eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
306 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
729 ویدیو
27 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
موشک‌های ایرانی توی آسمون از ماه شب چهاردهم و ستاره های اطرافش هم قشنگ ترن .
enc_16969482907250209164886(1).mp3
5.98M
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد😍✌️
🔴اخطار مهم وزارت اطلاعات: کشور وارد وضعیت جنگی شده و هر گونه مطلب به نفع دشمن و تضعیف کشور، دولت، سپاه و ارتش خیانت به وطن محسوب شده و اخطار داده می شود مدیران کانال ها و گروه‌ها این مطلب را نشر دهند.
من دعا نمی‌کنم که خدایا از عمر من کم کن و به عمر او (حضرت آقا❤️) اضافه کن. نه. می‌گویم خدا بقیه عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه کن. چرا که او عمود این خیمه‌ست. •شهیدِعزیز‌سید‌حسن‌نصرالله
_خوشتون‌اومد؟!😂🤌🏻🕶
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
_خوشتون‌اومد؟!😂🤌🏻🕶
الان چایی میچسبه..😌 ای جانم هزار بار به قربان لبخند زیبایت❤️
سلامتی حضرت آقا صلوات😍
امشب چقدر از سویدای جان و دل خوشحالیم و شاد😍😍🥲🥲🤲🏻 آغاز زیبا و غرور آفرین نصرالله،مبـــــــارکمون باد🥰🇮🇷🇱🇧✌️🏻 😎🇮🇷
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا گفت: - شما دانشجو هستید درسته؟ هر سه سری تکون دادن و گفتن: - بعله تهران زندگی می کنیم رفیق هستیم اینجا قبول شدیم. پاشا گفت: - مستاجر هستید درسته؟ اونا سری تکون دادن و پاشا شماره گرفت و با کسی صحبت کرد و قطع کرد و گفت: - سپردم یه خونه خوب نزدیک به بیمارستان با بهترین امکانات بخرن براتون سند بزنن امشب کلید شو میارن بهتون تقدیم می کنم بازم واقعا ممنونم. چشاشون گرد شده بود و باور شون نمی شد. لبخندی زدم و با تشکر فروان رفتن بیرون. پاشا زودی برگشت سمتم و دستامو گرفت و نشست کنار تخت و گفت: - دور چشای خوشکلت بگردم دیگه این کارو با من نکن من بدون تو نمی تونم دوم بیارم عزیزم! تو فرشته ی زندگی منی یه فرشته محجبه کوچولو که از خدا انداختت وسط زندگی من منو به رآه درست بکشونی و عاشقم کنی! ممنونم ازت یاس ممنونم. لبخندی زدم و با خنده نگاهش کردم و گفتم: - احوالی از نی نی نمی گیری؟ با خنده نگاهم کرد و گفت: - پدرسوخته ببین عین مم عاشقت شده هیچ رقمه ازت جدا نمی شه‌! بلند خندیدم که با حسودی گفت: - من بیشتر از اون دوست داری مگه نه؟ با خنده سر تکون دادم که گفت: - افرین قربون خانوم خوشکلم بشم. در زده شد چند تا معمور داخل اومدن با ساشا. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: - سلام پسر عمو. ساشای خندون بغض کرده بود و با ریش هایی که روی صورت ش جا خوش کرده بود مردونه تر و قشنگ تر شده بود چهره اش. کنار تخت وایساد و گفت: - تو که ما رو کشتی دختر! لبخندی زدم و گفتم: - شرمنده داداش ساشا. با لبخند نگاهم کرد و پاشا گفت: - یاس عزیزم چند تا سوال ازت دارن. سری تکون دادم و به پلیس ها نگاه کردم. اولین سوال این بود: - چجوری فرار کردین؟ لب زدم: - از اول بگم؟ پاشا گفت: - تا اونجایی که گیر اون مرده افتادی پاشو گذاشت روی قفسه سینه ات رو دیدیم. سری تکون دادم و گفتم: - خیلی به قفسه سینه ام فشار اومده بود و دردم اومده بود منم الکی اسم یکی رو گفتم انقدر ادم اونجا بود که باور کرد و گفت منو بندازن یه جایی! بعد همون بادیگاردش که گردن مو گرفته بود از یه در دیگه توی همون اتاق بیرون اوردم می خورد به اخر کشتی کسی اون قسمت نبود قسمت انبار تجهیزات کشتی بود فکر کنم بعد در یه اتاقی رو باز کرد دید بشکه های نفت هست گفت که خاک توسرشون این بشکه های نفت برای چیه؟ بعد منو پرت کرد و وقتی خواست درو قفل کنه گوشیش زنگ خورد رفت حالم خیلی بد بود درد داشتم خیلی هم تشنه ام بود دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم..
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ دستمو به بشکه گرفتم بلند بشم اما افتاد فکر کردم الان ازش نفت می ریزه بیرون اما مواد بود همه اش! اونجا جاسازی کرده بودن جایی که به عقل کسی نمی رسید همه داشتن داخل کشتی دنبال اینا می گشتن اول دنبال راه فرار گشتم دور تا دور کشتی قایل های کوچیک بود که با بند های ضخیم به کشتی وصل بود یه مشعل از مشعل هایی که دور تا دور کشتی بود رو برداشتم و داخل رفتم سر همه بشکه ها رو اتیش می زدم وقتی همه اشون اتیش گرفتن توی یکی از قایل ها رفتم و فرار کردم خیلی پارو زدم نمی کجا بودم که بیهوش شدم . پلیس سری تکون داد و گفت: - ولی مصبب سوختن کل کشتی این نبوده اون کشتی فقط یه تله بود از طرف یه کله گنده! که تمام نخاله ها رو بندازه هوا! شامس اوردین چون 1 ساعت بعد از شما کل کشتی منفجر شد. بهت زده نگاهشون کردم. پاشا نفس عمیقی کشید. واقعا خدا حواسش بهم بود و گرنه اون خلافکار و اون دریا و اون انفجار. بعد کمی رفتن و فرداش برگه ی ترخیص مو پاشا گرفت. برگشتیم اراک همه دم در منتظرمون بودن. با کمک پاشا پیاده شدم و با لبخند به همگی نگاه کردم. عمو زن عمو پیشونیمو بوسیدن و گوسفند قربونی کردن با صلوات و بوی اسپند داخل رفتیم. خاندان پاشا هم اینجا بودن . گذشته رو کنار گذاشتم و با لبخند به همگی سلام کردم و دست دادم. همه با لبخند و مهربونی نگاهم کردن. توی همین مدتی که اراک بودیم و مشغول اموزش پریسا عقد کرده بود و خیلی هم پسره رو دوست داشت و خداروشکر دلش با من صاف شد. با کمک پاشا نشستم و عمه با لبخند گفت: - قربونت برم من بچه چطوره؟ مادر پاشا با تعجب گفت: - چی! بچه؟ زن عمو با خنده گفت: - دخترم بارداره 3 ماهشه. پریسا بهت زده گفت: - یعنی با این اتفاقات سالم مونده؟ سری تکون دادم و مادر پاشا گفت: - وای خدای من واقعا معجزه است خدا خیلی دوست داشته. لبخندی زدم و گفتم: - دقیقا خداروشکر الان همه دور هم جمع شدیم. مامانی که تمام مدت فکر می کردم مامانمه خجالت زده گفت: - شرمنده ام واقعا تمام مدت ازارت دادم یاس می دونم هیچ وقت نتونستم مادرت باشم ازت معذرت می خوام. و به گریه افتاد. بلند شدم و سمت ش رفتم و بغلش کردم و بوسیدتم خدایا شکرت که همه دور هم جمع شدیم!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ 6ماه بعد* نشسته بودم و داشتم شیشمین بستنی رو می خوردم پاشا هم خواب بود. اوخی دیشب بچه ام اصلا نخابیده بود تا صبح این شازده پسرش لگد می زد و گریه های من خونه رو پر می کرد و عین مرغ سرکنده دورم پر پر می زد. حدود یه ساعتی می شد خواب بود و منم چون شازده اش ساکت بود ساکت نشسته بودم و بستنی مو می خوردم. همیشه بهم می گفت یاس این بچه فوتبالیست می شه چون انقدر لگد می زنه ببین کی بهت گفتم فردا که به دنیا بیاد با همین پا می زنه زیر توپ و ببین شیشه چند تا در و پنجره رو بشکنه! منم چپکی نگاهش می کردم و می گفتم نخیر پسرم ساکت و معصومه عین مامانش! اونم می گفت اره عجب مامان ساکتی انگار اون اولا که همش دستم فرار می کردی یادت رفته. نیم ساعت گذشت که پاشا نشست و بهم نگاه کرد. منم بهش نگاه کردم که گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و بستنی مو گاز زدم که گفت: - واقعا خوبی؟ متعجب اره ای گفتم. لب زد: - چرا اخ و اوخ نمی کنی؟ یه ساعت گذشته عجیبه تو یه ساعت ساکت بمونی! لب زدم: - خوب بچه ات ساکته که ساکتم توهم خوشبحالت شده دیگه بخواب . پاشا گفت: - به خدا انقدر هر روز جیغ و ناله شنیدم و چرتک های ۵ دقیقه ای زدم الان که ساکتی انگار یه چیزی کمه نمی تونم بخوابم . وای بچه ام از دست رفته بود. نگاهی به چوب های بستنی کرد و گفت: - 11 تا خوردی! سر تکون دادم که دراز کشید و گفت: - پس بگو چرا شازده ساکته بخور بخورشه. با لبخند گفتم: - الهی قربون ش برم بچه ام فقط موقع خوردن ساکته چه تپلی باشه . پاشا گفت: - نیومده خوب قربون صدقه اش می ری ها منم که کشکم. با لذت به حسودی ش نگاه کردم و خندیدم. خودشم خندید و صدای اذان بلند شد طبق معمول بعد از اون اتاق بلند شد و گفت: - وقت ملاقات با اون بالایی رسیده بریم نماز بخونیم؟ سری تکون دادم و با کمک ش بلند شدم. بعد از اون اتفاق پاشا فهمید که چقدر خدا دوسش داره و به فکرشه! بعد از اون سر وقت نمی زاشت ۵ دقیقه اون ور تر بشه نماز هاشو می خوند روزه می گرفت دست بقیه رو می گرفت تریپ ش اخلاق ش همه چیش فرق کرده بود. به قول معروف شبیه بچه مثبت ها لباس می پوشید. خیلی ام بهش می یومد و معصوم تر نشونش می داد. شده بود یه پلیس با خدا! من که نمی تونستم بخونم ولی طبق معمول روی سجاده پشت سرش نشستم و شروع کردم به قران خوندن و پاشا هم جلو تر از من وایساد به نماز. چقدر از وقتی مذهبی شده بود زیباتر و عاشق تر شده بود. همیشه بهم می گفت تو فرشته زندگی منی هم عشق به زندگیم اوردی هم خدا رو. نشسته بودیم سر سفره پاشا نگاهی بهم کرد و گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و گفت: - امروز 9 ماهت تکمیل شده خبری نیست؟ سری به عنوان نه تکون دادم. و غذامونو خوردیم. تا غروب پاشا همش دورم می چرخید و می گفت: - یاس خانومم خبری نیست؟ بریم دکتر؟ ولی من دردی نداشتم واقعا. می گفتم نه. حتا راحت تر از روزای قبل داشتم به کار هام می رسیدم . ساعت9 بود که پاشا گفت: - یاس یه حسی بهم می گه بچه امشب به دنیا میاد برو لباس بپوش اماده شو بریم بیمارستان. از این همه نگرانی ش منم واقعا نگران شده بودم. زنگ در زده شد و پاشا رفت درو باز کنه. اروم ساک بچه رو اماده کردم و خودمم لباس پوشیدم که صدای یالله اومد. بیرون رفتم که روهام و پارسا و ساشا رو دیدم. با لبخند نگاهشون کردم و سلام کردیم. روهام نامزد ش هم همراه ش بود دختر خاله اش سونیا رو عقد کرده بود. با سونیا خیلی جور بودم چون هم سن بودیم. بغلم کرد و بوسیدم. پاشا گفت: - خوب شد اومدید امشب خونه تحویل شما من باید یاس و ببرم بیمارستان. پارسا گفت: - خیره خبریه؟ پاشا گفت: - یاس که می گه نه اما به دلم افتاده امشب بچه به دنیا میاد. سری تکون دادن و پاشا گفت: - همه چی هست راحت باشید. از بچه ها خداحافظ ی کردیم و با کمک پاشا سه تا پله رو پایین رفتم و سمت ماشین رفتیم.