✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت منبر او شلوغ بود. در حالی که هر دو دوست بودند و اهل علم. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُر طالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پر طالب دست او را گرفت و به بازار بزازان رفتند. یک پارچهفروشی شلوغ بود و پارچهفروشیِ کنار او خلوت. دلیلش را پرسیدند؛ دیدند که مغازهی پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه فروشِ خلوت فروشنده است.
واعظ پر طالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند.
ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازهی همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت. سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی. در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکسان، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود از نوع جنس فروشنده بود.
☘🌺☘🌺
🌺🌿
استادمگفت:
وابستہخدابشید
گفتم:
چجوری؟
گفت:
چجورےوابستہیہنفرمیشۍ؟
گفتم:
وقتےزیادباهاشحرفمیزنم
زیادمیرم،میام..
تویہجملہگفت:
رفتوآمدتوباخدازیادکن..🚶♀
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍉 دلم تنگ است برای خانهی مادربزرگ ،
🍉 ﯾﮏ بعد اﺯ ﻇﻬﺮ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ،
🍉 باﻏﭽﻪ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺩﻫﯿﻢ ،
🍉 ﻓﺮﺷﯽ بیندﺍﺯﯾﻢ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ،
🍉 ﺑﻮﯼ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺁﺏ ﻭ ﮔﻞ
🍉 ﯾــﮏ ﻗـــﺎﭺ ﻫــﻨــﺪﻭﺍﻧــﻪ
🍉 از آن هندوانههای قرمز رنگِ شیرین
🍉 که دست خرید پدربزرگ باشد
🍉 و قِل خوردن سیبهای قرمز
🍉 در حوضِ آبیِ خوشرنگ
🍉 دلم تنگ است ﺑﺮﺍﯼ
🍉 ﺧﻮﺭﺩﻥ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﮐﻤﺮ ﺑﺎﺭﯾﮏ
🍉 ﭼﺎی از دست مادربزرگ
🍉 دلم برای خانهی مادربزرگ تنگ است...
🌸🍃
#سخنۍازداداشجھاد:
مــافرزنـدانمڪتبیهستیم ..
کہدرآنجـایادگرفتـیمآزادزندگۍڪنیم!
ماامـنیتراازدشمنالتـماسوگدایی نمۍڪنیم؛✌️
ماحـقخودرابـاخونہهایـمانکہبراۍ سربـلندۍنذرشدهوبـرآزادگـۍ ایستادهاست .. ،
بـازپسمۍگیریـم🙃
#شھید_جھادمغنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستت دارن آقا همه ...🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نسل ظهوریم اگر
برخیزیم
#امام_زمان
#نسل_ظهور