#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_یک
#بخش_دوم
🔸به سرویس بهداشتی رفت. وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد. چند دقیقهای رها از این دنیا، جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت. لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد. صدای فریاد چنگیز میآمد و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند. دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر میزد که :"پس کِی این جراح میرسد؟" نگران خونریزی پای چنگیز بود. خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت. پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت. سید در این اوضاع و احوال، نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمندهای با کولهای پر از باند، به بالای سرش میآمد. بعد از بررسی، بالای رگ را با چفیه میبست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری میکرد که زخم باز نباشد و اگر رزمنده سالمی بود یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب میفرستاد. سید، چفیه اش را از زیر قبا و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود. دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:"سلام مومن."
🔹چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:"ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟" سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:"خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده" چنگیز نیم خیز شد و گفت:"بالاخره هر چه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید" سی گفت:"مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن" و لبخندی به چنگیز زد. چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که یعنی چه؟ و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد. سید گفت:"سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟" و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:"شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟" با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:"معلوم است کتابهای جبههای زیاد میخوانید" دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:"فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته." و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز در آورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد. سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت: "همین جا کنارت هستم. " و از تخت چنگیز فاصله گرفت. به همراه سرپرستار رفت.
@salamfereshte
📖📖
🚩 قرآن این کتاب ارزشمند و نورانی را بروی دستانم میگیرم و به صورتم نزدیک میکنم .با خودم میگم که من مسلمان چقدر تو را میشناسم و چقدر تورا فهمیده و درک کردم ؟؟ ..
🚩 خداوند متعال برای تو ای قرآن عزیزم ، صفت های مختلفی قرار داده ، گاهی آنها را یاد کرده و گاهی به آن قسم خورده است و یکی از آن صفات ، حکیم بودنت است .
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
یس وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ
✨ یس . قسم به قرآن حکیم
این وصف حکیم بودنت را با عقل کوچکم نمی فهمم و متوجه نمی شوم ...
📖📖 به کتابهای تفسیر که رجوع کردم
فهمیدم حکیم بودنت یعنی :
✨ چون دانشمندی حکیم هستی که در عین خاموشی با هزاران زبان سخن می گویی ، اندرز میدهی ،تشویق و انذار می کنی (۱) .
✨ یعنی محتوای درونت دارای چنان استحکامی ست که هرگز باطل به آن راه ندارد و از هر گونه خرافه بدور است (۲) .
✨ یعنی کتابی هستی که سرشار از سخنان حکیمانه است و حکمت در درون تو قرار دارد (۳) .
═══✼🍃🌹🍃✼═══
(۱): بر اساس این معنا ، حکیم صفت مشبهه است .
(۲): براساس این معنا ، حکیم اسم مفعول و به معنای محکم می باشد .
(۳):بر اساس این معنا ،حکیم صیغه نسبت است به معنای ذوالحکمه
@salamfereshte
✨هرچندکه سخن خوش است خاموشی به
🌸🍃روزی حضرت داوود علیه السلام به فرزندش، سلیمان علیه السلام گفت:"پسرجان!بر تو باد خاموشی طولانی؛ زیرا پشیمانی برای خاموشی طولانی، یکبار است و این بهتر است ازپشیمانی های مکرر به خاطر پر حرفی.
🌸🍃پسر جان!اگر سخن نقره باشد، سزاوار است خاموشی، که خاموشی طلاست".
📚وسائل الشیعه،ج۷ص۵۳۰
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_دو
#بخش_اول
🔹موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود. کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:"سلام حاج آقا. عرض ارادت." سید به او دست داد:"سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد" مجید، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:"متاسفانه گرفتاریهای دنیایی نمیگذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آنجاست." سید، دست بر شانهاش زد و گفت:"خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم" و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:"مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن." گونههای مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:"شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان" سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:"اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحاتتان را بدهید." و رو به نگهبان کرد و گفت:"این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند" حاج عباس، به همراه پلیس، به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند. افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت.
🔸سید به حاج عباس گفت:"مسجد را چه کردید؟" حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:"ایشان نگهبان گذاشتند." افسر پلیس رو به سید گفت:"حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند." سید گفت:"درست میفرمایید." افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت. موبایلش را روی میز گذاشت و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت میکرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد. افسر برگه ای به سید داد و گفت:"حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده." به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد. دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:"چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش میآورم. نیازی به بیهوشی هم نیست. " و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت. دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند.
🔹حاج عباس گفت:"بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش میمانم"سید به ساعت نگاه کرد. پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد. حاج عباس، از قفسهای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقهای که چنگیز را برده بودند رفت. روی صندلی به انتظار نشست. قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد. سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب میداد. چند دقیقهای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد. صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد. سید، در سجاده نشسته و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع میکرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه میداد. یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود" و با خندهای، حرف را عوض کرد. زهرا، میدانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد. زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود و بیحال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند. با خود گفت: "بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش میزنم." سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد. بین اذان و اقامه برای تعجیل در فرج مولا، سلامتی رهبر و بالاتر رفتن قوت و برکت نظام جمهوری اسلامی ایران، گشایش کار مومنین، شفای بیماران و به حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_دو
#بخش_دوم
🔹زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را میگوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند، مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد.
🔸سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانههاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت:"خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟" سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:"تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها" صادق گفت:"پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه میشود؟ "سید گفت:"غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من میشناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام میدهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟" صادق دفترش را در آورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت:"مادرم میخواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟" سید پرسید:"مادر هم مسجد آمدهاند؟" صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:"الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند." صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت:"بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند" سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست. صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:"سلام علیکم" سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه این طور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند.
🔹خانم قدیری گفت:"الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟" سید که از توصیههای زهرا خبر داشت گفت:"درست میشود ان شاالله." خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:"ان شاالله" سید گفت:"خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او میگفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او مینویسید." خانم قدیری گفت:"یعنی چه طور بنویسم؟" سید گفت:"مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید." دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:"کار دیگر هم اینکه چهله، یا هر مقداری که می توانید، حدیث کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. " خانم قدیری گفت:"چشم. حتما." سید محترمانه گفت:"اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم" خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد.
🔸سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:"خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟" صادق گفت:"هر وقت شما بفرمایید" سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:"الان چطور است؟" صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:"شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبیهات باش." پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است.
@salamfereshte
#حدیث_قدسی
🌹حرف حسابی برای بچه آدم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸خداوند سبحان خطاب به آدمى مى فرماید:
✨یَابْن َآدَمَ!
1.✨ أكْثِرْ مِنَ الزّادِ، فَإِنَّ الطَّریقَ بَعیدٌ بَعیدٌ.
2. ✨وَجَدِّدِ السَّفیْنَةَ، فَإِنَّ الْبَحْرَ عَمیقٌ عمیقٌ.
3. ✨وَخَفِّفِ الْحَمْلَ، فَإِنَّ الصِّراطَ دَقیقٌ دَقیقٌ.
4. ✨وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ.
5.✨ وَأخِّرْ نَوْمَكَ إِلَى الْقَبْرِ.
6. ✨وَفَخْرَكَ إِلَى الْمیْزانِ.
7. ✨وَشَهْوَتَكَ إِلَى الْجَنَّةِ.
8.✨ وَراحَتَكَ إِلَى الاَّْخِرَةِ.
9. ✨وَلَذَّتَكَ إِلَى الْحُورِ العینِ.
10.✨ وَكُنْ لى ، أكُنْ لَكَ.
11. ✨وَتَقَرَّبْ إِلَىَّ بِاسْتِهانَةِ الدُّنْیا.
12.✨ وَتَبَعَّدْ عَنِ النّارِ لِبُغْضِ الْفُجّارِ وَحُبِّ الاَْبْرارِ.
13.✨ فَإِنَّ اللّهَ لایُضیعُ أجْرَ الْمُحْسِنینَ.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اى فرزندآدم !
1. «توشه » را افزون كن ، كه «راهِ » [آخرت و رسیدن به سعادت ]، دور است دور!
2. و «كشتى » را تازه و نو گردان ، كه «دریا» عمیق است عمیق!
3. و «بار» [هاى اضافى كه در این سفر به كارت نمى آیند] را فرو گذار و سبك گردان ، كه راه باریک است باریک!
4. و «عمل » [و كردار و گفتارت ] را خالص گردان ، كه «حسابرس »بیناست بینا!
5. و خفتن خویش را به تاخیر بینداز و آن را براى درون قبر بگذار!
6. و فخر كردنت را براى هنگامه برپایى «میزان » [در قیامت ] بگذار.
7. و میل [و برآوردن خواهشهاى دل ]ات را براى بهشت واگذار.
8. و راحتى و آسایشت را براى جهان آخرت بگذار.
9. و لذتجویى ات را براى [زیستن در كنار] همسران بهشتى واگذار.
10. و براى من باش تا من نیز براى تو باشم.😍
11. و با سبك شمردن دنیا، به من نزدیك شو و تقرّب بجوى.
12. و با دشمن داشتن فاجران و بدكاران ، و نیز دوستى با ابرار و نیكان ، خویشتن رااز آتش ، دور بدار.
13. پس [بدان كه ] خداوند، پاداش نیكوكاران را تباه نمى سازد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 الجواهر السّنیّة / ص 67 و نیز: كلمة اللّه / ص 471.
✨گواراترین زندگی✨
👌قناعت نقطه ی مقابل حرص است. انسان قانع از همه چیزهایی که خداوند در اختیارش قرار داده راضی ست وکمبودهای زندگی اورا به سختی نمی اندازد چون اومعتقد است همه چیز ازجانب خداست وبه رضای خدا راضی ست.
💞 فرد قانع، از همسر خود راضي، از امكاناتي كه در اختيار دارد، راضي و از همه مهمتر از خداي خود راضي است. و بر اساس اين رضايت، ضمن آنكه از باطني آرام برخوردار است، اعضا و جوارح خود را نيز براي دسترسي به آنچه ندارد، به زحمت نمياندازد.
