eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
304 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
729 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💚 نماز اول وقت 💚✨ حتما لازم نیستـــ شیطان ‌شما را بہ یڪ سایت شیطانے وارد ڪند ... ☝️ براے او همیڹ ڪه نماز اول وقتتاڹ را بہ وسیلہ موبایل از شما مےگیرد ڪافیستـــــ ! 😊🚶‍♀🚶
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍واقعا تا به کی ...؟ ، ، چرا نمیفهمیم این ها تاوان دارد... دل شکستن دارد ... چرا متوجه نیستیم این ها به ما مربوط نیست فلانی دزده ... فلانی زشته ... فلانی خیانت کرده و ... 🔹چرا کسی متوجه زندگی شخصی خودش نیست. همه خدا شدند ... همه قاضی شدند ... همه گناهکارند جز خودمان ... ای کاش این را بدانیم در هر قبری فقط یک نفر دفن میشود ... پس فکر اعمال و افکار خودتان باشید ... 🔸فقط کافیست پاهایتان را کمی از زندگی بقیه بیرون بکشید... باور کنید خودتان هم آرام میشوید ...
"ما هُوَ لَکَ، سَوْفَ یَجِدْکَ چیزی که از آن توست، تورا پیدا خواهد کرد..🫧🩵
♡ آدم‌ها رو بدون اینکه به وجودشون نیاز داشته باشی دوست بدار کاری که خدا با تو میکنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢خانم یاا آقای زنبور از صبح مزاحم خواب بنده شد.. وَ وزوز کنارطول وعرض پنجره راطی میکنه..(بماند که صداش چقد رواعصاب ماست)🖼🤕 نصف پرده کناررفته و به راحتی میتونه وارد فضای کامل اتاق بشه اما انگار گرفتار(درماندگی آموخته شده)شده، فلذا خودش را گرفتار میدونه...🥲 درصورتی که میتونه به راحتی ازخانه خارج بشه حتی در رو براش بازکردم وخواستم به بیرون هدایتش کنم دیدم نمیشه که نمیشه..😂💔 خلاصه ازدید دیگه به قضیه نگاه کنیم.. میبینیم اکثر مواقع ماهم خودمونو به یسری چیزامحدودمیکنیم🤕 درصورتی که انسان اشرف مخلوقاته‌ هیچ حدوحصری براتواناییاش نیست.. (اون قسمت کشیده شده پرده)روکه میبینیم افکارمنفی یا گذشته ماست مصداق زنبور که اونو دیده وحالا درصورتی که تو قسمتیه(پرده کناررفته)میتونه واردفضای کل اتاق بشه امانمیتونه چرا⁉️ چون تو فکر نیمه کشیده شده پرده باقی مونده.. توافکارگذشته، فکر به همون نمیذاره وارد دنیای بزرگتر(برای اون فضای اتاق)بشه ..🏡✨ درصورتی که خدا راه های زیادی سر راه ماگذاشته اگه یه دروبسته دردیگه ای رو بازمیکنه فراتراز تصورما.. امااین دیگه بستگی به خودمون داره توهمون افکارمنفی و باتلاق گذشته بمونیم یاوارد دنیای بزرگتر بشیم و درنهایت زندگی قشنگتری رو آزادنه بسازیم +دربندِ نمیشه ها ونمیتونم ها ومحال هانباشیم🤞 همیشه یک راهی هست چون همیشه خداهست...!!! ✍کاوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجم ربيع الاول؛ “سالروز وفات حضرت سكينه بنت الحسين«؏» تسليت باد🖤."
