eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹قرار شد برای افطار همه منزل عمومحسن جمع شوند. مادربزرگ نبود و چنگیز هم که در مسجد بود. زهرا برای گذاشتن وسایل و بردن لوازمی که علی اصغر نیاز داشت به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید که پشت در خانه‌شان همان خانم با یک بچه به بغل، منتظر ایستاده بود. هوا گرم بود و زبان روزه، زهرا در خانه را باز کرد و تعارف کرد که مریم خانم داخل شود. مریم خانم بچه را روی زمین گذاشت و بی‌حال گوشه ای نشست. زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد و از مریم خانم درخواست کرد که آبی به دست و رویش بزند. چهره اش قرمز شده بود. مریم خانم گفت: "قرمزی از گرما نیست. کتک خورده ام حاج خانم" زهرا متعجب و ناراحت او را نگاه کرد. نمی دانست بپرسد برای چه یا نپرسد. خود مریم خانم گفت:"لاکردار دستش خیلی سنگین است. یک دست می خواباند و کل صورتم قرمز می شود." زهرا به چهره کودک دو سه ساله اش نگاه کرد و گفت:"صورت بچه هم قرمز است. این دیگر از گرماست. بیا بغلم خاله بریم دست و صورتت رو بشوریم" کودک همان جا که مادر او را روی زمین گذاشت، بی حرکت ایستاده بود. لپ‌هایش را کمی باد کرده بود و اضطراب از چهره اش می بارید. زهرا با خود گفت:"نکند این بچه هم کتک خورده؟" مریم خانم گریه کرد و گفت:"مرتضی را من زده ام. از دست شوهرکوفتی ام کتک که می خورم دِقِ دلی‌ام را سر مرتضی خالی می کنم. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما نمی توانم. حرصم می گیرد" و های های گریه کرد. 🔸مرتضی هم به گریه افتاده بود و همان جا که ایستاده بود دستشویی کرد. زهرا مانده بود مادر را آرام کند یا کودک را. مریم خانم تا نگاهش به شلوارک خیس مرتضی افتاد مثل این دیوانه ها بلند شد و دستش را چنان بالا برد که مرتضی را بزند و دهانش به فحش و ناسزا باز شد که: "ای خاک... ای بی... خدا بگم تو را ... کث... گُ... " وای حال زهرا را بگویی، هم داشت فحش می‌شنید و هم کودک بی نوا را می دید که چطور حالش خراب است و .. فقط توانست به دستانش قدرت بدهد که بچه را از جلوی دست مادرش بردارد و فاصله بگیرد. بچه را که گریه های غریبانه ای می کرد در آغوش گرفت. مرتضی با تمام وجودش به زهرای غریبه که مهربان‌تر از مادر شده بود چسبید. زهرا، به عتاب گفت:"این چه حرفهایی است مریم خانم. خودت را جمع و جور کن." مریم خانم با عصبانیتی که لرزش بدی در صدایش ایجاد کرده بود گفت:"این پسره‌ی... پسر همان مردک ... ببین برای من آبرو نگذاشته. حالا من شلوار اضافه .." زهرا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت:"مهم نیست عزیزم. خودت را اذیت نکن. من باید شاکی باشم که فرش نجس شد و فلان. شلوار که زیاد است. مهم نیست. نجس شد که شد. ما حق نداریم با بچه ها این رفتارها را داشته باشیم. شما ناراحتی اعصاب نداری این بچه چه گناهی کرده سر این خالی می کنی؟ بشین کمی اعصابت آرام شود." و بچه را به حمام برد. 🔹آب ولرمی روی پاهای ظریفش گرفت. پاهایی که کمی کبودی داشت و لابد جای نیشگون و کتک های بزرگ‌ترها به این کودک بود. زهرا، اشک هایش را فرو خورد و قربان صدقه مرتضی زیبا رفت. چشمان مرتضی آرام شده بود و هق هقش به گریه ای زوزه مانند تبدیل شد. حوله را دور کمر مرتضی گرفت و او را به اتاق برد. یکی از بهترین شلوارهای علی اصغر را از بقچه در آورد و به مرتضی پوشاند و گفت:"عزیزم این مال شماست. وااای چقدر قشنگ شدی.. ای قربونت برم الهی" و صورت نحیفش را بوسید. مرتضی ساکت شد. دیگر گریه نکرد. مریم خانم هم گریه هایش تمام شد. گوشی زهرا زنگ خورد. زن عمو بود. زهرا گوشی را جواب داد:"سلام عزیزجان. یک کمی در خانه کارم طول کشید. می یام ان شاالله. چشم. ممنونم..خدانگهدارتون." 🔸مریم خانم داشت قصه زندگی اش را تعریف می کرد و زهرا، نگران ساعت بود. به مریم خانم گفت افطاری مهمان است و باید برود و بعد از افطار که برگشتند، مجدد در خدمتتون هستم. مریم گفت همسرش باز هم به مسافرت رفته و برای بردن بار به بندرعباس، چند روزی تنهاست. شماره زهرا را گرفت که قبل از آمدن تماس بگیرد. موقع رفتن زهرا گفت:"مریم جان یک قولی به من بده." مریم خانم که آرام شده بود گفت:"چه قولی؟" زهرا گفت:"تحت هیچ شرایطی، این بچه را نزن. بدجور چوبش را می خوریم. تحت هیچ شرایطی. این بچه پاره وجودت است." مریم خانم به مرتضی نگاه کرد و گفت:"چشم. قول می دهم. دعایم کنید بتوانم سر قولم بمانم" زهرا با لبخند و مهربانی گفت:"ان شاالله که خواهی ماند.. خدا کمک می کند." او را بوسید و راهی منزلش کرد. خودش هم در خانه را بست و به خانه عمومحسن رفت. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹هنوز ساعتی نگذشته بود که مریم خانم، با زهرا تماس گرفت. زن عمو نگران تلفن طولانی زهرا، به صورتش خیره شد. زهرا با اشاره گفت که چیزی نیست. مریم خانم از رفتارهای همسرش برای زهرا گفت. گاه گاه زهرا، عکس العمل یا مقدمه رفتار شوهر را در نوع برخورد مریم خانم برجسته می‌کرد و یا می‌پرسید که شما چه کردید. گاهی مریم خانم، مِن مِن می‌کرد و بصورت خلاصه، رفتارهای خودش را هم می‌گفت که برای زهرا واضح شد حرف سید، درست است. شوهر مریم خانم می‌خواهد اقتدارش را در خانه تثبیت کند و راه های ساده نمایش اقتدار مرد را مریم خانم در خانه بسته است. بعد از یک ساعتی حرف زدن، گفت:"تلفنتون زیاد شد. روی حرفهایتان فکر می کنم و ان شاالله در صحبت بعدی، مسئله را حل کنیم. اما فعلا، سعی کنید نقاط مثبت و قوت همسرتان را اولا ببینید و ثانیا بنویسید." مریم خانم با غیض گفت:"هیچ نقطه مثبتی ندارد" زهرا با صدایی که نشان از صبر و حلمش بعد از یک ساعت و خورده ای شنیدن صحبت های او داشت گفت:"سعی تان را بکنید. حتما دارند." مریم خانم دیگر چیزی نگفت. زهرا از اینکه تماس گرفته و دنبال حل مشکل بود ابراز خرسندی کرد و خداحافظی کردند. 🔸عمومحسن سراغ سید را گرفت. زهرا گفت:"برای جشن نیمه ماه مبارک، در مسجد مشغول اند." عمو محسن زیرلب گفت:"کاش من را هم با خود می‌برد." علی اصغر، گلدانی پر خاکی را که چند لوبیا در آن کاشته بود به اتاق آورد و به عمو محسن نشان داد. عمو محسن، کمی خود را عقب کشید که آب گلی داخل گلدان، روی او نریزد و گفت:"پسر جان این گلدان را چرا آوردی داخل؟ حالا چه در آن کاشته ای؟" علی اصغر گفت:"لوبیا قرمز. از زن عمو گرفتم" عمومحسن متعجبانه به علی اصغر نگاه کرد و خندید. زهرا به سید پیامک داد:"کارتان چطور پیش می رود؟ اوضاع و احوال مسجد چطور است؟ عمومحسن هم دوست داشت به مسجد بیاید" سید فقط پاسخ داد:"حسابی مشغولیم" زهرا ملحفه های پتوها را در آورد و داخل ماشین لباسشویی نویی که تازه نصبش کرده بودند، انداخت. دفترچه راهنمایش را نگاهی کرد و طبق برنامه اش، ماشین را روشن کرد. همه صلوات فرستادند و علی اصغر، روبروی ماشین لباسشویی نشست و مشغول نگاه کردن گردش ملحفه‌های داخل ماشین لباسشویی شد. 🔹زهرا و زن عمو مشغول صبحت کردن بودند که صدای زنگ در بلندشد. علی اصغر مثل همیشه زودتر از همه بدون اینکه بداند پشت در چه کسی است، در را باز کرد و فریاد زد: "بابا آمده" زینب هم که داشت چادر رنگی‌اش را روی سر مرتب می‌کرد، رها کرد و بدون چادر به حیاط دوید. زهرا و زن عمو هم از اینکه سید برگشته تعجب کردند و بلند شدند که ببینند چه اتفاقی افتاده. سید، ویلچر تازه شسته شده‌ی عمو محسن را از گوشه حیاط به سمت اتاق حرکت داد و همین طور، سلام و علیک کرد و گفت:"آمده‌ام عمو محسن را با خودم ببرم. ماشین دمِ در منتظرمان ایستاده" عمو محسن از شنیدن صدای سید آنقدر خوشحال شد که فراموش کرد نمی‌تواند راه برود و خیز برداشت که از تخت پایین بیاید. اما وقتی دید پاهایش از مغزش دستور نمی‌گیرد یادش افتاد که باید منتظر بماند. این یادآوری، چیزی از شوقش کم نکرد و با همان خوشحالی بسیار زیادی که از شنیدن صدای سید در جانش افتاده بود، سلام جانداری به او کرد و گفت:"منتظرت بودم. خدا خیرت بدهد" سید که دید عمومحسن تا لب تخت خودش را کشیده، به سرعت او را در آغوش کشید و بوسید و بویید و آرام روی ویلچر گذاشت. یک دست لباس و چند قرصی که سرساعت باید خورده می‌شد را داخل پلاستیک دسته دار مشکی کوچکی گذاشت و به حیاط رفت. علی اصغر هم دلش می‌خواست با بابا برود اما زهرا، حوض را نشانش داد و فکر آب بازی، او را از رفتن باز داشت. 