آقارضا اسماعیلی داستان جالبی دارد. آقارضا یک جوان افغانستانی ساکن مشهد بود. یک جوان ورزشکار ونائبقهرمان وزن ۵۵کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی بود . اوحدودأ ۱۹ سال داشت ودر دانشگاه فردوسی مشهد مشغول تحصیل بود. گذشت و گذشت و گذشت تا سوریه شلوغ شد. اوایل بیتفاوت بود، هنوز خبری نبود، اما کمکم توجهش جلب شد. تا اینکه یک روز شنید حرم خانم زینب(س) را در دمشق تهدید کردهاند. گفتند خرابش میکنیم و جسارت میکنیم و تا نزدیکیهایش هم رسیدهاند. نمیدانم شاید سر ساختمان بود، شاید هم باشگاه، شاید هم پیش همسر تازهعروسش… اما طاقت نیاورد. بلند شد و رفت.
چه کار میکرد؟ مینشست و نگاه میکرد؟ هر روز خبرش را میشنید که حرم عقیله بنیهاشم را تهدید میکنند و دم نمیزد که سوریه به ما چه مربوط؟ آقارضا رفت به رزم. اما یک عادت داشت بدون این سربند «یا علی ابن ابیطالب» به رزم نمیرفت.عشقش همین یک سربند بود و با همین سربند هم اسیرش کردند.
آن روز قرار بود مجتبی بیاید سمتشان. مجتبی رفیق چندین و چند سالهاش بود. قرار بود بیاید به محلی که آنها منتظرش بودند. آمد اما آنها را پیدا نکرد، رد شد و رفت. رفت تو دل دشمن و زدندنش. آقارضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. زد به دل دشمن.
با همان سربند اسیرش کردند. دشمنان اهل بیت(ع). و اتفاق دوباره تکرار شد؛ «ذبحوا الحسین(ع) من قفاها»
#ذبیح_فاطمیون
#شهید_رضا_اسماعیلی
#شهید_بی_سر
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 367
حدس زدم وصیتنامه مینویسد اما احوالش ناراحتم کرد. نزدیکش شدم و در حال گذر به شوخی دستی به پشتش زدم که «بابا، بیخیال!» نگاهم کرد و گفت: «آقا سید میخوام وصیتنامه بنویسم!»
ـ وصیتنامه رو میخوای چی کار کنی! انشاءالله برمیگردی...
به عکسی که در دست داشت نگاه کردم. عکس یک دختر کوچولوی خیلی قشنگ بود!
ـ کیه؟
به عکس خیره شد و گفت: «دخترم!» حالت نگاهش بدجوری مرا گرفت. گفتم: «آگه دوست داری میتونی عکسو با خودت جلو بیاری!»
ـ آقا سید! میترسم عکسش تو آب خراب بشه!
ـ نه! طوری نمیشه!
گفتم اما دلم میلرزید و...
قرار بود بعد از اینکه غواصها خط را شکستند با قایقها به دشمن حمله کنیم و امکان افتادنمان به آب وجود داشت. از طرف دیگر امکان داشت به راحتی از اروند بگذریم و به ساحل دشمن برسیم. به او گفتم: «وصیت نامتو بنویس و عکسو هم با خودت بیار!» دوباره پرسید: «آقا سید! یعنی بازم میتونم اونو ببینم!»
منقلب شدم: «چرا که نه! حتماً میتونی ببینیش!»
این تنها امیدی بود که میتوانستم بدهم. از او خداحافظی کردیم و پی کارمان رفتیم. در واقع من و امیر دنبال جاخشابی بودیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 368
یک جا خشابی داشتیم که به سینه بسته میشد و چیز خوبی بود اما دوتایی، فقط یکی از اینها را داشتیم و حالا میخواستیم یکی دیگر پیدا کنیم. امیر سعی میکرد منصرفم کند. هی میگفت: «آخه از کجا میخوای گیر بیاری؟»
ـ تو بیا کاریت نباشه!
مصمم بودم به هر نحوی شده یکی از آن جاخشابی ها را پیدا کنم. دیدن اوضاع نخلستان هم برایم جالب بود. رسیدیم به جایی که ظاهراً محل استقرار بچه های لشکر مشهد بود و همه آنها از این جاخشابی ها داشتند. همانجا کمین کردیم و مترصد فرصتی ماندیم تا یکی از آنها جاخشابی اش را باز کند. طولی نکشید یکی از آنها جاخشابی اش را باز کرد و رفت وضو بگیرد. من هم سریع جاخشابی کمربندی خودمان را آنجا گذشتم و جاخشابی او را برداشتم، خشابها را عوض کردم و سریع از آنجا دور شدم. کمی دورتر جاخشابی را وارسی میکردم که متوجه شدم وصیتنامه اش را زیر یکی از خشابها گذاشته است. بیانصافی بود وصیتنامه اش را آن طوری بردارم. همراه امیر به سرعت برگشتیم و دیدیم هنوز نیامده سریع وصیتنامه اش را زیر یکی از خشابها گذاشته و دوباره منتظر ماندیم ببینیم آن را خواهد دید یا نه. مدام با خودم میگفتم: «جاخشابی که عیبی نداره! اما اگه وصیت نامشو برنداره خیلی بد میشه!» گردانشان هم آماده حرکت بود. آمد و متوجه شد که جاخشابی اش نیست کمی اینطرف و آنطرف دوید و برگشت اما قرار نبود جاخشابی خودش را پیدا کند! بالاخره متوجه خشابها شد و فانسقه را برداشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سیزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷5🌷6🌷8🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷19🌷20🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1102_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍مراسم عقدمون که خیلی ساده و خودمونی برگزار شد. مراسم عروسیمون هم خیلی ساده تر و همش باذکر صلوات بود.ابوذر برا عروسی خیلی خوب مدیریت کرد که اسراف نشه یا گناهی اتفاق نیفته.
✍آنقدر همیشه از من و کارهای من تعریف میکرد که خودم متعجب میشدم. حتی گاهی غذا بد میشد، ولی اون چنان با ولع و لذت میخورد که من فقط مینشستم نگاش میکردم.میگفتم از نظر من افتضاح شده. میگفت:" نه از نظر من که عالی شده، من نمیدونم چرا نظرت اینجوریه!!" واقعا خوبیهاش قابل توصیف نیست. من هیچ وقت نه اخمش رو دیدم نه صداش رو بلند کرد نه بی محبتی ازش دیدم.
#نقل_از_همسر_شهید
#شهید_ابوذر_داوودی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ڪلیپ
فأنا لاأملکُ فیالدنیا؛( که من در دنیا چیزی ندارم؛
إلّا عینیکِ... و احزانی(جز چشمهایت... و غمهایم.
#وداع_تلخ_خواهرشهید
#شهید_اسماعیل_خانزاده🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
🚫خوددارے شهید احمدی جوان از مصرف کالاهای شبهه ناک
پدرشهـید: اولین حقوقش را ڪہ گرفت، پیش حاجآقا رفت و برای خود سال خمسے تعیین ڪرده بود و مےگفت خودم مےخواهم سال خمسے خودم را بدهم
همیشه حواسش بہ غذاهایے ڪہ استفاده مےڪرد بود👌
بہ طوری ڪہ حتے شیر نیدو را هم نمےخورد و مےگفت اینطور اجناس، امتیازش براے اسرائیل است
#شهید_محمد_احمدی_جوان
#سالروز_شهادت🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 369
در همان حال به دور و برش نگاه میکرد که ببیند کسی او را تحت نظر دارد یا نه! از آنطرف فرمانده شان سر او داد میکشید که زودتر حرکت کند. سرانجام رزمنده مظلوم جاخشابی را برداشت و به کمر بست. انصافاً خشابهایش را هم کنترل کرد که پُرند یا نه و در همان حال وصیتنامه اش را هم دید. خیال همه مان راحت شد. او دوان دوان به طرف ستون خودشان حرکت کرد، ما هم پی کار خودمان.
امیر میخواست به روستا برگردیم اما من میخواستم کمی در آن حوالی بگردم. امیر میپرسید: «آخه کجا رو میخوای بگردی!»
ـ اینجا خیلی دیدنیه! بیا بریم!
اتفاقاً به سمتی رفتیم که نیروها در حال جوشکاری پلها بودند؛ پلهایی که بیشتر بچه های ارتش استفاده میکردند. موتورهای برق مدام کار میکردند، تانکها مانور میدادند و عده ای به کمک ماشینهای سنگین قایقها را داخل آب می انداختند. سروصدا و تحرک زیادی آنجا بود. هنوز هوا تاریک نشده بود اما مشخص بود که از آن منطقه سروصدا به ساحل دشمن نمیرسد. در منطقه ای که ما بودیم تا جایی که چشم کار میکرد به ارتفاع یک متر پردهای کشیده شده بود. این پرده در فاصله چندین متری اروند کشیده شده بود. جایی که گردان ما مستقر شده بود حدود دویست متر با اروند فاصله داشت. نخلستان در طول اروند و جایی که ما بودیم، نسبتاً متراکم بود. با این همه دید عراق نسبت به ما بهتر بود و آنها از لحاظ جغرافیایی به ما برتری داشتند. با در نظر گرفتن همه این موارد متعجب بودیم چطور شده عراق متوجه ما نیست و کاری نمیکند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 370
آنجا غوغا بود؛ عده ای بیسیم ها را آماده میکردند، لودرها و کمپرسی ها به سرعت در حال جابه جا کردن خاکها و آماده کردن جاده بودند. در گوشه ای دیگر بهداری آماده میشد، تراکم نیرو در آن قسمت زیاد بود، نیروهایی که با داد و فریاد همدیگر را در میان سروصدای ماشینهای سنگین صدا میزدند. نگران بودم اگر خدای نکرده دشمن متوجه اینجا بشود و بزند تلفاتمان وحشتناک خواهد بود.
نزدیک غروب به طرف منطقه خودمان حرکت کردیم. صدای اذان در غروب نخلستان پیچیده بود. امکان نمازجماعت نبود و بچه ها هر یک در گوشه ای برای نماز قامت می بستند. نمازی که برای خیلی ها نماز آخر بود.
ناگهان خمپاره اندازهای عراقی شروع به کار کردند. از بچهه ایی که از قبل آنجا بودند پرسیدیم: «چطور شده» و جواب شنیدیم که مدتیست عراق در همین لحظات، حاشیه اروند را میزند و اتفاق تازه ای نیست.
برای بار چندم خشابها و سلاحها را کنترل کردیم. وصیتنامه ها را قبلاً نوشته بودیم و خیالمان از بابت دار و ندارمان جمع بود! همانجا غذایی توزیع شد که خوردیم و آماده دستور نشستیم. لحظات سختی بود. تنها خدا میدانست در آن لحظات طوفانی، بچه های غواص در حال عبور از اروند، در چه شرایطی بودند. هوا سرد و اروند متلاطم بود. دو گردان سید الشهدا و ولیعصر لشکر عاشورا، گردانهای خط شکن غواص بودند و گردانهای امام حسین، ابوالفضل و علی اصغر گردانهای پشتیبان. همه در محورهای مشخص خودشان مستقر بودند. کنار ما لشکر 25 کربلا قرار بود عمل کند و شهر فاو در منطقۀ عمل همین لشکر قرار داشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سیزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷9🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷19🌷20🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1102_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
در طول مدتی كه من با عباس در
آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح
عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه
می شد :
ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی.
او همیشه روزانه دو وعده غذا
می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد
من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف
را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه
نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و
فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر
در جاهای دوردست كشور بودند.
بعضی وقت ها عباس همراه شام، نه
نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی
مثل پپسی و .... كه در آن زمان
موجود بود ؛
بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد.
چند بار به او گفتم كه برای من پپسی
بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه
فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی
نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از
نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،
آرام و متین گفت :
« حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟»
سرانجام با اصرار من آهسته گفت :
« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛
به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را
تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه
حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار
است و در دل به عمق نگرش او به
مسایل ، آفرین گفتم .
راوی: خلبان امیر اكبر صیادبورانی
#شهید_عباس_بابایی
#سالروز_ولادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_سیزدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷11🌷12🌷13🌷14🌷15🌷17🌷20🌷22🌷23🌷24🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s1_239_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
قصہی معراج سیمرغ راز بود
قصد او از زندگے پـرواز بود
لحظہی پـايـان او آغــاز بـود
مرگ او خود آخرين پرواز بود
امروز 15 آذرماه مصادف با سالروز شهادت خلبان شهید احمد کشوری و «روز هوانیروز» در سال 1359 است.
«احمد کشوری» افتخار اسلام و هوانیروز است و به وسیله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ارتشی نمونه لقب گرفته است. از شجاعت پدرش همین بس که رئیس ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال بوده و با سردمداران زر و زور مبارزه میکرد و در آخر مجبور به استعفا شد و سپس به کشاورزی پرداخت و از قدرت روحی مادرش چه چیز بالاتر از این که در هنگام دفن پسرش در حالی که عکس او را میبوسید و پرچم جمهوری اسلامی را که به دست خودش دوخته بود، بر سر مزار او میآویخت و فریاد میزد: احسنت، پسرم،احسنت پسرم.
#شهید_خلبان_احمد_کشوری
#سالـروز_شهـادت 🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ڪلیپ
مصاحبه تلوزیونی شهید احمد کشوری و جمعی از همرزمان.
#سالروز_شهادت
#شهید_خلبان_احمد_کشوری🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