر و توبیخ شوهرش در گوشش می پیچید که: چی کارش کردی باز؟ عرضه نگهداشتن ی بچه رو هم نداری؟ و قلبش تیر می کشید و می سوخت و به خود می گفت: بی خیال. بهش فکر نکن. 🌺الإمام الباقر عليه السلام :شَرُّ الآباءِ مَن دَعاهُ البِرُّ إلَى الإِفراطِ ، وشَرُّ الأَبناءِ مَن دَعاهُ التَّقصيرُ إلَى العُقوقِ . دانشنامه قرآن و حديث ج 2 ص 304 🍀امام باقر عليه السلام : بدترين پدر ، كسى است كه نيكى [و محبّت] ، او را به افراط كشانَد ، و بدترين فرزند ، كسى است كه كوتاهى كردن ، او را به نافرمانى [از والدين ]بكشاند. @salamfereshte
یعنی در این حد.. بابا چیه زود باور می کنی باور حالا هیچی، زود هم پخش می کنی بزار ی پنجاه نفری قسم بخورن، بعد تازه تو قبول نکن! و چیزی رو که اون ها روش قسم خوردن ، پخش نکن.. آخ آخ که اگه ما بشیم مصداق کسایی که به شیوع فواحش، ذره ای کمک کرده باشیم.. خدایا رحمی.. 📖بخوانید: 🌹 در کتاب کافی ج۸ ص ۱۴۷ح۱۲۵ نقل شده است که محمد بن فضل گوید: به امام کاظم علیه السلام عرض کردم قربانت گردم، از یکی از برادرانم خبری می رسد که آن را نمی پسندم و وقتی از خود او می پرسم، وی منکر آن می شود با آن که گروه مورد اعتمادی آن را از او نقل می کنند. 🌸امام علیه السلام در پاسخ فرمود: یا محمد! کذب سمعک و بصرک عن أخیک فإن شهد عندک خمسون قسامه و قال لک قولا فصدقه و کذبهم لا تذیعن علیه شیئا تشینه به و تهدم به مروءته- فتکون من الذین قالالله فی کتابه - إ ن الذین یحبون أن تشیع الفاحشه فی الذین آمنوا لهم عذاب ألیم. 🍃ای محمد! گوش و چشمت را پیرامون برادرت تکذیب کن، و اگر پنجاه سوگند خورنده نزد تو گواهی دهند و او سخن دیگری گوید، سخن برادر خود را تصدیق و سخن آنان را تکذیب کن، و 👈از او خبری را منتشر نکن که موجب زشتی او گردد و آبرویش را بریزد که اگر چنین کنی از کسانی خواهی بود که خداوند درباره ی آن ها فرموده: 🍀إن الذین یحبون أن تشیع الفاحشه فی الذین آمنوا لهم عذاب ألیم؛ کسانی که دوست دارند که زشتکاری در میان آنان که ایمان آورده اند شیوع پیدا کند برای آنان عذابی پردرد خواهد بود – سوره نور/ آیه 19 @salamfereshte
❤️از عشق، چه می دانی؟ @salamfereshte
در صحبتی که با پرستار بیمارستان کامکار قم شده است، بیمارستان های ما از بیماران کرونایی پر است اما از نیروهای جهادی و خیرین، خالی است! هم نیاز به پول است و هم نیاز به نیرو.. بزرگوارانی که دستی در این کار داشته و دارند، نیروهایشان را بسیج کنند و اعزام که ان شاالله بیماران زودتر بهبودی برایشان حاصل شود آنچه پرستار می گفت، نمایانگر این بود که اگرچه کرونایی که اخیرا بیماران به ان دچار می شوند کمی خفیف تر شده است -در قم و طی مشاهدات آن پرستار- اما به جهت نداشتن تغذیه مناسب و نبود خیِِّر و نیز مراقب های جهادی، بیماری شان طولانی می شود و ضایعات بیشتر .. کمک و یاری سبزتان را برسانید.. قم و شهرهای دیگر.. نیروهای جهادی، فعال باشیم اگر هم کسی را نمی شناسید، صحبت کنم و حسابی را به این امر اختصاص دهم و واریزی هایتان را برای بیماران ارسال کنیم.. ادمین کانال سلام فرشته @salamfereshte
🌺الإمامُ الهادي عليه السلام :العُقوقُ يُعقِبُ القِلَّةَ ، و يُؤَدّي إلَى الذِّلَّةِ . بحار الأنوار : 74/84/95. 💥امام هادى عليه السلام : ناراحتی و نافرمانی والدين، تنگدستى مى آورد و به ذلّت مى كشاند. @salamfereshte
🌸جای خالی رضایت 💥هر چقدر تلاش می کرد، به هیج جا نمی رسید. آن همه درس می خواند اما موقع گرفتن مدرک، کارش گره خورده بود. در شرکتی مصاحبه شده بود و گیرشان آوردن همان مدرک بود. در شرکت دیگری پذیرفته بودندش اما با عوض شدن ریاست شرکت، پذیرش او هم پا در هوا شده بود. به قول معروف، به هر دری می زد، فرجی حاصل نمی شد. همه را هم از چشم این و آن می دید که فلانی کمک نمی کند و فلانی این طور است و جامعه چقدر بد شده و از این دست مقصر پیدا کردن های فرعی برای ماجراهایی که یک عامل بیشتر نداشت. 🔸 تلفنش زنگ خورد. صدای پدر، پشت تلفن آمد که گفت: =چه عجب جواب دادی! نمی گی یک بابایی داری مرده است، زنده است؟ چه خبر؟ چه طوری؟ کجایی این همه وقت خبری ازت نیست؟ - زیر سایه شما. خوابگاهم. خبر خاصی نیست بابا. شما خوبین؟ ببخشید کمی سرم شلوغ بود. شرمنده. مامان چطورن؟ خوبن؟ = مامانت هم نگرانته. ما خوبیم خدا رو شکر. ولی ی زنگی بزن بابا. شاید افتادیم مُردیم لااقل به موقع خبردار بشی - این چه حرفیه. ان شاالله سایه تون سالهای سال بالای سر ما باشه. چشم. ببخشید واقعا. 🔹روحش در صحبت کردن با پدر، باز شده بود و حالش کمی بهتر. لااقل برای مدت کوتاهی که با پدر صحبت می کرد، ناراحتی های مشکلاتش را فراموش کرد و رفت در خاطرات خانه پدری. به پدر قول داد همان شب، به آن ها سر بزند. 🔻 بلیط اتوبوس گرفت. دم دمای غروب بود که بوی وطن را استشمام کرد. دسته گلی گرفت و چند روز کنار پدر و مادر ماند. موقع برگشت، اگر چه هنوز خبر نداشت که استخدامش در شرکت درست شده اما با بودن کنار پدر و مادرش، حالش خیلی بهتر شده بود و انرژی گرفته بود. خدا حافظی کرد و دستشان را بوسید و رفت. صورت پدر، شاد و راضی بود. 🌺الإمامُ الهادي عليه السلام :العُقوقُ يُعقِبُ القِلَّةَ ، و يُؤَدّي إلَى الذِّلَّةِ . بحار الأنوار : 74/84/95. 💥امام هادى عليه السلام : ناراحتی و نافرمانی والدين، تنگدستى مى آورد و به ذلّت مى كشاند. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺قال الصادق علیه السلام : إذا أرَدتَ حاجَةً فَصَلِّ رَكعَتَينِ ، وصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ ، وسَل تُعطَهُ . 🍀امام صادق عليه السلام : هر گاه حاجتى داشتى ، دو ركعت نماز بگزار و بر محمّد و خاندان محمّد صلوات بفرست و درخواست كن ، كه حاجتت داده مى شود . 🔹الكافي : ج 3 ص 479 ح 10 @salamfereshte
💎دارد اما، نمی بیند 🔸دوباره روز از نو، روزی از نو. بی حال و دمغ، گوشه ای نشسته بود. شاید البته بگویم دراز کشیده بود بهتر باشد یا همان لم داده بود. آخر بعد از چند دقیقه، هی سُر می خورد و بیشتر شبیه دراز کشیده ها می شد. خلاصه که در نهایت کاملا خوابید. بی هیچ کار خاصی. افکارش آنقدر مغشوش بود که مجال برای پرداختن به فکر دیگر و شروع حرکتی دیگر به او نمی داد - خدایا پس چرا این خواستگاری ها درست نمی شه؟ این یکی هم که می شه سوهان روحم. یک همراه یک هم نفس یک یار فقط می خواهم خدایا چیز زیادی است. من که فقط برای رشد او را می خواهم چرا آخر.. 🔻نمی دانستم باید به او تلنگر بزنم یا نه که عزیز من، رشد در همان سوهان روح شدن است ها. چرا رد کردی خب.. یک کمی هم روبناهایش مشکل دار باشد. بالاخره معصوم گیر نمی آوری. دارای مکارم اخلاق هم گیر نمی آوری. اما خب، دلم نیامد. خودش به اندازه کافی، خود خوری می کرد. 🔹صدای ضعیف پدرش را شنید. آنقدر خانه ساکت بود که همان صدای ضعیف را لابلای آن همه شلوغی افکارش شنید. خود را از زمین کند. چقدر سنگین وزن شده بود. لیوان آب خنکی پر کرد و نزدیک دهان پدر برد. می دانست که این صدا، همان طلب آب است. این پدر چقدر مظلوم شده بود. یاد روزهای اقتدارش افتاد که یک بازار را روی سرانگشتانش می چرخاند و مغازه ها داشت و حالا، سالها بود گوشه ای افتاده بود و کاری از او برنمی آمد. 🌸کنار تخت پدر، روی زمین نشست. دست پدر را روی سرش گذاشت تا بلکه آن درد میگرنی که به سراغش آمده بود، خوب شود. پدر، کمی دستش را حرکت داد. قلبش از محبت، غلیان کرد. نگاه پر مهری به پدر انداخت و دستش را بوسید. ✍️چقدر دلم می خواست به گوشش می رساندم که عزیزم، رشد تو همین جاست. کنار همین پدر و مادر پیرت. اگر واقعا طالب رشدی و ازدواج را یک مهمل رشد برای خود می بینی، نه فرار از مشکلاتی که همان ها برایت بهترین اند اما خب، راوی داستان بودن این بدی را هم دارد دیگر. صدایت به گوش شخصیت داستانت نمی رسد مگر اینکه داستانت را بخواند و بفهمد که شده است، مخاطب خاص این داستان. و این داستانک، چند مخاطب خاص دارد؟ به تعداد افرادی که ازدواج نکرده اند؟ یا حتی آنانی که ازدواج کرده اند؟ یا آنانی که بیوه شده اند و شوهر از دست داده اند؟ 🌺رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: نظر الولد الی والدیه حباً لهما عبادة (تحف العقول، ص 44) 🍀نگاه دوستانه به پدر و مادر، عبادت است. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️توصیه های خاص رهبر معظم انقلاب به جوانان 📝حتما دفتر و قلم را حاضر کنید برای یادداشت برداری و برنامه ریزی و ان شاالله عمل ... الهی که پر از توفیقات خاص الهی باشید🌹 @salamfereshte
✨لازم و ملزوم ☘️یعنی عین چی می لرزید. از ترس بود؟ نه بابا. ترس کدام است! سردش شده بود؟ نه که از سرما هم بلرزد نه. خب پس از چه می لرزید؟ باشد آقاجان الان می گویم دیگر. نکند شش ماهه متولد شده ای جانم؟ یک کمی حوصله کن.. بله. داشتم می گفتم که عین چی می لرزید. اما نه از سرما بود و نه از ترس. لرزشش از تب بود. تبش بالا رفته بود آنقدر که احساس سرما می کرد و عین چی می لرزید. 🍃بچه تپل یک سال و اندی اش را روی دست گرفت و از سربالایی بلوار، دوید. پاهایش دیگر جان نداشت. کف پایش می سوخت. قلب درون سینه اش، به تپشی عجیب افتاده بود آنقدر که دلش می خواست از سینه بیرون بپرد و نفسی تازه کند. جا برای تپش هایش نداشت انگار، آن جا، درون قفسه سینه تنگ مادر بچه. مادر، ایستاد. همان بالای سربالایی. گوشه ای که ماشین های در رفت و آمد، او و بچه بیمارش را زیر نکنند. بیمارستان آن طرف خیابان بود و دیگر، چند قدمی تا مقصد، فاصله نداشت. دو سه نفس عمیق کشید و باز هم دوید. به سمت بیمارستان اطفال. شوهرش گفته بود: "تا من ماشین را پارک می کنم تو بدو سریع، بچه را ببر اورژانس." بچه عین چی می لرزید. 🔻وا. خب چرا این طوری؟ مگر بابایش نبود؟ تازه مگر حالا دو دقیقه دیرتر می رسید چیزی می شد؟ فکر نمی کنم چیزی اش می شد ولی خب، بچه ی اول است دیگر؛ همه ی پدر و مادرها روی آن، حساسیت دیگری دارند.. حالا شما ببخشش.. اگر اجازه بدهی، بقیه اش را بگویم... 🍃وارد بیمارستان که شد، چشمش به آکواریوم و ماهی های بزرگ زنده درونش افتاد. شاید اگر زمان دیگری بود برایش سوال می شد که این ماهی های بزرگ، در آکواریوم بیمارستان اند چرا؟ اما اوضاع نفس و ذهنش آنقدر متلاطم بود که به این چیزها مهلت نمی داد. دنبال پذیرش گشت که نوبت بگیرد و بپرسد اتاق دکتر اورژانس کجاست. یادش آمد دفترچه بچه هم که پیش پدرش است. هنوز سوالش را از پذیرش نپرسیده بود که شوهرش رسید. حتی در آن لحظه هم اصلا با خودش فکر نکرد که" خب تو که اینقدر زود آمدی، چرا گفتی من این بچه ی تپل را از آن سربالایی به حالت دویدن، بالا ببرم و خودم را زودتر از تو، برسانم به بیمارستان. با هم می آمدیم دیگر." بالاخره وقتی اخلاص در کار باشد، ولو به خلوص محبت مادرانه، از این دست چراها، پیش نمی آید. 🌼 بچه هنوز بغلش بود و وقتی صدای خس خس نفس هایش به گوش شوهرش رسید، تازه یادش افتاد بچه را از آغوشش بازپس بگیرد تا نفسی تازه کند. مادر، روی صندلی انتظار، وا رفت. منتظر نوبت پذیرش بودند. پدر آنقدر نگران بود که با بچه خود را داخل اتاق دکتر انداخت و دکتر همان جا تب بچه را گرفت و به خاطر نگرانی پدر، گفت فعلا یک شیاف به او بزنید. نوبتشان که شد، دکتر ویزیت کرد. چیز خاصی نبود اما آنقدر پدر نگران بود که دکتر گفت اگر بخواهید می توانیم بستری اش کنیم و بستری شد. اما چه بستری ای.. مادر و پدر را با هم بستری می کردند بهتر بود تا این بچه ی طفل معصوم را. به دست بچه چسب می زدن به روح پدر و مادر سوهان می کشیدن! بچه گریه می کرد، پدر و مادر آب می شدن.. بالاخره بچه ی اول است دیگر.. 🌸حالا بعد از چند سال، بچه که می لرزد، سریع پاشویه اش می کنند. دارو می دهند. شربت کاسنی می دهند و .. دیگر پوست شان کلفت شده است انگار. والا که بچه، همان طفل معصومی است که یک سال و اندی شاید، بیشتر سن ندارد و همان نگاه و همان گریه.. اما اینجا، دیگر، پدر و مادر، آن پدر و مادر چند سال قبل نیستند.. این است یک نمونه از آن رشدهایی که تا بچه نباشد، رشدی هم نخواهد بود.. @salamfereshte
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13990420_39454_64k.mp3
1.39M
🎙 کلیپ صوتی | نقاب نفاق 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «مسئله‌ی افشای توطئه‌ی کودتای پایگاه همدان -پایگاه شهید نوژه- بود؛ آن[جا] هم، افشای توطئه به وسیله‌ی یک افسر جوان نیروی هوایی، این جوان نصف‌شب خودش را -حالا داستانش مفصّل است- به اینجا و آنجا، به در و دیوار زده بود که شاید بتواند دستش برسد به امام، به امام خبر بدهد؛ 🔻اینها چیزهایی است که جزو تاریخ ما است؛ متأسّفانه تاریخ انقلاب و تاریخ حوادث و نقش‌آفرینی‌های عجیبی که در این انقلاب شده، برای خیلی‌ها ناگفته و ناشنفته است؛ این را هم من پای نیروی هوایی حساب میکنم، به حساب نیروی هوایی مینویسم، این حرکت بزرگ را، این کار عظیم را که انجام داد.» ۹۷/۱۱/۱۹ 🔹پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR براساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، کلیپ صوتی «نقاب نفاق» را منتشر میکند. 💻 @khamenei_ir
♨️کدام حرف را قبول می کنی؟ - آقا. آقا.. پسرتون دزدی کرده. - چی؟ پسر من؟ چطور؟ چی دزدیده؟ 🔻رگ گردنش بیرون زده بود. همان رگی که وقتی می خوابید هم آرامش نداشت و با ضربی قوی، بالا و پایین می پرید. همان که هر وقت سرش را بالا می برد و قهقه سر می داد، برجسته می شد و حتی یک گره هی هم در آن دیده می شد. حالا همان رگ، به جای اینکه از قهقه و آرامش ضرب بزند، از خشم و عصبانیت، ضربان گرفته بود - کجاست این پسره؟ یعنی .. بر سر تو و .. یعنی خدا بگم.. - چی شده آخه؟ چی کارش داری؟ - برو کنار درسی بهش بدم که تا عمر داره فراموش نکنه - ئه خب بگو ببینم چی شده؟ - آقا رفته دزدی. آخه کودن، ی چیپس هم چیزیه که دزدی کنی؟ 🔸دست در جیبش کرد و اسکناس های پنج هزار تومانی و ده هزارتومانی اش را روی زمین پرت کرد و گفت: - گدازاده ای مگه؟ این همه پول.. دزدی چرا؟ 🔸مادر انگشت تعجب به دهان، جلوی ورود پدر را به اتاق پسرشان گرفته بود. پسر، از اتاق بیرون نمی آمد. ساکت بود و چیزی نمی گفت. بعد از ربع ساعتی که پدر هر چه از دهانش در آمد نثارش کرد، گوشه ای نشست و شروع کرد به غر زدن سر همسرش. لیوان آب را همان وسط غرزدن هایش از زنش گرفت و یک نفس خورد. کمی آرام گرفت. زن، به اتاق پسرش رفت و در را پشت سرش بست: - چی شده مجید؟ بابات چی می گه؟ - نمی دونم. من دزدی نکردم. من اصلا چیپس نخوردم. - بچه های محل به بابات گفته اند که شما دزدی کردی. - مامان باور کن من این کار رو نکردم و می زند زیر گریه. 🔹مادر، به چهره معصوم و گریان پسر 13 ساله اش نگاه می کند. تا به حال بی اجازه لب به غذا نزده است. هر وقت چیزی را مادر برای امتحان کردنش جلوی دستش می گذاشت و می گفت به این ها دست نزن، نشده بود که سرک بکشد یا ناخنک بزند. سرش را نوازش کرد و به نرمی گفت: - حتما سر به سرت گذاشته اند. غصه نخور. و از اتاق بیرون رفت. دل پسر با حرف مادر، قرص شد و گریه اش آرام گرفت. مادر از اتاق بیرون رفت و به چهره شوهرش که بیرون از اتاق، منتظر ایستاده بود نگاه کرد. دستش را گرفت و به اتاق دیگر برد: - مطمئنی دزدی کرده؟ این پسر از این کارها نمی کنه ها - مطمئن که نه. بچه های محله گفتند - شاید اونا دروغ گفته باشن. یا خواسته ان سر به سرش بزارن. - نمی دونم - در هر صورت، تا ثابت نشده که نمی شه به این بچه تهمت زد. من حرف بچه خودمو بیشتر قبول دارم تا بچه های محل. این پسر رو من تربیت کردم. پول هم در اختیارش بوده اگه می خواسته چیپس بخوره. 🔸پدر، آرام در اتاق را تقه ای زد و با صدای بفرماییدِ غمگین پسر مواجه شد. در باز شد و پدر در آستانه در، قد کشید. پسر، از جا برخاست و سرش را زیر انداخت. چند دقیقه ای در سکوت، گذشت. پدر آرام و کمی با محبت گفت: - مادرت می گوید کار تو نیست. - باور کنین من دزدی نکردم. نمی دونم چرا بچه ها اون حرف رو زدن. - من بهت ایمان دارم. حرف تو رو قبول می کنم. ببخش عصبانی شدم و حرفهای بدی زدم. ببخش. 🔹دست روی شانه پسرش گذاشت و کمی فشرد. سرش را بوسه ای زد و از اتاق بیرون رفت. مادر دمِ در ایستاده بود و بیرون رفتن پدر را نگاه کرد. به اشاره ای به پسر فهماند که دنبال پدر برود و .. 🔹پسر از اتاق بیرون آمد. نگاه قدرشناسانه ای به مادر کرد و به سمت پدر رفت. دستش را گرفت و بوسید. پدر، شرمگین شد و باز هم بوسه ای، هدیه ی پسرنوجوانش داد و او را در آغوشش، فشرد. @salamfereshte
وقتی برخی ماسک نمی‌زنند.. 🌸 من وقتی می‌بینم بعضی‌ها همین چیز ساده، همین ماسک را نمیزنند، من از آن پرستار خجالت میکشم که آن جور دارند فداکاری میکنند. 🌺من خواهش میکنم همه در این زمینه فعّالیّت کنند بتوانیم در ظرف مدّت کوتاهی این زنجیره سرایت را قطع کنیم و کشور را به ساحل نجات برسانیم. 🔻بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان در تاریخ 99/4/22 @salamfereshte
💎بنیه‌ی کشور قوی است 💥مشکلات فراوانی در کشور از لحاظ اقتصادی هست، ولی بنیه‌ی کشور قوی است؛ این خیلی مهم است. 🍃بله؛ بیماری هست، امّا بنیه‌ی بیمار قوی است و قدرت دفاعی او زیاد است و توان غلبه‌ی بر بیماری در او وجود دارد.اگر شما کشور را به جسم یک انسان تشبیه بکنید، این مشکلات، همان ‌طور که عرض کردم، به منزله‌ی بیماری است، منتها خطر بیماری نسبت به همه یکسان نیست.. 🌸مشکلات اقتصادی که از آن تعبیر کردیم به بیماری، خب عمده‌ترینش تورّم است، کاهش ارزش پول ملّی است، گرانی‌های بی‌منطق است، مشکلات بنگاه‌های تولیدی است، وجود تحریمهای خارجی است -که نقش این تحریمها را نباید نادیده گرفت- و نتیجه‌ی اینها هم سختیِ معیشتِ طبقاتِ پایین و متوسّط است. 🌿این بیماری‌ها هست، لکن بنیه‌ی کشور قوی است. چرا میگوییم بنیه‌ی کشور قوی است؟ به خاطر ظرفیّتهای گسترده‌ای که در کشور وجود دارد، 📚بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ @salamfereshte
💎بنیه‌ی‌ کشور خیلی قوی است. 🌲بیماری‌ها هست، لکن بنیه‌ی کشور قوی است. چرا میگوییم بنیه‌ی کشور قوی است؟ به خاطر ظرفیّتهای گسترده‌ای که در کشور وجود دارد... 🌺بعضی از این ظرفیّتها طبیعی است، بعضی انسانی است. لذا می‌بینید به خاطر همین ظرفیّتها است که در دوران سخت‌ترین تحریمها و فشارهای همه‌جانبه‌ای که علیه کشور در زمینه‌ی اقتصاد به وجود می‌آید، کشور توانسته چند هزار شرکت دانش‌بنیان به وجود بیاورد، صدها طرح زیربنایی ایجاد کند، در همین دوران تحریم و با وجودِ کاهشِ درآمدِ نفت، کار بزرگی مثل ایجادِ پالایشگاهِ ستاره‌ی خلیج فارس را انجام بدهد؛ 🍃یک حرکت به این بزرگی، و کارهای فراوان که در زمینه‌ی مسائل نیرو، آب و برق انجام گرفته؛ افتتاحهای فراوانی دارد انجام میگیرد که شما می‌بینید اینها را؛ اینها واقعی است، اینها وجود دارد، دارد کار انجام میگیرد. در زمینه‌ی صنایع نظامی، کارهای حیرت‌انگیز انجام میگیرد، در زمینه‌ی مسائل فضائی [هم] همین ‌جور. 💥دشمنان ما، مخالفین ما، همان کسانی که این تحریمها را تحمیل کرده‌اند و امیدوار بودند که ایران را به خاطر این تحریمها به زانو دربیاورند، همانها دارند اقرار میکنند، اعتراف میکنند که نتوانسته‌اند و کشور سر پای خودش ایستاده؛ این نشان‌دهنده‌ی این است که بنیه‌ی‌ کشور خیلی قوی است. 📚بیانات مقام معظم رهبری در ارتباط تصویری با نمایندگان یازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۴/۲۲ @salamfereshte
باید توجه داشته باشید که حجابی که اسلام قرار داده است، برای حفظ آن ارزش های شماست صحیفه امام؛ ج ۱۹، ص ۱۸۵ @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔹هوا رو به تاریکی می رفت. صدیقه، منتظر ایستاده بود تا تاریکی هوا بیشتر شود. کمری چادرش را محکم گره زد و روی چارقد سفیدرنگی که به سر کرده بود، آن را سر کرد و جلویش را گره زد. بقچه حمام را زیر چادر گرفته بود و همان طور که به آسمان نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد: - خدایا خودت کمک کن. چقدر دلم برای نماز خوندن تنگ شده. حیف که امشب، اول وقت نمی شه. 🔸صدای مادر، او را به خود آورد: - ننه این شال گردن رو بگیر سرتو باهاش بپوشون. - نمی خواد ننه. همین چارقد خوبه. - باز مث اون دفه سردرد می شی و پس می افتی. بگیر - چشم. دعا کنین ننه 🔻شال را از گوشه، داخل بقچه فشار داد. ننه میمنت، شروع به خواندن آیت الکرسی کرد و دخترش را با نگاه هایش بدرقه کرد. صدیقه، در ورودی پشت بام را باز کرد. کمرش را خم کرد و پا روی اولین پله گذاشت. پله های بلند را به کندی بالا رفت. پله های پیچ خورده، به انباری که نهایت ارتفاعش به یک متر می رسید تمام شد. کمر صاف کرد اما سرش را دزدید که به سقف انباری نخورد. استخوانی که پشت دریچه پشت بام گذاشته بود را برداشت. دریچه کوچک چوبی را باز کرد. پا روی صندوقچه پایین دریچه گذاشت و روی لبه پشت بام رفت. 🔹دولا دولا راه می رفت که تعادلش را از دست ندهد و کسی هم او را نبیند. ننه میمنت هنوز درون حیاط خانه، ایستاده بود و او را می پایید. دستی تکان داد و چادر و بقچه اش را سفت چسبید. دیوار حیاط را رد کرد و به دیوار خانه همسایه رسید. لبه های دیوار پر شده بود از برگ های پاییزی. آرام و خمیده از روی برگ ها رد شد و پا روی دیوار همسایه بعدی گذاشت. کوچه، از آنجا پیدا بود و باید چند خانه دیگر را هم رد می کرد و از خانه عصمت خانم پایین می رفت. 🔸کمی ایستاد. کمر صاف کرد و چشمش به دو آژان افتاد که پاس شبانه شان را شروع کرده بودند. تا جایی که می توانست خم شد. آرام آرام خود را به دیوار کناری رساند. روی دیوار فقط به اندازه یک پا و نصفی جا بود. به سختی تعادلش را نگه داشت و منتظر شد تا از تیررسش دور شوند. آژان ها خوش خوشان و قدم زنان راه می رفتند و عجله ای در پیمودن کوچه ها نداشتند. هوا کاملا تاریک شده و ظلماتی بود. همین مسئله، صدیقه را کمک می کرد که دیده نشود اما راه رفتن را برایش سخت کرده بود. 🔹 بقچه اش را به گودی پهلویش هُل داد و با دست دیگرش، چادر را گرفت و پاورچین پاورچین دیوار همسایه را رد کرد. هر چند دقیقه می ایستاد و رد کلاه آژان ها را نگاه می کرد و مجدد، حرکت می کرد. بالاخره به خانه عصمت خانم که نزدیک ترین خانه به حمام بود، رسید. از پله های خراب شده پشت بامشان پایین آمد و پاورچین پاورچین، کناره دیوار را گرفت. آرام یاالله گفت اما صدایی نیامد. با اینکه هوا سرد بود اما صورت صدیقه، گر گرفته بود و دانه های عرق، کمری چادرش را خیس کرده بود. از دالان خانه عصمت خانم رد شد. در سنگین خانه شان را آرام باز کرد و به کوچه سرک کشید. کسی در کوچه نبود. آرام از خانه بیرون آمد و در را تا جایی که می شد بی سر و صدا، بست. در، چفت نشد. بقچه اش را که بغل گرفته بود چسبید و روی نوک پنجه، به سمت حمام دو کوچه آن طرف تر حرکت کرد. @salamfereshte
🌙پاسِ شبانه (دو قسمتی) 🔸هنوز دو سه قدمی برنداشته بود که صدای ایست آژان بلند شد. پا تند کرد و به عقب سر نگاه کرد. همان دو آژانی که دیده بود، دنبالش افتادند. با تمام قدرتش دوید اما فاصله اش با آژان ها کمتر شده بود. به نفس نفس افتاده بود. خدا خدا می کرد دستشان به چادرش نرسد. یکی از گالش های دست دوزی که عباس پینه دوز ، تازه برایش دوخته بود، از پایش در آمد. فرصت نبود. به دویدن ادامه داد. ▪️سر چرخاند که عقب سرش را نگاه کند. دست مردانه سیاه رنگی، عقب چادرش را چنگ زد و آن را از سرش کشید. سنجاق قفلی ای که از زیر گلو به چارقدش بسته بود باز شد. سوزشی در گلویش احساس کرد. با یک دستش، جلوی چارقدش را محکم گرفت که از سرش نیفتد و سعی کرد خود را از دست آژانی که به او رسیده بود رها کند. چادرش را که به کمر بسته بود می کشید و می خواست چارقدش را هم بکشد. فریادش بلند شد: کمک.. ولم کن..کمک.. چند مرد از خیابان اصلی به داخل کوچه پیچیدند. یکی شان فریاد زد: - چه خبره اونجا؟ 🔹 خدایی شد که چادر از دست آژان یک لحظه رها شد. سریع از جا کنده شد و دوید و دوید و دوید. با قدرت خشمی که از گرفتار شدن دست آن کفتار سیاه، به جانش افتاده بود می دوید. به حمام رسید و خود را داخل آن پرت کرد. به سختی ایستاد و به اندرونی رفت. چهار ستون بدنش می لرزید. روی سکو نشست. بقچه اش را که کمی باز شده بود به صورتش فشار داد تا صدای گریه اش خفه شود. 🔸دستی به شانه اش خورد. عزیز خانم حمامی، آب قندی برایش آورده بود. لیوان را به سختی گرفت. لیوان می لرزید. نتوانست آن را نگه دارد. عزیزخانم لیوان شیشه ای سبزرنگ را از دستش گرفت و روی سکو گذاشت و کنارش نشست. صدیقه نگاهی به چادرش که از بالا و پایین پاره شده بود نگاه کرد. حال و روزش معلوم بود که چه اتفاقی افتاده. عزیز خانم با لحن صمیمی همیشگی اش گفت: - خدا ازشون نگذره ببین چه بلایی سر دختر مردم آوردن. خداروشکر تونستی از دستشون فرار کنی. 🔹صدیقه کمی آرام شد. لیوان آب قند را کمی خورد. لرزش دستانش کمتر شد. نگاه دقیق تری به چادرش کرد. کمری و جلوی چادرش پاره شده بود و چادرش، خاکی خاکی بود. عزیز خانم، چادر خودش را از پستو در آورد و به صدیقه نشان داد و گفت: - موقع برگشت این رو بپوش. بعد بده اوس مسعود برام بیاره. غصه نخور.. پاشو. پاشو که اذان رو هم دادن. من برم به نماز برسم. پاشو ننه. پاشو. @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸حضور در جماعت🔸 فرض کنید که شما چهارصد نفر باشید و هرکدام یک کاسه آب داشته باشید. اگر من دست آلوده و نجس خود را به هر‌یک از این چهارصد کاسه بزنم، آن کاسه نجس می‌شود؛ اما اگر شما این چهارصد کاسۀ آب را در حوضی بریزید و من دست نجس و آلوده‌ام را به آن آب بزنم، نه‌تنها آب نجس نمی‌شود، که دست من هم طاهر می‌شود. هرکدام از ما نیز اگر آلودگی داشته باشیم، وقتی در جمعی قرار بگیریم که با هم مرتبط‌اند، آن آلودگی برطرف می‌شود. اگر کسی غفلت داشته باشد نیز غفلتش برطرف می‌گردد. اما اگر شیطان دل‌هایتان را از همدیگر جدا کرد، دلتنگی ایجاد کرد و شما را کاسه‌کاسه کرد، یک دست ناپاک که به آن بزنند، آن را نجس می‌کند؛ درصورتی‌که، وقتی همه به هم وصل شوند و «کُر» درست شود، دیگر نجس نمی‌شود. @haerishirazi
🌺قالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و اله) : ذِكْرُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرِي عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ عَلِيٍ‏ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ عِبَادَةٌ 🍀پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ذكر خداوند عز و جل عبادت است و ذكر من عبادت است و ذكر علي(علیه السلام) عبادت است و ذكر امامان (علیهم السلام) از فرزندان او عبادت است. 📚بحارالانوار، ج‏36، ص370 @salamfereshte علیهم السلام
♨️ دو دقیقه 🍃تصمیم گرفته بود، هر روز، دو دقیقه، مودب، روبرویش بنشیند. این فکر وقتی به سرش خورد که دید یک نفر مسیحی، شب ها قبل از خواب، لب تختش زانو می زند. چشمانش را می بندد. دست هایش را در هم می کند و مشغول صحبت با او می شود. 🌼لباسش را مرتب کرد. موهایش را دست کشید. نشست. مودب نشست. انگار که در محضر بزرگی نشسته است. سرو صدا از بیرون اتاق به گوشش می رسید. روی زانو دولا شد و دستش را به در اتاق رساند و آن را کمی بست که صداها کمتر شود. روی دوزانو نشست. نگاهش را به او دوخت. به نامش. لبخند محوی بر لبش حک شد. لبخندی که از آن شب به بعد، بیشتر و بیشتر می شد. 🌺همین طور به نامش خیره شده بود و نمی دانست باید چه کار کند. ساعت مچی اش را کوک کرد. دو دقیقه. محو نام او شده بود. صدای ریز ساعتش بلند شد. غیر از همان لبخند محو کمرنگ، هیچ اتفاقی نیافتاده بود. ☘️فردایش وضو گرفت. لباسش را مرتب کرد. موهایش را شانه زد و مودب نشست. ساعت مچی اش را گذاشت روی دو دقیقه. به نام او نگاه کرد و نگاه کرد. همان لبخند محو دیروزی به سراغش آمد. با خود گفت: چه می شد روبروی صورت نورانی ات می نشستم مولا جان؟ صدای ریز ساعتش بلند شد. وقت رفتن بود. به نظرش خیلی زودتر از دیشب، دو دقیقه گذشته بود. برخاست تا فردا. 🌸وضو گرفت. موهایش را شانه زد. لباسش را مرتب کرد. به خود عطری زد و همان جای دیروزی و پریروزی، مودب نشست. انگار که در محضر او نشسته است. صدای خانواده از بیرون از اتاق می آمد. در را کمی بست و به تابلو نام او، خیره شد. با خود گفت: اگر صدایتان را می شنیدم چقدر خوب می شد. دلش، ایشان را خواست. یادش آمد ساعت را کوک نکرده است. اهمیتی نداد. ساعت را کوک کرد. دو دقیقه. مجدد انگار که از اول، مجلسی را آغاز کند، به نام او خیره شد. لبخند محوش، آشکار شده بود و دلش، با او حرف می زد: آقا جان، چقدر دوست داشتم اینجا بودید. یا من، پیش شما بودم. ساعتش زنگ خورد. دو دقیقه چه به سرعت تمام شد. فردا.. فردا.. فردا.. 💚دلش می تپید برای آن دو دقیقه های خلوت آخر شب هم نشینی با نام مولا. روزی تان الهی🌹 @salamfereshte علیهم السلام