🔸مسجد، حسابی شلوغ بود. کارگرها مشغول کارکردن بودند. صادق و دو نفر دیگر، روی پارچه نصب شده در حیاط مسجد، مشغول طرح و رنگ زدن با قلمو و رنگ بودند. چنگیز و استاد مکانیک، داخل مسجد، دو فرش را جمع کرده بودند و یونولیت ها را با سیم حرارتی برش می‌زدند و .. عمو محسن از این همه تکاپو، به وجد آمد و هر چه انفعال در اعضای بدنش بود فراموش کرد. از سید خواست او را کنار شکلات‌ها بنشاند. سید، چادری را پهن کرد. همه شکلات های خریداری شده را روی آن ریخت. عمو محسن مشغول پر کردن پلاستیک ها شد و هر چندتایی که کنارش پر می شد، منگنه می‌کرد. سید که موقع آمدن بچه های توپ به دست را دیده بود به بیرون از مسجد رفت. با بچه ها چند دقیقه ای گل کوچیک بازی کرد. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌مخاطبان قرآن کریم چه کسانی هستند؟؟ 📌انذار های الهی برای چه کسانی کاربرد دارد؟ ✴ همه ی ما دوست داریم که به قرآن نزدیک شویم . با آن مأنوس باشیم و قلب و روح مان را با نوای آن آرامش دهیم . ✴ همه ما دوست داریم که از انذار های حکیمانه ی قرآن بهره ببریم و آن انذار در ما موثر باشد و مخاطب خاص آن باشیم .. 🚩 خداوند متعال در آیه ۱۱ سوره یس میفرماید : کسی میتواند انذار های الهی را بپذیرد و از آن بهره ببرد و مخاطب واقعی آن باشد که ۲ شرط را داشته باشد ؛ 1⃣ از قرآن و آیات آن تبعیت کند ؛ یعنی آیات آن را تصدیق کند، در برابر آن خضوع داشته باشد ، به ندایش لبیک گوید و از دستوراتش پیروی کند و عمل کند . 2⃣ از پروردگار رحمان در نهان می ترسد ؛ یعنی از خدای رحمانی که نمی بیند و نهان است می ترسد . یعنی به غیب ایمان دارد . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِنَّمَا تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ وَخَشِیَ الرَّحْمَنَ بِالْغَیْبِ (آیه ۱۱سوره یس) ای پیامبر انذار تو تنها بر کسی اثر میکند که از ذکر پیروی کند و از خدای رحمان در نهان بترسد @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بچه ها از بازی با روحانی محل‌شان، خوشحال و شاد بودند و خواستار ادامه بازی، اما سید گفت:"بچه ها فرداشب جشن داریم. یک کمی کار دارم در مسجد. فعلا خداحافظ بچه های گل ورزشکار اگر تشنه بودید بیایید مسجد آب بخورید. " بچه ها همه خداحافظی کردند و مشغول بازی شدند. چند دقیقه ای از بازگشت سید به مسجد نگذشته بود که بچه ها همه به مسجد آمدند و مسجد شلوغ تر از قبل شد. سید، بچه ها را کنار شکلات ها و عمومحسن نشاند و گفت:"حاج عمو برایتان توضیح می دهد چه کنید. هر چقدر دلتان خواست شکلات بخورید اما روکشش را صاف کنید و به من بدهید. نکند بیاندازید داخل سطل ها؟" بچه ها قبول کردند و همان اول، چندتایشان دو سه شکلات را باز کردند. روکشش را صاف کردند و گوشه ای روی هم گذاشتند. سید نزدیک گوش عمومحسن گفت:"اشکالی ندارد بخورند. فقط تعدادش را بدانیم خوب است که جایگزین کنیم" عمو محسن که منتظر بود ببیند سید چطور عادت راحت گرفتن به بچه‌ها را با دقت در حلال و حرام جمع می‌کند؛ از روش ساده سید خوشش آمد. 🔸سید بعد از تجدید وضو ، گوشه‌ای در خلوت نشست. قرآن را جلویش باز کرد. صفحاتی را خواند. آنقدر حال ش از آیات الهی خوش و خرم شد که ناخودآگاه، نفس عمیقی کشید. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه را کنار دستش آورده بود. توسل کرد و تقویمی که همیشه همراهش بود را باز کرد. با خط خوشش، آرام و کشیده نوشت "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. یا صاحب الزمان، ادرکنا.." آیه‌ای از قرآن را با همان خط خوشش نوشت و ترجمه ی ساده و روانش را طی پاراگراف بعدی، لابه لای خیرمقدم و خوش آمدگویی گنجاند. تبسمی از سر شکر کرد و صحیفه سجادیه را باز. چند دقیقه ای ورق زد و خواند. خواند و ورق زد. اشک ریخت و مجدد خواند. دستانش به حالت دعا، با هر خواندن بالاتر و بالاتر رفت. انگار نه انگار که دارد متن مجری می‌نویسد. عمو محسن، همان طور که بسته بندی کردن شکلات‌ها را نظارت می کرد و احسنت و بارک الله می‌گفت؛ نیم نگاهی به سید داشت .چند دقیقه ای که گذشت، سید، به خود آمد. باز هم تبسمی وسط اشک‌هایش از سر شکر زد و خطاب به امام زمان عجل الله تعالی فرجه گفت:"مولاجان، کمکم کنید آنچه شما می‌خواهید اینجا نوشته شود." انگار چیزی یادش آمده باشد. ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت:"صلی الله علیک یا اباعبدالله" به یاد حرم امام حسین علیه السلام افتاد. چشمان گرمش را بست. اشک از لای پلک هایش غلتید و همزمان، سید نشست. 🔹چند ثانیه‌ای مکث کرد. حس کرد روبروی ضریح امام حسین علیه السلام نشسته است و خودکار داخل دستش را نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و خطاب به امام حسین علیه السلام گفت:"آقاجان، جشن میلاد کسی است که شما امامش خواندید. عنابتی بفرمایید." اشک ریخت و مجدد بسم الله گفت. فرازهایی که از صحیفه خوانده بود را با کلماتی ساده و شیوا نوشت و اعلام برنامه کرد. چند فراز دیگر را نیز همین طور نوشت و زیر لب، آن دعا را از خدا برای همه مسلمانان خواست و اشک ریخت و با امام حسن مجتبی حرف زد و عشق بازی کرد. جمله ای از ارادت های امیرالمومنین به رسول الله نوشت. از ارادت مالک اشتر و ابوذر و سلمان به امیرالمومنین و فاطمه زهرا نوشت. دعایی از صحیفه نسبت به زیادشدن مودت مان به اهل بیت عصمت و طهارت نوشت. از جلماتی که در صفحات اول تقویمش در مورد شهدا و ارادت خاصشان به امام حسن مجتبی نوشته بود خواند. به زبانی ساده حال و هوای رزمندگان و ارادتشان را به امام حسن مجتبی نوشت و دست آخر، از امام حسن مجتبی گداییِ ارادتیِ خالصانه را کرد و نوشت. 🔸به اطرافش نگاه کرد. با تبسمی همراه با اشک شکر، به دستان عمومحسن، بچه ها، چنگیز با آن پای زخمی، استادمکانیک، صادق و احمد و مهرداد و پرهام و صادق، محمد و سعید کرد و خدا را شکر گفت. مگر می‌شود سید این طور نگاه کند و بعدش مناجات نکند. همان طور که اشک‌هایش آرام بر گونه هایی که به لبخند، برجسته شده بود گفت: "خدایا همه این بندگان خوبت را در خانه ات جمع کرده‌ای که مودتشان را به اهل بیت نشان دهند و تو نشان ملائک دهی که این است بندگانم؟ به اینان افتخار کنی؟ این مومنین را تو جمع کرده‌ای که به ایمانشان، دیگر مومنین را شاد کنند و مجلسی از یاد تو تشکیل دهند و تو، ملائکت را بفرستی که بروید و آن ها را در آغوش بگیرید؟" حال و هوای سید چنان از این افکار نورانی منقلب شد که به سجده افتاد و گریان، پشت سرهم می‌گفت:"الحمدلله رب العالمین". بعد از چند دقیقه، سر از سجده که برداشت، بچه ها را اطرافش دید که مات و مبهوت، او را نگاه می‌کردند. فقط، چنگیز و عمو محسن جلونیامده بودند . @salamfereshte
🌸🍃حضرت عبدالعظیم می‌گوید: «امام جواد (علیه السلام) برای من فرمود: ✨ «به درستی که قائم خاندان ما همان «مهدی» است که واجب است در زمان غیبتش، انتظار او کشیده شود و در ظهورش اطاعت گردد. ✨سوگند به خدایی که محمّد را به رسالت برانگیخت و مارا به امامت مبعوث نمود، اگر از دنیا فقط یک روز باقی بماند، آن روز آنچنان طولانی خواهد شد که مهدی (ع) از پشت پرده غیبت ظهور خواهد کرد و زمین را پر از عدل و داد خواهدنمود. ✨خداوند امور ولی عصر را در یک شب، اصلاح خواهد نمود؛ به همان روشی که امر موسی بن عمران را در یک شب اصلاح کرد....بهترین اعمال شیعیان ما انتظار فرج است.» 📚کمال الدین، ج ۱، ص ۱۸۸. #اللهم_عجل_لولیک_الفرج @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید، سرش را زیر انداخت. اشک هایش را پاک کرد و برخاست. شاد و سرحال گفت:"حالا چه کسی را مجری کنیم؟ آقا صادق شما مجری می شوی؟" صادق مِن و مِن کرد. استاد مکانیک از پشت بچه ها جلو آمد. با نگرانی از سید پرسید:"حاج آقا اتفاق بدی افتاده؟" سید جدی و با نشاط گفت:" نه خداروشکر اتفاق های خوب زیاد افتاده اما بد نه." صادق به خود جرأت داد و گفت:"آخر گریه می‌کردید" چشمان سید چنان برقی از محبت زد و به تک تک بچه ها نگاه کرد که همه آن را فهمیدند. با همان نگاه گفت:"از خدا تشکر کردم به خاطر وجود تک تک شما بندگان خوبش. گریه ناراحتی نبود." دست روی شانه استاد مکانیک گذاشت و همان طور که از کنارش می‌گذشت گفت:"خدا حفظتان کند". همان طور که به سمت عمومحسن می‌رفت با هیجان ادامه داد:"ماشاالله نگاه کن چقدر بسته شکلات آماده شده. بارک الله. احسنت" بچه های فوتبالی به سمت شکلات ها دویدند و با صدای کودکانه و شوق بچه‌گانه شان سهم شکلات های بسته بندی شان را نشان سید دادند:"حاج آقا ببین. این ها را من درست کردم." "حاج آقا این ها را هم من درست کردم" سید تک به تک دست روی سر بچه ها کشید و یک دستی به پشتشان زد و ای والله‌ی به تک تکشان گفت. 🔸چنگیز به استاد مکانیک سری تکان داد و برای ادامه کار، به سمت یونولیت ها رفتند. سید، نواری رنگ و رو رفته ای را از کیفش در آورد. به سمت رادیو مشکی رنگ مسجد رفت. نوار را داخلش گذاشت. صدا را کم کرد. کمی عقب جلو کرد و گوش داد. به نقطه مورد نظرش که رسید، صدا را بلندتر کرد. صدای مولودی میلاد امام حسن مجتبی سلام الله علیها در فضای مسجد پیچید. همه سرها به سمت سید چرخید. سید لبخند زد و برخاست و به کمک استاد و چنگیز رفت:"آقا چنگیز پات خونریزی نکنه؟ به خودت فشار نیاری‌ها" چنگیز که موقع سحری، مسکن قوی‌ای خورده بود گفت:"متشکرم. خوبم. ممنون" اما سید نگرانش بود. صندلی را جلوتر آورد و گفت:"لااقل بنشین. من کمک استاد هستم." صادق از در حیاط داخل شد. کفش را به سرعت در آورد و به سمت سید دوید و گفت:"حاج آقا، یک مشکلی پیش آمده." سید پرسید:"چه مشکلی؟" همزمان، آقای میرشکاری و مامور پلیسی وارد مسجد شدند. 🔹آقای میرشکاری به اطراف نگاهی کرد و اخم‌های کلفت درهمش را فشرده‌تر کرد و به مامور گفت:"عرض نکردم" و به سمت سید قدم های بزرگ و محکمی برداشت. با چند قدم به سید رسید و گفت:"ایشان هستند." مامور سلام کرد و گفت:"حاج آقا، با ما تشریف بیاورید." سید گفت:"علیکم السلام. برای چه و کجا باید بیایم؟"مامور گفت:"تشریف بیاورید. به شما توضیح می دهند". سید نگاهی به عمو محسن انداخت و گفت:"ایشان مهمان من هستند. اگر خیلی واجب است اول ایشان را به منزل برسانم بعد در خدمتم." آقای میرشکاری به چنگیز اشاره کرد و گفت:"ایشان هم.." سید به چنگیز که چهره ای آرام داشت کرد و گفت:"اگر امکان دارد با مسئولتان صحبت کنم" صفای باطن مامور، نتوانست نسبت به روی خوش سید و روح ایمانی اش بی تفاوت باشد. گوشی را درآورد. شماره ای گرفت و کمی صحبت کرد و گوشی را به سید داد. 🔸 سید سلام گرم و کاملی کرد و گفت:"فردا جشن میلاد آقا امام حسن مجتبی است. آقا چنگیز اگر بیاید مجلس به هم می خورد. ضمن اینکه پایشان مجروح است و بخاطر کارهای جشن، قبول زحمت کرده اند. اگر اجازه بدهید بنده تنها خدمت برسم.. بله.. " گوشی را سمت مامور گرفت و گفت:"متشکرم از لطفتان. با شما کار دارند." مامور گوشی را گرفت. دققه ای به صحبت ها گوش داد و گفت:"چشم. اطاعت امر. اختیار دارید. . بله..چشم.. خدانگهدار" سید منتظر کلام مامور بود. صدای نوار مولودی توجه مامور را جلب کرد. همه دست از کار کشیده بودند. مامور به آقای میرشکاری گفت:"جناب رئیس فرمودند شما تشریف بفرمایید اداره خدمت ایشان." آقای میرشکاری شاکی شد و گفت:"و آنوقت شما چه می کنید؟" مامور جدی و باتحکم گفت:"همان کاری که جناب رئیس فرمودند انجام بدهم. بفرمایید." و با هم از مسجد بیرون رفتند. سید به دنبالشان رفت تا بداند چه باید بکند. مامور گفت:"شما به کارتان برسید. خدمت می رسم" به سرباز راننده ماشین گفت:"این آقا را برسان اداره و برگرد". @salamfereshte
🌸🍃امام صادق علیه السلام فرمودند: لو لا انَّ اللهَ تبارک وتعالی خَلَقَ امیرَالمؤمنین لفاطمةَ - سلام الله علیها - ما کان لها کفْوٌ علی الارضِ مِنْ آدمَ‌ و مِنْ دونه. 🌸🍃 اگر خدای تبارک و تعالی امیرالمؤمنین را برای فاطمه - سلام الله علیها – نمی‌آفرید، در روی زمین، از آدم گرفته تا هر بشری بعد از او، همسری برای او نبود. 📚«اصول کافی، ج 2، ص 480» #سالروز_نورانی_ترین_پیوند_هستی_مبارک @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹گوشه‌ای نشسته و پوشه سبزرنگی جلویش باز بود. گاهی چیزی می‌نوشت. گاهی محو کارهای بچه‌ها می‌شد. پیراهن آبی رنگ کمرنگ و شلوار سورمه‌ای رنگش، نشان نمی‌داد که مامور باشد اما دستبندی که به کمربندش آویزان بود، همه چیز را لو می‌داد. شاید هم عمدا آن را آنجا بسته بود که نیازی به معرفی هم نباشد اما در همان اولین دقایقی که با سید خلوت کرد، کارت شناسایی‌اش را نشان داد و گفت که مامور تحقیق است. برای سید حضورش، هیچ تفاوتی در مراعات کردن و بیشتر دقت کردن در رفتار و گفتارش نداشت. بعد از نیم ساعت، به سراغ بچه‌ها رفت. رو به صادق پرسید:"اسمت چیست پسر جان؟" صادق که مانند بچه‌های دیگر، حضور مامور برایش سخت بود، مضطرب گفت:"صادق قدیری." محمد که از همه عاقل و بزرگ‌تر بود، راحت و آسوده کنار مامور رفت و گفت:"اگر بخواهید ما خوشحال می‌شویم در کارها همراهی‌مان کنید. حاج آقا می‌گفتند امام حسن مجتبی جواب حتی یک قلموکشیدن را هم می‌دهد. شما هم می‌خواهید امتحان کنید؟" 🔸صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند. خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:"در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر." و این بار به تک تک بچه‌هایی که روی تابلوی پشت صحنه کار می‌کردند نگاه کرد و پرسید:"شما از کدام مدرسه هستید؟" محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند. ساعتش را نگاه کرد. حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچه‌ها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده. هیچ توجه اضافه‌ای به مامور نداشت. نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد. چهره سید متفاوت‌تر از قبل شد. تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح می‌خواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد. 🔹مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:"خدا بد ندهد. چه شده؟" چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:"به قول حاج آقا، خدا که بد نمی‌دهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است." مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد. چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:"می تونم بپرسم شما برای چه تشریف آورده‌اید؟" مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او می‌داد این‌طور پاسخ داد که:" چیز خاصی نیست." چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد. استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت. 🔸سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه می‌کرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست. رو به حاج عمو قدم‌های تندش را برداشت و روی زانو نشست:"عموجان خسته شدید برویم خانه؟" عمو محسن گفت:"نه نمی خواهد. شما اینجا خیلی کار داری." سید که رگ‌های متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:"نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟" حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاه‌هایشان را روی او متمرکز کردند. محمد خواست جلو بیاید برای کمک اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت می‌دهد و می‌بوسد و روی ویلچر می‌گذارد از جلوآمدن پشیمان شد. خودش را مشغول نشان داد اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت می‌برد. ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت. @salamfereshte
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨ سرانجام انذار ها سرانجام کسانی که دل به انذار های الهی سپردند و آن را با گوش جان خود شنیدند و با رغبت به آن عمل کردند ، چیزی جز شنیدن ندای دل انگیز بشارت الهی نیست . ⭐ وقتی انذار الهی تاثیر خود را گذاشت و عمل کرد مژده و بشارت هم از راه می‌رسد . بشارت به مغفرت و پاداشی ارزشمند و بسیار نیکو 🍃🍃 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم فَبَشِّرْهُ بِمَغْفِرَةٍ وَأَجْرٍ کَرِیمٍ . آیه ۱۱ سوره یس . ای پیامبر ! پس آنها که پند گرفته اند را بشا ت بده .بشارتی به آمرزش و پاداشی بسیار نیکو و ارزشمند @salamfereshte
🔹همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت. مامور جلوی مسجد، توسط افسرمربوطه، مرتب عوض می‌شد. یکی از نگهبان‌ها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار می‌آمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی می‌داد. گاهی افسرمافوق، نزدیک می‌شد و نامحسوس او را می‌پایید که چه می‌کند. کار خاصی نمی‌کرد. راه می‌رفت و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت که کسی بتواند پیش بینی‌اش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد. آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت. داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر می‌دید سید خلوت می‌کند و قرآن تلاوت می‌کند نشست و مشغول قرآن خواندن شد. حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود. افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید:"بهبودی چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟" نگهبان گفت:"قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند" تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت. 🔸سید، عمو محسن را به جای خانه، به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد. دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلی‌اش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند. سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد. همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله. موقع تماسش را مطب، استاد رفعتی هم مدام با او تماس می‌گرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود. حاج عمو زیر سِرُم بود. مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت. 🔹سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت: "سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟" استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت:"اگر راست می‌گویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی" و خندید. سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت:"جدی می‌فرمایید استاد یا مزاح می‌کنید؟" استاد با لحن جدی‌تری گفت:"مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم" سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت:"چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض می‌کنم" استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت:"آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانه‌ای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجاره‌اش شروع می‌شود." سید چشمان گِرد شده‌اش را به زمین دوخت و گفت:"چشم استاد. هر چه شما بفرمایید. اطاعت امر" استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت:"منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار." 🔸حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید: "چیزی شده جواد جان؟" سید همان طور که سرش پایین بود گفت:"چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمی توانم شما را تنها بگذارم." حاج عمو گفت:"خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است." سید گفت:" روح شما خیلی وسیع است اما من نمی توانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ می دانم خیلی سخت است از شهری که مدت‌هاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمی روم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم." حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد. @salamfereshte
🌸چگونه از غرق شدن نجات پیدا کنیم؟ ☘️قال علی عليه السلام : إن كُنتُم لِلنَّجاةِ طالِبينَ فارفُضوا الغَفلَةَ و اللَّهوَ ، و الزَموا الاجتِهادَ و الجِدَّ .[غرر الحكم : 3741.] 🌟امام على عليه السلام : اگر خواهان نجات هستيد، غفلت و سرگرمى را دور افكنيد و به كوشش و جدّيت چنگ زنيد. #حدیث @salamfereshte
✨نیکوترین خوی زنان✨ 🍀ارزش های اخلاقی در زنان ومردان یکسان است مانندایمان، تقوا، عمل صالح،حجاب، عفاف و... 🍀ولی سه خصلت، برای مردان زشت ترین اخلاق ولی برای زنان نیکو ترین، خلق وخوی است. 🌸🍃امام علي (علیه السلام) فرمودند: برخى از نيکوترين خلق و خوى زنان، زشتترين اخلاق مردان است، 🌸🍃مانند، تکبّر، ترس، بخل، هر گاه زنى متکبّر باشد، بيگانه را به حريم خود راه نمي دهد، و اگر بخيل باشد اموال خود و شوهرش را حفظ مي کند، و چون ترسان باشد از هر چيزى که به آبروى او زيان رساند فاصله مي گيرد. 📚نهج البلاغه حکمت ۲۳۴ #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:"پسرتان است؟" عمومحسن با رضایت تمام گفت:"نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند" راننده نگاهی به سید که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:"خدا بهتان ببخشد. " سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:"ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.." تاکسی حرکت کرد. زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکم‌ترین حالت ممکن گرفت و هم‌زمان گفت:"مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ." سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:"برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید" راننده تاکسی شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود و سید را هم قاتی بقیه آدم‌هایی که چیزی می‌خرند و بویش در تاکسی می‌پیچد و تعارفی نمی‌زنند، گفت:"نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم" سید تبسمی دل‌نشین کرد و گفت:"خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید . تعارف نکنید. برای شما خریدم. خیلی معطل شدید. حلال کنید." 🔸زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:"زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوه‌های رسیده‌ای هم گرفته‌ای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهایی‌است ها. " سید گفت:"آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی می‌گیریم. این دوتا هم برای بچه ها"و دو کیسه فریزر ذرت بوداده محلی داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:"یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد." سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک می‌کرد گفت:"حالش خوب است خداراشکر. با مصطفی که حرف زدم می‌گفت هر شب برایش افطاری می‌برد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش می‌دهد. خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند." زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:"چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان می کنی. خدا خیرت بدهد جوادجان." و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:"مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش می‌برند؟" سید با شادابی خاصی گفت:"عالی هستند. روی هر چه خوب است را کم کرده‌اند. دلم می‌خواست آنجا بودی و می‌دیدی بچه‌هایی که در مدرسه تحقیر می‌شوند و تنبل معروف شده‌اند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار" زهرا خندید و گفت:"استاد خوبی دارند." سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:"قرار نشد خنجر بزنی‌ها." زهرا خندید و گفت:"خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آن ها هم خوب هستند. " 🔹سید از سادگی و صفای زهرا خدا را شکر کرد. میوه‌های خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آن ها شد. زهرا گفت:"نوازششان می‌کنی یا می‌شویی؟" سید خندید و گفت:"هر دوانه" زهرا هم خندید و گفت:"پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه می‌خورد و نمی‌خورد شفا بیابد" سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خنده‌اش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمی‌داشت گفت:"الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟" و لبخند کجکی بامزه‌ای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:"جالب و بامزه بود." علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:"چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را می‌بوسی؟" علی اصغر از صدا و جمله پدر خنده‌اش گرفت و گفت:"پام گیر کرد" و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خنده‌ای نمکین کرد و گفت:"مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها" مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت:"با زن عمو دوز بازی می‌کنند." سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:"خدا خیرشان بدهد" و مشغول خشک کردن میوه ها شد. @salamfereshte
🍀اگر توفیق عملی به انسان داده شود قطعا آن عمل، از او پذیرفته هم می شود. 🍀اگر توفیق دعا کردن داشته باشی قطعا دعایت به اجابت می رسد... 🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:مَنْ أُعْطِيَ أَرْبَعاً لَمْ يُحْرَمْ أَرْبَعاً مَنْ أُعْطِيَ الدُّعَاءَ لَمْ يُحْرَمِ الْإِجَابَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ التَّوْبَةَ لَمْ يُحْرَمِ الْقَبُولَ وَ مَنْ أُعْطِيَ الِاسْتِغْفَارَ لَمْ يُحْرَمِ الْمَغْفِرَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ الشُّكْرَ لَمْ يُحْرَمِ الزِّيَادَةَ.  🌸🍃كسى را كه چهار چیز دادند ، از چهار چیز محروم نباشد : با دعا از اجابت كردن ، با توبه از پذیرفته شدن ، با استغفار از آمرزش گناه ، با شكرگزارى از فزونى نعمت ها . 📚نهج البلاغه حکمت ۱۳۵ #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا