صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 حدود ۷۰ حلقه |مؤیدرضوانی| ◽️حسن علاقه زیادی به عکس گرفتن داشت. عکسهایی
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 برای من قابل قبول نیست |محمد باقری|
◽️در مرحله دوم عملیات رمضان در سال ۱۳۶۱، برای یکی از گردانها مشکلی پیش آمد. آن گردان عمق پیشرویاش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود.
◽️حسن که مکالمات بیسیم را در «قرارگاه نصر» گوش میکرد، متوجه این مسئله شد. او با فرمانده این گردان، یعنی فرمانده تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت:
➕ شما کجا هستین؟
➖ من توی تیپ هستم.
➕ شما باید بری، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه بشی و گردان را از محاصره نجات بدی، و تا خودت به صحنه نری، این اتفاق نمیافته. این گردان الان متوجه نیست و اگه به اونها بگی که توی محاصره هستن، وضع خرابتر میشه و ممکنه دستپاچه بشن. باید خودت به صحنه ببری و جناحین گردان رو با گردانهای دیگه حفظ کنین، تا بتوانین اونها رو از محاصره خارج کنین.
◽️ فرمانده تیپ، استدلالهایی آورد مبنی بر اینکه:
➖ نیاز نیست من برم اونجا، همینجا دارم هماهنگیهای توپخونه رو میکنم. من کارهای مهم دیگهای دارم، نمیتونم برم.
◽️در این لحظه، حسن آن چنان محکم پشت بیسیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگشان پرید و جا خوردند. او خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: «اگه همین الان از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نری و این گردان رو از محاصره نجات ندی، باهات به شدت برخورد میکنم. من خودم الان میام اونجا. تو نباید توی سنگرت باشی و باید به صحنه رفته باشی. یا میری و خودت به همراه این گردان توی محاصره شهید میشی، یا گردان رو از محاصره در میاری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره بشه و اسیر بشه، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشه، سریع حرکت کن برو!»
◽️با این قاطعیت و عتابی که او به فرمانده تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصرهی گردان مورد نظر را یکسره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد.
#قسمت_بیستودوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 برای من قابل قبول نیست |محمد باقری| ◽️در مرحله دوم عملیات رمضان در سال ۱
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 هر کاری تمرین میخواهد |مؤیدرضوانی|
◽️حسن انسان اهل تفکری بود و هرچه را میدید و در جنگ رخ میداد، یادداشت میکرد. این کار را به هیچ عنوان و در هر حالتی تعطیل نمیکرد و حتی در اوج خستگی هم دست از آن برنمیداشت.
◽️یک شب از منطقهی عملیات ثامنالائمه (ص) بر میگشتیم. هنوز مدت منطقه برای عملیات آماده نشده بود و نیروها اقدامات لازم را برای آماده کردن منطقهی عملیاتی انجام میدادند. حسن نیز از صبح تا شب مشغول انجام هماهنگیهای لازم در این زمینه بود. دیر وقت رسیدیم. همه خسته بودیم. بچهها رفتند تا استراحت کنند من به طور اتفاقی بیدار بودم.
◽️ساعت از ۱۲ گذشته بود. ناگهان متوجه شدم که کسی در اتاق محل کار اوست. دقت کردم دیدم حسن است که پشت میز کارش نشسته و مشغول یادداشت کردن چیزهایی است.
◽️تعجب کردم و پیش خودم گفتم: «عجب حوصله داره این حسن باقری، با این همه خستگی، هنوز نخوابیده و داره یادداشت میکنه.»
◽️ رفتم جلو و به او گفتم:
➖مگه خسته نیستی؟ برو بخواب!
➕باید بعضی از مطالب رو بنویسم و خاطراتم را ثبت کنم.
➖چرا ما مثل شما نیستیم و نمیتونیم اینطوری مُجدّانه توی کاری ثابت قدم بمونیم.
➕نه شما هم میتونین، فقط کافی تصمیم بگیرین و تمرین کنین. هر کاری تمرین میخواد و در اون صورت، راحت میتونین همه چیز رو بنویسین.
◽️اثر صحبت حسن طوری بود که از آن به بعد، من هم یادداشت کردن را آغاز کردم و در اصل علاقه به یادداشتبرداری را مدیون حسن باقری هستم.
