eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣ اِستَعینوا بالصَّبر وَ الصلاه -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۷م مادرم مرتب به رحمان رسیدگی می‌کرد و او را می‌بوسید و می‌بویید. خواهرهایم لیلا و سیما دورم را گرفته بودند. خوشحال بودم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، کاری کن پاقدم رحمان خوب باشد و به خانه‌هامان برگردیم. وقتی آوه‌زین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلان‌غرب قدرت احمدی‌پور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمنده‌ها وسیله آماده می‌کرد یا اگر کاری به او می‌سپردند، انجام می‌داد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب می‌کردند. علی‌اشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوش‌روان هم گروه چریکی تشکیل داد. این‌ها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی ‌را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوه‌زین می‌جنگیدند. روستای آوه‌زین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوه‌ها و تپه‌هایش را می‌شناختند. آوه‌زین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند وابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر می‌زدند، ناراحت بودند و می‌گفتند هر چقدر اصرار کرده‌ایم که با هم باشیم، قبول نکرده‌اند و گفته‌اند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید. ابراهیم تعریف می‌کرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آماده‌باش بودند. روزها به این فکر می‌کردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانه‌ام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت می‌آمدند، می‌گفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرف‌ها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار می‌شوی.» جاده‌های اطراف اسلام‌آباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش می‌آمدند و می‌رفتند. می‌دانستم حمله شده است. همه‌اش دعا می‌کردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانه‌هامان. توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی و عراقی ها درگیرند. مرتب روی جاده می‌رفتم و از ماشین‌های نظامی‌ که از آن سمت می‌آمدند، خبر می‌گرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمی‌گشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند می‌جنگند تا روستاهای اطراف گیلان‌غرب را بگیرند.» از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد. بهار سال 1361 بود که یک‌دفعه توی اسلام اباد غوغا شد. ماشین‌ها چراغ‌ هاشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند. زودی بچه‌ام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادر شوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟» چشم‌هایش از شادی برق می‌زد. گفت: «گوش کن!» پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقب‌نشینی کرده‌اند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دست‌هایم سر خورد که هم‌عروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.» انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. می‌خواهم به خانه‌ام برگردم.» مردم از شادی گریه می‌کردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی‌ بگذرد و بعد برویم.» با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمی‌مانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی می‌روم.» به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گه‌گاهی به آن سر بزنید.» توی راه اشک‌هایم را پاک می‌کردم و فقط به این فکر می‌کردم که خانه‌ام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی مانده‌اند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آن‌قدر عجله داشتم و هول بودم که دست‌هایم می‌لرزید. وقتی رسیدم گیلان‌غرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکه‌تکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
