♥️🌿
عارفے را گفتند:
چگونه تنهایے را تحمل میکنی؟
گفت:من همنشین خدایم هستم
هر وقت خواستم
او با من سخن بگوید،
قرآن میخوانم...
و هرگاه بخواهم
من با او سخن بگویم،
نماز میخوانم...
@sangareshohadaa
💚حضرت عباس باب الحوائج بودن را از مادرش ام البنین آموخته است
سالروز #وفات_حضرت_ام_البنین
#حضرت_ام_البنین
#مادر_ادب
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
@sangareshohadaa
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
یڪ نفࢪ میگفت
وقتۍ میگویے❀اعوذ باالله ❀ چیزی فراتࢪ از پناه بࢪدن به خدا است✨
یڪ چیزے توی مایہ های "خدایا بغلم کن.."♥
قلب من به تنگ آمده
اعوذ باالله:).......🙃
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
@sangareshohadaa
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
خانم جان
التماس دعا 💔
وفات خانم ام البنین را تسلیت عرض می کنم 🥀 🖤
#حضرت_ام_البنین
@sangareshohadaa
🌱✨به نام شنونده ے راز ها✨🌱
°•|📚|•°#رمان
#حسرت_چشمانش.
#پارت3
...نمیدونم چی بود،چه حسی تو وجودم بود که اون روز منو کشوند سمت گوشیم یه پیام به دستم رسید نوشته بود یکی از لینکارو انتخاب کنو بزن روش چون عدد شانسم عدد7هست هفتومین لینکو کلیک کردم یه کارت پستال الکترونیکی بود وقتی باز شد عکش یه شهید اومد رو صفحه گوشیم زیرش نوشته بود 《شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی》ته دلم لرزید ناخوداگاه شروع به اشک ریختن کردم انگار یه چیزی تو دلم جوونه زده بود .گوگل و زیرو رو کردم تا زندگی نامه ے شهیدو در بیارم وقتی زندگی نامرو خوندم دیگه مطمئن شدم آشنایی با این شهید اتفاقی نیست،خیلی جالب بود اونم متولد آذر ماه بود و رشتش تجربی بود درست مثل من!!یاده یه جمله ای افتادم که خیلی وقت پیش از یکی شنیده بودم که میگفت نیاز نیست تو شهدا رو انتخاب کنی اونا تورو انتخاب میکنن..
رفتم یکم تو فضای مجازی چرخ بزنم که چشمم خورد به یه گروه مذهبی ،کی منو اینجا عضو کرده؟!.
کم کم داشتم حس میکردم همه ی اینا یه تلنگره...که بادیدن پی دی اف کتاب سه دقیقه در قیامت مطمئن شدم که خدا داره میگه دستمو بگیرو یاعلی بگو...
شروع کردم به خوندن کتاب انقدر غرقش شده بودم که اصلا متوجه نشدم هوا تاریک شده،کتابو همون روز تموم کردم !
وحشت از گذشته داشتمو ترس از آینده..اون شب تا صبح فکر کردم به گذشته ،به اتفاقات امروز که یقین دارم اتفاقی نبوده،به آینده ..
به همه چیز فکر کردم ناخوداگاه رفتم سمت کمد و چادرمو از ته کمد کشیدم بیرون بوی خاک میداد 🙂
یه رو سری انتخاب کردم سرم کردم اینبار متفاوت تر از همیشه بدون اینکه یه تار از موهام بیرون باشه چادرمو سرم کردم یه لبخند به خودم زدم آره درستش همینه همین راهو ادامه بده....
از فکرو خیال اومدم بیرون رسیده بودم سر کوچه ببین چقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم ،ماشینو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم در خونرو باز کردمو شروع کردم یکی یکی خریدارو گزاشتم تو خونه چنتا از خریدا هنوز مونده بود که در خونه روبه رویی باز شد....
#ادامه_دارد
#کپی_حرام
نویسنده:خانم ټرابیان.
منتظر نظراتتون هستم👇🏻
@omg1753
باما همراه باشید🌹
💍@sangareshohadaa💍
˼سنگرشھدا˹
🌱✨به نام شنونده ے راز ها✨🌱 °•|📚|•°#رمان #حسرت_چشمانش. #پارت3 ...نمیدونم چی بود،چه حسی تو وجودم بود
پارت سوم تقدیم نگاه زیباتون☺️
ولی زیاد نشدیما🙁
.
.
°یھ سیدے میگفت:
°تو مھدی باکرے بـاش
°شھادت خودش میاد
°و بغلت میکنـھ...🕊✋🏻
#اللهمعجللویڪالفرج
#گُـمْنــٰامْ 💛💫
╔═~^-^~═ೋೋ
⍣@sangareshohadaa ⍣
ೋೋ═~^-^~═╝
🔴دیگران را قضاوت نکنیم!
✍️امیرالمومنین امام علی علیه السلام:جرأت شما در عیب جویی از مردم، بزرگترین گناه است. ای بنده ی خدا ! در عیب جویی از بندهای که مرتکب گناهی شده شتاب مکن؛ شاید گناه بزرگ او بخشیده شود ولی تو را به خاطر گناهی کوچک عذاب کنند. هر کدام از شما که به عیب دیگری آگاهی یافت، باید از عیبجویی او خودداری کند زیرا شما به عیب خود آگاه هستید. شکرگذاری به خاطر پاک بودنتان از گناهی که دیگری مرتکب شده، باید شما را از پیگیری کردن گناه دیگران باز دارد.
📚وسائل الشیعه، بابجهادالنفس، روایت۳۳۴
#تلنگر
#حدیثانه
🌸 @sangareshohadaa🌸
🌸☀️🌸☀️🌸☀️🌸☀️🌸
#داستان_شهدا
📜 شهید ابراهیم هادی
✅ عاشقه شهید گمنام شدن
♦️ یکي از بچه هاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود در ارتفاعات بازي دراز به شهادت رسيد و پیكرش در همان جا ماند. ابراهيم هادی وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد به سمت ارتفاعات برود، اما ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن، فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند. ابراهيم هم روي حرف فرماندهي چيزي نگفت و از آن اطاعت كرد.
یک ماه بعد كه منطقه آرام شد، به بالاي ارتفاعات رفت و توانست پیكر اين شهيد را پيدا كند و با خودش به عقب منتقل كند. بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين شهيد به تهران آمديم و در تشيع پیكر او شركت كرديم.
چند روز در تهران مانديم تا كارهاي شخصي مان را انجام دهيم. در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي رفتيم. بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و با ما سلام و عليک كرد و ضمن عرض تشكر گفت: «آقا ابراهيم، ديشب پسرم را در خواب ديدم كه از دست شما ناراحت بود. » ابراهيم كه داشت لبخند مي زد، یک دفعه لبهايش جمع شد و با تعجب پرسيد: «چرا حاج آقا؟! ما با سختي پسرتان را آورديم عقب .» پدر شهيد با كلامي بغض آلود ادامه داد: «مي دانم، اما پسرم در خواب گفت: درآن يک ماه كه ما گمنام در بالای كوه افتاده بوديم ،مرتب مادر سادات، حضرت زهرا(س) به ما سر مي زد و اوضاع خيلي براي ما خوب بود. اما از زماني كه پیكر ما برگشته است، ديگر اين خبرها نيست چون مي گویند اين افتخار براي شهداي گمنام است. »
ابراهيم كه اشك در چشمانش جمع شده بود، ديگر نتوانست خودش را كنترل كند . گريه اش گرفت. پدر شهيد هم همين طور. بعد از آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنام شدن كنار هم قرار گرفت . آرزو ميكرد شهيدی گمنام باشد. بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد . ميگفت: «ديگر شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين كم ندارند و مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست .
📚 به نقل از همرزم شهید
@sangareshohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وفات_حضرت_ام_البنین
#مادر_ادب
#خودمون_ساز
#استوری
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
@sangareshohadaa
🌹*・゚゚・*:.。..。.:*゚:*:✼✿
narimanpanahi-@yaa_hossein.mp3
9.23M
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🎵ماه شبهای تارم عباس
#شور
#روایت_عشق💕
گفت:
♡وقتے من را گذاشتید توے قبر،یڪ مشت خاڪ بپاش بہ صورتم ...
♡پرسیدم چــرا؟
♡گفت:
براے اینڪہ بہ خودم بیایم
و ببینم دنیایے ڪہ
♡بهش دل بسته بودم و بہ خاطرش معصیت مے کردم یعنے همین
#شهید_منوچهر_مدق❤️🕊
#روایت_همسر_شهید🌸