🚫ولی انسان حریص به هیچ چیز دنیا قانع نیست و همیشه در حال استرس واضطراب و حرص زدن برای به دست آوردن بیشتر از دنیاست وخودش واطرافیانش را به زحمت می اندازد آزارمی دهد. وهیچگاه روی آسایش را نمی بیند.
🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:أطيَبُ العَيشِ القَناعَةُ.
🌸🍃خوشترین زندگی، در قناعت است.
📚 غرر الحكم: 2918
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_سه
#بخش_اول
🔹زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد. خانمی پشت در ایستاده بود و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید. مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:"آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده" آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:"شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم" و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود. آن خانم را به خانه دعوت کرد به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند. آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد: "شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم" مادر بزرگ که این خانم را میشناخت گفت:"با مردن که چیزی درست نمیشود مریم خانم" زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند. فکرش کار نمیکرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت. تا به حال نشده بود سید بیاحترامیای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل میکرد اما سید اینجا نبود.
🔸علی اصغر از سروصدا بیدار شد. زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه میکرد و مچ پایش را گرفته بود. زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد میگرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت. بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:"خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن." اعصابش خرد شده بود. با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد. در دلش تکرار میکرد:"اگر آرام باشی بچه هم آرام میشود و زود میخوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرامتر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.." خودش را به صبوری زد. مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد. زهرا خدا را شکر کرد و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمیخواست از خانه برود. مادربزرگ گفت:"الان حاج آقا میآید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه میگویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمیگردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی." مریم گفت:"به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم." مادر بزرگ گفت:"من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز. می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده."
🔹مریم خانم از اتاق بیرون آمد. نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:"شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید. " زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:"خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید." مریم خانم گفت:"نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید." زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:"راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار"
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_سه
#بخش_دوم
🔹صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت:"سید آمد." مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد. سید متوجه حضور خانم غریبه شد. همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت. مریم خانم گفت:"سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار" سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد. مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت. زهرا با صدای آرام گفت:"بیا تو جواد" سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون میکشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت و لبهی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:"سلام عزیزم." زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:"سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش" و چشمانش را بست.
🔸سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد. زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:"راستی از چنگیز چه خبر؟" سید گفت:"خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خستهای." سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد. نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خستهای ی دوش می گیرم میآیم شما بروید منزل استراحت" حاج عباس جواب داد:"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟" سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی میگذاشت پاسخ داد:"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید" حاج عباس گفت:"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید." سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو" گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد.
🔹سید، با صدای زینب از جا بلند شد:"بابا بابا. بابا حالم بده. بابا.." سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد. زهرا از صدای زینب بیدار شد. سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید. پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:"چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست." زهرا که خیلی بد بیدار شده بود، قلبش درد گرفته و تند تند میزد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:"زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست." زهرا که دلش نمیآمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید. زینب مجدد بالا آورد و آرام شد. سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد. یاد حرف دکتر افتاد. به آشپزخانه رفت. تکه نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود. زهرا گفت:"نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد" سید گفت:"دکتر گفت مکیدن نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد میگویم در بیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟" زهرا گفت:"بد بیدار شدم." سید، زهرا را به سمت راست چرخاند و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد میشود و زهرا بهتر میتواند بخوابد. زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:"بابا خوابم میآید." سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، حمد خواند.
@salamfereshte
💫یکی از زیباترین جلوه های ادب، فرمان پذیری خداوند است.
✨ادب در امتثال امر خداوند واطاعت از اویعنی:
🍃 ۱-زودانجام دادن فرمان او
🍃۲-خوب به فرجام رساندن
👌نماز اول وقت یکی از جلوه های ادب نسبت به پروردگار است که انسان را به مقامات عالیه می رساند.
🌸🍃امام علی عليه السلام فرمودند:إنّك مُقوَّمٌ بأدبِكَ ، فَزَيّنهُ بالحِلْمِ .
🌸🍃تو، به ادب خود، ارزش مى يابى. پس، آن را با بردبارى زينت بخش.
📚[میزان الحکمه جلد۱صفحه ۹۸.]
#اخلاقی
@salamfereshte
💬 پند ، نصیحت و اندرز ...حتما شما هم تا بحال در معرض آن بوده اید . جمله ای که آن را می شنویم ؛ یا آن را می پذیریم یا رهایش میکنیم یا در برابر آن جبهه میگیریم .
💌 از جمله ویژگی هایی که باعث میشود پند و نصیحت ها به دل شنونده بنشیند و راحت تر آن را قبول کند این است که بداند کسی که اورا انذار میدهد به این مسأله کاملاً آگاه است .
اینکه بداند او صداقت دارد و از همه مهمتر اینکه این نصیحت او از روی مهربانی و خیرخواهی کامل است .
📍قرآن کریم برای انذار همه ی آدم ها فرستاده شده است ...
