#قرارهرشب
#قرائت_دعای_فرج_به_همراه_شهدا
🔷بیا باهم بخوانیم دعای فرج به نیابت شهدای گمنام را
برا امدن یوسف زهرا س را
شهید #ابراهیم_هادی
شهید #محسن_حججی
شهید #قاسم_سلیمانی
🔹بسم الله الرحمن الرحيم🔹
اِلهي عَظُمَ الْبَلااءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
✨وبراي سلامتي محبوب✨
✨اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا ✨
هر صبح بایـد
به شیرینی آغاز شود
شبیه لبخنـــد دلربای تو ...
❣ #شهید_محسن_حججی ❣
سلام
#صبحتون به زیبایی لبخند ...
🍃🌸🌼🍃🌸🌼🍃🌸🌼🍃
وصیت شــــــهدا
🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
با استعانت از خدای متعال و امام زمان (عج) که جانم به قربانش؛ امامی که در سن پنج سالگی بارسنگین من بچه شیعه نافرمان و گناهکار را به دوش کشید
و چقدر از دست من خون جگر خورد، مولا جان شرمنده هستم...
📌خلوص در عمل تنها چاره ساز است، ای عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) بایستی محتوای فرامین امام خمینی (ره) و رهبر عزیزمان امام خامنه ای را درک و عمل نماییم،
بصیرت داشته باشیم تا بلکه قدری از تکلیف خود بابت شکر گذاری به جای آورده باشیم.
🔸بی طرفی در دعوای حق و باطل معنا ندارد و باید در مقابل باطل ایستاد، گاهی شهید شدن آسان تر از زنده ماندن است
اما گاهی زنده ماندن و زیستن و تلاش کردن، درک محیط و بصیرت داشتن مشکل تر از شهید شدن یا مرگ و لقای الهی است.
#شهید_مهدی_حیدری
#مدافعان_حرم🌷
💥#تلنگر
هی رفیق !🖐
🔹 ارزش چشمات بالاتر از اونه که هر چیز و ناچیزی و تماشا کنی!!❌
🔸مراقب چشمات باش که اولین قدمِ به دام گناه افتادن از راه چشم هست.🛤
✅ در محضر شهید
🌐 به تنهایی کار یک گردان را میکرد. در هر کجای خط که سنگر داشت، جبهه دشمن به هم ریخت. لقب گردان تکنفره فقط شایسته او بود.
💟 اخلاص، ایمان و تواضع، از سراپای وجودش نمایان بود. ایشان از لحاظ تجربه جنگی و سابقه حضور در مناطق عملیاتی در رتبه فرماندهی تیپ و لشکر بود.
🔆 ولی به دلیل تبحر خاص و منحصر به فرد در کار تیراندازی و تأثیر او در سرنوشت عملیات، به عنوان یک تکتیرانداز ویژه و استراتژیک در جبهههای جنگ، همیشه خار چشم دشمن بود.
🔮 و سردار شهید حسین خرازی فرمانده لشکر عشق اینچنین از همرزم شهیدش میگوید. شهیدی که سردار مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس و رئیس کنونی هیئت تیراندازی استان اصفهان در وصفش میگوید:
🔫 شهید زرین ابتدا وضو میساخت و بعد اسلحه را برمیداشت و با ذکر "ما رَمیتُ" تیر را به سمت دشمنان نشانه میرفت. او به معنای واقعی کلمه یک چریک مخلص امام زمان (عج) بود.
#سردار_شهید_عبدالرسول_زرین
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شما_ایرانی_هستید...؟
🌷جمعیت زیادی در خیابان های مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمی گشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: شما ایرانی هستید؟ گفتم: بله. گفت: بسیجی؟ نگاهی به چفیه ی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: بله، امرتان را بفرمایید.
🌷....مرد لبخندی زد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی می خواهید؟ گفتند: وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عده ای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.
🌷همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ٥٠ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
📚 کتاب "خاک و خاطره"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
🔆 در محضر شهید
🖌 شهید محمد فرزانه ـ متولد ۱۳۴۱ آمل ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
📍 یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: دوستانش تشنه بودند، باتری بیسیم نیز تمام شده بود و نمیتوانست تماس بگیرد، نگاهی به بچهها انداخت، باید کاری میکرد.
❇ به آنها گفت: کمی تحمل کنید، میروم و برایتان آب میآورم. موتور را برداشت و دور شد، مدتی گذشت و او با یک ظرف آب بازگشت، چند نفر از دوستانش سیراب شدند، اما باز هم برخی تشنه بودند.
◀ باید دوباره میرفت، هنگام رفتن گفت: «تا لحظه آخر آب نخواهم خورد، میخواهم همانند مولایم حسین (ع) با لب تشنه شهید شوم. لبخندی زد و با ظرف خالی از جمع دوستان جدا شد.
#شهید_محمد_فرزانه
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ بیست و سوم ب
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و چهارم
اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم
اون چندروز مشهدمون سریع گذشت
وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس
رزمی کاراته ثبت نام کردم
نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫
دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد
خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭
یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن
یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد
ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم
تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد
و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم
یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود
بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت
یاد گرفتم
چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم
فردا نوبت دکترمه
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ..
#ادامه_دارد...
#نویسنده: بانو....ش
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و پنجم
زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر
اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم
بعداز ۷-۸نفر نوبتم شد
دکتر بعداز معاینه چشمم با دستگاه مخصوص
گفت چشمم ضعیف شده
به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم
وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره
قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی
ناراحت بودم خیلی شدید
مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک
سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم
بعداز یک ساعت رفتم مزاری ک به یاد شهید همت بود
تا عکسش دیدم
بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود
ک چشمام اذیت بشن کلی گریه کردم
داداش کمکم کن
من از نابینا شدن میترسم
تا دم دمای غروب مزارشهدا بودم
روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو
بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم
تقریبا پنج ماهی از اون روزای ک دکتر گفت
با فشار ب چشمت یقینا نابینا میشی میگذره
فردا مسابقه دارم
حریفم یه دختر شیرازیه
بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم
اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن
اما .....
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🔹الوعده وفا !
🔰خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی
زمانی که هواپیما به کوه های سیرچ برخورد کرد[حادثه شهدای غدیر] ، سردار بچه های سپاه را بسیج کرد برای جمع آوری اجساد.
من هم با سردار رفتم.
شرایط سختی بود! همه منقلب بودیم!
کوه پوشیده از برف بود. با هر سختی که بود، اجساد جمع آوری شد.
سردار گفت یک شهید بالای قله است؛ هر کس جسد شهید را به پایین کوه بیاورد، یک اسلحه شکاری از من هدیه میگیرد.
داوطلب شدم برای این کار؛ نه به خاطر اسلحه شکاری، که به خاطر خود سردار.
جنازه شهید را پایین آوردم.
چند روز بعد، حاجی با یک اسلحه شکاری و مجوز به خانه ما آمد و گفت: " الوعده وفا"
گفتم حاجی به خاطر خودت بود نه هدیه؛
و هنوز آن اسلحه را یادگاری نگه داشتهام.
👤راوی: آقای ارسلان مالکی نسب
#سردار_بی_مرز
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
عجب ویروسی است این #کرونا
دیروز در شمال و نمک آبرود و ترکیه نبود
اما در جمکران بود.
چرا صاف رفته بود قم و جمکران درست در نیمه شعبان ؟؟
البته ظاهرا با ستاد کرونا و استانداری قم هماهنگ کرده بود .
⚠️یقیق باید حاصل کرد #کرونا جنگ شناختی ادراکی ترکیبی غرب و نفوذی هایش بر ضد اسلام اصیل است
عمیقا معتقدم غرب با 2 عنصر #کرونا و #نفوذ در حال استقرار کامل حکمرانی خود با فضای مجازی ذیل پروژه جهانی سازی در سطح دنیاست .
#التماس_تفکر
❌♦️❌
▪ شهید حاج قاسم سلیمانی
اغلب ما از یک حس مشترکی برخورداریم و آن،حس مغمومیت است. وقتی انسان چیزی را از دست می دهد، یا برای چیز ارزشمندی تلاش می کند اما قدرت وصول به آن را ندارد، احساس مغمومیت می کند. این مغمومیت نشاط آور است، پیروزی آور است، معنویت آور است... به من خیلی مراجعه می کنند. هرکسی دستش به من می رسد این را میگوید: دعا کن شهید بشوم...
