🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت42
#غزال
محمد گفت:
- مامانی بریم خوراکی بخریم؟
توی بغلم نشوندمش و گفتم:
- من که اینجا رو بلد نیستم مامانی بزار بابایی بیاد ازش بپرسم می ریم.
سری تکون داد و باشه ای گفت.
یکی از دخترا گفت:
- شما واقعا همسر استاد این؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بعله عزیزم.
با صدای اروم تری گفت:
- خوب می دونید ایشون خیلی خوشکلن اما گند اخلاقن شما خوشکلی اما خیلی مهربونی بعد چادری هم هستین.
خنده ام گرفت.
پس اینا هم می دونستن گند اخلاقه!
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب شاید با دانشجو ها اینجور باشه اما با خانواده اش که اینجور نیست.
دختره گفت:
- اره خوب دیگه.
یکی از دانشجو ها گفت:
- استاد به این پولداری شما چرا چادری هستین؟
نگاهمو از محمد گرفتم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- چادر من چه ربطی به پول داره عزیزم؟
مگه هر کسی پولداره نباید حجاب داشته باشه؟
دختره شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خوب بلاخره پول زیاد هر روز یه مد یه تیپ چرا چادر؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چادری بودن من نشونه این نیست که من لباس زیبا نمی پوشم!بلاخره هر خانومی باید خوش لباس و مرتب باشه اما نه توی کوچه و خیابون توی جامعه یک خانوم از نظر من باید حجاب داشته باشه هم برای امنیت خودش هم برای ارامش خودش و هم برای جامعه اش!توی خونه برای همسرش می تونه هر لباسی خواست بپوشه بلاخره ادم باید توی چشم همسرش زیبا باشه نه مرد های جامعه.
چند تا از دانشجو های چادری توی کلاس برام دست زدن.
در باز شد و شایان در حالی که چند تا چیز توی دست ش بود اومد داخل و گفت:
- چه خبره!کلاس و گذاشتید روی سرتون!
برگشت و با دیدن ما با تعجب گفت:
- شما اینجا چیکار می کنید؟
این بار من متعجب شدم و گفتم:
- سلام خودت زنگ زدی به محمد گفتی بیایم اینجا.
شایان گفت:
- من؟من زنگ نزدم من که الان کلاس دارم.
هر دو به محمد نگاه کردیم و محمد گفت:
- خوب من هیجان داشتم بریم خرید الکی به مامانی گفتم بابایی زنگ زد.
به محمد نگاه کردم و گفتم:
- دروغ محمد؟دروغ کار خیلی خیلی بدیه!
محمد سرشو پایین انداخت و گفت:
- ببخشید مامانی.
شایان گفت:
- خیلی خب اشکالی نداره شما همین جا باشید تا من کلاسم تمام بشه!
یکی از دانشجو ها گفت:
- استاد امروز دورهمی داریم قول دادید بعد کلاس بریم ویلاتون!
شایان انگار تازه یادش اومده باشه گفت:
- اره من رو قولم هستم می ریم.
محمد از این ور گفت:
- بابایی خرید چی؟
شایان گفت:
- می ریم بابایی ولی فردا امروز می ریم گردش خوب؟
محمد باشه ای گفت و به من نگاه کرد.
شایان هم به من نگاه کرد که گفتم:
- خوب اگه سرت شلوغه می خوای ما برگردیم عمارت؟
شایان گفت:
- نه دیگه امروز شهر می مونیم.
سری تکون دادم.
محلول های توی دست شو پایین گذاشت که یکی از دانشجو ها گفت:
- خانوم استاد شما مدرک دارین؟
شایان خیلی جدی گفت:
- خانوم شمس کلاس درسه نه کلاس سوال های شخصی!
لب زدم:
- شایان مشکلی نیست!
و رو به دختره گفتم:
- به خاطر مساعلی من تا یازدهم گرافیک بیشتر نتونستم بخونم عزیزم.
یکی دیگه از دانشجو ها گفت:
- منم بودم یه ادم پولدار خوشتیپ و خوش قیافه می یومد خاستگاریم قید درس که هیچ قید همه چی رو می زنم.
همه زدن زیر خنده.
لب زدم:
- اصلا این کارو نکن!هر چقدر یه خانوم مستقل تر بشه افتخارش پیش همسرش هم بیشتره!سعی کنید روی پای خودتون بایستید با این فکر که بلاخره یکی میاد می گیرمون اصلا زندگی نکنید.
سری تکون دادن دخترا و یکی از دانشجو ها گفت:
- پس خودتون چرا ازدواج کردید؟اگه به خاطر پول استاد نبود پس به خاطر چی بود؟
خیلی اخمو و جدی بود!
جوابی نداشتم بدم!
چون من به خاطر پول نبود به خاطر خودشم نبود به خاطر اجبار بود.
شایان جای من با اخم گفت:
- با اینکه این سوال به شما مربوط نمی شه ولی همسر من اصلا مادیات براش معنی نداره همون جور که از ظاهرش پیداست اصلا به مال دنیا وابسته نیست و نه به خاطر پول و نه تیپ و قیافه همسر من نشده! همسر من درجه اول ایمان و سطح شعور طرف براش همه!خب؟با من ازدواج کرده چون عاشقمه.
ای کاش همین جوری بود که شایان گفته بود! ای کاش.
#رمان
#آئین_همسرداری
💜اگر بعد هر کار کوچکے زن و شوهر از هم سپاس گزاری کنن؛ زندگی سرشار از عشق و محبت خواهد شد.
تشکر کردن را فراموش نکنید!
💜چه پیامکے
💜چه حضوری
💜وچه درجمع خانواده و دوستان.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
🔴 "دیدی گفتــم ممـــنوع!
💠 وقتی همسرتان اشتباه میکند بلافاصله به او نگویید: دیدی گفتم؟ اگر از اشتباه كردن در حضور شما هراس داشته باشد شک نكنيد به تدريج از شما دورتر می شود و به مرور، احساس آرامش و لذتِ با شما بودن برایش کمرنگ میشود.
💠 این هراس، زمینهی از بین رفتن اقتدار و اعتماد بهنفس همسر، مخفیکاری، دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی او با شما شده و به مرور باعث اختلاف و ســرد شدن رابطهتان خواهـــد شـــد.
💠 تغافل و یا توجیه خطای همسر در نزد دیگران، هم زمینهی اصلاح همسرتان را فراهم میکند و هم شما را در نزد او محبوب میسازد.
💠 درخطاهای بزرگ و ریشهدار که از همسرتان سر میزند اگر استمرار پیدا کرد حتماً با مشاور در میان بگذارید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✍ دور نیست که با یک سیلی توسط دلاور مردان ما، از این جنایت پشیمان شوید
اما بدانید #انتقام_سخت ما روزی است که قدس را از لوث وجودتان پاک کنیم
و آن روز چقدر نزدیک است...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#طوفان_الاحرار
#امام_زمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت43
#غزال
شایان با مکث گفت:
- خوب برگردین به کلاس درس بریم سراغ ازمایش مون البته فقط چند قلم از مواد موجود بود که خیلی هم خطرناکه و صحیح نیست انجام بدم چون ترکیب ش مثل اسید می مونه و گوشت بدن و اب می کنه اما برای یادگیری انجام می دم ببنید!
پایین گذاشت وسایل رو و داشت چند تا چیز رو با هم قاطی می کرد که یهو یکم از مواد که داشت قاطی می کرد ریخت رو دستش و عقب اومد که سریع پا شدم محمد و پایین گذاشتم و سمت ش رفتم و گفتم:
- شایان چی شد؟خوبی؟
یکم از دست شو مواد سوخته بود و صورت ش توی هم رفته بود.
دانشجو ها هم از جا بلند شدن و حال ش رو می پرسیدن.
دستشو گرفتم و به جای سوختگی نگاه کردم و گفتم:
- ببین با خودت چیکار کردی چرا مراقب نیستی؟
وقتی دیدم چیزی نمی گه سر بلند کردم بهش نگاه کردم که دیدم خیره داره نگاهم می کنه.
خجالت کشیدم و دستشو ول کردم و گفتم:
- خوبی؟درد نداری؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت:
- خوبم چیزی نیست نگران نباش برو بشین.
سری تکون دادم و برگشتم نشستم.
برگشت نگاهی بهم انداخت و دوباره شروع کرد به توضیح دادن محمد و توی بغلم نشوندم که گفت:
- مامانی بابایی چی شد؟
لب زدم:
- چیزی نیست مامان جان نگران نباش.
حدود نیم ساعتی گذشت که کلاس تمام شد.
شایان یه ادرس نوشت روی تخته و گفت:
- یه ساعت دیگه می بینمتون.
همه سری تکون دادن تک تک و بیرون رفتن.
بلند شدم و دست محمد و گرفتم شایان کیف شو و ساک محمد و بلند کرد و گفت:
- بریم .
سری تکون دادم و راه افتادیم.
سوار ماشین شایان شدیم و راه افتاد سمت ویلا.
نگاهی به من و محمد انداخت و گفت:
- خسته شدین؟محمد بابا خسته شدی؟
محمد گفت:
- نه بابایی.
منم نه ای گفتم.
شایان گفت:
- اصلا یادم نبود که امروز به دانشجو ها برای تشویقی قول دادم ببرمشون ویلا یهویی شد فردا می ریم خرید.
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- مشکلی نیست.
#رمان