#قسمت_بیستوسوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 هر کاری تمرین میخواهد |مؤیدرضوانی| ◽️حسن انسان اهل تفکری بود و هرچه را
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 شما برو بخواب
◽️خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میکردیم. حسن باقری به من گفت: «بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم.»
◽️در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم میخوردند و حسن میخواست بداند، عراق در مورد منطقهای که ما برای عملیات انتخاب کردهایم، چگونه فکر میکند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت میکرد.
◽️به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم. به او گفتم: «حسن! چقدر از اینها سوال میکنی؟ مگه میخوای آموزش ببینی؟» گفت: «چه اشکالی داره؟ ما باید از اینها اطلاعات بگیریم.»
◽️خستگی شدیداً بر من غلبه کرده بود. جالب اینکه، در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمه سؤالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با اینکه هنوز به زبان عربی تسلّط نداشت، به من گفت: «شما در سؤال کردن اشتباه کردی؟ سوالت رو درست بپرس.»
◽️آنقدر دقیق و نکتهسنج بود که حتی اشتباهات سوالات عربی را نیز میفهمید.
◽️وقتی دید که من دیگر نمیتوانم ادامه دهم، گفت: «شما برو استراحت کن.» من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
◽️ در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و بر انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آنها سؤال میکرد و جواب میگرفت.
#قسمت_بیستوچهارم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 شما برو بخواب ◽️خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میکردیم. حسن
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها)
|مهدی اسماعیلی|
◽️یک بار که صادق آهنگران به مقر ما آمده بود، حسن باقری از او درخواست کرد، با توجه به اینکه فردا پنجشنبه است، صبح فردا برای رزمندگان زیارت عاشورا بخواند.
◽️آهنگران که ساعت ۴:۳۰ صبح از راه رسیده بود، با اینکه خیلی خسته بود، اما قبول کرد. یک استراحت کرد و بعد از نماز صبح، آمادهی قرائت زیارت عاشورا شد.
◽️حسن از او خواست که روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) را هم بخواند. او علاقه شدیدی به حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) داشت و ما همه نگران او بودیم. چون میدانستیم که احتمال دارد، از هوش برود و به علت اینکه فاصلهی ما تا مرکز بهداری زیاد بود، مشکلی پیش بیاید.
◽️ وقتی آهنگران شروع به خواندن روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) کرد، حدود بیست دقیقه این بزرگوار به شدت گریه میکرد. گریهاش پایان نداشت. طوری که پس از اتمام مراسم، مدت زیادی در سجده بود.
◽️همه نگران بودیم که آیا از سجده بلند میشود یا نه؟ وقتی سر از سجده برداشت، بر اثر گریهای که کرده بود به اندازه دو کف دست، پتوی سربازی که زیر چشمش بود، خیس شده بود.
#قسمت_بیستوپنجم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) |مهدی اسماعیلی| ◽️یک بار که صادق آه
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 فرمانده گردان |شهیدحسینهمدانی|
◽️جلسه مشترکی بین همهی فرماندهگردانهای تیپ ۲ لشکر ۲۱ حمزه و تیپ ذوالفقار از ارتش و تیپ ۲۷ محمد رسولاللّٰه (صلواتاللّٰهعلیه) که هنوز لشکر نشده بود و حدود ۱۳-۱۴ گردان داشت برگزار شد.
◽️حسن باقری از همهی فرماندهگردانها نظرخواهی کرد. سپس صحبتهای خود را با توجه به نظرات آنان و جمعبندیهایی که کرده بود آغاز کرد.
◽️او نحوهی ادغام گردانهای سپاه و ارتش را مشخص کرد و بعد گفت: «یکی از دو فرماندهی گردان سپاه و ارتش، باید فرمانده گردان شود، یکی هم جانشین او.» سپس ادامه داد: «از نظر ما بلامانعه که فرمانده گردان، از ارتش باشه، امّا من به کسی فرمانده گردان میگم که همراه گردان تا منطقهی درگیری و تصرف هدف بره.» وقتی حسن این مطلب را عنوان کرد، برادران ارتشی گفتند: «بهتره برادران سپاه فرمانده گردان باشن.»
◽️آن زمان در ارتش این طور مرسوم بود که فرمانده گردان، یک قرارگاه تاکتیکی در پشت منطقهی درگیری و پشت خط، به خصوص جایی که ارتفاع داشت، میزد و از آنجا گردان را هدایت میکرد. آنها معتقد بودند که اگر مقرشان در چنین مکانی باشد و بیسیم هم داشته باشند، میتوانند از بالا گردان را هدایت کنند تا به هدف برسند.
◽️حسن باقری نظر دیگری داشت. او میگفت: «فرمانده گردان، اونیه که قبل از گردانش بره عملیات، قدمها و پوتینهایش به منطقهای که گردانش میخواد بره، برسه و زودتر از نیروهاش به دشمن بزنه و قبل از اینکه صدای شلیک بیرون بیاد، صدای عراقیها رو بشنوه.» او همیشه در جلسات تأکید میکرد که: «برای ما فرماندهی گردان چه ارتشی باشه، چه سپاهی، فرقی نداره، حتی تقدّم با برادران ارتشیه، اما فرمانده گردان کسیه که همراه گردانش تا خود هدف بره.»
#قسمت_بیستوششم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 فرمانده گردان |شهیدحسینهمدانی| ◽️جلسه مشترکی بین همهی فرماندهگردانها
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 نگران نباشید |محمد باقری|
◽️نسبت به نیروها و حفظ آنان خیلی حساس بود. همیشه میگفت: «اگه روز محشر، هر کدام از این پدر و مادرها و یا بچههای شهدا، فقط یه دقیقه روی پل صراط جلوی ما رو بگیرن و بگن که تو مسئول بودی و کمکاری کردی و باعث شدی پدر ما شهید بشه، اون موقع تکلیف ما چیه؟ اگه یقه ما را بگیرن، ما چه حرفی برای گفتن داریم؟» همیشه دغدغهاش این بود که مبادا مدیون خون شهدا شویم.
◽️در جریان یکی از عملیاتها که به علت گسترش سازمان رزم، تعداد شهدا هم به مراتب بیشتر شده بود، خیلی ناراحت بود. اما ناراحتی او پس از دیداری که به همراه فرماندهان سپاه با حضرت امام داشتند، برطرف شد. در آن دیدار به حضرت امام عنوان کرده بودند: «احساس ما اینه که ممکنه کوتاهی کنیم و یا شاید حتی توانایی لازم را برای هدایت عملیات نداشته باشیم. اگه اجازه بدین، دیگه مسئولیت فرماندهی رو به عهده نداشته باشیم. ما به جبهه اومده بودیم که مثل بقیه رزمندهها بجنگیم و شهید بشیم، اما حالا هر روز دوستانمون جلوی چشمامون شهید میشن و ما فکر میکنیم در مورد آنها مسئولیم. ما احساس میکنیم نمیتونیم این بار سنگین رو به دوش بکشیم، سنگینیش داره خیلی اذیتمون میکنه.»
◽️حضرت امام خطاب به آنان گفته بود: «شما چه کشته بشین، چه بکشین، پیروزین، مطمئن باشین که این خواست خداست و اسم شما، در دفتر الهی به عنوان فرمانده ثبت شده، شما تدبیرتون رو بکنین و بقیه را به خدا بسپارین و به او توکل کنین. خدا به موقعاش شهادت رو نصیب شما هم خواهد کرد. وظیفهتون رو انجام بدین و نگران چیزی نباشین.»
#قسمت_بیستوهفتم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 نگران نباشید |محمد باقری| ◽️نسبت به نیروها و حفظ آنان خیلی حساس بود. همی
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 مثل ماهی تشنهام
◽️روز اولی که به ستاد عملیات جنوب معرفی شدم، حسن باقری من را صدا زد و گفت: «از ترجمه چیزی بلدی؟» گفتم: «زیاد وارد نیستم، ولی سعی خودمو میکنم.» من زبان عربی را بلد بودم و با آن زبان تکلّم میکردم، اما ترجمه اسناد جنگی را تا آن زمان تجربه نکرده بودم.
◽️حسن به من گفت: «اینجا باید مطالب نظامی و اسناد عراقی رو ترجمه کنین.» نگاهی به اسناد کردم، دیدم خیلی پیچیده و مملو از اصطلاحات نظامی است. به او گفتم: «فکر نمیکنم بتونم اینها رو ترجمه کنم.» گفت: «اینها چیزهایی که توی جبهه لازمه، مطمئن باش یاد میگیری، ناامید نباش.»
◽️بعد از آن، یک سری از اصطلاحات را به من یاد داد و من با تعجب دیدم که او از من که زبان عربی بلد هستند، واردتر است.
◽️بعد از آن به من گفت: «من خیلی دلم میخواد بتونم زبان عربی رو تکلّم کنم و با اُسرای عراقی به زبان خودشون حرف بزنم و مترجم نداشته باشم و بتونم مکالمات بیسیم اونها رو هم بفهمم، شما باید در این زمینه به من کمک کنی.» بعد ادامه داد: «من به قدری دوست دارم زبان عربی رو یاد بگیرم که مایلم هرچه زودتر این کار انجام بشه و موفق به تکلّم بشم، مثل ماهی.»
◽️گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «ماهی توی آب چی میگه؟» گفتم: «نمیدونم مگه ماهی چیزی هم میگه؟» گفت: «وقتی ماهی توی آبه، اگه به دهانش نگاه کنی، دائم میگه آب، آب، آب. و این آب گفت نشون میده که او همیشه تشنه است و آب میخواد. من هم مثل ماهی، تشنهی زبان عربی هستم و خیلی علاقه دارم که یاد بگیرم.»
◽️آنقدر در این زمینه با پشتکار و علاقهی فراوان تلاش کرد که خیلی زود زبان عربیاش قوی شد و توانست به راحتی با اسرا صحبت کند.
#قسمت_بیستوهشتم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 مثل ماهی تشنهام ◽️روز اولی که به ستاد عملیات جنوب معرفی شدم، حسن باقری
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 عجبمجلسیبود |علیزاهدی|
◽️قبل از آغاز عملیات محرم سال ۱۳۶۱، جلسهای بین برادران ارتشی و سپاهی انجام شد و در آن جلسه، آخرین بررسیها به منظور انجام عملیات صورت گرفت.
◽️۳-۲ روز به محرم مانده بود، آن زمان، رسم بر این بود که در پایان جلسه، چند جملهای ذکر مصیبت میشد و همیشه این کار را [شهید] مصطفی ردانیپور که روحانی بود، انجام میداد.
◽️از قضا، آن روز ردانیپور در جلسه نبود. بنابراین کسی را نداشتیم که روضه بخواند. در این حین، حسن باقری درخواست کتاب مقتل کرد.
◽️ما همه چیز از او دیده بودیم و باور داشتیم، به جز روضه خواندن. صدای او، صدایی محکم و با صلابت بود و صدای مداحی نداشت. اصلأ انتظار نداشتیم از پس این کار برآید.
◽️به هر ترتیب، کتاب مقتل را آوردند و حسن شروع به روضه خواندن کرد. یادم نمیرود، همراه با کلمه به کلمهی آن اشک میریخت. انگار تمام سلولهای بدنش، همراه با او مصیبت امام حسین (صلواتاللّهعلیه) را میخواندند. او صدای زیبایی نداشت، اما سخنی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
◽️به حدّی جلسه را متحول و دگرگون کرد که هنوز هم کسانی که در آن جلسه بودند، شیرینی و لذت آن مصیبت و روضهخوانی را از یاد نمیبرند. آنقدر با عشق روضه خواند و آن قدر گریه کرد که حالت غش به او دست داد. همه سینه میزدیم و گریه میکردیم و از آن جلسه حضّ بسیار بردیم.
#قسمت_بیستونهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 عجبمجلسیبود |علیزاهدی| ◽️قبل از آغاز عملیات محرم سال ۱۳۶۱، جلسهای بی
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 کاراطلاعاتیمهمتراست |محمدباقری|
◽️روی مقولهی اطلاعات بسیار تمرکز داشت و آن را مهمتر از مسائل دیگر میدانست و میگفت: «تا زمانی که ما دشمن رو نشناسیم، اقداماتمون کوره و اقدامات کور به نتیجه نمیرسه، بایستی دشمن رو خوب بشناسیم.»
◽️ وقتی نیروهای مردمی با آن شور و حال انقلابی وارد جبهه می شدند، او از بین آنها افراد با استعداد را پیدا میکرد و بعد آنان را توجیه میکرد و میگفت: «اگر شما فعالیت اطلاعاتی بکنین، ارزشش بیشتر از اینه که به عنوان تکتیرانداز عادی، وارد خط مقدم جبهه بشین و کنار سایر رزمندهها بجنگین. شما بیاین همراه با جنگ، کار اطلاعاتی بکنین تا بتونیم دشمن را بشناسیم و نقاط ضعفش رو کشف کنیم. بعد، از اون نقاط ضعف استفاده کرده و ضربات کاری به دشمن وارد کنیم.
◽️اگر ما صرفاً توی خط مقدم، پیشونی به پیشونی دشمن بذاریم و جنگ مستقیم بکنیم، با توجه به استعداد بالای دشمن و تجهیزات زیادی که داره و کمک های زیادی هم که دنیا به اونها میکنه، نمیتونیم موفق بشیم. ما باید اول، نقاط ضعف دشمن رو کشف کنیم، بعد اقدام کنیم. تازه، بعد از اون باید سعی کنیم، از دشمن اسیر یا یه برگ سند بگیریم و تجهیزات دشمن را غنیمت بگیریم، تا بدونیم دشمن چه امکاناتی داره.
◽️سعی کنین بیشترین اطلاعات را از دشمن بگیرین. ما بایست بتونیم یک لشکر دشمن رو محاصره کرده و منهدم کنیم و طوری پیش بریم که کل ارتش عراق رو از بین ببریم، نه اینکه فقط اون دسته نیرو و یا اون یه رزمنده دشمن که توی سنگر میجنگه رو هدف قرار بدیم.»
#قسمت_سیام
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 کاراطلاعاتیمهمتراست |محمدباقری| ◽️روی مقولهی اطلاعات بسیار تمرکز داشت
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 نه! نمیبرم. |محمدجعفراسدی|
◽️ به هیچ عنوان نمیگذاشت حلال و حرام وارد زندگیاش شود.
◽️یک روز صبح بود، به من گفت: «امروز قول دادم که ظهر، برای ناهار توی خونه باشم و باید بعد از نماز به منزل بروم.» نماز را که خواندیم، گفت:
➕ من یه ساعت برم و بیام.
رفت بیرون اما دیدم دوباره برگشت.
➖ گفتم: چی شد؟ چرا برگشتی؟
➕ اسدی! الان نون توی شهر پیدا میشه؟
➖نه! میدونی ساعت چنده؟ الان دیگه نون نمیتونی پیدا کنی! اگه قول دادی که نون بگیری، سهم خودت مونده، بیا بردار و ببر.
◽️او آمد، مقداری نان و یک ظرف ماست نیم لیتری برداشت و رفت. سه بار رفت و برگشت و در آخر هم گفت: «نه! اینها را نمیبرم. این ماست و نون رو دادن که اینجا مصرف بشه. اگه من این نوع به خانه ببرم، زن و بچهام اونو میخورن و این درست نیست.»
➖ حالا عیبی نداره، بردار ببر.
➕نه اگر چهار نفر مسلمون رزمنده، این نوع و ماست رو دست من ببینن و به گناه بیفتن و بگن ماست سپاه را میبرن خونهی خودشون، این گناه کردن منه.
#قسمت_سیویکم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 نه! نمیبرم. |محمدجعفراسدی| ◽️ به هیچ عنوان نمیگذاشت حلال و حرام وارد ز
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 شمادرستمیگیبرادر|علیخوشمقام|
◽️ نزدیک عملیات بود. حسن دستور اکید داده بود، کسانی که دچار موج انفجار شدهاند، حق شرکت در عملیات را ندارند و از حضور آنها در عملیات جلوگیری شود.
◽️با حسن برای بازدید از خط میرفتیم که ناگهان صدای داد و فریادی توجه ما را جلب کرد. حسن گفت: «نگه دار.» من ماشین را متوقف کردم تا ببینیم چه خبر است.
◽️یکی از رزمندگان که دچار موج انفجار شده بود، همینطور فریاد میزد و فحش میداد. آن هم فحشهای ناجور و جالب اینکه مخاطب فحشهایش، فرمانده لشکر بود.
◽️حسن از ماشین پیاده شد و همراه آن رزمنده شروع کرد به فحش دادن، تا عصبانیت رزمنده کم شود. بعد از اینکه او را کمی آرام کرد پرسید:
➕چیه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
➖عملیات نزدیکه، ولی نمیخوان منو ببرن، میگن فرمانده لشکر گفته کسایی که موجی شدن، حق شرکت توی عملیات ندارن.
➕کی گفته حق نداری؟ غلط کردن، بیا سوار ماشین شو، من خودم میبرمت خط.
و او را سوار ماشین کرد.
◽️حسابی تعجب کرده بودم. او خودش چنین حکمی داده بود، حالا خودش آن را نقض میکرد!
◽️ بعد از مدتی که حرکت کردیم، به او گفت:
➕ببین برادر! شما مجروحی، موج گرفتهای، توی اون عملیات، تو اون شلوغ پلوغی، وقتی یه توپ میخوره زمین، حالت بد میشه. اون وقته که فرق بین خودی و دشمن را نمیفهمی و همه را به چشم عراقی میبینی. فکر میکنی همه دشمنن. اگه اون لحظه، اسلحتو به سمت خودی گرفتی، تکلیف چیه؟ چیکار باید کرد؟ هیچی! تا ما بیاییم کاری کنیم، تو زدی و چند نفرو کشتی و چند تا رو هم مجروح کردی. اگه فرمانده چیزی میگه، از روی حساب کتاب حرف میزنه.
◽️مدتی از صحبتهای حسن نگذشته بود که آن رزمنده به من گفت: «نگهدار! میخوام پیاده شم.» و بعد رو به حسن گفت: «شما درست میگی برادر، اومدن من چیزی جز دردسر نیست.»
#قسمت_سیودوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 شمادرستمیگیبرادر|علیخوشمقام| ◽️ نزدیک عملیات بود. حسن دستور اکید دا
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 کیمیخوادجواببده|محمدباقری|
◽️در جریان یکی از عملیاتها، یکی از گردانها، دو ساعت پس از اعلام رمز، پیشرویاش را آغاز کرد و به همین دلیل در محاصره افتاده بود.
◽️وقتی حسن از این موضوع با خبر شد، گفت: «سریع بگین بیان عقب، هر طور شده برشون گردونین.» اما فرمانده گردان به تصور اینکه میتوانند ادامه دهند و مقاومت کنند، عقبنشینی نکرد و از دستور سرباز زده بود. گردان محاصره شد و تانکهای عراقی از روی بدن بچه ها رد شده بودند از کل آن گردان تنها چند نفر به عقب برگشته بودند.
◽️حسن، بینهایت عصبانی بود. کارد میزدی، خونش در نمیآمد. از شدت عصبانیت میلرزید. فریاد میزد و میگفت: «مگه نگفتین اون گردانی که هشت کیلومتر پیشروی کرده، برگشته عقب؟ مگه نگفتم هر طور شده برشون گردونین؟ چرا باز اصرار کردین که بمونن و مقاومت کنن؟ عملیات تموم شده، شما حتی بعد از عملیات هم به ما نگفتین که چی به سر اون گردان اومده. وقتی میگیم ساعت ۹:۳۰ رمز عملیات اعلام میشه، یعنی همون موقع حرکت کنین، نه دو ساعت بعد. شما هم که گزارش نمیدین. چند بار گفتن گزارش غلط برامون دردسرساز میشه؟ گوش نکردین اینم نتیجه اش.»
◽️ همه ساکت بودند، صدا از هیچ کس در نمیآمد.
◽️در این لحظه، بغض حسن ترکید و زد زیر گریه و گفت: «بابا، کی میخواد جواب خون شهدا را بده، به خدا کمر من شیکست.»
◽️کم کم از گوشه و کنار، صدای گریه بچه ها هم بلند شد اوضاع عجیبی بود.
#قسمت_سیوسوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan