خُرداد
هر امتحانی که باشد؛
تمامِ حواس من
به کتاب "جُغرافیاست" ،
که بدانم
تُو کجایی...!
#سعید_سلگی
؏ـشق...
همین است
تنت میࢪود و دلت
جایۍ میانِ
دستهایِ ڪسۍ تا اَبد جا میماند...🌱'
#عاشقانه_مذهبی🤍⤜
╭─━─━─• · · · · ·
⭕️ دومین #مسابقه_کتابخوانی
۩۩بسمࢪَبِّ علی الاعلی۩۩...". ✨🤍
ألحَمدُلِله ألَذی جَعَلنا مِنَ المُتُمَسِکین..؛
بِولایَة أمیرِالمُؤمِنین وأئِمه ألمَعصومِین💚
♦️ســـــلام و درود دوســــتان خــــوبــــم 🙋😊
♦️برگذاری دومین #مسابقه_کتابخوانی
کانال「➜ 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان」
✍به مناسبت دهه امامت و ولایت
♦️همراه با جوایز به سه نفر اول و ....
♨️ویکتور هوگو:
خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دست رسی دارد، یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهل کتاب باشند.
امیدوارم که همیشه حال دلتــــــون♥️
و ذهنتـــــــون🧠 عالـــــــی باشه💯😇
"مبلّغ غدیر باشیم. ."🌿
با ما « تـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان» همراه باشید . .
با تشکــــــــر 🙏🙏💐
╰─━─━─• · · · · · ·
msbqh_khtbkhwny_gdyry_m-r (1).pdf
8.22M
╭─━─━─• · · · · · ·
📖 | غدیری ام 📝
✍ | "آفتاب ملکوت"🌿
💠 | چاپ اول /۱۴۰۰ 📚
#کتـــــاب |#مسابقه_کتابخوانی
╰─━─━─• · · · · · ·
╭─━─━─• · · · · · ·
⭕️دومین #مسابقه_کتابخوانی
📖 | غدیری ام 📝
♨️ | صفحات زیر جهت #مسابقه_کتابخوانی
♨️ | مطالعه شود«موفق باشید»
💠 | فصل اول از صفحه ۹ تاصفحه۴۲
💠 | فصل دوم از صفحه ۶۹تاصفحه۸۲
💠 | فصل سوم کامل مطالعه شود ...
#کتـــــاب |#مسابقه_کتابخوانی
╰─━─━─• · · · · · ·
- در قبر چنان شعر بخوانم ز علی ؛
تا هر دو ملک ز شوق " هو هو " بزنند !
-⁷روز تا غدیر!🌿
هرکه در این بزم مقرّب تر است
جامِ بلا بیشترش میدهند :)
+ظهرتونبخیر🐚
#حدیث_روز 🗯
🌺شجاع ترین
مرد عالم امام علی (ع) فرمودند:
"اِذا هِبْتَ اَمْرا فَقَعْ فيهِ فَاِنَّ شِدَّةَ تَوَقّيهِ اَعْظَمُ مِمّا تَخافُ مِنْهُ"
هرگاه از كارى هراس و بيم داشتى، خود را در آغوش همان كار بيفكن، چرا كه سختى پرهيز و هراس، بزرگتر از خود آن چيزى است كه از آن مىترسى.
📕نهج البلاغه، حكمت ۱۷۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو🥺🥺
میشه گوشی بدین امام رضا💔🥺
آقایامامرضا
دلمونواستونتنگشده؛
نمیطلبیقربونتبرم...؟!🌱💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
کاش بین من و تو فاصله اجبار نبود ؛
یا اگر بود دگر این همه بسیار نبود :)💔
شهدا از خود ما بودن!
از بین ما بودن...
زندگیشون و سختی هاشون مثل ما بوده
فقط اراده "واقعی" کردند
برای رسیدن به خـدا . . . ✨
#شهیدانه| #شهید_آرمان_عزیز
#دلی♡
از وقتی شوخی مد شد،
دیگه هیچ حرفی
تو دل هیچکس نموند :(((
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تفکر #ما_نمیتوانیم
رأی نمیدهیم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ جلیلی به ظریف . . .