آغاز خونین زرسالاری جهانی 🖋قسمت دوازدهم ایزابل و فردیناند به نام مسیحیت و کلیسای رم، غرناطه را به خاک و خون کشیدند و دستگاه تفتیش عقاید را علیه مسلمانان به پا کردند. مانوئل ثروتمند نیز به نام جهاد صلیبی علیه «کفار» (۷۴) تاراجگران دریایی خود را روانه سواحل غرب آفریقا و سپس مشرق زمین کرد. هنری دریانورد به هنگام شکار برده و گاما و البوکرک در زمان کشتار و مثله کردن مسلمانان، انهدام کشتی‌های حامل حجاج مکه و به آتش کشیدن مساجد و غارت خزاین، خود را شهسواران مسیح می‌خواندند. البوکرک مفتخرانه خود را «نابودکننده مسلمانان و آزادکننده بومیان» می‌نامید. (۷۵) جرج کرزن می‌نویسد: «هنوز دو سال از قرن جدید [سده شانزدهم] نگذشته بود که کاشف کامیاب [گاما] با سمت فرماندهی دسته‌ای قوی از چند ناو دوباره به کار افتاد تا آنچه را که فقط کشف کرده بود این‌بار تصرف کند. فرمانی هم از دستگاه پاپ صادر و به امانوئل، پادشاه پرتغال، لقب پرطمطراق “خداوند دریاداری و فتح و ظفر و بانی تجارت با اتیوپی، ایران و هندوستان” اعطا شد… [سپس]، آلفونسو د البوکرک با نیروی نظامی به نصب پرچم پرتغال در هر نقطه قابل تصرف و اشغال اقدام نمود و دستور داد هرکه در برابر جان‌نثاران مسیح مقاومت نماید گلوله و شمشیر نصیب یابد… بدون اجازه دولت پرتغال هیچ کشتی در اقیانوس‌ها حق عبور نداشت. فاتحان برای خود حق انحصاری مبتنی بر زور تأمین کرده بودند. از ژاپن تا بحر احمر همه‌جا بیرق آن دولت در اهتزاز بود. ضمناً ظلم و جور نایب‌السلطنه‌های پرتغال و فساد و بدکرداری مأموران جزء و تعصب و تنگ‌نظری آن کسانی که می‌پنداشته‌اند کار تجارت را با رسالت روحانی توأم سازند رفته رفته پایه و اساس دستگاهی را که با زور و قلدری نهاده شده بود سست نمود». (۷۶) روشن است این آرمان‌های صلیبی که پاپ نیز بر آن صحه گذارده و آن را ستوده بود، پوششی ریاکارانه و عوام‌فریبانه بیش نبود برای پوشاندن جامه «تقدس» بر چپاولگری‌هایی سخت حریصانه و آزمندانه. اهداف واقعی این تهاجم صلیبی را در این سخن البوکرک به روشنی می‌توان دریافت: «اگر ما تجارت مالاکا را از دست اعراب خارج کنیم، قاهره و مکه ورشکست خواهند شد و ونیزی‌ها نیز چاره‌ای نخواهند داشت جز این‌که برای خرید کالاهای مورد نیاز تجار خویش را روانه پرتغال کنند». (۷۷) چنین نیز شد. با گشایش راه تجارت مستقیم دریایی اروپا با شرق به وسیله واسکو دوگاما از طریق «دماغه امید نیک»، تجارت ایتالیا اهمیت خود را از دست داد و راه افول پیش گرفت. «پس از سال ۱۴۹۸، تجارت ونیز و جنوا و امور مالی فلورانس رو به انحطاط رفت. تقریباً در اوایل سال ۱۵۰۲، پرتغالیان فلفل موجود در هند را چندان زیاد می‌خریدند که تجار مصری و ونیزی برای صدور چیزی نمی‌یافتند. بهای فلفل در یک سال در بازار ریالتو [ونیز] یک ثلث بالا رفت و حال آن‌که در لیسبون به نصف قیمت رایج در ونیز به فروش می‌رسید. در نتیجه، سوداگران آلمان شروع به تخلیه کشتی‌های خود از ساحل کانال بزرگ و انتقال مراکز خرید خود به پرتغال کردند… تبدیل راه مدیترانه‌ای- مصری هند به یک مسیر دریایی، و توسعه تجارت اروپا با آمریکا، کشورهای آتلانتیک را ثروتمند و ایتالیا را فقیر ساخت… بتدریج، ملل مدیترانه رو به انحطاط نهادند زیرا از سر راه سفر مردم و کالاها برکنار بودند؛ ملل آتلانتیک، که با تجارت و طلای آمریکا ثروتمند شده بودند، پیش افتادند. این انقلابی بود در راه‌های تجارت». (۷۸) بدین‌سان، تا اوایل سده هفدهم کنترل بازارهای اروپا به دست پرتغالی‌ها افتاد که پایگاه‌های خود را در سواحل اقیانوس هند و خاوردور استوار کرده بودند. (۷۹) 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1668 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۱۸
۱۰۲ به طرف میگن شغلت چیه مگه کاربندم💪 میگن آهان کارمندی 😍😊 میگه نه گفتم که کاربندم😡 هر وقت یکی میره سر کار زیرآبشو میزنم تا کارش بند بیاد😂😜😜 *به نام خدای روزی ده* *سلام* *پیامبر مهربانیها فرمودند* *کسی که برای اداره زندگی خانواده اش تلاش می کند، مانند کسی است که در راه خدا جهاد می کند (متن و آدرس آخر پست👇👇)* *اهل بیت عصمت و طهارت برای طلب روزی حلال و کار و تلاش و دوری از تنبلی و کسالت اهمیت ویژه ای قائل شده اند تا جایی که در روایتی طلب روزی حلال را بر هر زن و مرد مسلمانی واجب کرده اند (بحار ج۱۰۰ ص۹) و در روایت نیز پیامبر می فرمایند خداوند دوست دارد بنده اش را در راه کسب حلال و در رنج و زحمت ببیند (کنزل العمال حدیث ۹۲۰۰) در روایتی نیز فرموده اند انسان سالم و بیکاری که نه مشغول کارهای دنیایی و نه مشغول کارهای آخرتی باشد، مورد خشم پروردگار است و این اشاره به بیزاری خداوند از تنبلی و تن پروری و به بطالت گذراندن عمر دارد. در این میان روایتی جذاب که مهر تاییدی بر همه این روایات قلمداد می شود سخن ابن عباس است که می گوید هر زمان پیامبر از کسی خوشش می آمد اول از شغلش پرسش می فرمود و اگر می فهمید طرف شغلی ندارد حضرت می فرمودند از چشمم افتاد و در بیان علت این از چشم افتادن فرمودند مؤمن اگر شغلی نداشته باشد با دین فروشی زندگی خودش را اداره می کند (بحار ج۱۰۰ص۹)* *اَلکادُّ علی عِیالِهِ کَالْمُجاهدِ فی سَبیلِ الله* *بحارالانوار، ج۱۰۰، ص۱۳* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
برای دریافت اخبار و اطلاعاتِ صندوق قرض‌الحسنه امام هادی علیه‌السلام مسجد حضرت زینب علیهاالسلام شهرک شهید زین‌الدین لطفا در یکی از گرو‌های زیر عضو شوید: ایتا: https://eitaa.com/joinchat/2839740595C1a25e6a078 واتساپ: ‏ https://chat.whatsapp.com/EWzw1e6OFctD7MCjrLmgMG 🔷 ️این صندوق هم اکنون با ۳۱۷ عضو و سرمایه حدود ۲۱۷ میلون تومان، تعداد ۲۲۱ وام بلند مدت پرداخت کرده است. 🔷 ️شما هم می‌توانید با افتتاح حساب و پرداخت ماهانه هم در اجر قرض‌الحسنه شریک باشید و هم در موقع نیاز درخدمت‌تان هستیم.
KayhanNews75979710412148514950150.pdf
10.77M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز یکشنبه ۱ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
5️⃣ توجه و اندیشیدن در راه نجات 🔰بیش ترین مشکل افراد افسرده، گرفتاری و غوطه‌ور شدن در افکار رنج دهنده است. 🔅 فکر عدم موفقیت و شکست در جریان خاص، محرومیت از مطالب مورد نظر، وجود رقیبی مخالف و مضر، مریضی صعب العلاج، و امثال این‌ها دائماً شخص مضطرب را در فشار روحی قرار می‌دهد و موجب افزایش افسردگی او می‌شود. 🔅اگر شخص به جای مجذوب شدن به افکار نگران کننده، اندیشه و قوای خود را در پیدا کردن راه خلاص از مشکل و وضعیت موجود صرف نماید قطعاً نتیجه مناسب تری خواهد داشت و چه بسا با همین حالت از نگرانی او کاسته و راه خروج از مشکلات برای او فراهم شود. 📌گاهی پرنده ای در فضای بسته‌ای وارد می‌شود و همین که خود را محبوس و گرفتار دید شروع به بی‏تابی می‌کند و از هر طرف خود را به در و دیوار و شیشه‌ها می‌کوبد و گاهی صدمات زیادی به خود می‏زند. پرو بال خود را می‌شکند و حتی گاهی خود را به هلاکت می‌رساند، در حالی که در مجموع این فضا پنجره و راهی برای خروج وجود دارد بلکه شاید راه‌ها و درهای متعددی باز باشد؛ اما این پرنده به خاطر نداشتن تدبیر مناسب بجای این که در حین گرفتاری، پنجره باز و راه نجات را ببیند و دنبال کند در مسیرهای بسته پرواز می‌کند و دائماً خود را صدمه می‌زند. افراد گرفتار در بسیاری موارد همین موقعیت را دارند. ‼️اگر تدبیر و اندیشه انسانی باشد، باید بجای غوطه‌ور شدن در افکار مضر و جزع و بی‏صبری، راه خلاص را دنبال کند و در آن بیندیشد؛ اما آن حیوان چون از بینش و تدبیر آدمی محروم است آن گونه عمل می‌کند. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۵۸م وقتی از گیلان‌غرب به سمت روستا می‌رفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشین‌های عراقی را دیدم که به کلی سوخته‌اند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانه‌های شکست دشمن. تکه‌های لباس، پوتین و کلاه‌های آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم می تپید. دو سال از خانه و روستایم دور بودم. وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همه‌اش با خاک یکسان شده بود. همان‌جا روی جادۀ گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه می‌کرد. او هم شوکه شده بود. رفتم جلو. خانه‌ها را با وسایل داخلشان خراب کرده بودند. توی خاک‌ها، تکه‌های شکسته و خرد شدۀ وسایل را می‌شد دید. پوکۀ بمب و تفنگ و خمپاره و ماشین‌های سوخته همه جا پر بود. تنها چیزی که سر جای خودش باقی بود، زمین گورسفید بود. همان‌جا، روی ویرانه‌ها نشستم و مشغول تماشا شدم. دلم داشت از غصه می‌ترکید. سعی کردم به یاد بیاورم هر خانه کجا برپا بود و در هر گوشۀ این زمینِ ویران چه خاطره‌ای داشتم. علیمردان هم این طرف و آن طرف می‌رفت و دست رو دست می‌کوبید. با خودم می‌گفتم: «این گورسفیدی بود که آرزو داشتم روزی برگردم به آن!» مردم یکی‌یکی آمدند. همه نالان و غمگین بودند، اما خوشحال از اینکه دوباره همدیگر را می‌بینیم. با دیدن مردم کم‌کم جان گرفتم. رحمان را بغل شوهرم دادم و تا آوه‌زین دویدم. توی راه نفس‌نفس می‌زدم، اما دلم می‌خواست زودتر به آنجا برسم. آوه‌زین هم سر جایش نبود! کومه‌ای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم. چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوه‌زین نشسته بودند و با هم حرف می زدند وقتی رسیدم کنار چشمه، پدرم پیشانی‌ام را بوسید و آرام ‌گفت: «خوش آمدی به خانه‌ات، روله... خوش آمدی.» رفتیم به جایی که روزی خانه‌مان بود. همه چیز از بین رفته بود. نشستم و روی خاک‌های خانه‌ای که در آن بزرگ شده بودم، دست کشیدم و خاک را زیر و رو کردم؛ شاید چیزی پیدا کنم. خودم هم نمی‌دانستم دنبال چه می‌گردم. یاد وقتی افتادم که با چه وسواسی خانه را تمیز می‌کردم. پنجره‌ها را پاک می‌کردم و بوی خوش، خانه را پر می‌کرد.احساس کردم صدام غرور ما را شکسته است. نیروهای امداد و جهاد و بنیاد جنگ‌زدگان پشت سر ما آمدند. وقتی مردم با قیافه‌های وحشت‌زده و ناراحت وارد گورسفید و آوه‌زین می‌شدند، آن‌ها را دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «ناراحت نباشید، همه چیز را از اول می‌سازیم.» ادامه دارد .... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee