صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 آنجا نماز نمیخوانم|غفور حاجیسالم| ◽️برای شناسایی به منطقه بین سوس
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 احسنت! آفرین!
◽️وقتی بنیصدر فرماندهی کل قوا بود، از دادن سلاح و امکانات به سپاه امتناع میکرد. کار به جایی کشید که فرماندهان سپاه، موضوع را به امام اطلاع دادند. بنیصدر هم با تأکید امام، قرار تشکیل جلسهای را گذاشت و گفت: «که توی این جلسه سپاهیها بیایند تا ببینیم چه میگویند.»
◽️تمام فرماندهان رده بالای ارتش و سپاه و حتی حضرت آیتاللّٰه خامنهای، در این جلسه که در اهواز تشکیل شد، حضور داشتند.
◽️ بعد از این که ارتشیها گزارشات خود را دادند، نوبت به سپاه رسید. این جلسه، اولین جلسهای بود که برادران سپاه اجازه داشتند، در آن سطح بالا، نظراتشان را بدهند و اظهار نظر کنند. به همین دلیل نگرانی خاصی بین فرماندهان سپاه و حتی آیتاللّٰه خامنهای وجود داشت.
◽️فرمانده عملیات جنوب، پشت تریبون رفت و از مسئول اطلاعات سپاه خواست تا گزارش خود را ارائه دهد.
👤 سید رحیم صفوی در اینباره میگوید:
◽️در آن جلسه، ما همه نگران بودیم که پس از ارائه گزارش سپاه، وضع به چه ترتیب خواهد شد. آیتاللّٰه خامنهای نیز که در آن زمان نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند، اذعان کرده بودند: «با اینکه ما روحانی بودیم و نماینده امام، و سپاه بخشی از ما محسوب میشد، اما نگران این بودیم که آیا مسئول اطلاعات، میتواند گزارشی را در حد و اندازهی جلسه ارائه بدهد و از این جلسه سربلند بیاید یا نه؟»
◽️حسن باقری از جایش بلند شد که گزارش خود را ارائه دهد. با بلند شدن او، به خاطر سن و سال کمش و همچنین اندام نحیف و صورت لاغر و کم مویش، ابتدا بنیصدر نیشخندی به تمسخر زد و سر تفریح، خود را آمادهی شنیدن صحبتهای کرد او کرد.
◽️به هر ترتیب، حسن صحبتهای خود را آغاز کرد. او روی نقشه، بخشهای مختلف نیروهای دشمن را تشریح کرد و در مورد مناطق مختلف و اقدامات آتی دشمن نیز توضیحاتی داد.
◽️هرچه از گزارش دادن او میگذشت، بیشتر خنده بر لبان سپاهیها نقش میبست و اخمهای بنیصدر در هم میرفت. گزارش حسن باقری به گونهای بود که قابل قیاس با گزارش مسئولان ارتشی نبود. بحث هایی که قبل از این شده بود، بحث هایکلاسیک و دور از ذهن و عمل بود، اما بحثهای حسن، کاملاً عملی، تانک به تانک، نفر به نفر و جزء به جزء بود و در کل، گزارش جامع و کاملی بود.
گزارش آنقدر جالب و کامل بود که بنیصدر در آخر خطاب به او گفت: «احسنت! آفرین! اصلاً فکر نمیکردم بتونم چنین گزارشی رو از برادران سپاه بشنوم.»
#قسمت_نهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهی_حسنباقری🌷 💬 حسنآقا! التماس دعا |زورق| ◽️از طرف صدا و سیما، برای تهیه خبر، به همراه د
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 عملیات میکنیم، به موقعش
◽️ اواخر سال ۱۳۵۹، بر و بچههای جبهه «دارخوین»، برای اجرای عملیات علیه مواضع دشمن، به مسئولان فشار میآوردند. آنها معتقد بودند عملیات نکردن، در راستای خواستهی بنیصدر است و بیشتر بوی مصالحه و ترس دارد و با توجه به توان عملیاتی که داشتند، موفقیت در یک عملیات علیه خطوط اول و دوم عراقیها را قابل دسترسی میدانستند.
◽️قرار بر این شد که یکی از مسئولان مرکز عملیات جنوب، به دارخوین بیاید و صحبتهای بچهها را گوش کند. برادران حرفهای خود را یکی کردند و به اصطلاح میخواستند هر کس که آمد، از چپ و راست بمبارانش کنند.
◽️ بالاخره مسئول مورد نظر آمد. او کسی نبود به جز حسن باقری. جلسه در یکی از اتاقهای پاسگاه دارخوین برگزار شد. بیشتر بچهها اولین باری بود که او را میدیدند.
◽️حسن در آن جلسه گفت: «در اجرای عملیات شکی نداریم، اما باید به گونهای عمل کنیم که صددرصد به پیروزی در اون مطمئن باشیم. عدم موفقیت توی چند تا عملیات کلاسیک، در طول ماههای گذشته، دشمن رو یاغیتر کرده. باید عملیات آنچنان پرقدرت انجام بشه که نه تنها دشمن به موضع انفعالی بیفته، بلکه روحیهی ما و هم برای اجرای عملیات بعدی مضاعف کنه.»
◽️او چنان یک تنه همه را بمباران کرد که دیگر کسی را یارای صحبت و حرف از عملیات و عملیات کردن نبود.
#قسمت_یازدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 عملیات میکنیم، به موقعش ◽️ اواخر سال ۱۳۵۹، بر و بچههای جبهه «دارخوین»،
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 ازدواج حسن |محمد گلزاری|
◽️یک بار که حسن به تهران آمده بود، از من خواست تا همراه او، در نماز جمعه شرکت کنم. او میخواست راجع به ازدواج با من مشورت کند. از ملاکهای انتخاب همسر، بحثهای دینی، هم کفو بودن از لحاظ ایمان و اعتقادات مشترک صحبتهایی کرد و من نیز مشورتهایی به او دادم.
◽️بعداً با خبر شدم که با یکی از خواهران جنگ زدهی خرمشهر که خانهاش نیز ویران شده بود، در شهریور ۱۳۶۰ ازدواج کرده است. مراسم عروسی خود را نیز در اتاق کوچکی در اهواز برگزار کرده و در همان اتاق، از میهمانان پذیرایی کردند.
◽️مدتی بعد، راجع به مسئلهی فرزند، نامگذاری و تربیت فرزند از من سؤالاتی کرد و من هم اطلاعات لازم را در اختیار او گذاشتم. خیلی اصرار داشت که دیدگاههای دینی و شرعی را در این رابطه بداند و همینطور، این که نظر اسلام راجع به فرزند، رعایت دوران بارداری و مسائلی از این قبیل چیست.
◽️جالب این که، تا وقتی من مسائل پزشکی را مطرح میکردم، بیاعتنا بود، اما به محض این که قال الصادق (صلواتاللّٰهعلیه) میگفتم، سراپا گوش میشد.
◽️همسر ایشان دربارهی ازدواج با او گفته بود: «من میدانم که پاسدارها در راه انجام وظیفه شهید میشوند، ولی از خدا میخواهم که یک یادگاری از حسن داشته باشم.»
◽️ثمرهی این ازدواج نیز دختری پاک و باهوش به نام «نرگس خاتون» است که خدا خلقاً بسیار شبیه به آن بزرگوار است.
#قسمت_دوازدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 ازدواج حسن |محمد گلزاری| ◽️یک بار که حسن به تهران آمده بود، از من خواست
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 خوب! چه خبر؟|زهرا رضاییمقدم|
◽️از جبهه برگشته بود، سراغ من آمد و گفت: «نمیخواین به جبهه بیاین؟» ما در همسایگی خانوادهی افشردی زندگی میکردیم و رابطهی بسیار گرمی با آنها داشتیم. به او گفتم: «ما اینجا هم توی جبهه هستیم و کارهایی مثل دوخت و دوز و پخت و پز را انجام میدیم.» گفت: «شما که بچه نداری، باید به جای بچههات هم به جبهه بیای.»
◽️به هر حال من را به همراه مادرش به جنوب برد. آن موقع تازه ازدواج کرده بود و ما را به خانهی کوچکی که در اهواز داشت برد.
◽️یک شب وقتی برگشت، خیلی گرفته و ناراحت بود. از او سوال کردم: «چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟» گفت: «برای شناسایی منطقهای رفته بودیم، دو نفر از دوستام اونجا شهید شدن.»
◽️من با شنیدن این مطلب خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و گریه کردم. او به من گفت: «نه گریه نکنین! تا هر خانوادهی ایرانی یک شهید نده، انقلاب موندگار نمیشه. باید هر خانواده، یک شهید بده تا قدر این انقلاب رو بدونه. شما نمیدونین که برای این انقلاب چقدر زحمت کشیده شده، من از اینکه دوستان شهید شدن ناراحت نیستم، از این ناراحتم که اونها دیگه زنده نیستن تا بتونن برای ریشهکن کردن آمریکا و اذنابش فعالیت کنن.»
◽️آن شب، برادرش «محمّد افشردی» نیز به آنجا آمد. او خطاب به محمد گفت: «فردا اینها رو بردار و به آبادان ببر.» محمد گفت: «نه! نمیشه! اونجا خطرناکه و من نمیتونم اینها رو به اونجا ببرم.» گفت: «مگه من فرماندهی تو نیستم؟ بهت امر میکنم و تو باید از امر من اطاعت کنی، فردا اینها رو برمیداری میبری آبادان.»
◽️ فردای آن روز، محمد آقا ما را برداشت و بعد از گرفتن برگهی عبور به آبادان برد. در آبادان به ما به خاطر غلامحسین که درآنجا به حسن باقری معروف شده بود، خیلی احترام میگذاشتند. نام حسن باقری وِرد زبانها بود و شناختی که مردم و رزمندگان در آنجا از او داشتند، ما در تهران نداشتیم. ما را به منزل یکی از سپاهیان که یک اتاق بیشتر برایش نمانده بود و بقیه خانهاش در بمباران ویران شده بود بردند. آنها هیچ چیز در منزل نداشتند. وقتی قرار شد برای ما چای درست کنند به اندازه نیم سیر قند، بیشتر نداشتند که آن را شکستند و چند حبّه به ما دادند. چند ساعتی در آنجا سپری کردیم و بعد به منزل برگشتیم.
◽️ شب وقتی غلامحسین آمد، گفت: «خُب! چه خبر! از جنگ و جبهه چی دیدین؟» وقتی از نبود امکانات و سختی زندگی در شرایط جنگی برای او سخن گفتیم، جواب داد: «اینجا وضع همینطوریه، توی تهران نشستین، خوب میخورین و خوش میگردین، فکر میکنین خبری نیست، دیدین چه خبره! روزهایی بوده که ما حتی یه تیکه نون خشک هم گیرمون نیومده تا بخوریم. برید، دو دستی به کار بچسبید و قدر انقلاب رو بدونین. ما باید ریشهی ظلم را از روی زمین بکنیم و برای این مهم، خیلی سختی خواهیم کشید.»
#قسمت_سیزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 خوب! چه خبر؟|زهرا رضاییمقدم| ◽️از جبهه برگشته بود، سراغ من آمد و گفت: «
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 میگید چه کنیم؟
◽️ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان میکردند که جریان آب تند است و نمیشود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش میکشد. این مطلب به گوش حسن رسید و از نحوهی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود.
◽️نیروهای شناسایی را خواست و به آنها گفت: «آخه این چه وضعشه؟ چرا نمیتونین این کار رو تموم کنین؟» نیروها مجدداً دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آنها گفت: «خُب! میگین چه بکنیم؟ میخواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه میاومدی با هم کمک میکردیم؛ اونوقت جواب چی میدید؟» آنها گفتند: «آخه گرداب که بشه همه رو…»
◽️حسن اجازهی ادامه صحبت به آنها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرفشان و فریاد زد: «همش عقلی بحث میکنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتماً هم کمک میکنه.» با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد!
#قسمت_چهاردهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 خوب! چه خبر؟|زهرا رضاییمقدم| ◽️از جبهه برگشته بود، سراغ من آمد و گفت: «
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 میگید چه کنیم؟
◽️ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان میکردند که جریان آب تند است و نمیشود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش میکشد. این مطلب به گوش حسن رسید و از نحوهی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود.
◽️نیروهای شناسایی را خواست و به آنها گفت: «آخه این چه وضعشه؟ چرا نمیتونین این کار رو تموم کنین؟» نیروها مجدداً دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آنها گفت: «خُب! میگین چه بکنیم؟ میخواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه میاومدی با هم کمک میکردیم؛ اونوقت جواب چی میدید؟» آنها گفتند: «آخه گرداب که بشه همه رو…»
◽️حسن اجازهی ادامه صحبت به آنها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرفشان و فریاد زد: «همش عقلی بحث میکنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتماً هم کمک میکنه.» با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد!
#قسمت_چهاردهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 میگید چه کنیم؟ ◽️ده روزی میشد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره ر
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 بالاتر از سیاهی
◽️در عملیات بیتالمقدس سال ۱۳۶۱ در عرض یک هفته، پنج بار محل استقرار تیپ ولیعصر عجلاللّٰهتعالیفرجه را عوض کردند. فرماندهان از این تعویض مکان خسته شده بودند و لب به اعتراض گشودند.
◽️ آنها به سراغ حسن باقری رفتند و شکایت خود را مطرح کردند و گفتند: «امکانات نداریم، دیگه به هیچ وجه از محل فعلی تکون نمیخوریم، هرچی میخواد بشه! مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟»
◽️حسن باقری خیلی آرام، اما قاطع جواب داد: «بله که هست! بالاتر از سیاهی، سرخیِ خون شهیده که روی زمین ریخته میشه.»
◽️گفتند: «ما قوهی محرکه میخوایم، امکانات نیست!»
◽️حسن ادامه داد: «قوهی محرکهی شما، خون شهداست.»
◽️بعد هم با لحنی امیدوارانه از موفقیت در جنگ حرف زد و آنها را آرام و قانع کرد. صحبتهای او همچون آب سردی بود که روی بدن آنها ریخته شد و دیگر نتوانستند چیزی بگویند.
#قسمت_پانزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 بالاتر از سیاهی ◽️در عملیات بیتالمقدس سال ۱۳۶۱ در عرض یک هفته، پنج بار
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 معجزه خدا را ببین!
◽️در عملیات ثامنالائمه (صلواتاللّٰهعلیه) در سال ۱۳۶۰، طرحی برای آتش زدن نفت، روی رود کارون آماده شده بود تا در وقت ضروری اقدام شود.
◽️حادثهای باعث شد که قبل از زمان مقرر، نفت شعلهور شود و دود ناشی از آتش، بخش وسیعی از قرارگاه و محورهای عملیاتی را بپوشاند. تا جایی که قرارگاه ارتش غیر قابل استفاده شد و برادران ارتشی مجبور شدند، آنجا را ترک کنند و به سنگر کوچک حسن باقری که کمی جلوتر بود، بروند.
◽️عملیات در خطر بود، اما حسن با اطمینان و آرامش خاصی عملیات را ادامه میداد.
◽️در همان موقع، در حالی که دود تا چند متری سنگر حسن آمده بود، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و تمام دود را به آسمان برد و هوا کاملاً صاف و پاک شد.
◽️حسن یکی از برادران را صدا زد و به او گفت: «بیا بیرون! بیا بیرون و ببین و عبرت بگیر، تا بعداً کسی نَگِه امدادهای غیبی وهم و خیاله و خدا کمک نکرد، این معجزه است، خوب نگاه کن!»
#قسمت_شانزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 معجزه خدا را ببین! ◽️در عملیات ثامنالائمه (صلواتاللّٰهعلیه) در سال ۱۳
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 اینطور نگویید |حقدوست|
◽️حسن به هیچ عنوان اهل تملق و زیادهگویی نبود. هم خودش این کار را نمیکرد و هم دیگران را به شدت از این کار بر حذر میداشت. حتی بعضی وقتها که به شوخی به او میگفتم: «دیگه رئیس شدی»، به شدت ناراحت میشد و میگفت: «این طوری نگین، غرور میآره، کبر میآره.»
◽️بارها به من میگفت که در مورد مسائل جنگ دروغ نگوییم و یک مسئله را خیلی بزرگ نکنیم. یک بار که یک خبر، با کمی غلو در روزنامه چاپ شده بود، گفت: «درست نیست که این شجاعتها رو زیاد بزرگ میکنین. رعایت کنین و سعی نکنین جوونی که توی جبهه است، به عنوان اینکه همه توی جبهه قهرمان میشن، تحت تأثیر قرار بگیره، خُب! در واقعیت اینطوری نیست. زیاد غوغا نکنین، بذارین هر کسی که میخواد، خودش به جبهه بیاد، چون اگه بر اثر زیادهگویی به جبهه بیاد و ببینه که به اون صورت نیست و باید شبها روی خاک بخوابه، کولهپشتی رو بیرون نیاره و پوتین را هم از پاش در نیاره، وقتی ببینه وضع اینطوری، برمیگرده، بذارین اون کسی که میاد، با عشق و علاقه بیاد.»
◽️اون حتی عدهای را که مجبور بودند به جبهه بیایند، از بقیه جدا میکرد و میگفت: «اینها اگه با بچههای ما قاطی بشن، اونها رو خراب میکنن، جدا باشن بهتره.»
#قسمت_هفدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 اینطور نگویید |حقدوست| ◽️حسن به هیچ عنوان اهل تملق و زیادهگویی نبود.
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 وعدهی خدا حتمی است |شهیدحسینهمدانی|
◽️بعد از عملیات فتحالمبین سال ۱۳۶۱، حسن ما را خواست و گفت:
➕۴۸ ساعت فرصت دارین استراحت کنین یا به مسافرت برین. بعد از اون، خیلی مخفیانه باید توی مقر انرژی اتمی مستقر بشین.
➖مگه خبریه؟
➕بله، قراره یه عملیات دیگه انجام بشه که بزرگتر از فتحالمبینه و اهداف مهم و با ارزشی داره.
◽️در موعد مقرر به آنجا رفتیم. حسن باقری آمد و به من گفت:
➕من هر روز صبح، ساعت ۹ میام و از تو گزارش میخوام.
سپس تاکید کرد:
➕همدانی! باید دست به جاده آسفالته خرمشهر بخوره، هر وقت دستت به جاده بخوره، این بخش از مأموریتت تموم شده!
◽️واقعا کار مشکلی بود. ما امکانات لازم را خواستیم و او تهیه کرد. هر روز صبح هم میآمد و وقتی ما از شناسایی برمیگشتیم، میدیدیم او نشسته و منتظر آمدن ماست. تا میرسیدیم، میگفت: «خُب! چیکار کردین؟» بعد گزارش ما را میگرفت و یادداشت میکرد و میرفت و دوباره روز بعد میآمد.
◽️او برای اهداف عملیات بیتالمقدس، هیچ عذر و بهانه را نمیپذیرفت. در یکی از شناساییها، ما مسافتی حدود ۱۴ کیلومتر را طی کردیم. مارپیچ رفتیم، چپ و راست کردیم و از چند تا از مواضع دشمن هم عبور کردیم، لذا پای بچهها زخمی شده بود.
◽️وقتی از شناسایی برگشتیم، به او گزارشهای لازم را دادیم و گفتیم:
➖ ماشینها شماره شده، در هر دقیقه، این تعداد ماشین تردد میکنن و هر شب با پونصد متر جلوتر میریم.
➕ امشب باید دوباره ادامه بدین.
➖ پای بچه ها زخمی شده و خونابه داره.
➕ بچهها رو اینجا ردیف کنین.
◽️بعد سوزن آورد و به پای بچهها زد و خونابهها را تخلیه کرد و خیلی محکم گفت: «پانسمان کنین و شب مجدداً به شناسایی برین.»
◽️در یکی از شبها، یکی از بچهها دست خود را به جاده زد و حتی آن را بوسید. وقتی این مطلب را به حسنباقری گفتیم، همهی ما را بوسید و گفت: «انشاءاللّٰه تصرف جاده آسفالته خرمشهر قطعیه.» این حرف را او در حالی میزد که هنوز یگانها وارد منطقه نشده بودند و فقط کارشناسایی انجام شده بود و تا عملیات هم فاصله داشتیم.
◽️او میگفت: «وعدهی خداوند قطعیه. خداوند وعده داده که ما پیروزیم و به جاده خرمشهر میرسیم.» آنقدر محکم حرف میزد که ما فکر میکردیم به او الهام شده و از غیب حرف میزند.
◽️شب عملیات بیتالمقدس، اولین یگان ما که به جاده خرمشهر رسید، پشت بیسیم این مهم را عنوان کردیم.
◽️صبح، هنوز هوا روشن نشده بود که دیدم حسن باقری از راه رسید. پیش من آمد و گفت: «همدانی! بهت گفتم که تصرف جاده خرمشهر قطعیه. خداوند مزد زحمات ما رو داد.»
#قسمت_هجدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 وعدهی خدا حتمی است |شهیدحسینهمدانی| ◽️بعد از عملیات فتحالمبین سال ۱۳۶
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 باید با همین بسیجیها بجنگید
◽️بعد از پایان مرحلهی دوم عملیات بیتالمقدس تمامی فرماندهان در قرارگاه مرکزی جلسه داشتند. تقریباً همه خسته شده و بریده بودند. نظر همهی فرماندهان این بود که باید عملیات را متوقف کنیم و بازسازی را انجام دهیم.
◽️هرکس گلایه داشت. یکی از نبودن امکانات گلایه میکرد. یکی از درست عمل نکردن نیروها میگفت، دیگری از این که دیگر بیش از این نمیتوانیم جلو برویم صحبت میکرد و خلاصه هرکس به نوعی شکایت داشت و جمعاً به این نتیجه رسیده بودند که عملیات متوقف شود.
◽️در این هنگام حسن از جا بلند شد و بعد از اجازه گرفتن از [شهید] آیتالله صدوقی و [شهید] آیتالله دستغیب که در آنجا حضور داشتند، صحبتهای آتشین خود را آغاز کرد.
◽️او گفت: «ما به مردم قول دادیم که هر طور شده، خرمشهر را آزاد کنیم. کجا بریم؟ روشو دارین که برگردین؟»
◽️در این زمان همه سرشان را پایین انداخته بودند.
◽️حسن ادامه داد: «میخواین بریم از تکاورهای آموزشدیده آمریکایی، براتون نیرو بیاریم؟ باید با همین بچه بسیجیهای شهری و روستایی کار کنین و با همینها جنگ را پیش ببرین.»
◽️در آخر هم خیلی کوبنده گفت: «ما تا خرمشهر را آزاد نکنیم، از آنجا نخواهیم رفت.»
◽️با صحبتهای حسن، نظر همه عوض شد و عملیات مجدداً از سر گرفته شد، تا اینکه به آزادی خرمشهر انجامید.
◽️اگر صلابت و ابهت حسن نبود چه بسا در آن مقطع، طعم پیروزی و فتح خرمشهر را نمیچشیدیم.
#قسمت_نوزدهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 باید با همین بسیجیها بجنگید ◽️بعد از پایان مرحلهی دوم عملیات بیتالمقد
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 شما چه کارهای؟ |علی زاهدی|
◽️قبل از آغاز جنگ، در کردستان، همراه [شهید] حسین خرازی، با تشکیل گروهی تحت عنوان گروه ضربت، مشغول مبارزه با ضد انقلاب بودیم.
◽️بعد از شروع جنگ، به همراه حسین، وارد منطقهی جنوب شدیم و به دارخوین رفتیم. پس از دو ماه، من به همراه دو نفر دیگر از رزمندگان، از طرف آقا رحیم [صفوی]، مأمور شدیم که به آموزش تطبیق آتش و دیدهبانی، توسط برادران ارتشی برویم. ما سه نفر، در منطقهای برای دیدهبانی مستقر شده بودیم.
◽️ یک روز بعدازظهر، داشتیم از ارتفاع دکل که حدود ۹۰ متر بود، پایین میآمدیم که ماشین بلیزری، پایین دکل متوقف شد و برادری سپاهی با لباس شخصی، صورتی کم پشت و اندامی لاغر، نزد ما آمد و گفت: «شما باید اینجا بمونین.»
◽️ما چون از کردستان آمده بودیم، به زعم خودمان، احساس میکردیم نسبت به بقیه برتری رزمی و اطلاعاتی داریم و نسبت به آنهایی که تازه وارد صحنه شده بودند، ادعا داشتیم. از طرف دیگر، با توجه به شکل و هیبت آن برادر، نمیتوانستیم به خودمان بقبولانیم که تابع امر او باشیم. به همین خاطر، به او گفتیم: «اینجا جایی برای نگهبانی نیست.» او گفت: «تا صبح، یک نفر اون بالا باشه، یک نفر در حال استراحت در اتاقک پای دکل و یکی هم پشت تیربار بشینه و نگهبانی بده، تا اگه دشمن اومد اطلاع پیدا کنید. جاتون رو به نوبت تعویض کنین.»
◽️ما که هنوز در موضع خودمان بودیم، به او گفتیم: «اصلاً شما چه کارهاین؟ این مسئله به شما مربوط نمیشه!»
◽️او با کمال وقار و ادب، برای ما استدلال آورد، اما پاسخ ما منفی بود. به هر ترتیب، ما به منطقه «خط شیر» رفتیم.
◽️یکی، دو ماه گذشت و ما برای استحمام به اهواز رفتیم. [شهید] حسین خرازی در آن مقطع عهدهدار مسئولیت جبههی دارخوین بود، و به همین دلیل موقع برگشت برای انجام پارهای از هماهنگیها به پایگاه «منتظران شهادت» (پایگاه گلف) رفت و ما نیز همراه او به آنجا رفتیم.
◽️ وقتی وارد آن جا شدیم و مشغول سرکشی به اتاقها بودیم، به اتاقی رسیدیم که حسین گفت: «من اینجا کار دارم.» در اتاق را که باز کرد، من یک آن دیدم حسین با همان جوانی که آن روز پای دکل، ما با او تندی کردیم، حال و احوال پرسی میکند.
◽️در یک لحظه، تمام صحبتهایی که آن روز بین ما و رَدّ و بدل شده بود، از جلوی چشمم گذشت. به شدت شرمگین شدم و خودم را پنهان کردم و تازه متوجه شدم، او کسی نیست جز حسن باقری.
◽️بعد از این که حسین ما را به او معرفی کرد و گفت: «اینها از نیروهای ما هستن که از کردستان با هم بودیم.» حسن باقری انگار که هیچ مسئلهای بین ما نبوده، بسیار زیبا و در شأن مردان بزرگ اسلام با ما برخورد کرد. برخورد آن روز او خیلی برای من سازنده بود و بعد از آن بود که به شدت شیفته و علاقهمند او شدم.
#قسمت_بیستم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 شما چه کارهای؟ |علی زاهدی| ◽️قبل از آغاز جنگ، در کردستان، همراه [شهید]
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 حدود ۷۰ حلقه |مؤیدرضوانی|
◽️حسن علاقه زیادی به عکس گرفتن داشت. عکسهایی که میگرفت، با عکسهای بقیه فرق میکرد. یک دوربین ژاپنی داشت و سعی میکرد که هیچ صحنهای را از قلم نیاندازد. در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر و همچنین پس از آن، از تمامی مواضع عکس میگرفت.
◽️یک بار به او گفتم: «این همه عکس رو برای چی میگیری؟» گفت: «اینها، همه به درد میخورن، بعدها این سنگرها و این مواضع عوض شده و برداشته میشن و ما باید اینها را ثبت کنیم.»
◽️عراقیها در خرمشهر، تیرهای برق و چوبی را برای پدافند ضد چترباز تعبیر کرده بودند. چون فکر میکردند که ما چترباز داریم و از هوا نیرو پیاده میکنیم. آنها ماشینهای قراضه را نیز برای این امر گذاشته بودند.
◽️حسن شروع کرد عکس گرفتن از این مواضع. به او گفتم: «از اینها دیگه برای چی عکس میگیری؟» گفت: «برای اینکه توی تاریخ ثبت بشه.»
◽️کنجکاو شدم و از این دید او نسبت به مسائل جنگ خوشم آمد. از او پرسیدم: «تا حالا چقدر عکس گرفتی؟» گفت: «خیلی زیاد، دقیقاً یادم نیست.» گفتم: «حدوداً هم نمیتونی بگی که چند تا عکس گرفتی؟ اصلاً میتونی عکسهاتو به من هم بدی؟» گفت: «بعضی از اونها را میتونم بهت بدم، اما بیشترش مال من و تو نیست، مال جنگ.» گفتم: «مثلاً چقدر عکس داری؟» گفت: «فکر کنم حدود ۷۰ حلقه فیلم باشه.»
◽️برایم خیلی جالب بود، با توجه به اینکه او ۲۷ سال سن داشت و نیز از فرماندهان رده بالای جنگ بود، اما نسبت به این مسائل نیز وسیع فکر میکرد و از کنار آنها به راحتی نمیگذشت.
#قسمت_بیستویکم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 حدود ۷۰ حلقه |مؤیدرضوانی| ◽️حسن علاقه زیادی به عکس گرفتن داشت. عکسهایی
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 برای من قابل قبول نیست |محمد باقری|
◽️در مرحله دوم عملیات رمضان در سال ۱۳۶۱، برای یکی از گردانها مشکلی پیش آمد. آن گردان عمق پیشرویاش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود.
◽️حسن که مکالمات بیسیم را در «قرارگاه نصر» گوش میکرد، متوجه این مسئله شد. او با فرمانده این گردان، یعنی فرمانده تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت:
➕ شما کجا هستین؟
➖ من توی تیپ هستم.
➕ شما باید بری، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه بشی و گردان را از محاصره نجات بدی، و تا خودت به صحنه نری، این اتفاق نمیافته. این گردان الان متوجه نیست و اگه به اونها بگی که توی محاصره هستن، وضع خرابتر میشه و ممکنه دستپاچه بشن. باید خودت به صحنه ببری و جناحین گردان رو با گردانهای دیگه حفظ کنین، تا بتوانین اونها رو از محاصره خارج کنین.
◽️ فرمانده تیپ، استدلالهایی آورد مبنی بر اینکه:
➖ نیاز نیست من برم اونجا، همینجا دارم هماهنگیهای توپخونه رو میکنم. من کارهای مهم دیگهای دارم، نمیتونم برم.
◽️در این لحظه، حسن آن چنان محکم پشت بیسیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگشان پرید و جا خوردند. او خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: «اگه همین الان از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نری و این گردان رو از محاصره نجات ندی، باهات به شدت برخورد میکنم. من خودم الان میام اونجا. تو نباید توی سنگرت باشی و باید به صحنه رفته باشی. یا میری و خودت به همراه این گردان توی محاصره شهید میشی، یا گردان رو از محاصره در میاری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره بشه و اسیر بشه، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشه، سریع حرکت کن برو!»
◽️با این قاطعیت و عتابی که او به فرمانده تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصرهی گردان مورد نظر را یکسره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد.
#قسمت_بیستودوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 برای من قابل قبول نیست |محمد باقری| ◽️در مرحله دوم عملیات رمضان در سال ۱
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 هر کاری تمرین میخواهد |مؤیدرضوانی|
◽️حسن انسان اهل تفکری بود و هرچه را میدید و در جنگ رخ میداد، یادداشت میکرد. این کار را به هیچ عنوان و در هر حالتی تعطیل نمیکرد و حتی در اوج خستگی هم دست از آن برنمیداشت.
◽️یک شب از منطقهی عملیات ثامنالائمه (ص) بر میگشتیم. هنوز مدت منطقه برای عملیات آماده نشده بود و نیروها اقدامات لازم را برای آماده کردن منطقهی عملیاتی انجام میدادند. حسن نیز از صبح تا شب مشغول انجام هماهنگیهای لازم در این زمینه بود. دیر وقت رسیدیم. همه خسته بودیم. بچهها رفتند تا استراحت کنند من به طور اتفاقی بیدار بودم.
◽️ساعت از ۱۲ گذشته بود. ناگهان متوجه شدم که کسی در اتاق محل کار اوست. دقت کردم دیدم حسن است که پشت میز کارش نشسته و مشغول یادداشت کردن چیزهایی است.
◽️تعجب کردم و پیش خودم گفتم: «عجب حوصله داره این حسن باقری، با این همه خستگی، هنوز نخوابیده و داره یادداشت میکنه.»
◽️ رفتم جلو و به او گفتم:
➖مگه خسته نیستی؟ برو بخواب!
➕باید بعضی از مطالب رو بنویسم و خاطراتم را ثبت کنم.
➖چرا ما مثل شما نیستیم و نمیتونیم اینطوری مُجدّانه توی کاری ثابت قدم بمونیم.
➕نه شما هم میتونین، فقط کافی تصمیم بگیرین و تمرین کنین. هر کاری تمرین میخواد و در اون صورت، راحت میتونین همه چیز رو بنویسین.
◽️اثر صحبت حسن طوری بود که از آن به بعد، من هم یادداشت کردن را آغاز کردم و در اصل علاقه به یادداشتبرداری را مدیون حسن باقری هستم.
#قسمت_بیستوسوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 هر کاری تمرین میخواهد |مؤیدرضوانی| ◽️حسن انسان اهل تفکری بود و هرچه را
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 شما برو بخواب
◽️خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میکردیم. حسن باقری به من گفت: «بیا بریم از اسرا بازجویی کنیم.»
◽️در بین اسرایی که چند شب پیش گرفته بودیم، سه نفر از فرماندهان عراقی به چشم میخوردند و حسن میخواست بداند، عراق در مورد منطقهای که ما برای عملیات انتخاب کردهایم، چگونه فکر میکند. او حتی در انتخاب اسیر نیز دقت میکرد.
◽️به هر حال، بازجویی را آغاز کردیم. آن شب بازجویی به درازا کشید و تا ساعت یک بامداد به طول انجامید. من خسته شده بودم. به او گفتم: «حسن! چقدر از اینها سوال میکنی؟ مگه میخوای آموزش ببینی؟» گفت: «چه اشکالی داره؟ ما باید از اینها اطلاعات بگیریم.»
◽️خستگی شدیداً بر من غلبه کرده بود. جالب اینکه، در آن لحظات، من به علت خستگی در ترجمه سؤالی که او گفته بود، اشتباه کردم و او با اینکه هنوز به زبان عربی تسلّط نداشت، به من گفت: «شما در سؤال کردن اشتباه کردی؟ سوالت رو درست بپرس.»
◽️آنقدر دقیق و نکتهسنج بود که حتی اشتباهات سوالات عربی را نیز میفهمید.
◽️وقتی دید که من دیگر نمیتوانم ادامه دهم، گفت: «شما برو استراحت کن.» من هم رفتم و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد.
◽️ در یک لحظه از خواب پریدم. نگاهی به دور و بر انداختم و با کمال تعجب دیدم که حسن هنوز مشغول بازجویی از اسراست و دست و پا شکسته، از آنها سؤال میکرد و جواب میگرفت.
#قسمت_بیستوچهارم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 شما برو بخواب ◽️خودمان را برای عملیات والفجر مقدماتی آماده میکردیم. حسن
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها)
|مهدی اسماعیلی|
◽️یک بار که صادق آهنگران به مقر ما آمده بود، حسن باقری از او درخواست کرد، با توجه به اینکه فردا پنجشنبه است، صبح فردا برای رزمندگان زیارت عاشورا بخواند.
◽️آهنگران که ساعت ۴:۳۰ صبح از راه رسیده بود، با اینکه خیلی خسته بود، اما قبول کرد. یک استراحت کرد و بعد از نماز صبح، آمادهی قرائت زیارت عاشورا شد.
◽️حسن از او خواست که روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) را هم بخواند. او علاقه شدیدی به حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) داشت و ما همه نگران او بودیم. چون میدانستیم که احتمال دارد، از هوش برود و به علت اینکه فاصلهی ما تا مرکز بهداری زیاد بود، مشکلی پیش بیاید.
◽️ وقتی آهنگران شروع به خواندن روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) کرد، حدود بیست دقیقه این بزرگوار به شدت گریه میکرد. گریهاش پایان نداشت. طوری که پس از اتمام مراسم، مدت زیادی در سجده بود.
◽️همه نگران بودیم که آیا از سجده بلند میشود یا نه؟ وقتی سر از سجده برداشت، بر اثر گریهای که کرده بود به اندازه دو کف دست، پتوی سربازی که زیر چشمش بود، خیس شده بود.
#قسمت_بیستوپنجم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 روضهی حضرت رقیه (سلاماللّٰهعلیها) |مهدی اسماعیلی| ◽️یک بار که صادق آه
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 فرمانده گردان |شهیدحسینهمدانی|
◽️جلسه مشترکی بین همهی فرماندهگردانهای تیپ ۲ لشکر ۲۱ حمزه و تیپ ذوالفقار از ارتش و تیپ ۲۷ محمد رسولاللّٰه (صلواتاللّٰهعلیه) که هنوز لشکر نشده بود و حدود ۱۳-۱۴ گردان داشت برگزار شد.
◽️حسن باقری از همهی فرماندهگردانها نظرخواهی کرد. سپس صحبتهای خود را با توجه به نظرات آنان و جمعبندیهایی که کرده بود آغاز کرد.
◽️او نحوهی ادغام گردانهای سپاه و ارتش را مشخص کرد و بعد گفت: «یکی از دو فرماندهی گردان سپاه و ارتش، باید فرمانده گردان شود، یکی هم جانشین او.» سپس ادامه داد: «از نظر ما بلامانعه که فرمانده گردان، از ارتش باشه، امّا من به کسی فرمانده گردان میگم که همراه گردان تا منطقهی درگیری و تصرف هدف بره.» وقتی حسن این مطلب را عنوان کرد، برادران ارتشی گفتند: «بهتره برادران سپاه فرمانده گردان باشن.»
◽️آن زمان در ارتش این طور مرسوم بود که فرمانده گردان، یک قرارگاه تاکتیکی در پشت منطقهی درگیری و پشت خط، به خصوص جایی که ارتفاع داشت، میزد و از آنجا گردان را هدایت میکرد. آنها معتقد بودند که اگر مقرشان در چنین مکانی باشد و بیسیم هم داشته باشند، میتوانند از بالا گردان را هدایت کنند تا به هدف برسند.
◽️حسن باقری نظر دیگری داشت. او میگفت: «فرمانده گردان، اونیه که قبل از گردانش بره عملیات، قدمها و پوتینهایش به منطقهای که گردانش میخواد بره، برسه و زودتر از نیروهاش به دشمن بزنه و قبل از اینکه صدای شلیک بیرون بیاد، صدای عراقیها رو بشنوه.» او همیشه در جلسات تأکید میکرد که: «برای ما فرماندهی گردان چه ارتشی باشه، چه سپاهی، فرقی نداره، حتی تقدّم با برادران ارتشیه، اما فرمانده گردان کسیه که همراه گردانش تا خود هدف بره.»
#قسمت_بیستوششم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 فرمانده گردان |شهیدحسینهمدانی| ◽️جلسه مشترکی بین همهی فرماندهگردانها
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 نگران نباشید |محمد باقری|
◽️نسبت به نیروها و حفظ آنان خیلی حساس بود. همیشه میگفت: «اگه روز محشر، هر کدام از این پدر و مادرها و یا بچههای شهدا، فقط یه دقیقه روی پل صراط جلوی ما رو بگیرن و بگن که تو مسئول بودی و کمکاری کردی و باعث شدی پدر ما شهید بشه، اون موقع تکلیف ما چیه؟ اگه یقه ما را بگیرن، ما چه حرفی برای گفتن داریم؟» همیشه دغدغهاش این بود که مبادا مدیون خون شهدا شویم.
◽️در جریان یکی از عملیاتها که به علت گسترش سازمان رزم، تعداد شهدا هم به مراتب بیشتر شده بود، خیلی ناراحت بود. اما ناراحتی او پس از دیداری که به همراه فرماندهان سپاه با حضرت امام داشتند، برطرف شد. در آن دیدار به حضرت امام عنوان کرده بودند: «احساس ما اینه که ممکنه کوتاهی کنیم و یا شاید حتی توانایی لازم را برای هدایت عملیات نداشته باشیم. اگه اجازه بدین، دیگه مسئولیت فرماندهی رو به عهده نداشته باشیم. ما به جبهه اومده بودیم که مثل بقیه رزمندهها بجنگیم و شهید بشیم، اما حالا هر روز دوستانمون جلوی چشمامون شهید میشن و ما فکر میکنیم در مورد آنها مسئولیم. ما احساس میکنیم نمیتونیم این بار سنگین رو به دوش بکشیم، سنگینیش داره خیلی اذیتمون میکنه.»
◽️حضرت امام خطاب به آنان گفته بود: «شما چه کشته بشین، چه بکشین، پیروزین، مطمئن باشین که این خواست خداست و اسم شما، در دفتر الهی به عنوان فرمانده ثبت شده، شما تدبیرتون رو بکنین و بقیه را به خدا بسپارین و به او توکل کنین. خدا به موقعاش شهادت رو نصیب شما هم خواهد کرد. وظیفهتون رو انجام بدین و نگران چیزی نباشین.»
#قسمت_بیستوهفتم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 نگران نباشید |محمد باقری| ◽️نسبت به نیروها و حفظ آنان خیلی حساس بود. همی
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 مثل ماهی تشنهام
◽️روز اولی که به ستاد عملیات جنوب معرفی شدم، حسن باقری من را صدا زد و گفت: «از ترجمه چیزی بلدی؟» گفتم: «زیاد وارد نیستم، ولی سعی خودمو میکنم.» من زبان عربی را بلد بودم و با آن زبان تکلّم میکردم، اما ترجمه اسناد جنگی را تا آن زمان تجربه نکرده بودم.
◽️حسن به من گفت: «اینجا باید مطالب نظامی و اسناد عراقی رو ترجمه کنین.» نگاهی به اسناد کردم، دیدم خیلی پیچیده و مملو از اصطلاحات نظامی است. به او گفتم: «فکر نمیکنم بتونم اینها رو ترجمه کنم.» گفت: «اینها چیزهایی که توی جبهه لازمه، مطمئن باش یاد میگیری، ناامید نباش.»
◽️بعد از آن، یک سری از اصطلاحات را به من یاد داد و من با تعجب دیدم که او از من که زبان عربی بلد هستند، واردتر است.
◽️بعد از آن به من گفت: «من خیلی دلم میخواد بتونم زبان عربی رو تکلّم کنم و با اُسرای عراقی به زبان خودشون حرف بزنم و مترجم نداشته باشم و بتونم مکالمات بیسیم اونها رو هم بفهمم، شما باید در این زمینه به من کمک کنی.» بعد ادامه داد: «من به قدری دوست دارم زبان عربی رو یاد بگیرم که مایلم هرچه زودتر این کار انجام بشه و موفق به تکلّم بشم، مثل ماهی.»
◽️گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «ماهی توی آب چی میگه؟» گفتم: «نمیدونم مگه ماهی چیزی هم میگه؟» گفت: «وقتی ماهی توی آبه، اگه به دهانش نگاه کنی، دائم میگه آب، آب، آب. و این آب گفت نشون میده که او همیشه تشنه است و آب میخواد. من هم مثل ماهی، تشنهی زبان عربی هستم و خیلی علاقه دارم که یاد بگیرم.»
◽️آنقدر در این زمینه با پشتکار و علاقهی فراوان تلاش کرد که خیلی زود زبان عربیاش قوی شد و توانست به راحتی با اسرا صحبت کند.
#قسمت_بیستوهشتم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 مثل ماهی تشنهام ◽️روز اولی که به ستاد عملیات جنوب معرفی شدم، حسن باقری
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 عجبمجلسیبود |علیزاهدی|
◽️قبل از آغاز عملیات محرم سال ۱۳۶۱، جلسهای بین برادران ارتشی و سپاهی انجام شد و در آن جلسه، آخرین بررسیها به منظور انجام عملیات صورت گرفت.
◽️۳-۲ روز به محرم مانده بود، آن زمان، رسم بر این بود که در پایان جلسه، چند جملهای ذکر مصیبت میشد و همیشه این کار را [شهید] مصطفی ردانیپور که روحانی بود، انجام میداد.
◽️از قضا، آن روز ردانیپور در جلسه نبود. بنابراین کسی را نداشتیم که روضه بخواند. در این حین، حسن باقری درخواست کتاب مقتل کرد.
◽️ما همه چیز از او دیده بودیم و باور داشتیم، به جز روضه خواندن. صدای او، صدایی محکم و با صلابت بود و صدای مداحی نداشت. اصلأ انتظار نداشتیم از پس این کار برآید.
◽️به هر ترتیب، کتاب مقتل را آوردند و حسن شروع به روضه خواندن کرد. یادم نمیرود، همراه با کلمه به کلمهی آن اشک میریخت. انگار تمام سلولهای بدنش، همراه با او مصیبت امام حسین (صلواتاللّهعلیه) را میخواندند. او صدای زیبایی نداشت، اما سخنی که از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
◽️به حدّی جلسه را متحول و دگرگون کرد که هنوز هم کسانی که در آن جلسه بودند، شیرینی و لذت آن مصیبت و روضهخوانی را از یاد نمیبرند. آنقدر با عشق روضه خواند و آن قدر گریه کرد که حالت غش به او دست داد. همه سینه میزدیم و گریه میکردیم و از آن جلسه حضّ بسیار بردیم.
#قسمت_بیستونهم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 عجبمجلسیبود |علیزاهدی| ◽️قبل از آغاز عملیات محرم سال ۱۳۶۱، جلسهای بی
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 کاراطلاعاتیمهمتراست |محمدباقری|
◽️روی مقولهی اطلاعات بسیار تمرکز داشت و آن را مهمتر از مسائل دیگر میدانست و میگفت: «تا زمانی که ما دشمن رو نشناسیم، اقداماتمون کوره و اقدامات کور به نتیجه نمیرسه، بایستی دشمن رو خوب بشناسیم.»
◽️ وقتی نیروهای مردمی با آن شور و حال انقلابی وارد جبهه می شدند، او از بین آنها افراد با استعداد را پیدا میکرد و بعد آنان را توجیه میکرد و میگفت: «اگر شما فعالیت اطلاعاتی بکنین، ارزشش بیشتر از اینه که به عنوان تکتیرانداز عادی، وارد خط مقدم جبهه بشین و کنار سایر رزمندهها بجنگین. شما بیاین همراه با جنگ، کار اطلاعاتی بکنین تا بتونیم دشمن را بشناسیم و نقاط ضعفش رو کشف کنیم. بعد، از اون نقاط ضعف استفاده کرده و ضربات کاری به دشمن وارد کنیم.
◽️اگر ما صرفاً توی خط مقدم، پیشونی به پیشونی دشمن بذاریم و جنگ مستقیم بکنیم، با توجه به استعداد بالای دشمن و تجهیزات زیادی که داره و کمک های زیادی هم که دنیا به اونها میکنه، نمیتونیم موفق بشیم. ما باید اول، نقاط ضعف دشمن رو کشف کنیم، بعد اقدام کنیم. تازه، بعد از اون باید سعی کنیم، از دشمن اسیر یا یه برگ سند بگیریم و تجهیزات دشمن را غنیمت بگیریم، تا بدونیم دشمن چه امکاناتی داره.
◽️سعی کنین بیشترین اطلاعات را از دشمن بگیرین. ما بایست بتونیم یک لشکر دشمن رو محاصره کرده و منهدم کنیم و طوری پیش بریم که کل ارتش عراق رو از بین ببریم، نه اینکه فقط اون دسته نیرو و یا اون یه رزمنده دشمن که توی سنگر میجنگه رو هدف قرار بدیم.»
#قسمت_سیام
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 کاراطلاعاتیمهمتراست |محمدباقری| ◽️روی مقولهی اطلاعات بسیار تمرکز داشت
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 نه! نمیبرم. |محمدجعفراسدی|
◽️ به هیچ عنوان نمیگذاشت حلال و حرام وارد زندگیاش شود.
◽️یک روز صبح بود، به من گفت: «امروز قول دادم که ظهر، برای ناهار توی خونه باشم و باید بعد از نماز به منزل بروم.» نماز را که خواندیم، گفت:
➕ من یه ساعت برم و بیام.
رفت بیرون اما دیدم دوباره برگشت.
➖ گفتم: چی شد؟ چرا برگشتی؟
➕ اسدی! الان نون توی شهر پیدا میشه؟
➖نه! میدونی ساعت چنده؟ الان دیگه نون نمیتونی پیدا کنی! اگه قول دادی که نون بگیری، سهم خودت مونده، بیا بردار و ببر.
◽️او آمد، مقداری نان و یک ظرف ماست نیم لیتری برداشت و رفت. سه بار رفت و برگشت و در آخر هم گفت: «نه! اینها را نمیبرم. این ماست و نون رو دادن که اینجا مصرف بشه. اگه من این نوع به خانه ببرم، زن و بچهام اونو میخورن و این درست نیست.»
➖ حالا عیبی نداره، بردار ببر.
➕نه اگر چهار نفر مسلمون رزمنده، این نوع و ماست رو دست من ببینن و به گناه بیفتن و بگن ماست سپاه را میبرن خونهی خودشون، این گناه کردن منه.
#قسمت_سیویکم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 نه! نمیبرم. |محمدجعفراسدی| ◽️ به هیچ عنوان نمیگذاشت حلال و حرام وارد ز
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 شمادرستمیگیبرادر|علیخوشمقام|
◽️ نزدیک عملیات بود. حسن دستور اکید داده بود، کسانی که دچار موج انفجار شدهاند، حق شرکت در عملیات را ندارند و از حضور آنها در عملیات جلوگیری شود.
◽️با حسن برای بازدید از خط میرفتیم که ناگهان صدای داد و فریادی توجه ما را جلب کرد. حسن گفت: «نگه دار.» من ماشین را متوقف کردم تا ببینیم چه خبر است.
◽️یکی از رزمندگان که دچار موج انفجار شده بود، همینطور فریاد میزد و فحش میداد. آن هم فحشهای ناجور و جالب اینکه مخاطب فحشهایش، فرمانده لشکر بود.
◽️حسن از ماشین پیاده شد و همراه آن رزمنده شروع کرد به فحش دادن، تا عصبانیت رزمنده کم شود. بعد از اینکه او را کمی آرام کرد پرسید:
➕چیه؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟
➖عملیات نزدیکه، ولی نمیخوان منو ببرن، میگن فرمانده لشکر گفته کسایی که موجی شدن، حق شرکت توی عملیات ندارن.
➕کی گفته حق نداری؟ غلط کردن، بیا سوار ماشین شو، من خودم میبرمت خط.
و او را سوار ماشین کرد.
◽️حسابی تعجب کرده بودم. او خودش چنین حکمی داده بود، حالا خودش آن را نقض میکرد!
◽️ بعد از مدتی که حرکت کردیم، به او گفت:
➕ببین برادر! شما مجروحی، موج گرفتهای، توی اون عملیات، تو اون شلوغ پلوغی، وقتی یه توپ میخوره زمین، حالت بد میشه. اون وقته که فرق بین خودی و دشمن را نمیفهمی و همه را به چشم عراقی میبینی. فکر میکنی همه دشمنن. اگه اون لحظه، اسلحتو به سمت خودی گرفتی، تکلیف چیه؟ چیکار باید کرد؟ هیچی! تا ما بیاییم کاری کنیم، تو زدی و چند نفرو کشتی و چند تا رو هم مجروح کردی. اگه فرمانده چیزی میگه، از روی حساب کتاب حرف میزنه.
◽️مدتی از صحبتهای حسن نگذشته بود که آن رزمنده به من گفت: «نگهدار! میخوام پیاده شم.» و بعد رو به حسن گفت: «شما درست میگی برادر، اومدن من چیزی جز دردسر نیست.»
#قسمت_سیودوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
صالحین دامغان
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷 💬 شمادرستمیگیبرادر|علیخوشمقام| ◽️ نزدیک عملیات بود. حسن دستور اکید دا
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 کیمیخوادجواببده|محمدباقری|
◽️در جریان یکی از عملیاتها، یکی از گردانها، دو ساعت پس از اعلام رمز، پیشرویاش را آغاز کرد و به همین دلیل در محاصره افتاده بود.
◽️وقتی حسن از این موضوع با خبر شد، گفت: «سریع بگین بیان عقب، هر طور شده برشون گردونین.» اما فرمانده گردان به تصور اینکه میتوانند ادامه دهند و مقاومت کنند، عقبنشینی نکرد و از دستور سرباز زده بود. گردان محاصره شد و تانکهای عراقی از روی بدن بچه ها رد شده بودند از کل آن گردان تنها چند نفر به عقب برگشته بودند.
◽️حسن، بینهایت عصبانی بود. کارد میزدی، خونش در نمیآمد. از شدت عصبانیت میلرزید. فریاد میزد و میگفت: «مگه نگفتین اون گردانی که هشت کیلومتر پیشروی کرده، برگشته عقب؟ مگه نگفتم هر طور شده برشون گردونین؟ چرا باز اصرار کردین که بمونن و مقاومت کنن؟ عملیات تموم شده، شما حتی بعد از عملیات هم به ما نگفتین که چی به سر اون گردان اومده. وقتی میگیم ساعت ۹:۳۰ رمز عملیات اعلام میشه، یعنی همون موقع حرکت کنین، نه دو ساعت بعد. شما هم که گزارش نمیدین. چند بار گفتن گزارش غلط برامون دردسرساز میشه؟ گوش نکردین اینم نتیجه اش.»
◽️ همه ساکت بودند، صدا از هیچ کس در نمیآمد.
◽️در این لحظه، بغض حسن ترکید و زد زیر گریه و گفت: «بابا، کی میخواد جواب خون شهدا را بده، به خدا کمر من شیکست.»
◽️کم کم از گوشه و کنار، صدای گریه بچه ها هم بلند شد اوضاع عجیبی بود.
#قسمت_سیوسوم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan