eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
311 دنبال‌کننده
5هزار عکس
751 ویدیو
29 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ابرویی بالا انداختم و گفتم: - عجب! اولین باره میای اینجا؟ زانو هاشو جمع کرد و گفت: - خوب راستش و بگم اره. سری تکون دادم و گفتم: - و حس ت چیه؟ و بهش نگاه کردم که به مزار نگاه کرد و دستمو بین دستش نوازش کرد و گفت: - نمی دونم فقط حس می کنم ارامش دارم یه جوری ارومم و خوبه که تو یکم با من راه اومدی. لبخندی زدم و گفتم: - خوبه من اینجا رو خیلی دوست دارم وقتی بابام مرد از دست فرهاد فرار می کردم می یومدم اینجا اخه همش نعشه بود یا خمار ازش می ترسیدم خیلی شبا حتی اینجا خوابیدم این شهدا مراقب من بودن. شایان گفت: - دست شون درد نکنه مراقب زن من بودن و چی شد که فرار کردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - فرهاد همه چیو قمار کرد اول ماشینا بعد خونه هامون زمین ملک املاک همه رو باخت شروع کرد به وسایل خونه رو فروختن قبل منم که خونه ای که توش زندگی می کردیم رو باخت و بعدش برای اینکه خونه رو پس بگیره باز قمار کرد چیزی نداشت پس منو وسط گذاشت منم ترسیدم گیر یکی بدتر از خودش بیفتم فرار کردم گفتم می رم کار می کنم وقتی دستم به دهنم رسید میام فرهاد و می برم کمپ. اشک م چکید روی گونه ام و گفتم: - خیلی سخته خانواده ات جلوی چشت یکی یکی پر پر بشن و از دست برن بابا اونجور فرهاد اینجور. شایان گفت: - درباره بابات باید بگم که همه می میریم چه زود و فرهاد هم که فرستادم کمپ برای ترک ولی یه سوال. هومی گفتم که گفت: - من شبیهه همون ادم بده خیالی اتم که وقتی فهمیدی فرهاد قمارت کرده تصورش کردی توی ذهنت؟ با چشای خیس اروم خندیدم که به وجد اومد و گفت: - به چی می خندی؟ با خنده گفتم: - خدایی نه فکر می کردم یه فرد خیلی چاق بیریخت زشت کچل 40 ساله ای که خیلی زشته و اخلاق خیلی بدی داره و خیلی هم بدجنسه. شایان هم خندید و گفت: - و الان از نظرت چطوریم؟ لب زدم: - خب دیگه پرو نشو من گرسنمه. با خنده گفت: - اگه بگی برات غذا می گیرم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - و اگه نگم غذا نمی خری؟ یکم فکر کرد و گفت: - می خرم ولی باید بگی. پوفی کشیدم و گفتم: - خوب من خجالت می کشم بیخیال دیگه. اخم الکی کرد و گفت: - مگه ادم از شوهرش خجالت می کشه؟ لب زدم: - عجب روداری هستی ها خوب تو یه مرد قد بلند چهارشونه ای البته نمی دونم باشگاه رفته ای یا نه! وارفته گفت: - واقعا معلوم نیست؟ همه از ده کیلومتری می فهمن تو که زنمی تو خونه امی نفهمیدی؟ صاف نشستم و گفتم: - خوب من که با دقت به تو نگاه کردم خجالت می کشم. انگشتری که سر سفره عقد دستم کرده بود رو بالا پایین کرد و گفت: - می گم عجیبی می گی نه!ولی خوبه خوشم اومد زنم چشم و دل پاکه واقعا اولین دختری هستی که دیدم انقدر پاک و معصومی! خوب ادامه بده. یکم کردم و گفتم: - خب خوشکلی شاید هر دختری بخواد تو همسرش باشی ولی اصلا اخلاق و اعصاب نداری. اولش لبش کش اومد بخنده اما با جمله اخرم با دهنی صاف شده نگاهم کرد. و گفتم: - و من دوست دارم همسرم مثل خودم مذهبی باشه و اگر مذهبی نیست مذهبی بشه! سری تکون داد و گفت: - خب حالا ببینیم چی می شه تو باید پشتم باشی به من کمک کنی حتی اگر من نخواستم یا باز بی اعصاب بودم این تویی که نباید رهام کنی خب؟ سری تکون دادم و گفتم: - دوست دارم بیشتر بیایم اینجا. سری تکون داد و گفت: - حتما خاطره ی خوشی اینجا داریم و بیشتر سعی می کنیم سر بزنیم بریم شام بگیرم بریم یه جای دیگه؟ بلند شدم و گفتم: - خیر دانشجو هات مهمون تو ان ها کاشتی شون با من اومدی دور دور تازه محمد ام تنهاست. سری تکون داد و گفت: - اره راست می گی بریم. اومدم برم که صدام کرد برگشتم دستشو جلو اورده بود. دستمو توی دست ش گذاشتم و هر دو قدم زنان از مزار شهدا دور شدیم. با نگاه اخرم ازشون خداحافظ ی کردم و به جلو نگاه کردم. همیشه هوای منو داشتن و امشب هم مثل همیشه باز هوامو داشتن و حالم بهتر شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
857.3K
شرح دعای روز بیست نهم ماه مبارک رمضان 📌اللهم غَشّنی فیه بالرحمه ┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 به ماشین که رسیدیم سوار شدیم کمربند مو بستم و به ایسپک ها نگاه کردم که همین جور مونده بود یادم رفت ببرم. مال خودمو دست گرفتم و مال شایان هم با اوم دستم گرفتم و گفتم: - بیا همین جور که رانندگی می کنی من می گیرم سمتت بخور. سری تکون داد و گرفتم سمتش که خورد و خودمم خوردم. وایساد که غذا بگیره و گفت: - چی بگیرم؟فسفود؟یا برنجی چیزی؟ نگاهی انداختم و گفتم: - فست فود زیاد خوب نیست جلوی رشد محمد و می گیره برنج قیمه و برنج کوبیده بگیر. سری تکون داد و پیاده شد. بعد از ده دقیقه خرید و سوار شد گذاشت صندلی عقب و راه افتاد سمت ویلا. به ویلا که رسیدیم تک خواست بوق بزنه که گفتم: - نه ساعت 1 شاید سرایدار خواب باشه! با ریموت درو باز کرد و ماشین و داخل برد. پیاده شدیم و غذا ها رو برداشتم و درو باز کردم اروم شاید بچه ها خواب باشن داخل رفتیم پسرا که پای فوتبال بساط کرده بودن و دخترا هم دور هم نشسته بودن صحبت می کردن. ما که رفتیم داخل به ما نگاه کردن لبخندی زدم و سلام کردم شایان هم سلام کرد و همه جواب دادن شایان گفت: - بچه ها شام خوردین؟ یا سفارش بدم؟ همه گفتن خوردن یکی دو ساعت پیش. غذا ها رو روی اپن گذاشتم و رو به شایان گفتم: - تا من سفره رو بچینم محمد و بیدار کن شام نخورده. سری تکون داد و خواست بره سمت اتاق که در باز شد و محمد خابالود و گریه کنان بیرون اومد سریع سمت ش رفتم و بغلش کردم که اروم گرفت و نگران گفتم: - جان مامانی؟دورت بگردم چرا گریه می کنی عزیزم؟ شایان هم نگران بالای سرم وایساده بود: - بابایی عزیزم چی شده؟ محمد گفت: - خواب بد دیدم تلسیدم. صورت شو بوسیدم و گفتم: - الهی قربونت برم خواب بد غلط کرد پسر شیر منو ترسوند الان بابایی می بره دست و صورت تو می شوره شام می خوریم خودم پیش پسرم می خوام که خواب بد جرعت نکنه بیاد پسرمو بترسونه خوب؟ سری تکون داد و شایان بغلش کرد و درحالی که قربون صدقه اش می رفت برد دست و صورت شو بشوره. سفره رو چیدم و دستامو شستم نشستم که شایان و محمد ام اومدن نشستن. محمد و کنارم نشوندم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم که خورد. بهش شام دادم و خیلی خابالود بود. بغلش کردم که شایان گفت: - چیزی نخوردی که. خودشم نخورده بود مثل من دور محمد بود. لب زدم: - محمد و بخوابونم میام شام می خوریم. سری تکون داد توی اتاق رفتم همین که رو تخت گذاشتم ش خوابید. پتو رو روش مرتب کردم و وقتی مطمعن شدم خوابه بیرون اومدم روی سفره نشستم شایان برام کشید و گفت: - خوابید؟ اره ای گفتم و هر دو شام خوردیم. سفره رو جمع کردم و شایان گفت: - من می رم اتاق محمد بخوابم ولی فکر کنم تخت ش یه نفره است. دستامو شستم و گفتم: - رخت خواب پهن می کنم پایین تخت. باشه ای گفت و کنار پسرا نشست. توی اتاق رفتم و از توی کمد رخت خواب دراوردم و پهن کردم روی زمین خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای داد از جا پریدم و قلبم اومد تو دهنم
‌بعدزوّارحریمت‌حالۍهم‌ازما‌بپرس نوبتۍهم‌باشدآقا؛نوبتِ‌بیچاره‌هاس . . . ‌ '!
به پایان آمد این ماه و عبادت همچنان باقیست برای ما حرم بنویس نجف تا کربلا کافیست:)🖤
🛑 صد گروه استهلال از غروب امروز برای رویت هلال ماه شوال در نقاط مختلف ایران دست بکار می‌شوند 😔😔😔😔 🔸این همه تلاطم برای جست‌وجوی یک هلال باریک ماه... مهدی جان! من را ببخش! قرص روی ماهت را گم‌کرده‌ام و عین خیالم نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 🚨 به شخصیت فرزندتان احترام بگذارید؛ 🔻مثلا اگر می‌خواهید به کودک آموزش دهید چگونه لباسش را بپوشد لازم نیست بگویید «چقدر بی دست و پایی» وقتی با این کلمات به شخصیت کودک حمله کنید اعتماد به‌ نفس او را از بین می‌برید و اینجاست که تخریب شخصیت و اعتماد به ‌نفس کودک آغاز می‌شود. 🔻یا وقتی کودک یک ساله شما اشیا را در دهان خود میبرد نباید بر سرش فریاد زد. باید بدانید او در حال کشف دنیای پیرامون خوداست. 🔻 و اگر فرزند نوجوان شما تمایل ندارد تعطیلات آخر هفته را با شما باشد او را درک کنید او به دنبال رسیدن به استقلال است. ✨ ┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اللهم اهل الکبریاء والعظمه 🌙حلول ماه شوال و عید سعید فطر را تبریک می‌گوییم💐