من به آنها می گویم دعا کنید خداوند این حال را در شما حفظ کند. وای به روزی که انسان این حالت غم را، این حالت باختن را، این حس جاماندگی را در اثر دنیا از دست بدهد! او خاسر است...
🏴
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
📕 داستان مهمانی برادر
🎤 راوی: خواهرشهید
#قسمت_دوم
‼ در آن سفر هرجا میرفتم ابراهیم همراهم بود! ما یک شب به اردوگاه میشداغ رفتیم. هماهنگ نکرده بودیم و ما را نمیشناختند. معمولا در چنین شرایطی اجازه اقامت نمیدهند. ناراحت بودم که نکند مشکل ایجاد شود.
💓مسئول اردوگاه پرسید: تعداد نفرات خواهران چندنفر است؟ گفتیم سینفر. گفتند: بفرمایید داخل، وارد سالن که شدید اتاق دوم برای شما آماده است. همین که جلوی اتاق دوم رسیدم، دیدم نوشته شده: موقعیت شهید ابراهیم هادی.
🌿 گفتم داداش ممنون که اینجا هم مهماننوازی کردی. دوستان همراه ما پرسیدند: شما از قبل اینجا را هماهنگ کرده بودی؟ گفتم: باور کنید نه! آن شب خانمهای کاروان ما به خواهران خادمالشهدای آن اردوگاه خبر دادند که خواهر شهید هادی در کاروان است.
🕊 یکباره دیدم تعداد زیادی جمع شدهاند نا برایشان از ابراهیم بگویم. همه او را میشناختند و کتاب را خوانده بودند... در پایان صحبت گفتم: من سالهاست که در کلاسهای اخلاق و آئین زندگی و... شرگت میکنم، اما هیچکدام از آنها نتوانسته به اندازهای که ابراهیم با رفتارش در ما اثر گذاشت، تأثیر داشته باشد.
🌟 نوروز سال ۹۵ نیز ماجرایی برای ما داشت. بار دیگر در منطقه فکه، بستهای به من داده شد که یک سند داخل آن بود! سند عاشقی که برای بیست شهید مختلف تهیه شده بود، به من بازهم سند عاشقی ابراهیم هادی تعلق گرفت!
♻ادامه دارد...
📚سلام بر ابراهیم ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب: جبهه است دیگر! طرف مقابل از هر جا بتواند وارد میشود، شما هم از هر جا میتوانید وارد شوید و مبارزه کنید. انشاءالله پیروزی با شماست...
هـر انسـانے،
لبخنـدے از خداونـد است...
سلام بر تو ای شــهیــد ڪہ
زیبـــاتـرین لبخــند خـدایــے ...
#سلام_بر_علمدار_کمیل🌹
بانویی که حاج قاسم با پای برهنه به استقبالش رفت
▪مادر شهید زینالدین: برای شرکت در مراسم یادبود مادر حاج قاسم سلیمانی و عرض تسلیت حضوری مجبور شدم از مسیر پادگان و قسمت آقایان وارد شوم.
▪وقتی به حاج قاسم اطلاع دادند که بنده برای عرض تسلیت در کنار دیوار حسینیه ثارالله ایستادهام ایشان من را خجالت زده کردند و با عجله و شوق فراوان آن هم با پای برهنه به استقبال من آمدند.
▪حاج قاسم در آن مکالمه چند دقیقهای بارها از حضور من در این مراسم ابراز خوشحالی کرده و بنده را مورد محبت خود قرار دادند، ایشان هم در این مراسم یادبود مادرشان و سابقا با حضور چند ساعته در منزل ما از من میخواستند که برای شهادتشان دعا کنم.
دلنوشته 🌹
یا مهـــــــــــــــــدی جان...مولای مهربانم....شاهـد دلتنگی هایم....
با کدامین قلـــــــم نام تو را بنویسم؟!
با کدامین صــــــدا تو را بخوانم؟!
با کدامین آبــــــرو صدایت کنم؟!
با چه نوایــــــی استغاثه کنم؟!
با چه رویــــــی نگاهت کنم؟!
نامه اعمالـــــم را می خوانی شرمنــــــده ام...........
لطـــف می کنی شرمنـــــــده ام............
نگاهـــــــم می کنی شرمنــــده ام.........
گر نگاهـــــم نکنی هم شرمنـــــده ام.......
تو برای ما آمــــده ای و ما ..........
باید تو را طلبــــــــــ کنیم اما ..........
نمی دانم چه بگویم ؟؟؟؟؟
نیازی نیست تو همـــــه را می دانی
هر آنچه گفتــــه ام و نگفتـــــه ام
هر آنچه نوشتـــــه ام و ننوشتــــــه ام
هر آنچه کــــرده ایم و نکـــــرده ایم
آه چقدر اشکـــــــــ ریختن برای تو لـــذت دارد...
اشکــــــی که بدون صدا باشد...
فقط قطـــــــرات داغ اشک بر روی گونـــه ام بچکد...
چه حس عجیی ؟!!!!!!
گویی تــــو را می بینـــــم و اشکــــــــ می ریزم.......
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبـــــول تو افتـــــد فــــدای چشــم سیاهت
🌷#_حرفهای_منوخدا_#🌷
✅داستان کوتاه
✍پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش. از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو...
🌷سنگر عشق🌷
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📕 داستان مهمانی برادر 🎤 راوی: خواهرشهید #قسمت_دوم ‼ در آن سفر هرجا میرفتم ابراهیم همر
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
📕 داستان مهمانی برادر
🎤 راوی: خواهر شهید
#قسمت_سوم
🍃 بعد از آن سفر، به جامعهالزهرای شهر قم دعوت شدم تا برای خانمهای طلبه خارجی از ابراهیم بگویم. سیصد نفر از طلبههای کشورهای مختلف حضور داشتند.
🖇 وقتی جلسه تمام شد، خانمهایی از کشورهای آلمان، ایتالیا، مصر، عربستان، یمن، تایلند و... به سراغ من آمدند و هر یک، در حالی که کتاب سلام بر ابراهیم در دست داشتند، سوالاتی میپرسیدند.
✅ من هم تک تک سوالات را جواب دادم. آنها نیز مثل مردم ایران، ابراهیم را الگوی بسیار مناسبی برای نسل امروز میدانستند. بعد همگی گفتند: (ما پیام ابراهیم و شهدای شما را به کشور خودمان منتقل خواهیم کرد...)
💠 اما در این سالهای اخیر، یکی از اعضای خانواده شهید، صفحهای را به نام ابراهیم در فضای مجازی راه اندازی کرد و تصاویر و مطالب او را به اشتراک میگذارد. مطالب جالبی در آن ثبت شد و باعث برخی ارتباطها شد. یکی از این مطالب عجیبتر از بقیه بود که در ادامه میخوانیم:
📱 خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم. ابراهیم، نگاه مرا به دنیا و آخرت تغییر داد و... تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت انگیز تر از تصور ما بود.
‼ این خانم جوان گفت: من یک دختر مسیحی از اقلیت های مذهبی ساکن تهران هستم. به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو میرفتم.
♻ادامه دارد...
📚سلام بر ابراهیم ۲
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ بیست و پنجم
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و ششم
وسطای مسابقه امتیازها طوری بود
که من برنده مسابقه بودم
اومدم با پا بکوبم به کتف حریف
که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم
فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه
وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه
و چشمم بسته شده
زینب پیشم بود
دکتر وارد اتاق شد
دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی
مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی
-دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن
اما نامردی کرد
-من باید برم جنوب
دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه
-اما من باید برم جنوب
دکتر: تو چقدر لجبازی دختر
برو بیا کور شدی دست من نیستا
اسممو نوشتم ۱۵روز دیگه میریم راهیان نور
کور بشم به درک
من باید برم جنوب ......
من منتظر رفتن به شلمچه بودم
اونجا محجبه شدم
اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد
بالاحره رفتم شلمچه
با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟
خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم
گفت : غصه چی رو میخوری ؟
نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود
اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟
-نه
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش