🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_پانزدهم
ساعت حدود ده صبح صدای دایره و ترانهخوانی کل خانه را پر کرده بود ...
بچهها با سرعت تمام در حال دویدن و شادی بودند.
یکی از داییهایم وسط حیاط درحال رقصیدن بود.
من با مانتو و شلوار و کفش سفید چادرم را سر کردم تا به آرایشگاه بروم ، معصومه خانوم سرش را داخل اتاق کرد:
_ طیبه بجنب ...
یک لحظه نگاهش روی من خیره ماند:
_ ماه شدی ...
خندم گرفت :
+هنوز که آرایشگاه نرفتیم ...
معصومه خانم سعی کرد اشکهایش را پنهان کند
_الان ماه شدی عزیز جانم ماشاءالله برات صدقه گذاشتم بیا برو بیچاره جلوی در کلی منتظرت موند...
باعجله وسایلم رو جمع کردم:
+ باشه باشه الان میرم بگو یکی بیاد کمک کنه جعبه لباس عروس بزرگه ...
ترکی شروع به صدا زدن برادرش کرد به برادرهای معصومه خانم هم دایی میگفتم یکی از آنها آمد و کمک کرد و وسایل را به داخل ماشین برد .
جلوی در ماشین ایستاده بود...
درب را برایم باز کرد ...
_سلام بر ملکه قلب من طیبه خانم ...
زیر لب سلامی دادم و سریع جلوی ماشین نشستم.
در طول راه بشکن میزد و پشت فرمان میرقصید تا مرا بخنداند اما دریغ از یک لبخند.
جلوی در آرایشگاه دوید و در را برویم باز کرد.
_عنق نشو دیگه عشقم ، مثلاً روز عروسی مونه ها...
زوری لبخندی زدم و پیاده شدم پشت سرم را هم نگاه نکردم ...
_عشقم لباست ...
با چهرهای درهم برگشتم و به زور همه وسایلم را بردم داخل آرایشگاه ، تمام ساعاتی که آرایشگر روی سر و صورتم کار میکرد مشغول خواندن قرآن بودم .
نزدیک ظهر زیارت امینالله خواندم و نماز اول وقتم را هم بهجا آوردم هنوز آرایش چشمم تمام نشده بود سر نماز با تمام حسم اشک ریختم و شکایت زندگیام را به خداوند کردم باورم نمیشد سرنوشت اینهمه بیرحم باشد .
دلم برای خودم میسوخت...
دلم بابایم را میخواست...
دلم آغوش عمه فاطمه را میخواست ...
عمه را شش ماه بود که ندیده بودم ...
دلم مرتضی را...
نه ...
مرتضی...
نه...
آرایشگرم به زحمت پف چشمهایم را پشت خط چشم سیاه پررنگ پنهان کرد ، تاج و تور و لباس عروس همهچیز سر جای خودش بود .
در آینه به چهره جدیدم نگاه کردم انصافاً زیبا شده بودم با آنهمه طلای سنگین گرانقیمت ساعت طلا و حلقه برلیان خودم را نمیشناختم.
چشمهایم را بستم مرتضی را با لبخند زیبایش با چشمهای سبزش و قامتی که مرا به یاد پدرم میانداخت تصور کردم.
با صدای آرایشگر به خودم آمدم:
_ عروس خانوم آقا داماد اومد ناز نکن ...
فیلمبردار داخل شد و شروع به کار کرد .
چادر سفید عروس را برداشتم محض احتیاط قرار بود دوتا چادر سر کند فیلمبردار گفت عروس خانوم وسط سالن آرایشگاه بایستید تا داماد وارد شود و دستهگل را تقدیم کند ...
گوش کردم ...
ایستادم ...
در باز شد...
داماد داخل شد...
با لباس سرتاسر سفید ...
#امیر شب عروسی داماد برازنده شده بود...
پشت سرش خانواده #امیر وارد شدند ...
نقل پاشیدند و قربانصدقه رفتند...
امیر پیشانیام را بوسید ...
از آن شب جز خندههای مصنوعی و صدای رقص و آواز و هدایای فراوان چیزی به خاطرم نیست...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
⚫️
#مولاي_غريبم
هر روز صبح،
با اشک روضه
صحن چشمهایم را میشویم
تا شاید قدم رنجه کنی
و خانه دلم را روشن سازی ...
#با_ادب_دست_به_سينه_سلام
@Salehe_keshavarz
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدر مهربانم ، سلام ...
▪️#آجرك_الله_يا_بقية_الله ...
#سلام_علی_آل_یاسین
#ميخواهم_روضه_خوانتان_باشم
▪️يا رب الحسين بحق الحسين
▪️إشف صدر الحسين #بظهور_الحجة
‼️‼️‼️‼️
سلام روزتون بخیر
این هفته #مشـــارطه نداشتیم تا عزیزان برنامه ریزی ها و هدفگذاری های خودشون رو تکمیل کنند
اگر #سوالی بود حتما بپرسید که شبهه ای نباشه ان شاءالله
برای دسترسی به مطالب فوق از هشتگ ها یا جستجوی عنوان مورد نظر کمک بگیرید👇👇
#برنامه_ریزی
#هدف
از هفته آینده ان شاءالله میریم سراغ #مبارزه_با_نفس 💪💪
برنامه ها و #مشـــارطه های اکید و مؤکد👌
ان شاءالله و تعالی🤲🌺
📍📖📍📖📍📖📍
1⃣
در قرآن کریم خداوند «۱۳» مرتبه توصیه به افزایش ایمان کرده است.
آنهم فقط برای اصلاح مؤمن که بداند ایمانش ...
ایمان واقعی نیست.
#سبک_زندگی
#استاد_پناهیان
🎓 @salehe_keshavarz
2⃣
🎓 @salehe_Keshavarz 🎓
اما قرآن کریم اصل توصیه و اندرزش در عمل است.
جالب است که در قرآن کریم مشاهده کنید آمار « بدانید » هم زیاد نیست. علم زدگی در قرآن نداریم اما عمل بسیار دیده می شود.
»»» إِتَّقُوا اللّٰه «««
متأسفانه ما عمل را میوه ایمان می دانیم.
حاج آقا حالا چرا متأسفانه !!
چون اگر ایمان را درخت فرض کنیم ، ۴ سال بعد می خواهد میوه بدهد ، حالا تازه بعضی از درختان اینطورند بعضا ۷ سال بعد بارور می شوند.
❌این اشتباه است.❌
زیرا انسان در این مدت به شقاوت و بدبختی دچار می شود.
زیرا فکر می کنیم باید عالم فرهیخته شویم همانند آیت الله بهجت ، بعد عمل کنیم ، این تلقی ما از عمل و غلط است.
چه تلقی برای عمل درست است ؟
عمل نسبت به ایمان مثل میوه نسبت به درخت نیست ، مثل برگ ، شاخه است.
عمل مثل برگ عملیات فتوسنتز را موجب می شود ، زمانی که برگ سر از خاک بیرون می زند و اکسیژن و نور می گیرد ، ریشه را تقویت می کند.
حالا آبی که به پای این گیاه میریزید ثمر می دهد ، عمل دقیقا اینطور است.
☢فرض کنید روی یک گلدان را بپوشانید طوری که هوا و نور به آن نرسد و در این زمان به ریشه آب بدهید.
👈 عمل ، عملیات فتوسنتز است.
👈 علم و آگاهی بدون عمل ، آب دادن است.
🍀اگر برگ ، نور و هوا دریافت کند.
💦مقدار کمی آب ، ریشه را تقویت می کند.
با مقدار کمی ایمان حرکت آغاز می شود.👌👌
🎓 @salehe_Keshavarz 🎓
#سبک_زندگی
#استاد_پناهیان
3⃣
ایمان نسبت به عمل👇👇
ایمان یک قطره و عمل دریاست.
با این اوصاف به نظرتون⁉️🔰
اثر آگاهی در انسان بیشتر است یا اثر عمل ؟ چرا ؟
🤔🤔
ارسال پاسخ به ادمین
@Admiin114
#سبک_زندگی
#استاد_پناهیان
🎓 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_شانزدهم
زندگیم با امیر شروع شد ...
زندگی با تنها کسی که هیچوقت فکر همسری او را نمیکردم .
خانهام زیبا و جادار بود ، آن روزها آپارتمان صد و پنجاهمتری داشتن یعنی ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچچیزی کم نگذاشت.
اما لبخند با صورت من قهر کرده بود و تنها چیزی که خوشحالم میکرد رفتن به روستا و ساعتها نشستن بر مزار بابا بود...
امیر مرد شوخطبعی بود دنبال بهانه میگشت تا مرا بخنداند همیشه یک سوژه برای سورپرایز من پیدا میکرد .
کمکم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ...
دلم برایش میسوخت..
عاشق شدن بد دردی بود که خود آن را چشیده بودم دلم برای امیر میسوخت که عاشق منی بود که او را نمیخواستم ...
اما خواست زمانه با من یکی نبود...
حدود پنج ماه بعد از ازدواجم بزرگترها جمع شدند تا برای سالگرد زلزله برنامهریزی کنند قرار شد مراسم در روستا و منزل بازسازیشده پدربزرگ و مادربزرگم برقرار شود.
خبر داشتم که آن خانه را مرتضی برایشان ساخته بود ، حال عجیبی داشتم میدانستم آن روز او و عمه فاطمه را خواهم دید .
امیر قدری عصبی بود اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با ماشین خودمان معصومه خانم و بچهها را برداشتیم و روز قبلاز مراسم به روستا رفتیم .
وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه را دیدم ...
روی ایوان ایستاده بود و مادرانه نگاهم میکرد در آن لحظه هیچ قدرتی نمیتوانست جلوی رسیدن من به آغوش او را بگیرد ، دستهایش را صورتش را تکتک انگشتانش را با اشک میبوسیدم ، خدایا چقدر دلم برای آغوش مادرانهاش تنگ شده بود ، یکسال دوری اجباری آنهم روزهای بیپدری و تنهایی من ...
همه افراد حتی امیر با دیدن بیقراری ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم هم با عمه خوشوبش کرد هرچند سردی بین شان کاملاً مشخص بود .
تا شب مثل مرغ پرکنده بیقرار بودم...
پس کجا بود ...
چرا مرتضی را نمیدیدم...
صحبتش بود...
میدانستم آنجاست اما جلوی من ظاهر نمیشد...
دخترها مشغول درست کردن خرما شدیم و بزرگترها حلوا پختند ، بوی غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود سفرهی شام انداخته شد .
دیدمش ...
با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد ...
خدای من چرا زنده بودم ...
مرتضی بود ...
مرتضای من ...
موهایش بلند شده بود و روی پیشانیاش ریخته بود بهنظر مرد تر و پختهتر میآمد.
همینطور که مسحور او بودم سنگینی نگاه امیر را که گوشهی دیوار ایستاده بود حس کردم ، خودم را و نگاهم را جمع کردم و رفتم داخل نمیخواستم با مرتضی روبرو شوم همینکه او را دیده بودم قلبم داشت از جا کنده میشد توان صحبت و گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم نمیخواست امیر تحریک شود.
نیمههای شب بلند شدم تا به حیاط بروم دلم میخواست روی همان سکویی که بارها با مرتضی مینشستم بنشینم و یاد ایام کنم اما پیشاز من کس دیگری دلتنگ آن سکو شده بود هیبتش را در تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم و به سیاهی چشم دوختم ...
اشک گاهی درمان درد نمیکند...
بیصدا برگشتم داخل و تا صبح خواب پریشان دیدم .
فردای آن روز پیشازظهر بنا بود به مسجد رفته و آنجا را آماده مراسم کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را ببرم و بچینم.
عکس زنعمو و چهار بچههایش و عکس بابا را برداشتم بهعلاوه روبان سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول چیدن وسایل داخل مسجد بودم که صدای یا الله او توجهم را جلب کرد...
جای فراری نبود هر دو دستپاچه بههم نگاه کردیم :
_سلام
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz