#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هشت
🔹ریحانه خانم خیلی با دقت به حرفهایم گوش می کند. گاهی سوالی می پرسد و گاهی مطلب را تکمیل می کند. از مباحثه کردن با او لذت می برم. این مباحثه کردن را هم خودش به من یاد داد. حتی مطالعه کردن را هم او به من یاد داد. شب ها خواب نداشتم. دائم گریه و فکر و خیال به سراغم می آمد. پدر من را به اتاق خودش می برد و تا صبح بالای سر من بود و برایم شعر و ماجرا تعریف می کرد.
🔸همان اوایل، این موضوع را به ریحانه خانم گفتم و از او خواستم برای تشکر از پدرم تسبیح عقیق بخرد. روز بعد با تسبیح و کاغذ کادو آمد. با همدیگر هدیه پدر را کادو کردیم. موقع رفتن به مادر گفت: اگه اجازه بدین سر شب بیام پیش ریحانه. مادر اول زیر بار نرفت که نمی خواهد و خسته می شوید و این حرفها ولی اصرار ریحانه خانم را که دید قبول کرد. شب راس ساعت هشت ریحانه آمد. . کتابی دستش بود. کمکم کرد دراز کشیدم. کنارم نشست. ابتدا هدیه اش را در آورد. یک روسری حریر آبی سفید خیلی زیبا و نرم. عطر خیلی خوبی داشت. روسری را روی صورتم انداخت. از بوی خوشش کیف کردم. با اجازه ای گفت و شروع کرد به ماساژ دادن دست هایم. سرم را به سمتش برگرداندم.
+ نمی خواد ریحانه خانم. نکنین. دستاتون درد می گیرد. خسته می شین.
" نگران دست های من نباش. چشم هاتو ببند و راحت دراز بکش.
+ نه نمی خواد ریحانه خانم. خجالت می کشم آخه.
" نکش خب، پاره می شود.
🔹و لبخند زد. دست از ماساژ دادن کشید. روسری را که از صورتم کنار زده بودم برداشت. صورتم را به پهنا نوازش کرد. بوسه ای به پیشانی ام زد. روسری را روی صورتم گذاشت. کتف هایم را شروع به ماساژ دادن کرد. عملا از روی صندلی بلند شده بود. صدای نفس هایش را می شنیدم. صورتش با صورتم فاصله کمی داشت. ذکر می گفت. همین طور که ذکر می گفت مرا ماساژ می داد. چشمهایم را باز کردم. از همان زیر روسری نگاهش کردم. گشادگی خاصی در چهره اش بود. چشم هایم را بستم. احساس آرامش عجیبی کردم. بعد از کتف هایم، هر دو دست و بعد هم پاهایم را ماساژ می داد. خیلی حرفه ای ماساژ می داد و دست های قدرتمند عجیبی داشت. بعد از ماساژ، برایم چند صفحه ای قرآن خواند و ترجمه کرد. سپس کتابی که دستش بود را برایم خواند. داستان بود. داستان که تمام شد، دعایی خواند که اوایل اسمش را نمی دانستم ولی خیلی دلنشین بود. هر عبارت را که می خواند ترجمه هم می کرد. بعدها که پرسیدم فهمیدم دعای آل یاسین و دعای ندبه را می خواند. و بعد هم در حال خواندن سوره اناانزلنا آنقدر نوازشم می کرد تا خوابم می برد. بعدتر ها موقع دعا خوابم می برد. و اخیرا موقع خواندن داستان.
🔸کلاس درسم تمام می شود. ریحانه خانم برایم کف می زند و احسنت گویان اطمینان می دهد که نمره کامل را می گیرم. خوشحال و سرمست از تشویق هایش، صندلی را هل می دهم سمت یخچال کوچکی که مادر کنار اتاق گذاشته است.
+ مادر یک ساعت پیش برام شیر و شیرینی آورد. نگه داشتم با هم بخوریم. بفرمایید.
" به به. می گم تپل شدی ها. از بس حاج خانم بهت شیرینی می دن بخوری.
هر دو می خندیم. لیوانی از شیر برایش پر می کنم و لیوان خودم را هم بر می دارم. هر دو را از دستم می گیرد. بشقاب شیرینی را از یخچال بر می دارم. در یخچال را می بندد. صندلی من را هل می دهد و خودش می نشیند.
+ فردا وقت فیزیوتراپی دارم. امروز زنگ زد گفت ساعت ده برم.
" خیلی خوبه. با کی می ری؟
+ نمی دونم. هنوز صحبتش رو نکردم.
ریحانه به ساعت اتاقم نگاهی می اندازد. لبخند صورتش دلنشین تر می شود. می دانم که سر ساعت پنج و نیم باید جایی باشد.
+ نمی شود امروز رو بیشتر بمونی؟
"نه عزیزم. باید برم. شب بازم می یام پیشت. کتاب رو یک ورقی بزن ببین خوشت می یاد..
🔻یاد هدیه ام می افتم. "از یاد رفته." یعنی چی داخلش نوشته شده. دیده بوسی می کنیم و ریحانه می رود. لب پنجره می روم و رفتن ریحانه را تماشا می کنم. کوچه ما حالت سه راه دارد و خانه ی ما، مسلط به همه راه هاست. روبروی خانه یک کوچه و سمت راست و چپ هم هر کدام یک کوچه. ریحانه به خانه سرنبش از کوچه سمت راست می رود. کلید می اندازد و در را باز می کند. تعجب می کنم. بلند داد می زنم:
+ مامان، خانه ی ریحانه اینا کودوم خونس؟
فرزانه داد می زند:
^ می خوای نامه بهش پست کنی؟ سه خانه آن طرف تر. تو کوچه سمت راستی. همونکه پرده پنجره هاشون چندرنگه.
+ آهان. دیدمش. همون پرده بنفش و آبی و سبز کمرنگه؟ پس چرا رفت تو خانه سرنبشی؟
^ چی؟ نشنیدم. بلندتر بگو.
+ هیچی.
کتاب را از روی میز برمی دارم و شروع می کنم به خواندن.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : خَيرُ العِبادَةِ الاستِغفارُ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بهترين عبادت، استغفار كردن است.
📚الكافي : 2/517/2 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_نه
🔹هر از گاهی نگاهی از پنجره به بیرون می اندازم ببینم ریحانه چه زمانی از خانه بیرون می آید. بعد از حدود یک ساعت، تقریبا موقع اذان، در خانه باز شده و ریحانه به سمت مسجد، راهی می شود. صدای اذان که پخش می شود، مادر ریحانه هم از منزل خودشان بیرون می آید و به سمت مسجد می رود. مانده ام چرا تا به حال نیامده بودم پای پنجره و آدم های کوچه را رصد نمی کردم.
- ئه، مادر، خوبیت ندارد شما کوچه رو متر می کنی ها
خجالت می کشم و از پنجره فاصله می گیرم.
- کتاب جدیده؟ باز ریحانه خانم برات هدیه آوردن؟
+ بـــــــــــــــله. این چندصفحه رو هم که خوندم خیلی جالب بودن. نوشته باید به همدیگر تذکر بدیم.
- تذکر چی؟
+ همین که چی درسته چی غلطه. یعنی همین که شما الان بهم گفتین خوبیت ندارد از پنجره ذاق سیاه مردم رو چوب می زنم.
- درسته. حرف درستیه. وقت کردی چندتا از مطلب هاشو هم برام بخون.
+ خاطره است. خاطره ی اونایی که این تذکرها رو دادن و طرز برخوردهای مختلف و ...
- وضو گرفتی؟
+ بله. دارم.
🔸مادر میز نمازم را برایم آماده می کند. مُهر تمیزِ گِردِ بزرگی را می گذارد و جهت قبله را با نگاهش چک می کند. صندلی ام را به سمت میز هل می دهد. چادر و مقنعه را دستم می دهد. تسبیح سبزرنگی که هدیه ریحانه خانم است را از روی تختم بر می دارد و دور مهر می پیچد.
- کاری نداری؟ من برم مسجد؟
+ نه. ممنونم. برای منم دعا کنین.
- حتما. اگه کاری داشتی فرزانه خانه است.
+ باشه. ممنون
🔻نمازم را می خوانم. چادر و سجاده را جمع می کنم و گوشه طاقچه می گذارم. مادر که از مسجد می آید در مورد فیزیوتراپی فردا با پدر صحبت می کند. مشغول مطالعه کتاب می شوم. آنقدر محو کتاب شده ام که گذشت زمان را حس نمی کنم و وقتی ریحانه خانم را دم در اتاق می بینم تازه می فهمم که ساعت هشت شب شده است و دوساعتی مشغول مطالعه بودم.
" سلام نرگس جان. ماشاالله. تمومش کردی؟
+ سلام ریحانه خانم. بله تقریبا. آخراشه.
" ماشاالله لا قوه الا بالله. فوووووووت. چشمت نزنن با این سرعتت. یک پا زانیتا شدی ها. یواش برون ما هم بهت برسیم
+ اختیار دارید. شما که بنز الگانس هستید..
" برنامه ی فردات چی شد؟
+ کودوم برنامه؟ ها فیزیوتراپی؟ نمی دونم. مامان داشتن با پدر صحبتش رو می کردن. در جریانش نیستم.
" من یک دقیقه برم و برمی گردم.
🔺تا ریحانه یک سر می رود پیش مادر، من هم چند خاطره آخر کتاب را تمام می کنم. اول کتاب تاریخ مطالعه کتاب را می نویسم و زیرش را امضا می کنم.
" خب، بریم تو کارش؟
+ بریم.
🔸صندلی ام را کنار تخت می برد. کمکم می کند روی تخت دراز بکشم. روسری را دستم می دهد و خودش کنار تختم می نشیند. همین طور که حرف می زد آرام آرام نوازشهایش به ماساژ تبدیل می شود. حرف هایش را خیلی دوست دارم. آرام می گوید:
" می دونی چیه نرگس، خدا خیلی دوستت داره. این روزا همش دارم شکر می کنم که خدا تو رو به من داد. منم خیلی دوستت دارم. آنقدر که پیش مادرم دائم ازت تعریف می کنم و مادرم دوست داره بازم بیاد دیدنت. ولی می گه همین که من می یام بسه و زحمتتون می شود.
+ نه خواهش می کنم. چه زحمتی. زحمت ها رو شما دارین همش می کشین.
" شما برای من رحمتی. اینکه می بینم چقدر شاد و سرحال هستی برام یک عالم ارزش دارد. دلم می خواد تو رو با خودم به یک جاهایی ببرم. یک جاهایی که خودم خیلی دوستشون دارم. دوست دارم از دوست داشتنی هام بهت هدیه بدهم.
+ منم دوست دارم باهاتون بیام.
" واقعا؟ اگه این طوره حتما می برمت.
🔹لبخندش بازتر می شود و چشم های پرمحبتش را کمی می بندد و لبهایش را به ذکر باز می کند. بسم الله الرحمن الرحیم و ننزل من القران ما هو شفاء و رحمه للمومنین. شروع به خواندن سوره حمد می کند. چشم هایش را می بندد. دستهایش شانه هایم را قوت می دهد. نگاه من، خیره به صورتش هست. صدای تلاوتش را تا عمق وجودم می شنوم. عضلات صورتش همان حالت لبخند همیشگی اش را دارد. احساس می کنم چقدر او را دوست دارم. غرق تلاوت شده است و شمرده شمرده، مرتب سوره حمد را می خواند. دستانم را ماساژ نرمی می دهد و سراغ پاهایم می رود. گرمای دستانش را حس می کنم . همیشه برایم تعجب آور است که چطور گرمای دستانش را حس می کنم. در حالی که وقتی دست های خودم را روی پاهایم می گذارم هیچ احساس گرمایی نمی کنم. خدا را شکر می کنم که مرا با او آشنا کرده است.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
💎قرآن بخوان زیرا...
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : علَيكَ بقِراءةِ القرآنِ ؛ فإنّ قِراءتَهُ كَفّارةٌ للذُّنوبِ ، وسَترةً مِنَ النارِ ، وأمانٌ مِن العذابِ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بر تو باد خواندن قرآن ؛ زيرا خواندن آن ، كفّاره گناهان است و پرده اى در برابر آتش و موجب ايمنى از عذاب است .
📚بحار الأنوار : ج 92 ص 17 ح 18.
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#اخلاقی
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_ام
🌸ریحانه🌸
🔹همه درباره خانم توانمند صحبت می کردند. هر کس چیزی می گفت. ختم امن یجیب برای سلامتی اش خواندیم. خانم سلیمی مثل هرشب، کیسه صدقات و خیرات را بین صف نمازجماعت گرداند و بازهم به همت و عِرق مذهبی خانم ها، کیسه خالی نماند. فرصت زیادی نداشتم. باید سریع به خانه می رفتم و تا قبل از ساعت 8 شب کارهای مربوط به هیئت را انجام می دادم. یکسری مطالعات و جداکردن نوشته ها و برگردان مطالب به جملات با مفهوم و کوتاه بود. پدر و مادر خانه نبودند. خواهر، مشغول درسهایش بود و برادر هم خوابیده بود. بی معطلی کتاب طرح اندیشه مقام معظم رهبری در قرآن کریم را باز کردم. در حاشیه کتاب، به دنبال علامت سوال هایم می گردم تا معنایی جدید را بیابم:
" کدام درست تر است:
خدایا! به ما رحم کن.
این جمله را زمانی باید بگوییم که کار را ناقص یا ناتمام انجام داده ایم و خدا رحممان کند یا زمانی که کار را انجام داده ایم و حالا از خدا می خواهیم رحمتش را بر ما فرو فرستد؟"
🔻مطلب را روی برگه مخصوصی که از قبل آماده کرده ام خطاطی می کنم. صدای کشیده شدن قلم، روح و روانم را نرمش می دهد. دنبال علامت تعجب می گردم تا جمله ای حکیمانه را بیابم. مسابقه، معرفی کتاب، تزئیات و تصاویر را که آماده می کنم، همه را داخل کاور بزرگی گذاشته و روی میز تحریرم می گذارم. چراغ اتاق را خاموش می کنم. پرده سه رنگ اتاقم را کنار زده و لای پنجره را باز می کنم. زیرپنجره دراز می کشم. به آسمان که تازه سفره ستاره هایش را پهن کرده است نگاه می کنم. یاد نرگس و وضعیتش می افتم. سعی کرده بودم هر روز مقداری از وقتم را در کنارش باشم و پاهایش را ماساژ بدهم تا عضلاتش آب نشود و امید بهبودی اش با مشکل جسمی روبرو نشود. به شهدا آنقدر ایمان و باور داشتم که می دانستم شفا پیدا می کند. تا امروز، پنج باری به قطعه شهدا رفته ام و خواسته ام را تکرار کرده ام. می دانم رویم را زمین نمی اندازند. همین که روحیه اش از آن حالت شک و تردید نسبت به خدا در آمده از برکات دعای شهداست. همین که توانسته موقعیت جدیدش را بپذیرد و درس و دانشگاهش را جدی گرفته، کار آن هاست.
- ممنونتونم. شما پیش خدا آبرو دارید. شنیدید امروز چقدر زیبا درسش را برایم کنفرانس داد؟ ممنونتونم که با خدا آشتی اش دادید. خانم توانمند رو هم به شما می سپارم. بنده خدا خیلی تنهاست.
🔸چراغ اتاق نرگس روشن می شود. سایه نرگس نزدیک پنجره دیده می شود. برایش امن یجیب و حمد می خوانم و از همین جا فوتم را روانه اش می سازم. به ساعت هشت هنوز نیم ساعتی مانده است. پدر تقه ای به پنجره می زند و در خانه را باز می کند. پنجره را می بندم و به استقبالشان می روم.
- سلام بابا. سلام مامان. خسته نباشین.
+ سلام ریحانه جان.
= سلام دخترم. مونده نباشی. چه خبر از خانم توانمند؟ حالشون خوبه؟
- الحمدلله. همان طور هستند. بهشون سر زدم. سرمشون رو وصل کردم و داروهاشون رو بهشون دادم. ماساژ هم دادم ولی حرکتی نداشتند. صحبت هم نمی کنند اما از چشمهاشون مشخصه که دوست ندارن من رو ببینن. بهتر نیست براشون یه پرستار بگیریم که با دیدن من اذیت نشن؟
= شما پیشش باشی بهتر از پرستاره. براشون دعا کن. می دونم خیلی اذیت شدی و می شی ولی به دل نگیر. پیرزن تنهاست. حرفای قبلی و نگاه های الانش رو بزار به حساب تنهایی اش. تنهایی بد دردیه
- به دل نگرفتم پدرجان. چشم. حتما.
= مادرت هم صبح بهشون سر زده بود و یک سری کارهاشون رو کرده بود. بازم با خود مادرت صحبت کنن ببین کم و کسری چی دارن براشون بگیریم. تونستی شماره دخترهاشو بگیری؟
- نه هنوز. احساس می کنم دوست نداره به وسایلش دست بزنم. برای همین منتظرم اعتمادش رو جلب کنم و بعد با اجازه خودشون، دفترتلفنشون رو نگاه کنم.
🔹پدر به اتاق خودشان برای تعویض لباس می روند. از همان پشت در می گویند:
= فکر خوبیه اما اگه می بینی خیلی طول می کشه این یه مورد رو قلم بگیر. دخترش نگرانشه و ما هم که دائم منزلشون نیستیم که اگه زنگ زد گوشی رو برداریم.
- درست می گین.
= تلفنشون شماره نمی اندازه؟
- نگاه نکردم.
= ایندفعه که رفتی حتما نگاه کن. می شود هم یه پیغام گیر براشون بزاریم که زمان هایی که تنهاست و دختراش زنگ می زنن بتونه صداشون رو بشنوه. دستش رو می تونه حرکت بده؟
- جلوی من که حرکتی نمی تونستن بدن. چندبار امتحان کردم.
= بنده خدا. خدا صبرش بده.
تجدید وضویی می کنند و رو به قبله خاضعانه می نشینند. همیشه عادت داشتند این ساعت را در مسجد به تلاوت قرآن بپردازند و امروز روزی من شده که صدای تلاوت پدر را بشنوم.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌹قرآن را از روی مصحف بخوانید
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و اله: قِراءَةُ الرَّجُلِ القُرآنَ في غَيرِ المُصحَفِ ألفُ دَرَجَةٍ ، وقِراءَتُهُ فِي المُصحَفِ يُضاعَفُ عَلى ذلِكَ إلى ألفَي دَرَجَةٍ .
🍀پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله: قرآن خواندنِ شخص از حفظ ، هزار درجه دارد و خواندن آن از رو ، تا دو هزار درجه بر آن مى افزايد.
📚شناختنامه قرآن برپايه قرآن و حديث ج3 ص306
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#قرآن
هدایت شده از نسترنبهرمان(عَلمدار)
نوروز امسال سفر نمیرویم....
اگر سفر برویم ممکن است سفر اول و آخرمان باشد😝
یه یاد داشته باشید برخی اوقات یک کارهایی حق الناس گردن آدم میاره.
اگر رفتید مسافرت و موجب شد این ویروس گسترش پیدا کنه نه تنها به خودتون ضرر رسوندین بلکه به یک جماعتی آسیب رسوندید!
وقتی این سفر و رفتید و به دنبالش سفر آخرت!☠ بدونید جواب یک نفر؟ نه! ✌️ نفر؟ نه! جواب یک جماعتی و باید در آخرت بدید!
اوح خطری شد!!!🙄
اینطوری بهش فکر نکرده بودم😰
مبلغان نور
https://eitaa.com/joinchat/3011379201C7afdd551c2
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_یک
🔹مادر در آشپزخانه بساط چای را فراهم کرده اند.
= ساعت نزدیک 8 شده بابا جان، نمیخوای حاضر شی؟
- چرا حاضر می شم. دوست داشتم بیشتر کنارتون باشم.
= حالا حالا ها کنارمی. برو که نرگس منتظرت نمونه. امروز چی براش بردی؟
- کتاب از یاد رفته. به نظرتون فردا چی ببرم براش؟
پدر فکر می کند و جعبه ای را از کشوی کمد در می آورد.
= فردا این رو بده.
- چشم. پدر؟ می تونم نرگس رو دعوت کنم خونه مون؟ یا حتی امکانش هست خانواده شون رو دعوت کنیم ؟
= چرا که نه. خیلی وقته تو فکرش بودم. خصوصا اینکه آقای مولایی هم این روزها سرشون خیلی شلوغ شده.
- بله. کمتر خونه هستند و شب ها بعد از اینکه من از خونه نرگس می یام به منزل می رن.
= بنده خدا، کار دیگه ای هم می کنه تا بتونه خرج دوا و ... بگذریم. از عمو چه خبر؟ دیگه پیامی ندادن؟
- تا دیشب که ایمیلم رو چک کرده بودم که چیزی نگفته بودن. امروز هنوز سر نزدم.
= یه حال و احوالی ازشون بکن. خیلی وقته پیامی نداده. اگه جواب نداد بهم بگو یه زنگی بهش بزنم.
- چشم. حتما
= پاشو برو که دیرت می شود ها
- چشم. حتما.
🔹صورت پدرم را می بوسم و به اتاقم می روم. در جعبه را باز می کنم. چه هدیه زیبایی است. امیدوارم نرگس هم دوستش داشته باشد. پیامکی برایم می آید:
! "خیلی ناز می کنی ها. من که چیزی خاصی ازت نمی خوام. خیلی دخترا چشمشون دنبال منه. ولی من فقط دوست دارم کنار تو باشم. "
پیامک بعدی هم بلافاصله می آید:
! "چی بهش بگم؟"
جوابش را اینطور می دهم:
- هیچی. هیچ جوابی بهش نده.
! باشه. اگه بازم فرستاد برات می فرستم.
- باشه عزیزم. خیلی دوستت دارم. می دونی که.
! آره می دونم. دوست داشتن تو رو باور دارم. منم دوستت دارم ریحانه جانم.
- فدای محبتت عزیزم.
🔻نزدیک خانه نرگس، باز هم پیامک دیگری می آید:
! نمی خوای جواب بدی؟ هر چقدر ناز کنی باز هم خریدارت خودمم نه کس دیگه. پولشم قبلا بهت دادم.
غمگین می شوم. مگر عفت و حیای یک دختر، اینقدر ارزان شده که به چهارمیلیون، خریده باشی! گوشی را بیصدا می کنم و در جیبم می گذارم تا لرزش آمدن پیام و تماس را بفهمم و بتوانم پاسخ آن بنده خدا را بدهم.
🔹نرگس همه کتاب را در دو ساعتی که کنارش نبودم خوانده بود. این پشتکارش را خیلی دوست دارم. خداروشکر که توانسته است آرامشش را به دست بیاورد. امشب نوبت من است که کنارخانم توانمند باشم. از وقتی سکته کرده اند، شب ها یا من و یا مادرم کنارشان هستیم و هرکاری از دستمان بربیاید انجام می دهیم. دیشب هم من کنارشان بودم. بنده خدا خیلی اذیت هستند اما چاره ای نیست. تا خبری از دخترانشان به دست بیاوریم وظیفه ماست که کنارشان باشیم. وسایلم را داخل ساک کوچکی گذاشته و راهی می شوم.
= خدا خیرت بده دخترم، مراقب خودت باش.
- چشم پدر. ممنوم. دعام کنین.
🔸مادر طبق عادت همیشگی اش، مرا از زیر قرآن رد می کند. پدر تا دم در همراهی ام می کند. وارد منزل خانم توانمند که می شوم به خانه برمی گردد. در را می بندم. با صدای نیمه بلند اعلام می کنم که ریحانه هستم تا احیانا از صدای در نترسند. طبق برنامه ای که برایشان ریخته بودم، تلاوت قران و مطالعه کتاب را شب ها انجام می دادم. نمی دانم خوششان می آید یا نه ولی دوست داشتم این مطالب را هم خودم بخوانم و هم برایشان بخوانم.
🔹کنار تختشان می روم. ساکم را روی صندلی گذاشته و از آشپزخانه تشت آب و حوله ای را که قبلا مادر شسته بود، می آورم. خانم توانمند بیدار است. فقط چشمانش باز است و نگاهم می کند. لبخند می زنم:
- سلام خانم توانمند. حالتون چطوره؟ بهترید؟ می بخشید من دو شبه دارم مزاحمتون می شم. باور کنین دوست ندارم با دیدن من اذیت بشین ولی از طرفی هم نمی تونم تنهاتون بزارم. منو ببخشید.
🔻 دوست ندارم کسی از حضور من ناراحت باشد و چون می دانم که خانم توانمند از ما مذهبی ها دل خوشی ندارد، برایش ناراحت هستم و از خودم خجالت می کشم که مجبور است مرا تحمل کند. لبخندم را روی لب هایم حفظ می کنم. با اجازه ای گفته و حوله نمدار را روی صورتشان می کشم.
- مادرم خیلی سلام رسوندن و عذرخواهی کردن که ایشون امشب کنارتون نیستن. حوله سرد که نیست؟
🔸به چشم های خانم توانمند نگاه می کنم تا اگر اخمی کردند بفهمم حوله سرد شده است. اما همین طور مات و جدی نگاهم می کنند.
- می خوام صورتتون رو با حوله خنک کنم تا حالتون جا بیاد. اشکالی که نداره؟ دستتاتون رو هم همین طور.
🔻بعد از شستن دست و صورت و پاهایشان، ماساژ و در عین حال هم بدنشان را روی تخت جابه جا می کنم تا خستگی از عضلاتشان بیرون برود.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_دو
🔹روی شکم می خوابانمشان و پشتشان را هم ماساژ می دهم. همین طور که بدنشان را غلت می دهم، ملحفه زیرشان را هم تعویض می کنم و ملحفه تمیزی که مادر درون ساکم گذاشته بود را روی تختشان می کشم. سِرُمشان را وصل می کنم. به صورتی که متوجه نشوند، کیسه ادرارشان را هم خالی می کنم. به مادر پیشنهاد داده بودم چند کیسه بخریم و هر بار فقط کیسه را عوض کنیم و بعد کیسه قبلی را در دستشویی خالی کنیم تا خانم توانمند متوجه این مسئله نشوند و خجالت نکشند. مادر اگر چه گفته بودند که ایشان دنیادیده تر از این حرفها هستند اما این روش را استقبال کردند به علت اینکه لااقل در ظاهر، کمتر خجالت می کشند.
🔸پنجره را باز می کنم تا هوای خانه عوض شود. لباسهای خانم توانمند از وقتی که از بیمارستان آمده عوض نشده است. به مادر پیامک می دهم:
"به نظرتون لباسهاشون رو عوض کنم ؟ بدشون می یاد؟ "
جواب مادر می آید:
" فردا می برمشون حمام. شما هم اون موقع باش و کمکم کن."
با خودم می گویم آره این طور بهتر است. مادر که باشند می توانیم دو نفری حمام ببریمشان. به خانم توانمند می گویم:
-دوست دارید دوش بگیرید؟ به مادر پیام دادم گفتن فردا می خوان شما را ببرن حمام اگه دوست داشته باشید. حالتون جا می یاد.
گوشه چشم هایش اندکی چین می افتد. می فهمم از پیشنهادم خوشش آمده و این چین ها بازتاب لبخندی است که دارد با تمام قوایش به عضلات صورتش می دهد. صورتش را می بوسم. نوازشش می کنم و با صدایی آرام می گویم:
- ما خیلی دوستتون داریم. می خوام براتون مثل دیشب کتاب بخونم؟ دیشب رو دوست داشتین؟ یه کم بیشتر نمی خونم. باشه؟
🔺باز هم نگات مات و خیره اش را می بینم. لااقل مثل دیروز چشم هایش خشم و ناراحتی از حضور من را ندارد. کتاب را باز می کنم. هنوز اوایلش هستم. دیروز توضیحی در مورد این کتاب که در مقدمه اش گفته بود را برایشان گفتم و شروعی از بحثشان را خواندم.
- الان صفحه 53 هستیم. اگه یادتون باشه تو صفحه قبل، آیه قرآن این بود که اون بهشتی که پهنا و گستردگی اش به قدر آسمان ها و زمین است برای متقیان آماده شده. این صفحه آقا این طور می فرمایند:" چه کسانی هستند با تقوایان؟ الذین ینفقون فی السراء و الضراء آن کسانی که انفاق می کنند در خوشی و ناخوشی. این یک شرط با تقوا بودن است. انفاق کردن. انفاق را باز هم چندبار تا حالا معنا کردم. عیبی ندارد این هار ا تکرار کنیم. چون اینها حرف هایی است که غالبا تازه تازه به گوش شما می رسد، هر چه تکرار بشود، بیشتر در دل می ماند و چه بهتر. انفاق با خرج کردن فرق دارد. خرج کردن یعنی اینکه انسان یک پولی را خرج کند. انفاق خرج کردن است اما نه هر خرج کردنی. انفاق آن خرج کردنی را می گویند که با آن یک خلئی پر بشود، یک نیاز راستینی برآورده بشود... "
تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارم.
- سلام علیکم . بفرمایید.. الو.. الو...
+ ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم.
- با کی کار داشتید؟ الو...
🔸قطع می کند. چند بار دیگر هم زنگ می زند و بدون اینکه حرفی بزند قطع می کند. پیامکی برایم می آید. همان طور که به خانم توانمند می گویم که پشت گوشی چه اتفاقی افتاده به سمت گوشی می روم:
" لاله، حالا یه روز می بینی که کنارم خوابیدی و نمی ذارم حرکتی بکنی... "
استغفرالله. برق از کله ام می پرد. لاله دوباره پیامک می زند:
" می بینی ریحانه، همش ازاین تهدیدها و حرف ها می زنه. اون سه تا نقطه رو هم پسرک پررو نوشته بود من روم نشد عین پیامش رو برات بفرستم. اونم به خاطر چهارمیلیون. ایکاش دستم می شکست و اون پول رو از این بی غیرت قرض نمی کردم. فکر کردم آدم خوب و قابل اعتمادیه. گریههه."
🔹جواب لاله را می دهم:
"خودت رو ناراحت نکن لاله جان. اینجور آدم ها زیادند. همین که شما عفت می ورزی و چراغ سبز نشونش نمی دی داره لهش می کنه. همین کار رو ادامه بده. اصلا جوابش رو نده و مهل نذار. ان شاالله درست می شود. بهت قول می دم خیلی طول نکشه. دارم پول رو جور می کنم. نگران نباش لاله جان. باشه؟ گوشیتو خاموش کن و با خیال راحت بخواب. باشه خانومی؟"
+ "باشه ریحانه جان. ممنونم. تو خیلی خوب و مهربونی. ممنونم. گریه. "
🔸خانم توانمند نگاهم می کنند. ادامه کتاب را برایشان می خوانم. از حالت چشم هایشان معلوم است که روی حرفها دقت می کنند. همین مشتاق ترم می کند که بیشتر و با حالت جذاب تری بخوانم. از روی ساعت نیم ساعت برایشان خوانده ام.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال الصادق علیه السلام: صلاةُ اللَّيلِ تُبَيِّضُ الوَجهَ، و صلاةُ اللَّيلِ تُطَيِّبُ الرِّيحَ، و صلاةُ اللَّيلِ تَجلِبُ الرِّزقَ .
🍀امام صادق عليه السلام : نماز شب، چهره را سفيد و نورانى مى كند ، نماز شب، انسان را خوشبو مى كند ، نماز شب، روزى مى آورد .
📚علل الشرائع : 363/1 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#اخلاقی
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_سه
🔹پنجره را می بندم و کنار خانم توانمند روی تخت می نشینم:
- راستش می خواستم زودتر از این ها این رو ازتون بپرسم ولی می ترسیدم دوست نداشته باشید به وسایلتون دست بزنم. می خواستم اجازه بگیرم هم خونه رو یه جارویی بکنم و هم دفتر تلفنتون رو بردارم تا شماره دخترهاتون رو از توش یادداشت کنم و بهشون زنگ بزنم. حالا البته امشب که دیروقته نمی شود جارو زد. ولی خب، اجازه اش رو بهم می دین؟
عکس العملی انجام نمی دهند.
-خب حالا من از کجا بفهمم که شما اجازه دادین؟ مممم آهان. اگه اجازه می دین چشم هاتون رو ببندین.
🔸بلافاصله چشم های خانم توانمند بسته و باز می شود. خوشحال می شوم. دفتر تلفن را بر می دارم. سراغ حرف "ت" می روم اما نامی به اسم توانمند یادداشت نشده است. لابد به اسم شوهرهایشان یادداشت کرده اند. حرف "آ" را باز می کنم شاید دامادها را با پیشوند آقا یادداشت کرده باشند. آقا زیاد هست. صفحه رو جلوی صورتشون می گیرم.
- تو حرف "ت" که ننوشته بودین. این جا حرف الف، کودوم یک از این آقایون هستند؟ انگشتم را روی اسم ها می ذارم. هر کودوم بود چشم هاتون رو ببندین. باشه؟
🔻چشم هایشان بسته و باز می شود. یعنی قبول کردند. شروع می کنم: آقای جلیلوند؟ آقای عباسپور؟ آقای میررضایی؟ آقای نجات؟ همین طور تا آخر. چشم هاشون اصلا بسته نشد.
- ئه. یعنی تو این صفحه نیستند؟
باز هم چشم هایشان بسته و باز می شود. کاش اول این سوال رو ازشون می کردم تا بنده خدا اینقدر منتظر نشوند. جلوی صورتشون یکی یکی صفحات را ورق می زنم تا بالاخره شماره دو تا از دخترخانم ها را پیدا می کنم. شماره ها را یادداشت کرده و داخل جیبم می گذارم.
- شماره را رو می دم مادر فردا باهاشون تماس بگیرن. امشب دیروقته. مگه نه؟
🔹چشم هایشان بسته و باز می شود. چین گوشه چشم هایشان بیشتر می شود. می فهمم دارند لبخند می زنند.
- خیلی خوبه. آفرین. باید همین طور سعی کنین که عضلاتتون رو شل و منقبض کنین. الان داشتین می خندیدین. درسته؟ بزارین صورتتون رو هم ماساژ بدم.
بعد از ماساژ، قرآن را باز می کنم. کنار سرشان می نشینم. دستم را روی موهایشان می گذارم و همین طور که برایشان قرآن تلاوت می کنم، موهای سرشان را هم نوازش می کنم. چشم هایشان روی هم می رود و به خواب می روند. سِرُمی که برایشان وصل کرده بودم تمام شده است. بنده خدا چقدر اذیت هستند. خدا کمکشان کند. سِرُم را در آورده و سَر انژیوکت را می بندم تا فردا صبح. کنارشان روی صندلی می نشیم و قران خواندنم را ادامه می دهم. برای بهبود و به دست آوردن سلامتیشان نذر ختم قرآن هدیه از طرف شهدا به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کرده ام.
🔸نزدیک اذان صبح شده است. خانم توانمند چندوقتی است بیدار هستند. خاک تیمم می آورم و تیممشان می دهم. کنارشان می نشینم. مُهر را روی پیشانی شان می گذارم و برمی دارم و در نهایت، نمازشان را می خوانند. اجازه می گیرم و به مسجد می روم تا نمازم را بخوانم. پدر از قبل دم در منتظرم ایستاده است. هوا تاریک است و خنکای دلنشینی دارد.
- سلام پدر. صبح بخیر. می بخشیدها.
= سلام بابا. خواهش می کنم. بریم که به نماز برسیم. هنوزم فکر می کنی راضی نیستن تو خونه شون نماز بخونی؟
- نمی دونم. مطمئن نیستم راضی باشن.
= نمازت رو که خوندی زود برگرد پیششون تنها نباشن.
- باشه چشم. راستی پدر، شماره دخترخانم هاشون رو پیدا کردم.
🔸به مسجد می رسیم. از پدر جدا شده و نمازم را می خوانم و سریع به خانه خانم توانمند برمی گردم. داروهایشان را می دهم و سّرُم جدید را وصل می کنم. دستم را روی پیشانیشان می گذارم و به سفارش مادر پشت سر هم سوره حمد را می خوانم. خوابشان می برد و من هم بوسه ای از پیشانیشان می گیرم. ملحفه را روی پاهایشان مرتب تر می کنم و کیسه ادرار را عوض می کنم. ساعت 7 صبح شده است. مادر از راه می رسد. جایم را با مادر عوض می کنم. به خانه رفته، تجدید وضویی می کنم. سرتیتر کارهایی را که دیشب کرده ام در دفتر یادداشت هایم می نویسم. پدر آماده رفتن شده است.
- پدرجان؟
= بله
- یادتونه براتون از یه بنده خدایی تعریف کردم که چهارمیلیون نیاز داشته و ...
= بله که یادمه. چطور؟
- ظاهرا اون طرف، پاشو از حدش خیلی فراتر گذاشته و اون دختر داره خیلی اذیت می شود. دیشب پیام های سانسور شونده فرستاده بود. متوجه اید که؟
= بله. امروز کارش رو پی می گیرم. باید یه قراری باهاش بزاریم و پولش رو بهش بدیم و رسید بگیریم. رسید دختر رو هم پس بگیریم بهتره. نشد هم اشکالی نداره. ببین کی می تونه باهاش قرار بزاره؟
- پولش چی؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_چهار
🔹پدر، راحت و بی دغدغه پاسخ می دهد:
= نگران پولش نباش. امروز ان شاالله بقیه اش رو جور می کنم. شما چقدر تو حسابت بود؟
- دو میلیون و سیصد.
= خوبه. سه میلیون می گیرم و با یک میلیون که از شما می گیرم حسابش رو صاف می کنیم.
- چرا یک میلیون از من؟ دو میلیون و سیصد دارم که.
= اونو نگه دار دخترم. حقوقت بوده. همین رو هم اگه می شد ازت نمی گرفتم.
- نه پدر جان، اشکالی نداره. می خوامش چه کار. شما قرض نگیرین بیشتر.
= با یه بنده خدایی یه سری حساب کتاب داشتم. اون رو صاف می کنم. قرض نیست دخترم. نگران نباش. یادت نره از عمو خبر بگیری.
- چشم.حتما. ایمیل رو می زنم و بعدش می خوابم.
= خدا خیرت بده. چند روزیه خیلی نگرانش هستم. درسته رفته خارج از کشور و دل خوشی از من نداره ولی خیلی نگرانشم. خیر باشه. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه ممنونم.
🔸پدر که رفت، سیستم را روشن کردم. ایمیل را به عمو و دخترعموها جداگانه نوشتم تا هر کدام که زودتر دیدند پاسخ بدهند. من هم نگران شده بودم. صدقه ای دادم و به رختخواب رفتم.
🔹🔸🔹🔸🔹
🌼نرگس🌼
🔹امتحان ها تمام شده است. برگه تاریخ امتحانات را از روی کمد می کَنَم. نگاهی به کارنامه ای که از سایت دانشگاه پرینت گرفته ام می کنم. نمره هایم همه عالی است. این موفقیت را مدیون کمک های ریحانه هستم. کمک هایش هم یکی و دوتا نبود. گوش دادن به درسها و مباحثه، رفع اشکالات و پاسخ به سوالهایم، بردنم به دانشگاه برای امتحان دادن و ماساژ و بردن به فزیوتراپی. همه کاری برایم می کرد. در این چند وقت شده بود بهترین دوستم. صدای اف اف و بلافاصه در خانه که بسته می شود را می شنوم.
" سلااااااااااااام ماماان؛ اهل خانه.
🔸از این طرز آمدن و سلام کش دار و بلندش می فهمم که برادرم آمده است. بعد از چند دقیقه ای بالا می آید و احوال من را می پرسد.
" چه خبر نرگس؟ صندلی ویلچرت بر وفق مراد می چرخه یا باید بدمش تعمیر؟
-مال ما که می چرخه. مال شما چی؟ می چرخه یا دوستتات چوب لای چرخش گذاشتن؟
"جرأت دارن مگه دست به چرخ من بزارن؟
- جرأت نمی خواد که. خودت چرخ رو دادی دستشون هرطور خواستن بچرخوننت.
🔻با نگاهی جدی مرا برانداز می کند:
"منظور؟
- چرا من زور؟ ببین اون ها منظورشون چیه؟ حیف تو نیست؟
می خواهد جوابم را بدهد ولی احترام بزرگ تر بودنم را نگه می دارد و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم:
"برای همین می گم حیف تو نیست که افسارت افتاده دست دوستتات؟ ببین. ببین به خاطر احترام بزرگتری جوابم رو ندادی.. به قول قدیما، تومنی پنج زار با اون ها توفیر داری. روش فکر کنی پیر نمی شی ها.
^ نرگس، نرگس نامه داری. بکش بالا
- باز تو شیطونی ات گل کرد فرزانه؟
🔹صدای خنده فرزانه بلند می شود. احمد که منتظر پیام بازرگانی ای بود تا مکالمه مان تمام بشود، "عزت زیاد"ی می گوید و به اتاق خودش می رود. سراغ طناب می روم و می کشمش بالا. نامه ی داخلش را باز می کنم:
" سلام نرگس، تلفن با تو کار داره . ریحانه خانوم جونته "
داد می زنم: آخه این هم نامه می خواااد؟؟
باز هم صدای خنده فرزانه بلند می شود. سیم تلفن را وصل می کنم و گوشی را بر می دارم:
- سلام ریحانه جان. خوبی؟ الحمدلله. خوبیم. مادر هم خوبن. سلام می رسونن. بله. پنجشنبه شب؟ نمی دونم. مادر خونه نیستن. می گم تماس بگیرن. نه زحمتی نیست. باشه پس پیام می دم. باشه. ممنون. کتاب رو؟ هنوز اولشم. باشه حتما. محتاجیم به دعا. خدانگهدار
" نرگس، می خوای ببرمت پایین؟
- مگه زورش رو داری؟
"بله که دارم. دست کم گرفتی ها.
- اره اگه زحمتی نیست بریم پایین. این جا حوصله ام سر می ره.
🔻برادرم به همان روش پدر ویلچر را از پله ها پایین می کشاند. خیلی قوی و با صلابت. از ته دل تشکری می کنم. لبخند می زند و برای خوردن به سمت آشپزخانه می رود. ویلچر را هل می دهم سمت فرزانه.
- سلام فرزانه خانم. دست به نامه فرستادنت خوب شده ها
^ سلام خواهر بزرگه. خوب بود، شما خبرنداشتی.
- خبردار شدیم حالا. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟
^ داریم با بروبچ یه گروه راه می اندازیم.
- گروه چی؟
^ گروه حامیان از حقوق دختران
-که چی بشه؟
^ که از حقمون دفاع کنیم.
- کجا از حقتون دفاع کنین؟ مگه کسی حقت رو خورده؟
^ اینجا که نه. تو فضای مجازی رو می گم
- آهان. اونوقت اون جا چه حقی ات خورده شده؟
🔻نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید:
^ حقی نداریم اصلا.
🔸چیزی نمی گویم. مدتی به حرفها و کارهایش دقت می کنم. احساس می کنم بیشتر از اینکه کار مفیدی انجام بدهد، وقتش را تلف می کند.
@salamfereshte