eitaa logo
🌷سنگر عشق🌷
79 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
834 ویدیو
32 فایل
#معارف اسلامی و #رهبر انقلاب و #شهدا فضای مجازی و اینترنت برای شما سنگری از سنگر های جنگ امروز است . کپی آزاد با ذکر #صلوات مدیر https://eitaa.com/Shahed_zn
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه مبارک رمضان در دوران پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، جلوه ‌های زیبای ایثار و مقاومت را به ‌نمایش گذاشت. شهادت زیباست و به ‌ویژه اگر در شرایط خاصی اتفاق افتد زیباتر و دلنشین‌تر می‌شود. تصور کنید برخی از شهدای ما با زبان روزه و در حال نماز به لقاءالله پیوستند و چه سعادتی است که انسان‌ها این‌گونه به دیدار حق تعالی بشتابند.🌷
حال بهتری خواهیم داشت ؛ اگر دست برداریم از فردی که لیاقت محبت کردن ندارد ، دشمنی که ارزش جنگیدن ندارد ، حقی که ارزش گرفتن ندارد و فکری که ارزش اندیشیدن ندارد ... ♡
🍀 رمضان ماه میهمانی خاص خداست چه خوب است جان و دلی که به میهمانی الهی می شتابد از هر گونه ناراحتی و کینه به دور باشد ساعات آخر ماه شعبان و آغاز ضیافت رمضان دلمان را پاک کنیم و بگذریم و ببخشیم که خدای ما هم می‌گذرد و می بخشد 🍀
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل و سوم شم
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل و پنجم وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون اول یه توضیح درمورد داد بعد وارد سالن شدیم اتاق اول ی آقایی بود به نام آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف # موجی بود ... یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد فرمانده اش بود حمید حمیدجان به گوشی مهدی جامونده حمید پرستوها بال پرشون شکسته 😔💔 حمید جان خط قیچی شده پرستوها افتادن دست لاشخورا وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد .... یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد بهش آرامبخش زدن..... اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و نکرده ..... فرمانده اش بود یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ...... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .. : بانو....ش
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل وششم چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐 بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست سمیه :آره کاغذ و خودکار از گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقا رضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن ..... روزها از پس هم میگذشت روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس ، و....بودم اما همچنان منتظر زنگ بودم شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده ... منم مثل هرسال امسال هم میرم اما همه فکرم درگیر اون بود و همچنان منتظر زنگش فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش
سلام علیکم🌹 شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآَنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ حلول ماه مبارک رمضان بر مؤمنین و خداجویان حقیقی ، خصوصا شما و خانواده گرامی مبارک باد.🌹 در هنگام سحر و مناجات ، وقت افطار و عبادات ، زمان تلاوت و ترنم آیات الهی ، بیماران و مشکل داران را دعا کنید و فرج آقا امام زمان را از خدای رحمان و رحیم طلب نماییم. چه عزیزان و مؤمنینی هر ساله در ضیافت الهی حضور داشتند و الآن نقاب در خاک کشیده اند. برای رحمت و غفران واسعه آن سفر کردگان، از حضرت رب العالمین طلب آمرزش داریم🌹 التماس دعا هوشمند
تو‌گناه ‌نکن‌؛در عوض‌خدآ زندگیت‌رو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میکنه..🥰🌿 . عصبی شدی؟ نفس بکش‌بگو‌: بیخیال،چیزی‌بگم، اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه..♥️🌙 . دلخورت‌کردن؟ بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌🌊💕 . تهمت‌زدن؟ آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده〰🌌 بگو‌: به ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتا زدن.. . کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینے؟ بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره..🌱 . نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ بگو‌‌:مهدۍزهرا(عج)‌خیلی‌خوشکلتره بیخیال‌بقیه✨ ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارت نشسته بگی: روزه ات قبول باشه ،اون چی جواب میده؟ حتما میگه ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهت محبت میکنه. حالا اگه سر افطار سرت رو بالا گرفتی و به امام زمان عج گفتی،آقاجون روزه ات قبول باشه مطمئن باش آقا هر جوابی بدن ، دعاشون در حقت مستجابه . من سر سفره افطار میگم آقاجون روزه تون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند ؛ از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان عج حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی باشن. 🙏🏻اللهم صل على محمد وال محمد🌷 🙏اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل وششم چشما
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل وهفتم عاشق و بودم ورودی کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده.... با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب ازی میکرد و اشکام جاری میشد ... راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید ... ها میگن اون خانم توسط برگشت و الان یه خانم است..... و عاشق و دلداده ی شهدا شده -داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭 یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون مست و غرق گناه چی 😔 زینب: حنان کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو..ش
💖💐💕🔆 -داستان واقعی و بسیار جذاب چهل و هشتم بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران شدیم 😔... از کاروان جدا شدم رفتم چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم 💔😭 حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه ..... این آدما نجات گرن میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده اون جوان فقط فقط بوده ....😔 کاش همه جوونای کشورم دلداده بشن ... اون ۵روز به سرعت گذشت ازشون خواستم زنگ بزنه یکی دو روزی هست از برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد الو بفرمایید صدا: الو سلام ؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ صدا: هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم حاج رضا: نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم ........ .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
بهـ‌دنیا‌خندیدی‌و‌رفتۍ .. اما ، ما‌اسیر‌ِدنیا‌شُدیم‌و‌ماندیم! پِـے‌پروازیم ولے‌بۍپرو‌بالیم🕊 ازآسمان،گاهۍنگاهۍ( :🌿 🌸سلام صبحتون شهدایی 🕊
🔰 کلام شهید؛ مجالس اهل بيت عليهم السلام را جدی بگيريد (چه ميلادهای نورانی و چه شهادت ها) و توشه آخرت خود را از اين مجالس به ويژه مجالس سوگواری حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و شهدای كربلا و اسارت عمه سادات خانم زينب سلام الله عليها فراهم آوريد. و بدانيد كه بهشت حقيقی را می توانيد در همين مجالس جست و جو كنيد. 🌷شهید مدافع حرم ابراهیم عشریه🌷 🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌷 🌷 .... 🌷در یکی از پایگاههای جنوب بودیم که آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران با بیسیم موضوع محاصره یک لشگر از سپاه را در منطقه عملیاتی نهر جاسم به اطلاع تیمسار بابایی رساند. آقای رضایی از ایشان خواست تا با بمبارانهای پی در پی محاصره را بشکند. 🌷این در حالی بود که شرائط جوی در پایگاه بسیار بد بود و دید کافی برای پرواز هواپیما وجود نداشت. در آن شرائط بابایی به خودش این اجازه را نمی داد که جان هیچ خلبانی را به خطر بیندازد در حالیکه خود را برای پرواز آماده می کرد به مسئولین فنی هواپیما دستور داد تا در اسرع وقت یک فروند F5 با حداکثر مهمات اماده کنند. 🌷با توجه به نامناسب بودن وضعیت هوا همه دوستانی که در آنجا حضور داشتند در تکاپو بودند تا نگذارند تیمسار بابایی پرواز کند. چند تن از خلبانان آماده شدند که به جای ایشان مأموريت را انجام دهند ولی بابایی این اجازه را نمی داد. با تمام تلاشی که دوستان و حتی فرمانده پایگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصمیمش منصرف کنند. 🌷....تمام فکر بابایی این بود که بچه ها در خطرند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام می شوند. اما این پرواز، پروازی عادی نبود زیرا هر لحظه ممکن بود با شرائط جوی بد و کمی دید، خلبان و هواپیما دچار حادثه شوند. بابایی سوار هواپیما شد. لحظه ای بعد در برابر چشمان ملتمس ما هواپیما را از زمین کند و در آسمان اوج گرفت. 🌷آیا موفق خواهد شد یا نه ؟ همین انتظار باعث شده بود که تمام دوستان بابایی در کنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماری کنند. هر کس زیر لب دعایی را برای سلامتی او زمزمه می کرد. پس از بیست دقیقه ناگهان صدای ضعیف هواپیما به گوش رسید و فریادی برخاست: او آمد.... 🌹خاطره اى به ياد تيمسار عباس بابايى : سرهنگ خلیل صراف 📚 کتاب "پرواز تا بی نهایت" 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚 ❤️
POUANFAR 011.mp3
18.54M
📻 🎧:آبــرو داری کن 🎙:محـمـد حســین پویانفـر با جان دل گوش کنید التماس دعا 🤲
. 👀 اینطوری لو رفت...! دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌ های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی»😁 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند.... گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود، بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.....
سراسر خاک وطن در طول هزاره‌ها آغشته به خون برترین انسان‌های زمانه است. این خاک حافظ حقیقت است و در دامان خود مردان مرد و زنان زنی پرورش داده که تا انتهای زمان، چراغ راه‌اند برای آن‌ها که در دل تاریکی‌ها آواره شده‌اند. برایمان به رسم رفاقت و جوانمردی نشانه‌هایی به جا گذاشته‌اند تا راه را پیدا کنیم، 🌷
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار-داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل و هشتم ب
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل و نهم الو سلام ؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ صدا: هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم حاج رضا: نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم ........ خب اما من ماهیه منتظر تماستونم حاج رضا: شرمنده اگه قصوری بوده بنده تقصیری نداشتم -😐😐😐😐😐 حاج رضا: چی شد خانم معروفی؟ -هیچی حاج آقا میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون حاج رضا:بله بفرمایید فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم 🙈🙈🙈 پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود اونروز موقعه برگشت از حاج رضا خواستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم باورم نمیشد حاجی قبول کنه😊 از اونروز به بعد ما چندین بار در هفته تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی تا اینکه شش ماه گذشت و ...... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید... : بانو....ش
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاهم تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم گاهی تحسینم میکرد گاهی اخم گاهی گریه.... اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده ..... امروز است به عادت همیشگی اول راهی مزار دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای ... اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک و آخر مزاری که به یاد بود.... از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈 تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش .... -سلام 😍😍😍 رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈 -زحمتی نیست رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی .... وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم ..... وسط راه یه سبد گل رز قرمز🌹 و سفید خریدم بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید ..... مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈 ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش
❤️ امـام علے علیه السلام: انديشيدن مانند با چشـم ديدن نيست زيرا گاه به صاحبانش دروغ مى گويند ولى به آنڪه از وى انـــدرز خــواسته، نيـــرنگ نمى زنــد. 📚نهــج البلاغــه حڪمت ۲۸۱ ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل و سوم شم
💖💐💕🔆 #داستان واقعی و بسیار جذاب چهل و چهارم نیمه های شب بود یه دشت سبز هیچکس نمیدیدم راه افتادم تا ببینم اینجای که توشم کجاست وای خدایا چه درختهای قشنگی چه شکوفهای خوشگلی إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم ببخشید آقا سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست صدای اذان تو دشت پیچید حاج ابراهیم :خواهر اذانه یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب من برای دیدار میام آسایشگاه زینب :باشه عزیزم روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم سرراهم به پایگاه با زیب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید سوار شدیم ‌یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه ..... 💖💐💕🔆 ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
3 🔶 از آدابی که خیلی خوبه انسان همیشه رعایت کنه اینه که تا زمانی که حرف طرف مقابل تموم نشده وسط حرفش صحبت نکنه. 💢 خیلی وقتا میشه که طرف مقابل داره یه حرف حتی بی فایده هم میزنه و شما حرف خیلی مهمی داری ولی بازم صبر کن تا حرفش تموم بشه. ✅ یه سختی هایی داره این کار ولی خب نفس انسان ادب میشه... 🔸 مَن عَرَضَ لأِخيهِ المُسلِمِ (المُتَكَلِّمِ) في حَديثِهِ فكأنَّما خَدَشَ وَجهَهُ؛ هر كه در ميان سخن برادر مسلمانش وارد شود، چنان است كه چهره او را بخراشد. میزان الحکمه، ج۷، ص۴۰۴ 🌷
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ پنجاهم تو شش
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاه و یکم مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن رضا داشت میخورد یهو بهش گفتم بامن میکنی؟ انگور پرید گلوش رفتم براش آب آوردم گونه هاش مثل دخترا قرمز شده بود خخخخ سرش انداخت پایین هیچ حرفی نمیزد گفتم چیه من دوست دارم همسرم باشه خب ازت خوشم اومده 😁😁😁 هیچی نگفت تا عصر اصلا بهم نگاه نمیکرد،و سرش پایین بود ... آره من چندماه بود رضا بودم فرداش رضا زنگ زد خونمون، بابام که حرفاش شنید داد و فریاد راه انداخت ... بهم گفت ازخونه برو از محرومم کرد از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن با ۱۴سکه و یه سفر به عقدش دراومدم 😍😍😍😭😭😭.... خونه مجردیم به اسم خودم بود خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد...... رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی شروع شده بود ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاه و دوم قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر ...😍 بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش -آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه ....😱 تروخدا بیاید مامان: حاج حسین بدو مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد .... آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید .... نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار .... خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد ..☺ خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره .... اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم منو رضا مامان بابا راهی شدیم ... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
... ما را به دوای اشک واکسینه کنید درمان به همین مرهم دیرینه کنید ما را به هوای روضه تا آخر عمر در بین حسینیه قرنطینه کنید
شهید به وسعت کل تاریخ است. به درازای عمر حقیقت. در زمان و مکان و جغرافیا نمی‌گنجد. آن‌جا که حقی هست، لاجرم باطلی نیز هست. آن‌جا که نور هست، ظلمتی هم هست. آن‌گاه که اهریمن ریشه می‌دواند تا حق را سرنگون کند، مبارزی قد می‌کشد برای نگهبانی، برای پاسداری، برای مجاهدت، برای خون فشانی تا حقیقت زیر سایه ظلمت پنهان نشود.🌷