❓ این انذار و هشدار از سوی چه کسی است ؟
✅ از سوی عالمی که علم و دانشش همه چیز را فرا گرفته است .
✅ از سوی قدرتمندی که کسی یارای شکسته دادنش نیست .
✅ از سوی مهربان ترین مهربانان ..
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
تَنْزِیلَ الْعَزِیزِ الرَّحِیمِ . لِتُنْذِرَ قَوْمًا ...
✅ خداوند متعال در آیات ۵ و ۶ سوره یس ، هدف از نزول قرآن را انذار معرفی می کند و قبل از آن خود را با دو صفت عزیز و رحیم معرفی می کند.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_چهار
🔹زهرا که خوابید، سید هم دراز کشید. چشمانش را بست و مشغول خواندن سوره یس شد. همان آیات اول، خوابش برد. وقتی بیدار شد، نور آفتاب، همچون لحافی، روی آن ها را پوشانده بود. بسم الله گفت و از پهلوی راست بلند شد. زهرا و زینب آرام خوابیده بودند. ساعت را نگاه کرد. هفت و دوازده دقیقه بود. برخاست و وضو گرفت. گوشی را برداشت. چهار پیامک آمده بود: "سلام حاج آقا. جلسه امروز چه ساعتی است؟" پیامک بعدی را خواند:"حاج احمد به هوش آمدند. الحمدلله حالشان خوب است. توانستید یک سر بیایید" پیامک بعدی را خواند:"با سلام. جهت برخی توضیحات پیرامون شکایت واصله، به دفتر تبلیغات مراجعه فرمایید. " انتظار چنین پیامکی را داشت. پیامک بعدی را خواند:"سلام علیکم پسرم. مدت هاست از شما بی خبرم. با من تماس بگیر. رفعتی" تعجب کرد. آقای رفعتی یکی از اساتید سالها قبل بوده است. چطور شده که این وقت صبح پیامک داده اند. روی پیامکی که دریافت کرده بود، گزینه تماس را زد. برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند، به حیاط رفت.
🔸بعد از دو سه بوق، صدای شاد و سرحال استاد را شنید:"سلام علیکم آسِد جواد نازنین. احوال شما؟" تمام صورت سید به لبخند پُر شد:"سلام علیکم استاد. عرض ارادت و ادب. مخلص شما هستیم. الحمدلله. حال شما چطور است استاد؟ خیلی دلمان برایتان تنگ شده است. " استاد رفعتی پاسخ داد:"حالا خوب است که دلت تنگ شده و یک زنگی به ما نمی زنی، اگر تنگ نشده بود که لابد سایه مان را هم با تیر می زدی" و خندید. سید شرمنده از اینکه تماس نگرفته بود گفت:"خیلی ببخشید. حق دارید. بی ادبی بنده را ببخشید. باید خیلی زودتر خدمت میرسیدم. شرمنده تان هستم" استاد رفعتی گفت:"خداراشکر که هنوز هم همان طور هستی. الان کجایی؟ من آمده ام حرم اگر بتوانی بیا ببینمت." سید دلش برای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پر کشید. دست بر سینه اش گذاشت و گفت:"بی توفیق هستم استاد. متاسفانه قم نیستم. ایام تبلیغ، آمدهایم شهرستان. نایب الزیاره مان باشید. خیلی دلم برای خانم تنگ شده است. " استاد رفعتی که روبروی ضریح، نزدیک باب السلام نشسته بود برخاست. دست روی سینه اش گذاشت و بلند، طوری که سید از پشت گوشی بشنود گفت:"به نیابت از آسِدجواد آقا، السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله. السلام علیک یا بنت فاطمه و خدیجه. السلام علیک یا بنت ولی الله. السلام علیک یا اخت ولی الله. السلام علیک یا عمه ولی الله. السلام علیک یا بنت موسی بن جعفر و رحمه الله و برکاته. اشفعی لنا فی الجنه.." اشک از چشمان سید سرازیر شد. او هم دست روی سینه داشت و کلمه به کلمه استاد، سلام داد.
🔹استاد رفعتی لبخند به لب، رو به ضریح نشست و گفت:"جایت خالی است. چه ساعت ها که این جا مباحثه نمی کردیم. شاگرد خیلی خوبی بودی. هنوز هم درس می خوانی یا مشغول به کار شده ای؟" سید گفت:"متشکرم. شما همیشه به بنده لطف داشته اید. بله درس می خوانم اما با سی دی." استاد رفعتی گفت:"احسنت. هیچ وقت درس را رها نکن. حیف آن هوش و استعدادت است. خب دیگر، مزاحمت نمی شوم. خواستم جویای حالت شوم و بگویم آن امانتیای که گرفته بودم را به کارتت واریز کردم. " سید هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد. با تعجب پرسید:"امانتی استاد؟ یادم نمیآید." استاد رفعتی خندید و گفت:"از بس دیر شده یادت نمیآید. همان پولی که برای عمل دخترم قرض کرده بودم" سید بلافاصله گفت:"استاد قابل شما را نداشت. هدیه بود استاد. چرا این کار را کردید استاد. نیازی نیست." استاد رفعتی وسط کلام سید آمد و گفت:"شما لطف دارید آسِدجواد آقا. همان موقع هم گفتم به نیت قرض میگیرم. ازت ممنونم. سلام مرا به خانواده برسان. راستی، بچه دار که شده ای؟ " سید گفت:"بله استاد بلطف خدا. دو فرزند دارم" استاد رفعتی خوشحال و شاد گفت:"به به. پس دو هدیه هم برای این دو فرزندت خواهم فرستاد. یک روز قم آمدی حتما به ما سری بزن. خانم خوشحال میشوند. التماس دعا.. خدانگهدارت آسِدجواد آقای نازنین" سید از طرز صدا کردن استاد انرژی بیشتری گرفت. تشکر و خداحافظی کرد.
🔸شماره حاج عباس را جستجو کرد. گوشی به لرزش در آمد. پیامکی آمده بود:"واریزی به شماره... مبلغ ..." پیامک بعدی هم آمد:"واریزی به شماره .. مبلغ ..." پیام هر دو واریز استاد، یک جا از بانک برایش رسید. یاد حرفهای دیشب زهرا افتاد و پاسخ خودش که: "نگران نباش. خدا می رساند. همان طور که همیشه رسانده." دهانش به الحمدلله چرخید و چرخید. حوله را برداشت که دوش بگیرد و کمی از کارها را تا قبل از ساعت ده که کلاس قرآن زهرا شروع میشد انجام دهد. ساعت هفت و سی و پنج دقیقه صبح بود. علی اصغر غلتی زده بود و یک پایش روی کمر زهرا بود. سید از این صحنه خندهاش گرفت و با خود گفت:"این پسر هم مثل بچگیهای من در خواب، شیلنگ تخته راه میاندازد"
@salamfereshte
آیا تابحال خالصانه ومصرانه از خدا ظهور منجی را خواسته ایم؟!
🌸🍃«مولی امیرالمؤمنین(علیهالسلام)»:
اِنتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله.
🌸🍃همواره در انتظار (فرج و ظهور صاحبالزمان علیهالسلام) باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید.
📚 (بحار، ج ١٥، ص ١٢٣)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_پنج
🔹سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:"جواد جواد سلام" سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد: "سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش" زهرا گفت:"نه. می گما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟" سید گفت:"از نظر اقتدار شوهر بررسی کن" کمی فکر کرد و گفت:"زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چندتا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟" زهرا گفت:"نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار"
🔸سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان" به سر کوچه هشت ممیز یک رسید. نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد. سید با خود گفت:"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمی گردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم" برنامه اش را که ریخت، به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد.
@salamfereshte
✨یکی دیگراز جلوه های ادب
🌹 ادب درذکر؛ یعنی دریاد نام واسماء وصفات الهی ادب را رعایت کنیم.
🍀درعرف مردم صاحبان مقام با تکریم یاد می شوند. می گویند:جناب مهندس، آقای دکتر، حضرت آیت الله.
🚫ولی وقتی به نام کانون کامل تمام عظمت ها ومنزلت ها می رسند، می گویند:خدا گفته،خدانخواسته، این یکی از بزرگترین بی ادبی ها نسبت به حضرت حق جلّ جلاله است.
✨بایدنام شریف خداوندمتعال را با پسوند وپیشوند آورد.مثلا گفته شود:حضرت حق، خدای سبحان، ذات اقدس اله،خداوندتبارک وتعالی، خدای متعال، باری تعالی....
🌸🍃خداوندمتعال می فرماید:وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ
🌸🍃وخدایت را به بزرگی و کبریایی یاد کن.
📚سوره مدثر/۳
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_شش
#بخش_اول
🔹همه کارها طبق برنامه پیش رفته بود. به خانه که برگشت، زهرا، غم را در چهرهاش خواند اما فرصت صحبت نبود. لوازمی که خریده بود را در یخچال و کابینت گذاشت و سریع، به مسجد رفت. کارگرها نیامده بودند. زهرا، کلید انداخت و وارد مسجد شد. از درگیری شب قبل، اثری نتوانست پیدا کند الا اینکه یکی از فرشهای مسجد نبود. دسته بیل کنار دیوار روی زمین غش کرد و پلاستیک روی دیوار، چسب خورده بود. رحلها را چید. به یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد که رحلها را با صلوات و مناجاتهای زیرلب میچید و اشک میریخت. با همان حالت، بقیه رحل ها را چید. این بار به جای چینش دایرهای، مانند حرم، ردیفی چید. قرآنها را روی رحلها گذاشت. روسری سفیدش را از کیف در آورد و وسط ردیف رحلها پهن کرد. به یاد گلدان بلندِ پر گل حرم، گلدان کوچک گل مصنوعی که از انبار پیدا کرده و شسته بود را روی روسری گذاشت. عقب ایستاد. زیبا شده بود. دل تنگ نورانیت و صفا و آرامش خاص حرم حضرت معصومه شد و زیر لب گفت: "خانم جان، اینجا هم تشریف بیاورید" اشک از چشمانش سرازیر شد. در پایین مجلس، نشست و مشغول تلاوت شد تا خواهران بیایند.
🔸قرآن را که بست، علی اصغر، از آغوشش بلند شد و روبروی بابا ایستاد. سید، قرآن جیبی اش را در جیب قبا گذاشت و روبروی علی اصغر، دو زانو نشست. چند ثانیه ای به چشمان قهوه ای کوچک و زیبایش نگاه کرد. لبش به لبخند گشاده شد و در همان حال، گونه اش را با کف دست گرفت و نوازشش کرد و گفت:"شما چقدر زیبا خلق شده ای پسر گلم. ماشاالله لا قوه الا بالله. الحمدلله. خدایا ممنونم این پسر گل را به من دادی" علی اصغر معنی جمله بابا را با همان فهم کودکانهاش فهمید و کیف کرد. لبش غنچه شد. هم از سر کیف می خواست بخندد، هم میخواست خودش را جدی و محکم نشان دهد. سید به حالتش خندید و بوسیدش. مجدد بوسیدش. چند باره بوسیدش و گفت: "می دانی تو با این بوسه ها، مرا به بهشت چقدر نزدیک تر می کنی؟" و باز بوسیدش. علی اصغر این بار معنی جمله بابا را نفهمید. سید گفت:"اگر قرار باشد از نردبانی بالا بروم تا به بهشت برسم، آن باغ های زیبا و پر درخت، پله های این نردبان، بوسه هایی است که از این لپ های خوشگل تو می گیرم" و تکه آخر جمله اش را با هیجان خاصی گفت و لپ علی اصغر را به نرمی کشید.
🔹علی اصغر غش غش خندید و گفت:"پس منم تو را بوس می کنم که از پله ها بالا بروم" سید خندید و گفت:"ای پسر زرنگ. آن نردبان من است ها. سوار پله های نردبان من نشو.." علی اصغر از هیجان حرف زدن بابا، به شوق آمد و بابا را بوسید. سید کف دستش را روی سینه علی اصغر گذاشت و کمی به عقب فشار داد و گفت:"ئه. زرنگ.. برو از پله های نردبان من پایین ببینم.. دِ برو دیگه.. ای بابا من هی می گویم برو این هی بوس می کند و بالا می رود.. دِ برو پایین" علی اصغر لابه لای حرف های بابا، او را مدام میبوسید و با هیجان و قلقلک های سید، شوقش بیشتر می شد. سید، علی اصغر را از کمر گرفت و روی هوا بلندش کرد. او را بالا انداخت و با تمام وجود، در آغوش گرفت و به خود چسباند. او را بویید و بوسید. از پاهایش به سمت زمین سراند. روبرویش روی دو زانو نشست و گفت:"آماده ای بازی کنیم؟" علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:"آماده ام. بریم بازی"
ادامه دارد...
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_شش
#بخش_دوم
🔹سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت: "خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟" و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد. لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد. بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:"بس است، الان می ترکد" و سید، چشمانش را گرد کرد و فوت بعدی. علی اصغر گوشهایش را گرفت و گفت: "الان می تِرِکد" سید، فوت بعدی را کرد. بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:"بزار ببینم خوب باد شده؟" و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید. علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد. علی اصغر خندید و عقبتر رفت. سید گفت:"وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا" و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند. بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست. نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت.
🔸کف دو دستش را به حالت میز، روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد. سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:"زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین.." علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند. کمی روی زانو بلندشد و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:"زینب جان می خواهی بیا بازی" صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:"حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده." سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد. سید گفت:"پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمیکند ها" علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست. بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:"بدو بزن زیرش نیافتد" علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید. سید گفت:"مستقیم حمله میکنی؟ بگیر که آمد" و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیهای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد. علی اصغر بادکنک را رها کرد و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند، سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:"مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش"
🔹بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچهگانه برایش گفته بود. بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:"حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم" خودش به دیوار تکیه داد. پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت. روی شانه اش رفت. سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همان طور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد. صاف ایستاد و با دست، پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود. سید خندید و گفت:"گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان. " و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:"بدو که زلزله دارد میآید بادکنکت را نجات بده" پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:"وای زلزله وای زلزله." بادکنک را برداشت و گفت:"برداشتم" سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت: "بارباباپا عوض می شود" و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید. بازیهای ورزشی و نشاط آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید. دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد.
@salamfereshte
🍃🍃
انذار و هشدار الهی که از مهر و رحمت او سرچشمه می گیرد ، به گوش و جان مردمان می رسد .
📎 عده ای آن را میشنوند و روی آن فکر میکنند و می پذیرند .
📎 عده ای آن را رها می کنند .
📎و عدهای دیگر در برابر آن می ایستند ..
🔥 میدانی چه کسانی در برابر انذار الهی می ایستند؟؟
کسانی که با تکبر و خود بینی ، سر خود را با غرور تمام بالا گرفته اند ، پنبه در گوش خود نهاده و بر خرد و اندیشه ی خود غل و زنجیر می بندد .
🔥 چنان خود را بزرگ و بی نیاز میداند که حتی از چاله های پیش پایش هم غافل است و چنان از حق و خیر نفرت دارد که این کینه مثل دیوارهایی بزرگ ، او را محاصره کرده و بنابراین هیچ کجا را نمیتواند ببیند .
💥 چنین کسی نه میتواند مقابل قدم هایش را ببیند و نه اطرافش را نظاره کند .
▪ با وجود چنین رفتار ها و حالت هایی ، دیگر انذار کردن یا نکردن برای آنها سودی ندارد
و وعده عذاب الهی بر آنان محقق می شود .
⚡ آنها در دنیا این گونه زندگی کرده اند و در آخرت هم مجازاتی شبیه این حالشان در دنیا ،خواهند داشت .
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَى أَکْثَرِهِمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ . إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلالا فَهِیَ إِلَى الأذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ . وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ
وَسَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ
⭐ آیات ۷ الی۱۰ سوره یس :
به یقین وعده ی عذاب الهی درباره ی بیشتر آنان تحقق یافته است در نتیجه ایمان نمی آورند.همانا ما در گردن هایشان زنجیر هایی قرار میدهیم که تا چانه هایشان ادامه دارد؛ بطوری که سرهایشان بالا مانده است .
و پیش روی آنها سدی و پشت سرشان نیز سدی قرار دادیم و چشمان آنها را پوشاندیم ؛ ازین رو آنان نمی بینند .
و برای آنان یکسان است ، چه هشدار بدهی و چه هشدار ندهید ، ایمان نمی آورند .
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#بخش_اول
🔹بعد از کلاس قرآن، یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهرهای آشفته داشت. چیزی او را اذیت میکرد. زهرا، اینها را در چهرهاش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند. بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت:"خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین" با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت:"غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هر کس یک جور." آن خانم لب هایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها میکرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش میبارید گفت:"چرا خدا برای یکی هر چه خوبی هست می دهد و به دیگری نمیدهد!" زهرا همان طور ایستاده گفت:"بالاخره آدم آزمایش میشود دیگر. یکی با داده خدا یکی با ندادهی خدا" چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. با همان بغض و اعتراض گفت:"نمیشود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟"
🔸زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت:"آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش" چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت:"حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمی شود؟" روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت:"بالاخره خدا حکمتی دارد. آدم سر از حکمت هایش که در نمیآورد." زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت:"این ها همه میگذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان" آن خانم گفت:"بچه های شما جیغ و داد نمی کنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم" زهرا خندید و گفت:"بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آن ها بازی می کنی؟" آن خانم گفت:"هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم." زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت:"بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آن ها را سرحال کند، ما بزرگ تر ها را سرحال می کند. امتحانش کن" و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت:"دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم" زهرا با همان تبسم شیرین گفت:"الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم." و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد.
🔹در خانه را که باز کرد، هیچکش داخل خانه نبود. نگران شد. شماره سید را گرفت:"سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟" سید گفت:"نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی. برگردیم؟" زهرا گفت:" نه. من هم میآیم آنجا. شما کی کلاس داری؟" سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید:"حال داری با هم برویم خرید؟" زهرا گفت:"خرید چه؟" سید خندید و گفت:"بیا خانه حاج عمو. با هم می رویم خواهی دید خرید چه" زهرا با حالت بچهگانهای گفت:"بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز میخواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟" سید گفت:"صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟" زهرا گفت:"نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسیهای شهر مال ماست. سوار یکیاش میشوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان میآید." سید خندید و گفت:"بله خوب میدانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟" زهرا خندید و گفت:"ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟" سید گفت:"بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است" صدای زینب از پشت گوشی آمد که:"مامان بیا ببین بابا چی خریده" زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت:"سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا" سید خندید و گفت:"ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا" زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت و از خانه بیرون زد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتاد_و_هفت
#بخش_دوم
🔹کمی بَرِ خیابان ایستاد تا تاکسی موردنظرش بیاید. تاکسیای که صندلی عقبش یا خالی باشد یا خانمی نشسته باشد. سوار تاکسی که شد، راننده آهنگ ترانه ضربداری را گذاشته بود. خانم کناردستیاش بیتفاوت به خیابان نگاه میکرد. زهرا با صدای جدی و محکم که ظرافت صدای زنانهاش گرفته شود؛ اما نه با عصبانیت و دعوا، صدایی که فقط خانم ها سردر میآورند این صدا، چگونه صدایی است گفت:"ببخشید لطفا صدایش را کم کنید. متشکرم" راننده نگاهی به آینه کرد. زهرا، رویش را معمولی گرفته بود و سر و چشمانش پایین بود و راننده نتوانست در او، چیزی را بکاود. کمی مشوش شد اما دست به کاسِت ترانه نبرد و صدایی را کم نکرد. زهرا، کمی صبر کرد. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر میشد که این موسیقی و ترانه، مناسب مجالس لهو است و حرام، مجدد، عزمش را جزم کرد که متذکر شود. با همان صدای محکم و خاصی که رگه ای از ظرافت زنانه در آن شنیده نمیشود گفت:"لطف کنید صدای ضبط را کم کنید. متشکرم. این بار سرش را پایین نگرفت و مستقیم و جدی، به رادیو ضبط راننده نگاهی خیرهوار کرد. راننده مجدد در آینه، چهره زهرا را برانداز کرد و گفت:"چه اشکالی دارد؟ آهنگ به این زیبایی" زهرا سکوت کرد و راننده فکر کرد که دیگر، مسئله حل شده است. نفسی عمیق کشید و با خیال راحت، ترانهاش را گوش داد.
🔸هنوز دقیقه ای نگذشته بود که زهرا گفت:"آقای محترم، لطف کنید صدای ضبط را خاموش کنید. " این بار از کم کردن و تشکر خبری نبود. جدی تر از قبل گفت و با تحکمی بیشتر اما باز هم نه به حالت دعوا و عصبانیت. در دل دعا کرد که خداوند قلبش را نرم کند و بیش از این، قلبش را با این موسیقی ها خراب نکند. راننده مجدد نگاهی کرد و گفت:"خانم اگر نمی خواهید می توانید پیاده شوید. " زهرا چیزی نگفت. دقیقه ای نگذشته بود که مجدد با همان صدا گفت:"لطف کنید ضبط را خاموش کنید." خانم کناری زهرا به راننده گفت:"همین بَغَل پیاده می شوم." راننده ایستاد. زهرا پیاده شد تا خانم کناردستی اش پیاده شود. رو به راننده پرسید:"خاموش می کنید؟ سوار شوم؟" راننده ضبط را خاموش کرد و چهرهی حق به جانبی گرفت و قبل از اینکه زهرا کامل سوار شود، پدال گاز را فشرد و ماشین حرکت کرد. زهرا گفت:"تشکر" و در دل برایش دعا کرد و صلواتی فرستاد و خدا را شکر کرد. راننده، چند دقیقهای غُر زد و هر چه ناراحتی داشت سر زهرا خالی کرد. کمی که گذشت، مسافری سوار شد و مشغول حرف زدن با راننده شد. زهرا به مقصد رسیده بود گفت:"هر جا لطف کنید پیاده میشوم. تشکر" و اسکناس صاف شدهایی را به راننده داد. راننده که قصد داشت موقع گرفتن پول، تلافی خاموش شدن ترانه اش را در بیاورد نتوانست کاری بکند و زهرا از ماشین پیاده شد.
🔹زنگ در خانه را که فشرد، بچه ها دویدند. در را باز کردند و خود را در آغوش مادر انداختند. دستش را گرفتند و گفتند:"مامان چشماتو ببند بیا تو. باز نکنی ها" زهرا چشمانش را بست و داخل شد. بچه ها گفتند:"حالا باز کن" زهرا چشمانش را باز کرد. زن عمو را دید و سلام کرد و گفت:"ببخشید دیگه این جوری.." و نگاهی به چشمان پُر شعف زینب و علی اصغر کرد. زینب گفت:"آنجا را نگاه کن مامان" زهرا پرسید:"بابا کجاست؟" زن عمو گفت:"رفته اند سوپری. هر چه گفتم نمی خواهد خودم می خرم قبول نکردند." زهرا گفت:"خدا خیرش بدهد. کار خوبی کرد. شما که نباید بروید خرید تا ما هستیم زن عموجان." و به سمت زن عمو رفت و دست و روبوسی کرد. علی اصغر که حسابی شاکی شده بود گفت:"مامان بیا آنجا را نگاه کن دیگر" زهرا گفت:"چشم. چشم. خب بگو ببینم کجا را باید نگاه کنم؟" علی اصغر گفت:"همان ماشین لباسشویی دیگر" زهرا به ماشین لباسشویی گوشه حیاط نگاه کرد که هنوز از جعبه اش خارج نشده بود و با خوشحالی گفت:"به به. مبارک است." زن عمو باشرمندگی گفت:"هر چه گفتم ما دیگر روزهای آخر عمرمان است، نمی خواهد، قبول نکرد و خریدند. دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد" زینب گفت:"مامان مدلش را من انتخاب کردم." غلی اصغر هم گفت:"من هم رنگش را انتخاب کردم. خوشگله؟" زهرا گفت:"بله که خوشگله. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. خیلی هم عالی است. آفرین به شمادوتا بچه های خوب" روی دوپا نشست و هر دو را بغل کرد و فشار داد.
🔸عمو محسن کتاب نهج البلاغهای دستشان بود و مشغول مطالعه بودند. به محض ورود زهرا و همسرش به اتاق، سر از کتاب برداشت و خوش آمد گفت. صدای زنگ در، نشان از آمدن سید داشت. بچه ها به حیاط دویدند و در را برای بابا باز کردند. زهرا هم به استقبال سید رفت. خریدها را گرفت. سید گفت:"برویم خرید؟" زهرا گفت:"افطاری را چه کنم؟" به آشپزخانه رفت. سید دنبال زهرا رفت و گفت:"افطاری همگی مهمان من."
@salamfereshte