واقعا ظریف مردم ایران رو چی فرض کرده؟ یعنی حافظه ما انقدر ضعیفه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#جلیلی #سرطان_اصلاحات #انتخابات
🔺واکنش آقای زاکانی به اراجیف ظریف
در مناظره آتی پاسخ خواهم داد ؛ منتظر باشند
من جای پزشکیان بودم گواهی پزشکی میگرفتم جلسه بعدی مناظرات رو غیبت میکردم 😂😂
#نطقه_زن
12.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوخی با نامزدهای #انتخابات 😂
یکم خستگی در کنید . . !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لطفا_نشر_حداکثری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#جلیلی |#طنزانه
اونجا که بیدل دهلوی میگه:
مرگ میخندد به فهمِ غافلِ من تا ابد
بیتو گر یک لحظه خود را زنده باور میکنم...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت101
#سارینا
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم و سامیار لبخند زد و گفت:
- افرین باید قوی باشی خانومم قوی قوی ناسلامتی زن سرهنگ سامیار رادمهری.
لبخند زورکی زدم که با لذت گفت:
- یادته عملیات های دوسال پیش که باهم بودیم چقدر شر و شیطون و نترس بودی الانم همون طوره به دلم افتاده گره این عملیات با دست تو باز می شه خانوم!
سری تکون دادم و گفتم:
- تمام تلاش مو می کنم.
کمک ش وسایل شو جمع کرد و قبلداینکه از در بره بیرون خم شد و به پیشونی م بوسه زد و گفت:
- مراقب باش خانوم من خودتو به خطر ننداز که تو چیزیت بشه من نابود می شم!
چشامو به علامت چشم باز و بسته کردم و بیرون اومدیم.
کاملیا هم اماده بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نگران نباش از شوهرت خوب مراقبت می کنم خش هم برنداره.
و لبخندی زد که اصلا به مزاج ام خوش نیومد و بدتر دلم اشوب شد.
سامیار و کاملیا رو بدرقه کردیم.
کامیار نگاهی بهم کرد و گفت:
- رنگ ت پریده.
چیزی که به ذهن ام اومد و به زبون اوردم:
- یه حسی بهم میگه توی این عملیات داغون می شم!.
کامیار گفت:
- می دونم چی تو فکرته اما نگران نباش سامیار مردی نیست که وا بده سارینا اماده شو باید بریم فقط می دونی که چادر تو باید در بیاری لباس مناسب برات گذاشتم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی سخته برام بی چادر.
سری تکون داد و گفت:
- می دونم منم لباس ی برات اوردم که فرقی با چادرت نداره.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم پلاستیک و باز کردم یه لباس بود سر تا پا تا روی زمین و یکمم دنباله داشت.
روی کمرش کمربند می خورد و کاملا با حجاب بود.
روسری مو محجبه بستم و لباس رو هم پوشیدم با کفش و وسایلی که کامیار گفت و برداشتم.
روی سالن رفتم و کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هووم عالیه یه دختر شیک نامزد یکی از باند های مافیا.
دست به کمر گفتم:
- واقعا به من می خوره نامزد رعیس یکی از باند مافیا باشم؟
کامیار خندید و گفت:
- خداوکیلی نه چهره ات خیلی معصومه!
اصلحه رو سمتم گرفت و گفت:
- بلدی که خانوم کوچولو؟
گرفتم ازش و روی انگشتم تاب دادم و گفتم:
- پس چی! داداشت یادم داده مسابقات تیراندازی توی دانشکده اول بودم همیشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب چه عالی هیچیت با عقل جور در نمیاد اشپزی بلد نیستی تیر اندازی بلدی عجب کلا موجود کشف نشده ای.
سری تکون دادم و اصلحه رو به پام بستم و جاگیرش کردم.
چاقو و یه سری چیزای دیگه هم داد که هر کدوم و یه جایی جاگیر کردم برای مواقع خطر.
دوباره حالت تهوع بهم دست داد و انقدر بالا اورده بودم دلم می خواست بمیرم!
کامیار گفت:
- نکنه مسموم شدی؟ولی خوب همه یه غذا خوردیم کسی چیزی ش نشد!
نمی دونمی زمزمه کردم
#رمان