eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
656 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
429 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ از جمله بچه هایی بود که وقتی وضو می گرفت، از شست پا تا فرق سرش را خیس آب می کرد. ای کاش فقط خودش را خیس می کرد، تا چهار نفر این طرف و آن طرف خودش را هم بی نصیب نمی گذاشت. صدای شالاپ و شلوپ دست و رو شستنش را هم که دیگر نگو و نپرس. بچه هایی که سر زبان دارتر می گفتند: «وضو می گیری یا ما رو غسل می دهی؟ » ۳- 📚فرهنگ جبهه(شوخی طبعی ها)جلد ۱،ص ۱۳۹ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
اوایل تشكیل سپاه، شب های زیادی را در سپاه کار می کردیم. برای گشت داخل شهر می رفتیم و هر وقت که برمی گشتیم، می دیدیم در حال مناجات است و نماز شب می خواند. همیشه وضو داشت. هیچ وقت او را بدون وضو ندیدم. حتی قبل از خواب هم وضو می گرفت. گاهی که جلسات تا دیر وقت طول می کشید، می رفت تجدید وضو می کرد و بعد می خوابید و سحر هم قبل از نماز صبح بیدار بود. ۴- شهید یوسف کلاهدوز 📚هاله ای از نور، ص۱۱۰ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak 👈 عضویت ╚🕊✿ ••••══════╝
در بعقوبه اسیر بودیم. تعدادمان زیاد بود و چون جزو مفقودین بودیم، هر بلایی بر سرمان می آوردند. بعثی های وحشی نمی گذاشتند ما نماز بخوانیم. یک روز ظهر در گرمای تابستان از شیر تانكر آب وضو گرفتم؛ سپس سرم را زیر شیر آب گرفتم و شستم. نگهبان بعثی که کمین کرده بود، مرا دید که وضو گرفته ام. او با داد و فریاد دوستم را صدا کرد که بیاید. به دوستم گفت: «سر این را گل مالی کن! او هم به عراقی جواب داد: «این کار رانمی کنم».بعثی نامرد، ضربه ای با چوب به دوستم و ضربه ای هم به من زد. بعد دو دستش را داخل گل و لای کرد و آن را روی سر من و دوستم مالید و ما را با همان وضع به داخل سوله ها انداخت. سرباز بعثی خیلی خوشحال بود که وظیفه اش را انجام داده است؛ من هم از این که وضو گرفتم، خوشحال تر از آن عراقی بودم. ۵- راوی: نوروز علی کریمی 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۲۲۶ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
یک روز جهت گرفتن وضو در مدرسه آب نبود چون هوا سرد و یخبندان و تمام لوله های آب مدرسه یخ زده بود. حسین به من گفت: بهمن بیا که من آب پیدا کردم بعد از ایشان سوال کردم که آب کجاست؟ ایشان جواب داد جلوی مدرسه گودالی پر از آب است ولی یخ زده و ایشان یخ ها را با سنگ شكست و من و حسین با آن وضو گرفتیم. ۶- شهید حسین مروجی 📚 اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰شهید استانهای خراسان ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
کافی بود کسی فقط کمی با عجله وضو بگیرد و با شتاب نماز بخواند. در این چنین حالی بچه ها وردزبانشان شده بود این که: «هر کی سر خدا را کلاه بگذاره، خدا سرش بشكه می گذاره. حالا خودتون می دونید.» ۷ - 📚فرهنگ جبهه(شوخی طبعی ها) جلد ۱ ،ص ۴۲ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
پای منبع آب، تصادفی همدیگر را دیدیم. البته من سعی کردم خودم را نشانش ندهم که مبادا احیانا خجالت بكشد، ولی برایم خیلی جالب بود که او هم نماز شب می خواند. اما وقتی برگشتم به چادر، با کمال تعجب دیدم، ظاهراً وضو گرفته و رفته تخت خوابیده. فكر کردم یعنی چه؟ آدم بلند شود برای نماز شب، بعد وضو بگیرد و نماز نخوانده برود بخوابد.... گذشت تا بعدها که کمی رویمان به هم بازتر شد. پرسیدم: آن شب قضیه چی بود؟ با همان لحن داش مشتی اش گفت؟ والله یک چند وقتی است حسابی حال مارو می گیره؛ هر چی دوست و رفیق داریم می زنه می بره، ما هم که هر چی دست به دامنش می شیم که اقلا حالا که ما رو نمی بری این ها رو به خواب ما بیار، گوش نمی کنه که نمی کنه. من هم گفتم، بگذار ببینم حال گیری خوبه؟ ۸- 📚فرهنگ جبهه(شوخی طبعی ها)ج ۶ ،ص ۱۲ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
سحرگاه سرد و یخبندان ماه دی ، آن قامت نحیف و کمی خمیده ، در اطراف روستای چنگوله ، به نماز ایستاده بود و گوسفندان در اطرافش مشغول چریدن علف های خشک بودند. ـ خدایار ـ که به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات می کرد و رکوع و سجودش را به جا می آورد. نماز را که تمام کرد، بعثی های قطّاع الطریق به سویش هجوم آوردند؛ برخاست که از چنگشان فرارکند، اما به دامش انداختند. بر سر و صورتش می زدند تا حرف بزند؛ اما ـ خدایار ـ زبانش بسته بود ونمی توانست. دو دندانش را شكستند و صورتش را خون آلود کردند. لباس های او و دو همراهش رااز تنشان کندند تا در هوای سرد منطقه ی مهران، خردشان کنند. ـ خدایار کاوری ـ آرام بود و صبور. کتک می خورد و هیچ نمی گفت. روزها سر و کارش با شكنجه بود و بازجویی و سرانجام به جمع اسیران اردوگاه آورده شد. آن بی ریای غریب تا اذان می گفتند، به نماز می ایستاد و شب های جمعه در راز و نیاز با خدا به سر می برد. دردهای کلیه کم کم شروع شد و نفس ها به خس خس افتاد؛ اما ارتباطش با خدا مأنوس تر شد. وقتی درد و بیماری های مختلف از همه طرف به او هجوم آورد، به بیمارستان موصل رهسپارش کردند. کمتر از یک هفته شد که خبر آوردند «خدایار از دنیا رفته است.» در شهریور ماه ۶۳ بچه های اردوگاه موصل فقط اشک ریختند و آه کشیدند؛ بی آن که چیز زیادی از آن ـ بنده ی خدا ـ بدانند. فقط برخی دوستان گفتند: «همیشه با وضو بود.» ۹- خاطره ی محمد نبی رحیمی زاده و حمید حسین زاده 📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۹۳ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
وقتی که حسن به خاطر مجروحیت در بیمارستان بستری شده بود برادرش به دیدنش رفته بود او در آخرین لحظات عمرش با این که پایش قطع شده بود مقداری خاک برای تیمم جهت نماز خواندن خواسته بود تا نمازش را با تیمم بخواند و بعد به شهادت می رسد. ۱۰ -شهید حسن صادقی 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۳۲۰۰۰ شهید استانهای خراسان، ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
وقتی گلوله آرپیجی بالای سرش منفجر شد، دو سه بار صدایش کردم؛ دیدم جوابی نمی دهد. چون لباس غواصی پوشیده بود، آثار خون و جراحت پیدا نبود. نزدیکتر رفتم، دیدم خون از دهانش جاری است. دستم را زیر بغلش بردم تا بلندش کنم؛ دیدم دست اسماعیل جدا شد؛ اما جالب بود که با همان وضعیت می گفت. داشتم او را به اورژانس می بردم. موقع صبح بود. اسماعیل به من اشاره کرد و خیلی آرام گفت: خوانده اید؟ قضا نشود؟ تذکر بجایی بود. در آن وضعیت وخیم و اسفناک هم به فكر بود. همه را خواندیم؛ اسماعیل هم آخرش را خواند و به وصال محبوب رسید. شهید اسماعیل محمدی اهل بود؛ آن هم به . در جوار حرم امام رضا علیه السلام با خود و خدایش عهد بسته و بر چند مسئله تأکید کرده بود؛ از جمله ، با بودن در همه اوقات و سبک نشمردن نماز. در وصیت نامه اش نوشته بود: را با سعی و کوشش به بپا دارید و همیشه با باشید. ۱۴۲-شهید اسماعیل محمدی 📚قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص ۴۸ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
تمام شب را توی راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم. هوا سرد بود. دست بردار نبود. همین طور حرف می زد؛ فردا چه کار کنید، چه کار نكنید، چند نفر بفرستید آن جا، این جا چند تا توپ بكارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو. دقیق یادم نیست. یازده ـ دوازده شب بود که چرتمان گرفت. زیلوی گوشه ی سنگر را برداشتم و پهن کردم و دراز کشیدیم. چیزی نداشتیم رویمان بیندازیم. پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، که مثلاً گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آب قمقمه اش گرفت وایستاد به نماز. حس نداشتم تكان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن. فقط نگاهش می کردم. ۱۸۲-📚یادگاران، جلد ۱۱ کتاب شهید علی صیاد شیرازی ، ص ۷۵ ،سردار علی صیاد شیرازی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
یادم است در تابستان هنگام باز کردن انگورها، مهدی هم از جبهه برای کمک کردن آمده بود روز جمعه بود و همه اهل خانواده درحال کار کردن در باغ بودیم ظهر هنگام نماز مهدی گفت: دست از کار بكشید و به نماز جمعه برویم، سپس رفت و گرفت وقتی برگشت دید هنوز ما درحال کارکردن هستیم. گفت: ، باید را هر چه برگزار کنیم. باید به کوری چشم دشمن، را پر کنیم. ۱۹۲-شهید مهدی جعفریان خلیل آبادی 📚اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و ۲۳ هزار شهید استانهای خراسان ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
مهدی در شب عملیات می‌گیرد و همه گردان ها را یك یك از زیر عبور می‌دهد. مداوم توصیه می‌كند: برادران! را از یاد نبرید. نام (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه كنید. كنید كه كار ما برای باشد. از پشت بی‌سیم نیز همه را به «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق می‌كند. ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