بہ‌قولِ‌حاج‌قاسم : صلوات‌بفرست،دست‌خالۍنشین ... [ولۍاین‌باربرادلِ‌محزون‌امام‌زمان❤️‍🩹🪽:) . ]
تولدت مباࢪڪ آقـٰا مصطفے🥹🤍☘↝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ گفت: - پیدا کردم براتون اما توی محله ساده نشینه! همونه که خانوم می خواد . با لبخند گفتم: - همین خوبه! حتما مسجد باید نزدیکی ش باشه. سوار شدیم بریم خونه رو ببینیم. پشت سر ماشین بنگاه دار راه افتادیم. پاشا گفت: - اخه همه دخترا عاشق قصر ان تو چرا نیستی؟ سرمو به صندلی تکیه دادم و گفتم: - گفتم که من فرق دارم جواب این سوال رو هم صد دفعه دادم نمی خوام اسیر لذت های دنیا بشم! پاشا اومد اخرین ترفند خودشو به کار ببره: - خوب تو بیا ولی باید روی خودت کار کنی توی که توی سخت ترین شرایط هم قرار بگیری اسیر لذت های دنیا نشی! ابرویی بالا و انداختم و گفتم: - واسه چی خودمو اذیت کنم؟ برم خودمو وسط مرز گناه قرار بدم بگم گناه نمی کنم؟ خوب چکاریه نمی رم وسط مرز گناه این چه حرفیه! پاشا گفت: - چی بگم دیگه راست می گی . بعد از نیم ساعت رسیدیم. پیاده شدیم درش به رنگ آمیزی نیاز داشت. یه حس خوبی به این خونه داشتم. سمت در همسایه رفتم که بنگاه دار گفت: - خونه اینه! می دونمی گفتم و دوباره در زدم که یه خانوم چادری درو باز کرد.با لبخند سلام کردم و گفتم: - ما اومدیم این خونه رو ببینیم می خواستم ببینم قبل ما چه ادم هایی اینجا بودن؟ خانومه با لبخند گفت: - الهی عزیزم تازه عروسی! والا این خونه خیلی با برکت و خوبه! قبل شما یه خانواده شهید اینجا زندگی می کردن که چون پیر شدن رفتن پیش بچه هاشون عزیزکم. خداروشکری گفتم و خداحافظ ی کردم. بنگاه دار درو باز کرد و داخل رفتیم. با دیدن حیاط ش لبخندی زدم همون بود که می خواستم. ناخوداگاه خونه ی ترانه و مهدی که توی رمان عشق به یک شرط رو توی ذهنم مجسم کردم دقیقا همین جور بود. با ذوق داخل رفتم خیلی خاک خورده بود و معلوم بود چند ساله کسی اینجا نبوده! اما کاملا سالم بود و دستی به روش می کشیدم می شد عروسک! یه حوزه بزرگ داشت وسط حیاط و روبروی حوز 5 تا در با شیشه های رنگی. دوتا در اولی به روی هم باز می شد و پذیرایی بود. یه اشپزخونه و سه تا اتاق. پاشا گفت: - نگو که اینو دوست داری! با لبخند گفتم: - دقیقا همینو می خوام . دستی توی موهاش کشید و گفت: - ما کلی مهمون داریم اخه اینجا؟ کوچیک نیست؟ برگشتم سمت ش و گفتم: - اولا که گفتم مردم و نظر مردم مهم نیست باید نظر خدا رو اولویت گرفت بعدشم ما دو نفریم مگه چقدر جا می خوایم؟ پاشا گفت: - چی بگم دیگه برم سند بزنم تو رو هم برسونم خونه. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نه برو سند بزن من اینجا رو تمیز کنم تو هم جارو و سطل و مواد شونه و شیلنگ و این چیزا بگیر بیا کمکم. دستشو تو هوا تکون داد و گفت: - عمرا کارگر می گیرم. معصوم نگاهش کردم و گفتم: - توروخدا نق نزن دیگه تنبل نباش کارگر بلد نیست خراب می کنه برو دیگه. یه دونه اروم زد تو سرم و گفت: - چیکارت کنم دیگه بمون تا برگردم. نیش مو باز کردم و سر تکون دادم و گفتم: - چشم زود بیا. با خنده گفت: - همیشه همین طور حرف گوش کن باش. پشت چشمی براش ناز کردم و تا رفتن چادر مو در اوردم و یه جا گذاشتم کثیف نشه!