چه ارثی برده از گلهای مریم روسری هایت!
که جان میگیرم از عطرش ولی هر بار،میمیرم
لبت شیرین تر از قند است و این یعنی تو کندویی
و من زنبورکی غمگین که کام از قند میگیرم
چه زیبا میتوان خواند از نگاهت شعر نیما را!
به شدت با شب و شعر و همین آهنگ درگیرم!
دلیل 'سیب گفتن'های زیبایت بگو با من
چرا هر لحظه عکس یادگاری با تو میگیرم؟!
بخوان در گوش من شیرین ترین وزن غزل هایت
من از وزن تمام شعر های زندگی سیرم!
#مشاعره
Omid Hajili _ Dokht Shiraz (320).mp3
7.88M
🎤امیدحاجیلی🍂
🎸دختشیرازی 🌾
حاضـــرم در راه دیــن از تن جــدا گـردد سـرم:)
مــن بمیـرم باک نیســت،امـــا بمـــاند رهــبرم👀✋
#رهبــرانــــه 🤍
+آدما چند دسته ان ؟
- دو دسته ،
یا شهید میشن ؛ یا میمیرن .
نمیدانمشھادت
شرط ِزیبادیدناست
یادلبه دریازدن
ولۍهرچہهست
جزدریا دلاندلبه دریانمۍزنند🤍`. :)
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت: «هیچی»
گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
#شهیدانه🕊
𝑻𝒖 𝒗𝒊𝒅𝒂 𝒔𝒆𝒓á 𝒅𝒆𝒍 𝒄𝒐𝒍𝒐𝒓 𝒒𝒖𝒆 𝒕𝒆 𝒑𝒊𝒏𝒕𝒆𝒔 🎨🦋
زِندِگیت هَمون رَنگی میشِه کِه خودِت نَقاشیش میکُنی🎨🦋
باورت گر بشود
گر نشود حرفے نیست :-)!
نفسم میگیرد
در هوایے که نفس هاے تو نیست :-)!
سہراب سپہرے
🩵⃤•• 𝗕 𝗘 𝗞 𝗜 𝗡 𝗗
ᴀɴᴅ ᴅᴏɴ'ᴛ ᴇxᴘᴇᴄᴛ ᴀɴʏᴛʜɪɴɢ
ʙᴇᴄᴀᴜsᴇ ᴏғ ᴅᴏɪɴɢ ᴛʜɪs
مهربان باش
و در قبالش توقع هیچچیز را نداشته باش
.
امامعلۍعلیہالسلاممۍفرمودند:
مراقبافڪارتباشڪهگفتارتمۍشود
مراقبگفتارتباشڪهرفتارتمۍشود
مراقبرفتارتباشڪهعادتمۍشود
مراقبعادتتباشڪه
شخصیتمۍشود
مراقبشخصیتتباشڪهسرنوشتت
مۍشود🚶🏻♂🤍!
💞سلامتی امام زمان #صلوات
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🟡⃝⃡🟡
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت24
از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم
از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم
زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد
از خانم موسوی و بچهها خداحافظی کردم
رفتم سمت بیرون
( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم
- خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه
مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه
رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت
بابا هم پیشونیمو بوسید :
زیارت قبول ،کربلایی خانم
منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید
آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول
- خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان
سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد
مامان : چیزی شده ایستادی؟
بابا: یه لحظه صبر کن
بابا از ماشین پیاده شد و رفت
سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦
بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین
مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد
منم قبلم تند تند میزد
بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد
مامانم اومد کنار من نشست
زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم
بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون
شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟
( از خجالت آب شدم )
زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد
بابا: برادر و خواهری نداری؟
زمانی: نه تک پسرم
بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره
( توی دلم گفتم ،الهی امین)
زمانی : خیلی ممنون
خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد
همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه
مشخص بود که خیلی پولدارن
خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم
•••••
🍁#رمان
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت25
بعد دو روز استراحت ،رفتم دانشگاه
بعد کلاس رفتم داخل محوطه روی نیمکت نشستم تا کلاس بعدیم شروع بشه
که یه دفعه زمانی رو دیدم که داره با چند تا از بچه ها صحبت میکنه
( ای کاش منم اون شب تو بین الحرمین ،حرف دلمو میزدم ،نمیدونستم چیکار کنم ،هی میگفتم برم باهاش حرف بزنم،باز پشیمون میشدم ،بلاخره تصمیمو گرفتم ،یه یا حسین گفتم و بلند شدم رفتم سمتش،صدای ضربان قلبمو خودم میشنیدم )
- سلام
( زمانی ،یه نگاهی به من کرد وسرش و پایین انداخت)
زمانی: علیک سلام
- میخواستم باهاتون صحبت کنم
زمانی: ( رو کرد سمت دوستاش) بچه ها اگه میشه ،بحثمونو بزاریم واسه بعد
(همه رفتن و من استرسم بیشتر شد)
زمانی: بفرمایید ،درخدمتم
- اینجا نمیتونم ،اگه میشه بعد کلاس بریم جایی ،حرفامو بزنم
زمانی: چشم ،من منتظرتون میمونم باهم بریم
- نه شما برین گلزار ،منم خودم میام ،فعلن من برم کلاسم شروع شده
زمانی: چشم
( یعنی نصف عمرم با گفتن این حرفا تمام شد )
•••••
🍁#رمان
•
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت26
کلاسم که تمام شد ،رفتم سمت بهشت زهرا
وقتی رسیدم ،رفتم سمت گلزار شهدا
همنیجور قدم میزدم و فاتحه ای میخوندم
به قبر ها نگاه میکردم تاریخ تولد و شهادتشونو که چقدر جوون بودن و رفتن
یه دفعه صدای یاالله شنیدم
سرمو بالا کردم ،دیدم اقای زمانیه
زمانی: سلام
- سلام
زمانی: بریم یه جایی بشینیم ؟
- اگه میشه همینجا بشینیم
( همونجا کنار قبر شهدا نشستم ،زمانی هم چند قدم از من دورتر نشست)
- نمیدونم باید کجا شروع کنم، از شلمچه ،از حسینیه ،از معراج ،از کربلا
اول باید عذرخواهی کنم بابت اون شب تو بین الحرمین ،واقعن شوکه شده بودم
زمانی: درکتون میکنم ،منم باید عذرخواهی کنم که نباید تو اون موقیعت این حرف و میزدم
( خوابمو براش تعریف کردم و اون متحیر به من نگاه میکرد و اشک میریخت، بعد فهمیدم خودش هم همین خواب و دیده بود )
بلند شدم از جام : هر موقع صلاح دونستین میتونین تشریف بیارین واسه خاستگاری
( اینو گفتم و رفتم،زمانی هم هیچی نگفت )
توراه برگشت گوشیم زنگ خورد زهرا بود
- جانم زهرا
زهرا: کجایی دختر؟ ،کل دانشگاه و گشتم پیدات نکردم!
- شرمنده آجی ،اومدم گلزار
زهرا: فک کردم ترورت کردن
- کی میاد منو ترور کنه حالا
زهرا: اره واقعن راست گفتی! توی عقده ای ،مغرورو هر کی ببره بر میگردونه
- بی مزه
زهرا: نرگس شب زودتر اماده شو با آقا جواد شام بریم بیرون
- حوصله ندارم ،باشه واسه یه شب دیگه
زهرا: عع گفتم آماده باش بگو چشم ،فعلن یاعلی
رسیدم خونه ،درو باز کردم مامان نبود
رفتم تو آشپز خونه یه چیزی خوردم
رفتم توی اتاقم
یه دفعه صدای پیامک گوشیم اومد
شماره اش ناشناس بود،بازش کردم
نوشته بود: سلام خانم اصغری، زمانی هستم ،شرمنده شماره منزلتونو میفرستین که به مادرم بدم تماس بگیرن؟
منم نوشتم سلام و شماره رو فرستادم
•••••
🍁#رمان
•
•
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#دلی♡
میگفت:
« خدا زمین رو گرد آفریده تا به آدما بگه
همون لحظه ای که فکر میکنی به آخر دنیا رسیدی، درست در نقطهی آغاز هستی.🌱 »
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
باز هم هوایِ تو …!
چه بی گدار میزند به سر
چه بی گدار میزند به شب
چه بی گدار میزند به جان
❥
اگر ڪسے را دوست داری
هوایش را داشتہ باش،
اما اگر براے پر ڪردن تنهایے خود
او را میخواهی
هوایے اش نڪن
شاید دیگر
بہ هیچ هوایے غیر تو عادت نڪند!!!
♡♡
شببخیرگفتنمامحضادایادباست!؛
ورنہچونشببشوداولبیداریماست!