eitaa logo
🌷سنگر عشق🌷
79 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
868 ویدیو
33 فایل
#معارف اسلامی و #رهبر انقلاب و #شهدا فضای مجازی و اینترنت برای شما سنگری از سنگر های جنگ امروز است . کپی آزاد با ذکر #صلوات مدیر https://eitaa.com/Shahed_zn
مشاهده در ایتا
دانلود
❣شکر که خدا هست و او جبــران تمــام دلتنگــی ها و مرهــم تمام زخمهاست ... هـــر وقـت دلــت خواست،، مهمــانش کــن در بهتـرین جــایی کــه او می پسنــدد، در قلـــبت ❣
بانویی که حاج قاسم با پای برهنه به استقبالش رفت ▪مادر شهید زین‎الدین: برای شرکت در مراسم یادبود مادر حاج قاسم سلیمانی و عرض تسلیت حضوری مجبور شدم از مسیر پادگان و قسمت آقایان وارد شوم. ▪وقتی به حاج قاسم اطلاع دادند که بنده برای عرض تسلیت در کنار دیوار حسینیه ثارالله ایستاده‎ام ایشان من را خجالت زده کردند و با عجله و شوق فراوان آن هم با پای برهنه به استقبال من آمدند. ▪حاج قاسم در آن مکالمه چند دقیقه‎ای بارها از حضور من در این مراسم ابراز خوشحالی کرده و بنده را مورد محبت خود قرار دادند، ایشان هم در این مراسم یادبود مادرشان و سابقا با حضور چند ساعته در منزل ما از من می‎خواستند که برای شهادتشان دعا کنم.
دلنوشته 🌹 یا مهـــــــــــــــــدی جان...مولای مهربانم....شاهـد دلتنگی هایم.... با کدامین قلـــــــم نام تو را بنویسم؟! با کدامین صــــــدا تو را بخوانم؟! با کدامین آبــــــرو صدایت کنم؟! با چه نوایــــــی استغاثه کنم؟! با چه رویــــــی نگاهت کنم؟! نامه اعمالـــــم را می خوانی شرمنــــــده ام........... لطـــف می کنی شرمنـــــــده ام............ نگاهـــــــم می کنی شرمنــــده ام......... گر نگاهـــــم نکنی هم شرمنـــــده ام....... تو برای ما آمــــده ای و ما .......... باید تو را طلبــــــــــ کنیم اما .......... نمی دانم چه بگویم ؟؟؟؟؟ نیازی نیست تو همـــــه را می دانی هر آنچه گفتــــه ام و نگفتـــــه ام هر آنچه نوشتـــــه ام و ننوشتــــــه ام هر آنچه کــــرده ایم و نکـــــرده ایم آه چقدر اشکـــــــــ ریختن برای تو لـــذت دارد... اشکــــــی که بدون صدا باشد... فقط قطـــــــرات داغ اشک بر روی گونـــه ام بچکد... چه حس عجیی ؟!!!!!! گویی تــــو را می بینـــــم و اشکــــــــ می ریزم....... در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبـــــول تو افتـــــد فــــدای چشــم سیاهت 🌷#🌷
✅داستان کوتاه ✍پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش. از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو...
🌷سنگر عشق🌷
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان مهمانی برادر 🎤 راوی: خواهرشهید #قسمت_دوم ‼ در آن سفر هرجا می‌رفتم ابراهیم همر
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان مهمانی برادر 🎤 راوی: خواهر شهید 🍃 بعد از آن سفر، به جامعه‌الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم‌های طلبه خارجی از ابراهیم بگویم. سیصد نفر از طلبه‌های کشورهای مختلف حضور داشتند. 🖇 وقتی جلسه تمام شد، خانم‌هایی از کشورهای آلمان، ایتالیا، مصر، عربستان، یمن، تایلند و... به سراغ من آمدند و هر یک، در حالی که کتاب سلام بر ابراهیم در دست داشتند، سوالاتی می‌پرسیدند. ✅ من هم تک تک سوالات را جواب دادم. آن‌ها نیز مثل مردم ایران، ابراهیم را الگوی بسیار مناسبی برای نسل امروز می‌دانستند. بعد همگی گفتند: (ما پیام ابراهیم و شهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد...) 💠 اما در این سال‌های اخیر، یکی از اعضای خانواده شهید، صفحه‌ای را به نام ابراهیم در فضای مجازی راه اندازی کرد و تصاویر و مطالب او را به اشتراک می‌گذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد و باعث برخی ارتباط‌ها شد. یکی از این مطالب عجیب‌تر از بقیه بود که در ادامه می‌خوانیم: 📱 خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم. ابراهیم، نگاه مرا به دنیا و آخرت تغییر داد و... تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت انگیز تر از تصور ما بود. ‼ این خانم جوان گفت: من یک دختر مسیحی از اقلیت های مذهبی ساکن تهران هستم. به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می‌رفتم. ♻ادامه دارد... 📚سلام بر ابراهیم ۲ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ بیست و پنجم
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیست و ششم وسطای مسابقه امتیازها طوری بود که من برنده مسابقه بودم اومدم با پا بکوبم به کتف حریف که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه و چشمم بسته شده زینب پیشم بود دکتر وارد اتاق شد دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی -دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن اما نامردی کرد -من باید برم جنوب دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه -اما من باید برم جنوب دکتر: تو چقدر لجبازی دختر برو بیا کور شدی دست من نیستا اسممو نوشتم ۱۵روز دیگه میریم راهیان نور کور بشم به درک من باید برم جنوب ...... من منتظر رفتن به شلمچه بودم اونجا محجبه شدم اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد بالاحره رفتم شلمچه با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟ خواهرت بهت احتیاج داره یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم گفت : غصه چی رو میخوری ؟ نترس خواهرمن سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود اومدم بلند بشم برم سمتش بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟ -نه .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ بیست و ششم و
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیست و هفتم من منتظر رفتن به شلمچه بودم اونجا محجبه شدم اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟ خواهرت بهت احتیاج داره یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم گفت : غصه چی رو میخوری ؟ نترس خواهرمن سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود اومدم بلند بشم برم سمتش بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟ -نه مسئول خواهران : دکتر اینجا گفت بخاطر چشمت باید بریم اهواز بیمارستان یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین بیان دنبالمون من فقط گریه میکردم بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند بعد از ۵-۶ساعت گفتن چشمش صحیح و سالمه توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده کجایی حاج ابراهیم همت دوباره بی هوش شدم خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود بازگشت من از راه پرگناه بزرگترین معجزه شهداست. شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه سفرمون تموم شد اما با خودم عهد کردم برگشتم تهران حتما درمورد حاجی تحقیق کنم ..... با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش
گفتم : دگر قلبم شوق شهادت ندارد ! گفت : مراقب ِنگاهت باش ... اَلعَین بَریدُ القَلب ؛ چشم پیغام رسان دل است . ❤️ 🌷 شهید محمد رضا دهقان امیری 🌷
شهیدان لاله‌های لاله زارند پرستوی مهاجر در بهارند ... شهید محمدرضا حسینی🌷 شهادت بهار۱۳۶۷ بیت المقدس۶ ماووت عراق 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
صلی الله علیک یا بقیةاللّه خبر آمدنش را همه جا پخش کنید می رسد لحظه میعاد، به امّید خدا منتقم می رسد و روز ظهورش، حتماً می شود فاطمه دلشاد، به امّید خدا اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
🌷سنگر عشق🌷
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان مهمانی برادر 🎤 راوی: خواهر شهید #قسمت_سوم 🍃 بعد از آن سفر، به جامعه‌الزهرای ش
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان مهمانی برادر 🎤 راوی: خواهر شهید 🍃 بعد از آن سفر، به جامعه‌الزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانم‌های طلبه خارجی از ابراهیم بگویم. سیصد نفر از طلبه‌های کشورهای مختلف حضور داشتند. 🖇 وقتی جلسه تمام شد، خانم‌هایی از کشورهای آلمان، ایتالیا، مصر، عربستان، یمن، تایلند و... به سراغ من آمدند و هر یک، در حالی که کتاب سلام بر ابراهیم در دست داشتند، سوالاتی می‌پرسیدند. ✅ من هم تک تک سوالات را جواب دادم. آن‌ها نیز مثل مردم ایران، ابراهیم را الگوی بسیار مناسبی برای نسل امروز می‌دانستند. بعد همگی گفتند: (ما پیام ابراهیم و شهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد...) 💠 اما در این سال‌های اخیر، یکی از اعضای خانواده شهید، صفحه‌ای را به نام ابراهیم در فضای مجازی راه اندازی کرد و تصاویر و مطالب او را به اشتراک می‌گذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد و باعث برخی ارتباط‌ها شد. یکی از این مطالب عجیب‌تر از بقیه بود که در ادامه می‌خوانیم: 📱 خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم. ابراهیم، نگاه مرا به دنیا و آخرت تغییر داد و... تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت انگیز تر از تصور ما بود. ‼ این خانم جوان گفت: من یک دختر مسیحی از اقلیت های مذهبی ساکن تهران هستم. به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می‌رفتم. ♻ادامه دارد... 📚سلام بر ابراهیم ۲ ‌‌ 🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان مهمانی برادر 🎤 راوی: خواهر شهید 🧭 دو سه سال قبل، در ایام عید نوروز با چندنفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت از کشور برویم. نمی‌دانستیم کجا برویم. شمال، جنوب، شرق، غرب و یا... ☁ دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دارد و هم هوا مناسب است و... از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم. تفریحی رفتیم و یکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم. توی راه خیلی خوش گذشت. 🌑 شب بود که وارد شهر شدیم، هیچ هتل و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. همه جا پر بود. خسته بودیم و نمی‌دانستیم چه کنیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یک راه وجود داره، برویم محل اسکان راهیان نور. ‼ همگی خندیدیم. تیپ و قیافه ما فقط همان‌جا را می‌خواست! اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که گمی روسری‌هایمان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور. 📍کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور مارا پذیرفت. یک اتاق به ما دادند. وارد که شدیم، دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود. هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره می‌کرد و حرف‌های زشتی می‌زد و... 🔮 تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر مرا جلب کرد. من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من! صبح که می‌خواستیم برویم، بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم. برخلاف بقیه، نام آن شهید نوشته نشده بود. فقط زیر عکس این جمله بود:(دوست دارم گمنام بمانم) ♻ادامه دارد... 📚سلام بر ابراهیم ۲ ‌‌