eitaa logo
🌷سنگر عشق🌷
78 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
881 ویدیو
33 فایل
#معارف اسلامی و #رهبر انقلاب و #شهدا فضای مجازی و اینترنت برای شما سنگری از سنگر های جنگ امروز است . کپی آزاد با ذکر #صلوات مدیر https://eitaa.com/Shahed_zn
مشاهده در ایتا
دانلود
تو‌گناه ‌نکن‌؛در عوض‌خدآ زندگیت‌رو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میکنه..🥰🌿 . عصبی شدی؟ نفس بکش‌بگو‌: بیخیال،چیزی‌بگم، اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه..♥️🌙 . دلخورت‌کردن؟ بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌🌊💕 . تهمت‌زدن؟ آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده〰🌌 بگو‌: به ائمه‌هم‌خیلی‌تهمتا زدن.. . کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینے؟ بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره..🌱 . نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ بگو‌‌:مهدۍزهرا(عج)‌خیلی‌خوشکلتره بیخیال‌بقیه✨ ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارت نشسته بگی: روزه ات قبول باشه ،اون چی جواب میده؟ حتما میگه ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهت محبت میکنه. حالا اگه سر افطار سرت رو بالا گرفتی و به امام زمان عج گفتی،آقاجون روزه ات قبول باشه مطمئن باش آقا هر جوابی بدن ، دعاشون در حقت مستجابه . من سر سفره افطار میگم آقاجون روزه تون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند ؛ از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان عج حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی باشن. 🙏🏻اللهم صل على محمد وال محمد🌷 🙏اللهم عجل لولیک الفرج🌹
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل وششم چشما
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل وهفتم عاشق و بودم ورودی کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده.... با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب ازی میکرد و اشکام جاری میشد ... راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید ... ها میگن اون خانم توسط برگشت و الان یه خانم است..... و عاشق و دلداده ی شهدا شده -داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭 یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون مست و غرق گناه چی 😔 زینب: حنان کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو..ش
💖💐💕🔆 -داستان واقعی و بسیار جذاب چهل و هشتم بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران شدیم 😔... از کاروان جدا شدم رفتم چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم 💔😭 حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه ..... این آدما نجات گرن میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده اون جوان فقط فقط بوده ....😔 کاش همه جوونای کشورم دلداده بشن ... اون ۵روز به سرعت گذشت ازشون خواستم زنگ بزنه یکی دو روزی هست از برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد الو بفرمایید صدا: الو سلام ؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ صدا: هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم حاج رضا: نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم ........ .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
بهـ‌دنیا‌خندیدی‌و‌رفتۍ .. اما ، ما‌اسیر‌ِدنیا‌شُدیم‌و‌ماندیم! پِـے‌پروازیم ولے‌بۍپرو‌بالیم🕊 ازآسمان،گاهۍنگاهۍ( :🌿 🌸سلام صبحتون شهدایی 🕊
🔰 کلام شهید؛ مجالس اهل بيت عليهم السلام را جدی بگيريد (چه ميلادهای نورانی و چه شهادت ها) و توشه آخرت خود را از اين مجالس به ويژه مجالس سوگواری حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و شهدای كربلا و اسارت عمه سادات خانم زينب سلام الله عليها فراهم آوريد. و بدانيد كه بهشت حقيقی را می توانيد در همين مجالس جست و جو كنيد. 🌷شهید مدافع حرم ابراهیم عشریه🌷 🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌷 🌷 .... 🌷در یکی از پایگاههای جنوب بودیم که آقای محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران با بیسیم موضوع محاصره یک لشگر از سپاه را در منطقه عملیاتی نهر جاسم به اطلاع تیمسار بابایی رساند. آقای رضایی از ایشان خواست تا با بمبارانهای پی در پی محاصره را بشکند. 🌷این در حالی بود که شرائط جوی در پایگاه بسیار بد بود و دید کافی برای پرواز هواپیما وجود نداشت. در آن شرائط بابایی به خودش این اجازه را نمی داد که جان هیچ خلبانی را به خطر بیندازد در حالیکه خود را برای پرواز آماده می کرد به مسئولین فنی هواپیما دستور داد تا در اسرع وقت یک فروند F5 با حداکثر مهمات اماده کنند. 🌷با توجه به نامناسب بودن وضعیت هوا همه دوستانی که در آنجا حضور داشتند در تکاپو بودند تا نگذارند تیمسار بابایی پرواز کند. چند تن از خلبانان آماده شدند که به جای ایشان مأموريت را انجام دهند ولی بابایی این اجازه را نمی داد. با تمام تلاشی که دوستان و حتی فرمانده پایگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصمیمش منصرف کنند. 🌷....تمام فکر بابایی این بود که بچه ها در خطرند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام می شوند. اما این پرواز، پروازی عادی نبود زیرا هر لحظه ممکن بود با شرائط جوی بد و کمی دید، خلبان و هواپیما دچار حادثه شوند. بابایی سوار هواپیما شد. لحظه ای بعد در برابر چشمان ملتمس ما هواپیما را از زمین کند و در آسمان اوج گرفت. 🌷آیا موفق خواهد شد یا نه ؟ همین انتظار باعث شده بود که تمام دوستان بابایی در کنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماری کنند. هر کس زیر لب دعایی را برای سلامتی او زمزمه می کرد. پس از بیست دقیقه ناگهان صدای ضعیف هواپیما به گوش رسید و فریادی برخاست: او آمد.... 🌹خاطره اى به ياد تيمسار عباس بابايى : سرهنگ خلیل صراف 📚 کتاب "پرواز تا بی نهایت" 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚 ❤️
POUANFAR 011.mp3
18.54M
📻 🎧:آبــرو داری کن 🎙:محـمـد حســین پویانفـر با جان دل گوش کنید التماس دعا 🤲
. 👀 اینطوری لو رفت...! دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌ های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی»😁 گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند.... گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود، بچه‌ها هنوز می‌خندیدند.....
سراسر خاک وطن در طول هزاره‌ها آغشته به خون برترین انسان‌های زمانه است. این خاک حافظ حقیقت است و در دامان خود مردان مرد و زنان زنی پرورش داده که تا انتهای زمان، چراغ راه‌اند برای آن‌ها که در دل تاریکی‌ها آواره شده‌اند. برایمان به رسم رفاقت و جوانمردی نشانه‌هایی به جا گذاشته‌اند تا راه را پیدا کنیم، 🌷
🌷سنگر عشق🌷
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار-داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل و هشتم ب
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل و نهم الو سلام ؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ صدا: هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم حاج رضا: نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم ........ خب اما من ماهیه منتظر تماستونم حاج رضا: شرمنده اگه قصوری بوده بنده تقصیری نداشتم -😐😐😐😐😐 حاج رضا: چی شد خانم معروفی؟ -هیچی حاج آقا میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون حاج رضا:بله بفرمایید فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم 🙈🙈🙈 پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود اونروز موقعه برگشت از حاج رضا خواستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم باورم نمیشد حاجی قبول کنه😊 از اونروز به بعد ما چندین بار در هفته تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی تا اینکه شش ماه گذشت و ...... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید... : بانو....ش
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاهم تو شش ماه من از گذشته ام به حاج رضا گفتم گاهی تحسینم میکرد گاهی اخم گاهی گریه.... اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده ..... امروز است به عادت همیشگی اول راهی مزار دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای ... اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک و آخر مزاری که به یاد بود.... از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈 تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش .... -سلام 😍😍😍 رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈 -زحمتی نیست رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی .... وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم ..... وسط راه یه سبد گل رز قرمز🌹 و سفید خریدم بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید ..... مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ای خودم راحت بودم 🙈🙈🙈 ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش