💎کسری حساب را باید از جیب خودش پرداخت می کرد
#داستانک
🔻مبلغ کل را که فروشنده گفت،مشکوک شد. تسبیحش را داخل جیبش گذاشت و لیست را با چشمانش بالا پایین کرد. در حال جمع زدن بود که پشت سری بهش گفت: آقا حرکت کن. کارت تموم نشده مگه؟
🌸 به پشت سرش نگاهی انداخت. مردم در صف بودند و چرخ های خریدشون پر از وسایل بود. ببخشیدی گفت و چرخ خالی را هل داد و کیسه های خریدش را مجدد داخل چرخ گذاشت. با خودش گفت : کامپیوتر است دیگر. خطا که نمی کند. اما این شکی که به دلش افتاده بود ، با این حرف آرام نشده بود. لیست رابرداشت و مجدد مشغول حساب کردن شد.
🔹فرشنده که جنس ها را برایش ثبت کرده بود با صدای کمی بلند گفت: "درسته آقا. زیاد حساب نکرده ام. " چهره مجتبی برایش آشنا بود. آقا مجتبی، سرش را از توی لیست بالا آورد و گفت: زیاد که بله مطمئنم. به نظرم کم حساب کردین. و مجدد مشغول شمارش شد. جمع عددها درست بود. نگاهی به تعداد انداخت. بیسکویت هایی که برای بچه ها خریده بودند.. آره.. تعدادش کمه. لیست و پلاستیک خرید را برد به فروشنده نشان داد و گفت: تعداد این ها رو کم زدین. و تک تک بیسکویت ها را بالا آورد. 20 تا بود و 2 تا خورده بود. خیالش راحت شد. بقیه پول را داد و آمد بیرون.
☘️فروشنده، تحت تاثیر این دقت مشتری، در دلش برایش دعا کرد چرا که کسری حساب را باید خودش پرداخت می کرد و داخل جیبش، هیچ پولی نداشت. شب که از فروشگاه بیرون آمد، جلوی پایش، بنر سیاه و سفید تبلیغاتی یکی از نمایندگان شهرش بود. چقدر این چهره برایش آشنا بود. ابروانش را در هم کرد. یکهو صورتش از هم باز شد و او را شناخت. بنر را برداشت تا موقع رای، به او رای بدهد.
"نمایندهای که #متدیّن باشد، شما خاطرتان جمع است که #خیانت نخواهد کرد؛ کار #خلاف نخواهد کرد؛ حتی #کوتاهی و #سستی نخواهد کرد. بیانات در تاریخ ۱۳۷۱/۰۲/۱۷ "
#داستانک
#تولیدی
#ملاک
#چشمه_نور
@salamfereshte
هدایت شده از .
یه خانم مومن مهارت شاد زیستن رو داره و اون را به خانواده اش منتقل میکنه.
خانواده اعم از پدر و مادر همسر و فرزندان خواهر و برادر..
زن باید اونقدر نشاط داشته باشه که وقتی خونه نباشه نبودنش حس بشه.
شیطنتهای دخترانه باید باشه توی یه خانواده تا اون خانواده رشد کنه.
حضرت زهرا سلام الله علیها بسیار با نشاط بودند و درخانه که راه می رفتند از لطافت زنانگی خود به حضرت علی منتقل میکردند با جمله روحی فداه
جانم به فدات.
دختر خانمها راه برید تو خونه قربون صدقه بابا و مامانتو برید.
این یعنی یک خانم متدین.
برای اینکه انسان به رشد و تعالی و کمال انسانی که خداوند برای او بالقوه قرار داده برسه نیازمند یک نقشه راه هست که این نقشه راه همان #دین است
و اما راهنمای آن پیامبر و امام و در زمان غیبت ولی فقیه.
یکی از ویژگی های انسان متدین نشاط و شادی است.
@eshgh_agahi ❤️❤️
💎روشن سازی اهداف و چهره منافق
🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه، در انتهای پیام پنجم بهمن ماه سال 1357 در رابطه با دولت دست نشانده بختیار این طور فرمودند:
🍀" اینان اگر به قانون اساسی و آرای عمومی ارج میگذاشتند، باید هر چه زودتر کنار میرفتند. ملت شریف و آگاه باید بداند که دولت فعلی با کمال بیشرمی تصمیم دارد شاه مخلوع و فراری را چون گذشته برگرداند و حکومت جابرانه این دودمان ننگین را بار دیگر بر ما تحمیل کرده و برای همیشه ما را در اختناق و زیر سلطه اجانب قرار دهد..."🍀
✍️دست نشانده های اجنبی، دولتی که منافقانه از اهداف دشمن پیروی می کند، قانون برایش اهمیتی ندارد. و مردم و نظر عمومی مردم هم برایشان بی اهمیت است.
👈 حضرت امام رحمه الله علیه این روشنگری را برای ملت ایران داشتند که هدف این ها، زیر سلطه دشمن قرار دادن همیشگی ملت ایران و اختناق است. چرا که خادمان دست نشانده اهداف و نظر اجنبی هستند و آن است که برایشان اهمیت دارد.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
هدایت شده از همسرداری حرفهای
🔴 #طعم_خاص_غذا
یکی از#شاگردان آیت الله مجتهدی تعریف میکند که یک روز با #اصرار بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار #غذا کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن #سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث #افتخار و خوشحالیست... استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر. رفتم از #همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم. رفتم به ایشان گفتم #خانومم باوضو بوده. فرمودند اینکه کار #همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟ رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم #غذا میپختم کمی باخودم #روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم. نزد استاد رفتم و اینرا گفتم. لبخندی زدند و گفتند بله #دلیل رفتارم این بود. اگر نیت کنید ثواب اين غذاي امروز نذر يكي از ائمه شود، آنوقت هم #آشپزي برايت دلنشين تر است،هم اينكه خانواده هر روز سر #سفره يكي از ائمه نشسته اند.
🆔 @khanevadeh_313
#پروردگارا؛ در #دشواریها ما را #دریاب، و در آنچه که نادانسته بزرگش نمیشماریم و #بزرگ است، #پشتیبانیمان فرما!
#دعا
#نکته
@salamfereshte
هرچقدر که در دلت، در گفتارت گفتی : #من_سلیمانی_ام، #خدا امتحانت میکند.
#مردم گفتند #همه_ما_سلیمانی_هستیم. بلافاصله #امتحان #ولایت شدند.
#مراقب باش.
#سردار شهید، در همین کشور و همین #نظام می زیست. او مال همین دوران بود.
#سردار شهیدمان با همین #مسئولین و در میان همین #مردم بود.
او پشت #ولایت و #نظام_جمهوری_اسلامی و #انقلاب، همه جوره بود. تو چگونه ای؟
مراقب باش #بازی رسانه ای نخوری در این همهمه #خبرهای رسانه ای.
#سواد_رسانه_ای
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
خودت را آنگونه #رشد بده و #تربیت کن
که گویا تو،
#سردار خاص #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستی..
#نکته
#مهدویت
@salamfereshte
📣🔴📣🔴📣
رمان بعدی تان را ننوشتید؟
داستان بعدی را چه زمانی می فرستید؟
و از این دست سوالات پر مهر دوستان است که در خصوصی و عمومی به ما می رسد..
🎉🎉🎊🎊و اینک باید مژده دهم که
🕥از امشب ان شاالله، رمان #به_تو_مشغول، طبق رسم همیشگی این کانال، راس ساعت ده و نیم شب، ارسال می شود.
🍀خداوند از همه مان راضی و خشنود باشد صلوات بفرستید.. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم..
#داستان
#به_تو_مشغول
#سلام_فرشته
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_اول
🔹تازه جاگیر شده بودیم. باز هم مجبور شدیم بلند شویم. خسته شده بودم از بس اسبابم را می بستم ودوباره باز می کردم. نمی شد یک خانه می خریدیم که دیگر مجبور نشویم هر سال بلند شویم؟ خب چرا تمدید نمی کردن؟ نمی گویند آدم درس و کار و زندگی دارد و نمی تواند هر سال خانه جابه جا کند؟ نمی دانند خودش خیلی وقت و انرژی از آدم می گیرد که بخواهد این همه کتاب و وسایل خانه را به نیش بکشد و هی این ور و آن ور ببرد؟
🔻دیگر حوصله چیدن وسایل را نداشتم. چندتا ورق و خودکار انداختم داخل کیف و لباسهایم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. یک سر دانشگاه رفتن حالم را جا می آورد. امروز کلاس نداشتم ولی می دانستم که دوستهایم کلاس برداشته اند و لااقل می توانستم با آن ها باشم. کارگرها هنوز داشتند کارتن ها را داخل خانه می آوردند. زن همسایه آمده بود تماشا. یک چیزایی را تند تند می گفت. چون حوصله جواب دادن ندارم اصلا گوش نمی دهم که چه می گوید.
🔸همسایه دیگر از خانه در آمد و لحن صدای زن همسایه عوض شد و آن را به فحش و ناسزا بست. کم مانده بود برود و با مشت و لگد از او پذیرایی کند. هنوز صورتش را ندیدم تا عکس العملش را در برابر این ناسزاها که دیگر نیازی به گوش دادن نبود ببینم. از بس که بلند بلند فحش می داد . همین طور که می آمد تا برود سر کوچه، کنار زن همسایه که هنوز در حال گفتن بد و بیراه بود رسید و با لبخند گفت:
- سلام حاج خانم، خودتون را اذیت نکنین اول صبحی. حالتون خوبه؟
+ به تو چه که خوبم یا نه. چرا از این محل نمی رین؟ ما نخوایم شما مذهبی ها این جا باشین باید به کی شکایت کنیم؟ اصلا شما را چه به دین و ایمون؟
- درست می شود ان شاالله. دعامون کنین حاج خانم که آدم بشیم. با اجازتون
و از کنار زن همسایه با همان لبخند مهربانش رد شد. کیفش را سردوشش جابه جا کرد و چادرش را گرفت و داشت به من می رسید. فاصله مان زیاد نبود ولی اینقدر آرام و با طمأنینه راه می رفت که چند ثانیه ای زمان می برد تا به من برسد. چون حوصله رودررو شدن با کسی را ندارم پاتند می کنم سرکوچه و با اولین ماشینی که می آید ، از دستش در می روم.
🔸سوار مترو می شوم. با مترو سریع تر می شود به کلاس رسید. واگن خواهران خیلی شلوغ شده ولی چاره ای نیست. بهتر از این هست که هی بخواهم شکمم را بدهم تو و دست و پایم را کش و قوس بدهم تا بدن آقایان به من نخورد و چندشم نشود. دو سه ایستگاه که می رود، پسرک قد کوتاهی از داخل واگن آقایان می آید و دستمال کاغذی می فروشد. نگاهی به کیفم می اندازم و جای خالیه دستمال کاغذی ام را که می بینم، یادم می افتد که در کافی شاپ، زمانی که نوشابه روی میز ریخته بود، همه را مصرف کردم. از او یک بسته دستمال می خرم. فکرم می رود که خب چرا برای خشک کردن نوشابه ی ریخته شده، از دستمالِ کافی شاپ استفاده نکردم تا الان مجبور نشوم برای یک دستمال 400 تومانی، هزار تومان بپردازم؟
🔻صدای قردار ضبط شده ی خانمِ داخلِ واگنی می آید که ایستگاه مقصدم را اعلام می کند. از واگن پیاده می شوم. سرم را زیر انداخته ام که نخواهم قیافه خوشگل و بدگل کسی را ببینم. اینقدر این راه را رفته ام و آمده ام که چشم بسته هم می تونم در خروجیِ منتهی به دانشگاه را پیدا کنم. از مترو می زنم بیرون. آفتاب به شدت به صورتم ضربه می زند و کمی مکث می کنم تا گرماش در وجودم برود. باد بهاری وزیدن گرفته و با خودش بوی دود و اگزوز را به دماغم می رساند اما خنکای مست کننده ای دارد. من هم همین خنکی را می خواهم. دود اگزوز را که همیشه می خوریم. سوار اتوبوس می شوم و تا خود دانشکده را با اتوبوس می روم. پله های جلوی دانشکده را دوتا یکی می کنم تا زودتر برسم. مثل همیشه اول به کلاس سر می زنم و وقتی مطمئن می شوم که باز هم کلاس بچه ها در سالن کنفرانس هست، به ساختمان روبرو می روم .
🔹 سعی می کنم نسیم را پیدا کنم. مسلما همآنی که خرده شالی را بر سرگذاشته و موهای اتوکشیده اش هم پیداست باید نسیم باشد. از گوشه سالن رد شال آبیش را می گیرم و می روم پایین. صدای ذهنی ام یک لحظه ساک نمی شود: "آره خودشه. رفته وسط صندلی ها نشسته." اگر بخواهم بروم کنارش باید هی ببخشید و ببخشید بگویم. می خواهم قید نشستن کنارش را بزنم که می بیندم و با دست اشاره می کند که بیا و آنقدر رها و راحت لبخند می زند که تمام دندان های جلویش نمایان می شود. دیگر نمی شود از زیرش در رفت.
@salamfereshte
💎هر چقدر می خواهی صلوات بفرست..
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله : مَن صَلّى عَلَيَّ مَرَّةً صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ عَشرا ، ومَن صَلّى عَلَيَّ عَشرا صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ مِئَةَ مَرَّةٍ ، ومَن صَلّى عَلَيَّ مِئَةَ مَرَّةٍ صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ ألفَ مَرَّةٍ ، ومَن صَلَّى اللّهُ عَلَيهِ ألفَ مَرَّةٍ لا يُعَذِّبُهُ اللّهُ فِي النّارِ أبَدا .
🍀پيامبر صلى الله عليه و آله : هر كس يك بار بر من صلوات بفرستد ، خداوند ، ده بار بر او صلوات مىفرستد . هر كس ده بار بر من صلوات بفرستد ، خداوند ، صد بار بر او صلوات مىفرستد . هر كس صد بار بر من صلوات بفرستد ، خداوند ، هزار بار بر او صلوات مىفرستد . هر كس هزار بار بر من صلوات بفرستد ، خداوند هرگز او را در آتش عذاب نكند .
📚بحارالأنوار : ج 94 ص 63 ح 52 .
@salamfereshte
#صلوات
#حدیث
#سلام_فرشته
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دوم
🔹گوشه جلویی صندلی ها را می گیرم و رد می شوم و همین طور که از جلوی هم کلاسی هایم می گذرم دو سه تا ببخشید هم می گویم. بچه ها همیشه همین طور می نشینند. دو سه تا دو سه تا کنار هم. خانم و آقایش فرقی ندارد. پایم می خورد به پاهایشان. ببخشید می گویم و رد می شوم.
- دیر آمدی نرگس..
+ این واحد را برنداشتم . همین طوری آمدم.
- خوش به حالت. ما که دارد خوابمون می گیرد.
🔸لبخند می زنم و رد می شوم. هنوز سه نفری را باید رد کنم. زیر لب غر می زنم : "آخه اینم جا بود که تو نشستی. خب برو یک گوشه بشین. حتما باید وسط جمعیت بشینی!" از کنار عباس عبادی و مجید کوثری و آن چغر باید رد بشم. تصمیم می گیرم هیچ ببخشیدی نگویم. خودم را از تو مچاله می کنم و نفسم را می دهم تو و شکم و عضلاتم را سفت می کنم تا سایزم کوچیک تر بشود و راحت تر بتوانم رد بشوم. به حرکتم سرعت می دهم که زودتر این سه نفر را رد کنم اما مثل همیشه بدشانسی رهایم نمی کند. در قدم آخر، پایم گیر می کند به زانوی همان چغر. "ای خدا. اخه چرا این. " نگاهی به صورتش می اندازم. لبخند می زند. مجید و عباس هم چون مکث کردم نگاهم می کنند. دیگر چاره ای ندارم. ببخشید می گویم .
- اشکالی ندارد خانم. راحت باش.
🔸باز هم لبخند می زند و تا وقتی کنار نسیم ننشسته ام نگاهش را از من بر نمی دارد. چندشم می شود. زیر لب غر می زنم که آخرش مجبور شدم ببخشید بگویم. مگر مجبوری خب بیایی این وسط. أه أهی می گویم و آرام می نشینم. نسیم نگاهم می کند و با ابروهای بالا انداخته و کج و کوله، می پرسد که اینجا چه می کنم؟ شانه هایم را بالا می اندازم و مشغول ور رفتن با کیف و وسایلم می شوم. می فهمد حوصله ندارم. دستش را می گذارد روی زانویم و نگاهش را به استاد برمی گرداند. دست هایش گرم است. گرمای دست هایش وجودم را قلقلک می دهد. ناخودآگاه لبخند می آید روی لب هایم. دستم را می گذارم روی دستش و می گویم قربونت. همین طور که دستانمان داخل هم است به استاد خیره می شوم.
🔻بحث استاد سر استفاده از تمام امکانات موجود و غیر موجود هست. با خودم می گویم مگر از امکانات غیر موجود هم می شود استفاده کرد؟ وجود ندارد دیگر. پس چطور می شود از این امکاناتی که نیست استفاده کرد؟ حوصله گوش دادن به بحث استاد را ندارم. امروز به اندازه کافی سر جابه جا شدن های مکرر خانه مان بحث کرده ام و حرف از مادر و برادرم شنیده ام. نسیم غرق بحث استاد شده. اصلا به او نمی آید اینقدر بخواهد درس گوش کند. به صندلی های دیگر نگاه می کنم. چند ردیف جلوتر از ما زهرا و زهره و معصومه نشسته اند. مدام سرهایشان پایین می رود و بالا می یاد. معلوم است جزوه برمی دارند. حسابی درگیر بحث استاد شده اند. بچه زرنگهای کلاس هستند و حسابی هم درس خوان.
🔹 سمت راستشان، با فاصله چند صندلی دو سه تا از آقایون نشسته اند و چیزی را در تبلت می بینند و گاهی هم به استاد نگاه می کنند و خودکاری که دستشان است را به نشانه تفکر به لب و صورتشان می کشند. پشت سر آن ها هم که گروه سه تفنگدار نشسته اند. تو دانشکده از بس که همه جا با هم هستند به این اسم معروف شده اند.. عباس هیکلی و ورزشکار است. می گویند تکواندوکار است و کمربند مشکی دارد. ته ریش می گذارد و همیشه ی خدا لباسهایش چهارخانه چهارخانه است. یک بار که همایش داشتیم و مجری شده بود، فیلمبردار مدام از او خواهش می کرد لباسش را عوض کند ولی مگر گوش می کرد. آخرش تفنگدار سوم از خودگذشتگی کرد و کتش را داد که بپوشد تا فیلمبردار کمی آرام شود و بتواند کارش را انجام دهد. مجید هم لاغر و تو دل بروست. این را دخترهای کلاس می گویند. از بس که سفید است و خوش تیپ می گردد. در بحث با استاد یک لطافت های خاصی دارد که استاد و بچه ها را سرکیف می آورد. اکثرا ریش پرفسوری می گذارد و لباس سفید می پوشد. همیشه کفشهایش برق می زند و هیچوقت نمی توانی ببینی که کمی برقش رو به ماتی رفته باشد. بیشتر سرش داخل کتاب و درس است و جزوه هایش دقیق و خیلی هم خوش خط است. من از وقتی فهمیده ام اینقدر خوب جزوه می نویسد دیگر حرفای استاد را نت برداری نمی کردم و همیشه وقتی جزوه هایش را به بچه ها می داد می گفتم یک کپی هم برای من بگیرند. هر دو نامزد دارن و حلقه هایشان همیشه در دستشان است.
@salamfereshte
🌼 با نام تو دل چه با صفا می گردد / با مهر تو دل زغم رها می گردد
🌼 باشی تو کلید راز هستی زهرا / با نام تو قفل بسته وا می گردد
🌸میلاد حضرت فاطمه(سلام الله علیها) و روز زن مبارک باد.
@salamfereshte
33.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ مادر امت
«درباره زهرای اطهر سلاماللهعلیها، هرچه انسان بیشتر فکر کند و در حالات آن بزرگوار تدبّر کند، بیشتر دچار شگفتی خواهدشد.
✨انسان نه فقط از این جهت تعجّب میکند که چطور یک انسان در سنین جوانی میتواند به این رتبه از کمالات معنوی و مادّی نایل شود -که البته این، خود، یک حقیقت شگفتانگیز است-
🌺بلکه بیشتر از این جهت در عجب است که اسلام با چه قدرت عجیبی توانسته است تربیت والای خود را به حدّی برساند که یک زن جوان، در آن شرایط دشوار، بتواند این منزلت عالی را کسبکند!
💎 هم عظمت این موجود و این انسان والا شگفتانگیز است، هم عظمت مکتبی که این موجود عظیمالقدر و جلیلالمنزلة را پدید آورده است، تعجّب آور و شگفتانگیز است.»
📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۷۱/۰۹/۲۵
@salamfereshte
#روز_مادر_مبارک
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سوم
🔹هنوز نگاهم روی گروه سه تفنگدارد. دستی به زانویم می کشم تا اثر برخورد پایم را با سید پاک کنم. سید همان تفنگدار سوم است. عباس و مجید در کلاس همیشه سید صدایش می کنند برای همین هیچ کس جرأت ندارد آن را به اسم کوچیک صدا کند. اینقدر سید سید می کنند و سربه سرش می گذارند تا جواب نغز و رو کم کنی بهشان بگوید و کیف کنند. بچه های سال بالایی می گویند: تفنگدار، اشتباهی سید شدی ها. مطمئنی جدت امام حسین است؟! سید هم با لهجه خاص خودش می گوید: چیه سردار ! چه توفیری دارد مال من باشد یا مال تو. قواره هایمان عین همه است و به تن هردویمان زار می زند. با این جمله طرف را کنف می شود و ساکت.
🔻 کلا بچه های شادی هستند. همیشه لبخند دارند و با همدیگر خیلی خوبند. هیچوقت هیج کس ندیده بینشان دعوا یا بگو مگویی بشود. سید از عباس و مجید ساکت تر است. اما امان از وقتی که حرف بزند، از لحاظ نکته پرانی و نکته گیری دست همه شان را به گردن هایشان زنجیر می کند. نگاهش چنان نافذ است که انگار تا عمق وجودت را یک دور سیر و سیاحت می کند. ابروهای کشیده ای دارد که عباس و مجید به آن ها می گویند کمان دامول. وقتی ابرو بالا می اندازد مجید به عباس می گوید باز این کمان دامولش را دارد زه می کند و هر سه می خندند. همیشه فرقش را از وسط باز می کند و موهایش را به سمت بالا به دو طرف پرتاب می کند. پیشانی اش بلند است و موهایش به زور روی آن می افتد. یکی از بچه های کلاس سیاه قلم صورتش را برایش کشیده و روز تولدش کادو داد. آن روز همه تابلوی صورتش را دست به دست تو کلاس می چرخاندند و یک نگاه به تابلو، یک نگاه به خودش می انداختند. وقتی تابلو را دادن دست من، ناخودآگاه با دیدن چشمایش لبخند زدم. خیلی چشمای نافذ و مهربانی داشت و با ابروها و بینی اش ، زیبایی چهره اش دو چندان شده بودند. نسیم نگاهم می کند.
- چیه چی شده؟
+ هیچی. حوصله ام سر رفته نگاه می کردم ببینم کیا واحد را برداشتند
- فقط تو برنداشتی. نمی خواهی بروی حذف و اضافه و این واحد را هم برداری؟ ترم دیگر شاید ارائه نشود ها. دوساعت در هفته که بیشتر نیست. بردار زودتر راحت بشوی از جزوه نویسی ها و درس خواندن ها خانم مدیر!
لبخندی می زنم و تیکه نسیم را به دل نمی گیرم. راست می گوید خب. نه درس می خوانم نه جزوه می نویسم. جدیدا هم که سرکلاس خیلی درس گوش نمی دهم. نمی دانم این ترم نمره های درخشانم چند می شود!
کلاس تمام می شود ولی حس بلند شدن از صندلی را ندارم. نسیم آینه اش را از کیفش در می آورد و نگاهی به سر و رویش می اندازد و زیر زیرکی سقلمه ای به من می زند:
-دیوونه، اینجا چی کار می کنی! مگر نگفتی اسباب کشی دارین؟
+ گفتم که! حوصله نداشتم از خانه زدم بیرون. هزاربار این وسایل را باز و بسته کردم دیگر خسته شدم
- امروز اصلا کلاس نداری؟
+ نه.
- پس بیا بریم کافی شاپ بستنی بخوریم تا حالت جا بیاد
+ باشه بریم.
🔸منتظر نشستم تا نسیم سفارش بستنی ها را بدهد. کافی شاپ مثل همیشه شلوغ است. دانشجوهای سال بالایی سرجای همیشگی شان ته سالن کنار پنجره نشسته اند. بچه های ما هم وسط های کافی شاپ قرو قاتی اند. هنوز آن پسرها تبلت نگاه می کنند. مگر چی دارند می بینند که اینقدر طولانی بوده. یکی شان بلند می شود و می گوید:" دااآش، استپ کن تا ما برگردیم." شلوار جینش آنقدر تنگ است که موقع راه رفتن کل هیکلش این ور و آن ور می شود. سر و وضعش همه جوجه تیغی است. صورتش که سه تیغه است. صد رحمت به جوجه تیغی با این موهای بالارفته اش! دخترا لقب جوجه تیغی را بهش داده اند اما او ککش هم نمی گزد. صورتش تمیز تمیز است و انگار هر روز صبح سری به پیرایش محلشان می زند و می آید دانشکده. می رود کنار نسیم، خوش و بشی با او می کند و سفارش شان را می دهد.
🔹نسیم سینی به دست چشمکی می زند و بستنی ام را مثل گارسن ها جلویم می گذارد. با لبخند از او قدردانی می کنم و بفرمایی می زنم. همین طور که بستنی را می خورم به صورت نسیم نگاه می کنم. خط چشمش را ایندفعه خیلی به سمت بالا کشیده و چشم هایش حالت روباهی شده. پشتِ چشم آبی کمرنگ کشیده تا با شال آبی رنگی که سر کرده هماهنگ باشد. سرم را می اندازم پایین تا بقیه ریزه کاری آرایشش را نبینم. حواسم را به بستنی ام می دهم و به حرفهای نسیم که در مورد آن پسرها می گوید گوش نمی دهم.
@salamfereshte
💎روشن سازی اهداف و چهره منافق
🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه، در انتهای پیام پنجم بهمن ماه سال 1357 در رابطه با دولت دست نشانده بختیار این طور فرمودند:
🍀" اینان اگر به قانون اساسی و آرای عمومی ارج میگذاشتند، باید هر چه زودتر کنار میرفتند. ملت شریف و آگاه باید بداند که دولت فعلی با کمال بیشرمی تصمیم دارد شاه مخلوع و فراری را چون گذشته برگرداند و حکومت جابرانه این دودمان ننگین را بار دیگر بر ما تحمیل کرده و برای همیشه ما را در اختناق و زیر سلطه اجانب قرار دهد..."🍀
✍️دست نشانده های اجنبی، دولتی که منافقانه از اهداف دشمن پیروی می کند، قانون برایش اهمیتی ندارد. و مردم و نظر عمومی مردم هم برایشان بی اهمیت است.
👈 حضرت امام رحمه الله علیه این روشنگری را برای ملت ایران داشتند که هدف این ها، زیر سلطه دشمن قرار دادن همیشگی ملت ایران و اختناق است. چرا که خادمان دست نشانده اهداف و نظر اجنبی هستند و آن است که برایشان اهمیت دارد.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهارم
🔻بستنی خوردنمان که تمام می شود مثل همیشه به اصرار نیسم، می رویم به سرویس بهداشتی . نسیم رژ لبش را در می آورد و رنگی تازه می کند. دستم را می شویم و با همان دستمال کاغذی ای که خریده بودم دست هایم را خشک می کنم و به نسیم می گویم:
+ کارت تموم شد خانم خوشگله!؟ برویم؟
- آره. یک کم صبر کن مات کننده را بزنم.
حوصله صبر کردن ندارم. این پا آن پا می کنم.
+ پس من می روم زود بیا.
- باشه برو.
از سرویس بهداشتی می زنم بیرون. هوای بیرون مطبوع تر است. نفسی عمیق می کشم و تند می دهمش بیرون. تا چند ثانیه، نفس نمی کشم و چشمایم را می بندم. نسیم هم می آید بیرون و با هم می رویم سمت محوطه جلوی دانشگاه که همیشه شلوغ است و پر از دانشجو. دانشجوهای دختر و پسر همه قاتی هم تو محوطه می ایستند، حرف می زنند یا استراحت می کنند. مثل روز برایم روشن است که جای خالی برای نشستن نیست خصوصا اینکه محوطه دور حوض، سه تا نیمکت هم بیشتر ندارد. کنار یکی اش می ایستم. نسیم به بهانه رفتن به خانه خاله، ریزه کاری های ارایش کردنی که از خاله اش یاد گرفته است را می گوید. دخترهایی که روی صندلی نشسته بودند، بلند می شوند و ما جایشان را می گیریم. آهان آهانی به نسیم می گویم که خیالش راحت باشد دارم به حرفاش گوش می کنم. یکی از بچه ها را نشانم می دهد و می گوید:
- نمی دونی چی شد اول کلاس نرگس. آن آقایی که آنجاست، همون که همش دارد روی زمین دنبال مورچه می گرده، داشت می آمد سر کلاس؛ شیوا هم یادش افتاد کیف پولش را داخل کافی شاپ جا گذاشته و داشت بدو می رفت که برش دارد، حالا حساب کن آنی که ....
🔸می بینمش. از در اصلی ساختمان دانشکده می آید بیرون. نگاهش لحظه ای به نگاهم گره می خورد.. همین طور که به نسیم لبخند می زنم که یعنی دارم به حرفایش گوش می کنم، به حوض جلوی رویم خیره می شوم ولی همه حواسم به آن دختر است. همان همسایه مان که حسابی فحش شنید ولی فقط لبخند تحویل می داد. اینجا هم آرام و با طمانینه راه می رود. دعا دعا کردم طرف من نیاید که حوصله آشنایی دادن آن هم جلوی نسیم را نداشتم. خداروشکر رد شد و از دانشکده رفت بیرون. صدای زنگ خروس گوشی نسیم در آمد. خندید. می دانستم چه کسی پشت خط است. خروسه دیگر. مشخصه. گوشی را برداشت و با حالت قِر داری گفت:
- بله ، ئه سلام .. اره دانشکده ام. دارم می روم بیرون. کجا؟ باشه می بینمت.. نرگس جان، من باید برم کاری باهام نداری؟
+ نه . برو که خروس قو قولی قوقوشو کرده و تو هم قد قد قدا داری براش.
🔻می خندیم و از صندلی جاکن می شویم و هر دو به سمت در خروجی می رویم. من که اصلا آن روز کلاسی نداشتم و برای حال و هوا عوض کردن آمده بودم. موقع بیرون رفتن نسیم دست می برود به شالش، موهایش را کمی بیشتر می گذارد بیرون و چند تار مو را حالت می دهد. دستش را می آورد روی پیشانی من و چند تار موی من را هم از زیر مقنعه ام می کشد بیرون و همان طور حالت می دهد و می گوید:
- حالا خوشگل تر شدی. نترس برای تو هم خروس پیدا می شود اگه یک کم این خوشگلی هاتو نشون بدی.
🔹خنده ای می کنیم و از هم جدا می شویم. صورتم به خارش می افتد. تار موها عقب و جلو می شوند و قلقلکم می دهند. دستی به آن ها می کشم که یک گوشه ای بایستند. اتوبوسی با سرعت می آید و از جلویم که در ایستگاه ایستاده ام، رد می شود. چند متر جلوتر بی هوا می زند روی ترمز. انگار تازه یادش افتاده که ایستگاه اتوبوس را رد کرده است. حوصله اتوبوس را ندارم. چند قدم می روم آنورتر تا تاکسی سوار شوم. نسیم آنطرف خیابان منتظر است. ماشین خروس می آید دنبالش. برایم دست تکان می دهد و با نیش تا بناگوش باز، سوار ماشین می شود. خروس آمده دنبال مرغ، چه شود! سمت چپ برمی گردم تا به اولین ماشینی که آمد مستقیم را نشان بدهم و سوارش بشوم. سرم را که برمی گردانم چهره مضطرب و ترسان راننده ای که دو دستی می زند تو سرش را می بینم و دردی عجیب را در سرتاسر بدنم حس می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجم
- کارتتون را لطف کنید.
🔹پشت و روی کتاب را نگاهی می اندازد. جلوی دستگاه می گیرد تا بوق بزند ولی بوقی نمی آید. برای همین دستی کد را در سیستم وارد می کند.
- تا تاریخ بیستم مهلت دارید. کتاب دیگری نمی خواهید؟
- نه، خیلی ممنون. لطف کردید.
🔻کتاب را می گذارم داخل کیف که آسیبی نبیند. از آن کتابهای چاپ اول هست که حسابی باید مراقبش باشم که تاروپود ورقه هایش از هم باز نشود. دفتر یادداشتم را نگاهی می اندازم ببینم کار دیگری هم هست که انجام بدهم یا نه. از کتابخانه می زنم بیرون. از محوطه جلوی دانشکده که رد می شوم می بینمش که کنار دوستش روی صندلی نشسته و به حوض در محوطه خیره شده است. دوستش دارد سوتی ای که یکی از بچه ها سرکلاسشان داده را برایش تعریف می کند او خیلی بی حوصله فقط نگاهش می کند و با لبخند مصنوعی ای که دارد دوستش را همراهی می کند. لبخندی می زنم و دعایشان می کنم که توفیقاتشان بیشتر بشود و به برکت این دعا، خدا هم نگاهی به ما بکند. از دانشکده می زنم بیرون.
🔹ایستگاه اتوبوس شلوغ است و جایی برای نشستن نیست. اگر هم بود باز هم نوبت به من نمی رسید. گوشه ایستگاه می ایستم تا اتوبوس بیاید. می آید ولی جا برای سوار شدن من نمی ماند. باز هم منتظر می شوم. ماشین ها بوق می زنند تا مسافر جمع کنند. بعضی دانشجوها که خسته شده اند، ایستگاه اتوبوس را به قصد سوار شدن به ماشین های شخصی یا تاکسی ترک می کنند. سعی می کنم انتهای خیابان را ببینم اما حجم ترافیک ته خیابان اجازه اش را نمی دهد. اتوبوس دیگر می آید. ایستگاه را رد می کند و با سرعت ترمز می کند. صدای مسافرها در می آید. باز هم جایی برای من نیست. روی پله آخر می روم اما جا نیست. پایین می آیم و هم زمان اتوبوس به جلو می پرد. به عقب اتوبوس نگاه می کنم. همراه با چند نفر، به سمت عقب اتوبوس که صدای وحشت از آنجا بلند شده است می روم.
🔸با ببخشید ببخشید گفتن راهم را باز می کنم. چند نفر ماشین پژویی که جلوبندی اش له شده را به عقب هل می دهند. چند نفر هم خانمی که بین ماشین و اتوبوس گیر افتاده را می گیرند و.. خدای من.. چه می بینم.. اینکه همسایه مان، نرگس است. می روم جلو. با هیجان و ترس فریاد می کشم: بخوابانیدش روی زمین. خیلی آرام. ممکن است به نخاعش آسیب رسیده باشد. گردنش را می گیرم که تکانی نخورد. وزنش را دوتا از آقایان کنترل می کنند و او را آرام روی زمین درازکش می کنند.. چشمانش بسته است. کیف و وسایلش را که جمع کردند به من می دهند. نگران بالای سرش نشسته ام. همزمان چند نفر به اورژانس و پلیس زنگ می زنند. نگران به خیابان نگاه می کنم. ترافیک است. ترافیک سنگینی است. چطور امبولانس می خواهد از این ترافیک کیپ رد بشود!
🔹نرگس بیهوش است. نبضش ضعیف می زند. مقنعه و مانتویش خونی شده است. دعا دعا می کنم که امبولانس زودتر بیاد. بالای سرم چند نفر داد می زنند که دور و بر را خلوت کنید مصدوم نفس بکشد. حلقه زنجیری تشکیل می دهند که کسی جلو نیاید. صدای آژیر پلیس می آید. بیسیم زدنذ که امبولانس فرستاده شد یا نه.
- خانم محترم، بفرمایید، ما مراقبش هستیم.
- نمی تونم. خواهرمه..
- بله متوجه ایم. ما مراقبش هستیم. الان امبولانس می یاد. شما بفرمایید.
🔸نمی توانم روی حرف پلیس حرف بزنم، بلند می شوم و یک قدم عقب تر می روم. افسر پلیس علائم حیاتی نرگس را بررسی می کند و دوباره بیسیم می زند که پس این آمبولانس چی شد؟ بیمارستان که همین بغل هست. صدایی از بیسیم می یاد.
- محمودی، برو سر خیابان راه را برای امبولانس باز کن. تو ترافیک گیر کرده.
- چشم قربان.
🔻هنوز باورم نشده نرگس، که چند دقیقه قبل در حیاط دانشکده ساکت و آرام نشسته بود و به صحبت های دوستش گوش می داد، الان در این وضعیت روی زمین افتاده باشد و خون از شکم و دست و پایش روی آسفالت جاری باشد. افسر حوله ای از ماشین آورده و جایی که خونریزی بیشتری دارد و خون از آن شره می کند را با حوله فشار می دهد.. راننده ماشین دائم به سر خود می زند و مستاصل می گوید: جناب سروان، به خدا خودش پرید جلوی ماشین، جناب سروان تو را خدا.. راننده را سوار ماشین پلیس می کنند. افسر برای بردن ماشین پژو بیسیم می زند. بالاخره آمبولانس با کمک مردم و پلیس از بین ترافیک ماشین ها راه باز می کند و می رسد. دکتر علائم حیاطی اش را چک می کند و ... در آمبولانس در حال بسته شدن است که بلند می پرسم:
- کدام بیمارستان می برید؟
+ شریعتی
@salamfereshte
پروردگارا! ملّت ایران را در همهی میدانها پیروز و سربلند بفرما؛ شهدای عزیز ما را با پیغمبر محشور بفرما
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
✅پرسش:
من شناخت زيادي نسبت به سياست ندارم و علاقه اي هم ندارم.کانديداهاي انتخابات مجلس هم اصلا نميشناسم و نميدونم کي خوبه کي بده و اوني که خوبه واقعا خوبه يا داره فيلم بازي ميکنه.حتما بايد راي بدم؟
پاسخ:🌺
رأي ندادن اگر منجر به تضعيف نظام مقدس جمهوري اسلامي شود جايز نيست. در صورتي که شناختي نسبت به کانديداي انتخاباتي نداريد مي توانيد از افراد مطمئن نسبت به صلاحيت کانديداي مختلف کسب اطلاع کنيد.
@salamfereshte
💎تکیه و امید بر اراده خداوند در مکتب امام خمینی رحمه الله علیه
🔹حضرت امام خمینی ره در پایان پیامشان، قبل از ورود به کشور ایران، در پنجم بهمن ماه 1357 خطاب به ملت ایران اینگونه فرمودند:
🍀" ...ولی دیگر دیر شده است و اراده آهنین ملت به خواست خدای تعالی این آخرین توطئه را نیز درهم خواهد شکست. از خداوند متعال نصرت اسلام و مسلمین را خواستارم. و السلام علیکم و رحمه الله.
روح الله الموسوی الخمینی"🍀
✍️درست است که منافق را حضرت امام خوب می شناسد و با آن، چون سربازی، در هر جا و هر صورت که بتواند به مبارزه علیه استعمار و استبداد و ظلم برمی خیزد و به ملت آگاه ایران، اعتماد کامل دارد اما ذره ای جای امیدش را به لطف و اراده الهی نگرفته و 👈با نگاه توحیدی شگرفی که دارد، تک تک اراده های آهنین ملت و نصرت و پیروزی را از خداوند دیده و خواستار است.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_ششم
🔹بیمارستان شریعتی. می دانم کجاست. سوار تاکسی می شوم که بروم بیمارستان. در راه با مادر تماس می گیرم که امروز کمی دیرتر می آیم و با یکی از دوستانم هستم. صدای آژیر آمبولانس پشت سر هم تکرار می شود و بوق ممتد می زند که ماشین ها سریعتر راه را برایش باز کنند. افسر محمدی هم پابه پای امبولانس می دود تا راه را برای ش باز کند. وقتی به سرچهار راه می رسد راه باز می شود و آمبولانس با شتابی زیاد دور می شود و محمدی به محل حادثه برمی گردد.
🔻پشت چراغ قرمز گیر می کنم. دل تو دلم نیست. خیلی نگران نرگس هستم. زیپ کیفش که نیمه باز بود را می بندم و به خودم فشارش می دهم. دعا می کنم حالش خیلی بد نباشد ولی مگه می شود. با آن وضعیتی که ماشین سواری زد توی شکمش و چسبوندش پشت اتوبوس و آن پرشی که اتوبوس به جلو داشت خیلی امید ندارم. خوبه راننده اتوبوس ترمز دستی را نکشیده بود والا نرگس وسط این دوماشین له می شد. همین باعث شده بود که اتوبوس به جلو بپرد و نرگس.... اشک تمام صورتم را پر می کند. مسافری مستقیم می گوید و سوار می شود. از امبولانس می پرسد و راننده از جزئیات اظهار بی اطلاعی می کند. نزدیک بیمارستان نگه می دارد. دوهزارتومان بهش می دهم و سمت اورژانس می دوم. صدای راننده را که داد می زنه " بقیه پولتون خانم" را می شنوم. همین طور که می دوم دستم را بالا می برم که یعنی نمی خواهد و برود.
داخل اورژانس دنبال نرگس می گردم.
- می بخشید خانم، خسته نباشید، آن خانمی که تصادف کرده بود الان کجاست؟ حالش چطوره؟
+ بردنش اتاق عمل، وضعیتش خیلی خوب نبود. فقط براش دعا کنید
🔹دنبال اتاق عمل می گردم ولی پیدایش نمی کنم. شماره تماس بیمارستان را از بورد دم در یادداشت می کنم و شماره تماسم را به سرپرستار می دهم که اگر کاری داشت تماس بگیرد. می دانم که ماندنم فایده ندارد. از بیمارستان می آیم بیرون و می روم سمت مترو.
به زور خودم را در واگن خواهران جا می دهم و به ساعت نگاهی می اندازم. می خواهم به مادرم زنگ بزنم اما گوشی آنتن نمی دهد. شروع می کنم به نوشتن پیامک: " سلام بابا. تو مترو ام و گوشی آنتن نمی ده برای تماس. یکی از دوستام تصادف کرده و اتاق عمله. دارم می روم قطعه شهدا و تا قبل غروب برمی گردم. به مادر هم بگین که نگران نباشن و براش دعا کنین" پیام تحویل داده شد را که می بینم خیالم راحت می شود و گوشی را می گذارم در جیب کیفم. خود پدر می داند چرا می روم قطعه شهدا.
☘️شروع به خواندن حمد می کنم و بعد از حمد صلواتی می فرستم. حسابی با شهدا درد و دل می کنم و یک دل سیر خواهش و تمنا از آن ها دارم. این کار همیشگی ام است. آن ها از بس هر بار این طور به سراغشان آمده ام، به گمانم عادت کرده باشند اما من هیچ وقت نمی توانم عادت کنم به نبودنشان. هستند برایم. درد و دل هایم تمامی ندارد اما باید بروم. همان طور که از قطعه شهدا دور می شوم، به حسرت نگاهی به پشت سرم می اندازم و با چشم های پر التماسم، نگاهشان می کنم. سرم را برمی گردانم و پا تند می کنم و سوار مترو می شوم.
🔸 مثل همیشه شلوغ است. چشمم به خانمی که روبرویم ایستاده و وسایل زیادی دستش است می افتد. شال مشکی روی سرش، به کِش موهایش گیر کرده ومانع از افتادنش شده. مانتوی بدن نمایی پوشیده. می روم سمتش. با لبخند می گویم خواهرم، پوششتون مناسب روح و شخصیت خوبتون نیست. این طور درست نیست. اجازه می دید کمکتون کنم؟ و بدون اینکه منتظر بشوم حرفی بزند وسایلش را از دستش می گیرم تا کمی نفس بکشد. دست هایش آزاد می شوند. شالش را می کشد جلوتر و دور گردنش می پیچد و دنباله اش را می اندازد قسمت جلوی بدنش. با حالتی خشک که مشخص است از حرفم دلگیر شده است، تشکر می کند و می خواهد وسایلش را بگیرد که می گویم:
- اشکالی ندارد. من راحت هستم.
+ زحمتتان می شود . می گیرم خودم.
- نه خواهرجان. چه زحمتی. خوشحال می شوم اگه اجازه بدید کمکی بکنم. شما یک کم استراحت کنید.
🔹این بار لبخند می زند و تشکر می کند. جواب لبخندش را می دهم و در دلم برایش دعا می کنم. نگران نرگس هستم.
@salamfereshte
پروردگارا! به حقّ فاطمهی زهرا ما را فاطمی زنده بدار و فاطمی بمیران.
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتم
🔹گرمای دستانی را حس می کنم. چشمانم را باز می کنم. سرم سنگین شده و درد می کند. دلم می خواهد این سر چند کیلویی را محکم بکوبانم به دیوار بلکه بشکند و سبک تر شود. نگاهش روی قرآن است. این سرب سنگین را کمی تکان می دهم. متوجه می شود و سرش را بالا می آورد. قرآن را با احترام می بندد و می گوید:
- به هوش اومدی نرگس جان. حالت چطوره؟ خوبی؟ احساس درد نمی کنی؟
+ خوبم. درد که دارم. بدنم کوفته است. چرا اینقدر خسته ام. احساس می کنم هیچ جونی ندارم.
- خب طبیعیه. دوبار عملت کردن. اجازه بده پرستار را صدا کنم. سفارش کرده به هوش اومدی خبرش کنم.
🔸از اتاق می رود بیرون. او اینجا چی کار می کند؟ همان دخترهمسایه که فحش شنید و لبخند زد! عکس العمل آن روزش برایم عجیب بود. دستم را می برم سمت شکمم. با چسب بزرگی رویش بسته شده . دستم را به چسب می مالم و آخ. چقدر درد می کند. اصلا من اینجا چه کار می کنم؟ اینجا بیمارستان است. مگر چه شده؟ به مغزم فشار می آورم تا یادم بیاید چرا من این جا هستم.. آخرین چیزی که یادم می آید دست تکون دادن نسیم بود که داشت سوار ماشین دوستش می شد. من هم می خواستم سوار ماشین بشوم که بروم خانه. دیگر چیزی یادم نیست. دختره به همراه پرستار می آید
= خداروشکر حالت بهتره. درد داری؟ خانم اگه خیلی درد داشتی زنگ بالاسرت هست. فعلا تا 12 ساعت نباید چیزی بخوره تا دکتر بیاد و معاینه کند.
- بله چشم. حتما
= این هم (سِرُم) که خوب می ره. یک ربع دیگر می یام که برات آمپولی را بزنم. اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
🔻این ها را پرستار می گوید و از اتاق می رود بیرون. حتی صبر نکرد که جوابی به سوالش بدهم. دختره می نشیند کنارم.
- خداروشکر خطر رفع شد
+ من این جا چه کار می کنم؟ چرا شکمم را بستن و درد می کند؟
- چیزی یادت نیست؟
+ نه. آخرین چیزی که یادمه داشتم با دوستم که آنطرف خیابون بود خداحافظی می کردم و منتظر تاکسی بودم.
- منم دقیقا آن جا نبودم که بدونم چه اتفاقی افتاده ولی ظاهرا ماشینی بهت می زنه و همون جا از هوش می ری.
🔹دارد یک چیزهایی یادم می آید. آره. قیافه آن مردی که پشت ماشین دودستی زد توی سر خودش. یک چیزی خورد داخل شکمم. از پشت خوردم به اتوبوسی که تو ایستگاه یک هو ترمز کرده بود. پس من تصادف کرده بودم.
- بعد آمبولانس خبر می کنن و می یارنت بیمارستان شریعتی که نزدیک تره به دانشکده. چون وضعیت وخیم بوده و خونریزی داخلی داشتی می برنت اتاق عمل و این ها. الحمدلله که الان بهتری. هر وقت احساس درد داشتی بگوها. پرستار می گفت چندساعتی طول می کشه که اثر مسکن قبلی از بین برود
+ باشه ممنون.
🔻حوصله حرف زدن ندارم. آنم با دختری که اصلا نمی شناسمش. اطرافم را نگاه می کنم. چند تا خانم روی تخت ها دراز کشیدند و هیچ همراهی کنارشان نیست.
- نرگس جان، خواهر جان، به خانم پرستار قول دادم که زود بروم. گفته حداقل باید یک روز اینجا تحت مراقبت باشی و بعد می فرستنت بخش. این جا هم که می بینی، حضور همراه ممنوعه. مادرت خیلی نگرانت بود. با التماس بردیمش خانه کمی استراحت کند. پرستارا مراقبت هستن. بازم بهت سر می زنم. کاری باهام نداری؟
🔻با بی حالی تمام و بی حوصلگی جوابش را می دهم:
+ نه. ممنون. مامان کی این جا بود؟
- از وقتی تو اتاق عمل بودی. رفتم دم خونتون و با خودم آوردمشون تا خیالشون راحت بشه. و تا چندساعت پیش اینجا بودن. خیلی خسته بودن ولی هر چی می گفتیم نمی رفتن خانه. مادرم راضیشون کرد که برگردن.
+ آهان. باشه. ممنون.
- مراقب خودت باش. خداحافظت باشه
+ ممنون.
🔹دختر همسایه از اتاق می رود بیرون. تا برسد به در اتاق چندبار برمی گردد و با لبخند نگاهم می کند و آخرش هم دست تکان می دهد.
بقیه بیمارها خوابیده اند. شاید هم بیهوش هستند. اتاق خیلی ساکت است و صدای دستگاه ها عین پتک می خورد تو سرم. اعصابم را خورد می کند. سردم شده است. سعی می کنم پتو را روی بدنم بکشم. می خواهم پایم را بالا بیارم و ببرم زیر پتو ولی نمی توانم حرکتش بدهم. شاید مال داروی بی حسی است. با این فکر دیگر تقلا نمی کنم. همان مقداری که دستم می رسد پتو را روی خودم می کشم
@salamfereshte