✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلـــه🌺
#قسمت_پنجاه_ونهم9⃣5⃣
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولی به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسی درست کرده بود
حس کردم انرژی گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه.
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.
بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم .
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم .
خیلی از سوالا رو شک داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام .
با بهت سرمو آوردم بالا .
آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین
بی اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بی صدا اشکمیریختم.
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم.
با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم
چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت
دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم
وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم.*
* _ #ن
📌#تلنگر
✅ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ📱 ﻭ #ﭘﺎﮎ_ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ
می خواهد ...
👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ..
👈ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ 📱ﻫﻢ
#ﻣﺤﻀﺮ_ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
🔷ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ، ﮔﻮﺍﻫﯽ می دهند ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ... 😔
📌ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ #ﻓﻘﻂ_خدا ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ !...
👈 ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ 💻 ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ :
#ﻭﺭﻭﺩ_شیطان_ﻣﻤﻨﻮﻉ 🚫
👌ﻣﺮﺍﻗﺐ #ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ می کند ،
#ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ می بیند،
ﻭ #ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ می شنود ﺑﺎﺷﯿﻢ ...
👌ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ
#ﺧﺪﺍ_ﻫﻤﯿﺸﻪ_ﺁﻧﻼﻳﻦ_ﺍﺳﺖ!!
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨خدایا
مرا نمونه و پيشواي آن هايي قرار ده که
با گذشتت وي را از جايگاه و محل سقوط خطا کاران بپا داشته اي ،
و به برکت توفيق و عنايتت او را از باتلاق و مهلکه خلافکاران رهائي
داده اي ،
پس او آزاد شده ي گذشتت از اسيري خشمت گرديده ،
و از بند و گرو عدالتت به سبب
نيکي هايت رهايي يافته است .
✨خداوندا تو اگر اين کار را بکني ،
و مرا نمونه ي محبت هاي خود سازي
در حق کسي چنين مهرباني کرده اي که هرگز سزاوار بودن
خود را به مجازاتت انکار نمي کند و خودش را از شايستگي نکوهش
و کيفرهايت بَري و پاک نمي داند .
🆔@sardarr_soleimani
30.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ امام رضائی🕌
ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم
تاقیامت ای رضاجان سر ز کویَت بر ندارم
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
✅ فقط گنهکاران بخوانند!
💦سید بن طاووس می فرماید:
سحرگاهی در سرداب مقدس سامراء بودم، ناگاه صدای ملایم امام زمان را شنیدم که برای #شیعیان_خود دعا
می کردند و می فرمودند:
✨ "خدایا شیعیان ما را از شعاع نور ما و باقیمانده گِلِ ما خلق کرده ای،
آنها گناهان زیادی با اتکاء بر محبت و ولایت ما انجام داده اند؛
اگر گناهان آنها گناهی است که در ارتباط با توست از آنها بگذر که ما را راضی کرده ای و آنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان هست خودت اصلاح کن...
و آنها را از آتش جهنم نجات بده،
و آنها را با دشمنان ما در خشم و غضب خود جمع نفرما"
📚 کتاب برکات حضرت ولیعصر ص۳۹۹
👌 کجایند گنهکارانی که به #بهانه_گناه و معصیت، از امام رئوفشان می ترسند و ظهورش را به ضرر خود !!!
#ماه_شعبان
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼السلام علیک یا اباصالح مهدی
جمعـه آخـر سـال است بیا مهدی جان
موسم اَحسن الحال است بیا مهدی جان
باز یک سـال دیگـر پیـر شدیم در خـانه
عمـر ما رو به زوال اسـت بیـا مهدی جان
🤲 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـــرَج 🤲
#ماه_شعبان
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
✅هفتسین قرآنی
💦امیرالمؤمنینعلی علیه السلام فرمود:
✨من به شما #هفت_سینی یاد می دهم که هرکس در آغاز برج حمل آنها را با گلاب و زعفران بنویسد و خود و
خانواده اش از آن بخورد، من ضامنم تا اخر سال با سلامت و تندرستی زندگی کنند: 👇👇
1⃣ سلامُ علی آلِ یاسین
2⃣ سلامٌ علی اِبراهیم
3⃣ سلامُ عـَلی موُسی و هارون
4⃣ سلامُ هیَ حتّی مَطلَعِ الفـَجر
5⃣ سلامٌ علی نوح ٍ فی العالمین
6⃣ سلامٌ عـَلیکُم طِبتُم فادخـُلوُها خالدین
7⃣ سلامٌ قولاً مِن رَبِّ رحیم
👈 همان هفت آیه قرانی است که با #سین شروع می شود.
📘المخازن،ص۳۲۶
📙کنزُالعَوالم،ص۳۲
📗مجمع الکنوز،ص۱۵۴
💦مرحوم حضرت آیت الله سید عباس کاشانی رحمة الله علیه می فرمودند:
هرکس نتواند بنویسد بخواند که همان اثر را دارد.
🌸 امید است سال جدید و هرلحظه ما مزّین و منّور با آیات قرانی باشد.
#ماه_شعبان
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
✅ #شهادت🥀🕊
داســــتان ماندگارےِ آن هایے
است ڪه دانســتند #دنــــیا جایے
براے #مانــــدن نیست ...
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
"با #ترس از #دشمنان زندگی خواهی کرد"
🔖🌱|#زینب_سلیمانی خطاب به ترامپ
#حاج_قاسم
#ماه_شعبان
@sardarr_soleimani
✅#به_گذشته_برنگردید...
🔷اهمیتی ندارد گذشته را چگونه گذراندید، ممکن است با مشکلات زیادی روبرو شده باشید و این مشکل همچنان در زندگیتان حضور داشته باشد
اما جهان هستی به گذشته شما کاری ندارد و تنها چیزی که مهمه فرکانس اکنون شماست.
👈هم اکنون تصمیم بگیرید که روند زندگیتان را #تغییر دهید و به آنچه دوست دارید بیندیشید ...
فرکانستان را از #نخواستنی_ها به #خواستنی_ها تغییر دهید تا جهان برای شما بهترینها را ارسال کند
🔹 نگویید نمی شود...
🔸نگویید نمی خواهم....
🔹نگویید هر بار شکست می خورم...
🔸 نگویید دیگر نمی شود این زندگی را درست کرد.
✅ از پیله #ناامیدی در بیا و
#به_خداوند_توکل_کن،
او منتظر است تا تو برخیزی و در مسیر #امید قدم بگذاری...
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
✅هفت سین #نهج_البلاغه
1⃣ سخاوت 👈آنکه پاداش الهی را باور دارد در #بخشش، سخاوتمند است
(حکمت138)
2⃣ سخن گفتن 👈 سخن بگوئید تا شناخته شوید، زیرا که انسان در #زیر_زبان_خود پنهان است. (حکمت392)
3⃣سؤال کردن 👈برای فهمیدن بپرس، #نه_برای_آزار_دادن، که نادان آموزش گیرنده همانند داناست و همانا دانای
بی انصاف چون نادان بهانه جوست.
(حکمت 320)
4⃣ستایش 👈 بارخدایا! تو مرا ازخودم بهتر می شناسی و من خود را بیشتر از آنان می شناسم،خدایا! مرا ازآنچه اینان
می پندارند نیکوتر قرار ده و آنچه را که
نمی دانند بیامرز.(حکمت100)
5⃣سکوت کردن 👈 سخن تو در #بند توست تا آن را نگفته باشی، وچون گفتی تو در بند آنی، پس #زبانت_را_نگهدار چنانکه طلا و نقره خودرا نگه می داری، زیرا چه بسا سخنی که نعمتی را طرد یا نعمتی را جلب کرد(حکمت381)
6⃣ سبکباری 👈 #قیامت پیش روی شماست و مرگ در پشت سر، شما را
می راند، سبکبار شوید تا برسید،همانا انتظار رسیدن شمایند.(خطبه21)
7⃣ سلامت قلب 👈آگاه باشید که #فقر، نوعی بلاست و سخت تر از تنگدستی بیماری تَن، و سخت تر از بیماری تَن، بیماری قلب است، آگاه باشید که همانا عامل تندرستی تَن، #تقوای_دل است.
(حکمت388)
🆔@sardarr_soleimani
📸 دیوارنگاره جدید، مزار شهید حاج قاسم سلیمانی با عنوانِ: «خداوندا مرا پاکیزه بپذیر! »
#میلاد_امام_سجاد
#ماه_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم
غافل از آنکه شما اصل بهاری آقا...
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
آخرین #جمعه سال است کجایی آقا
حالمان رو به زوال است کجایی آقا
یک نفر عاشق اگر بود زمین می فهمید
عاشقی بی تو محال است کجائی آقا
سنگرت خالے نیست🌺
تو خودَت عشقے و💐
کارَت هم عشـ💚ـق....
تو خودت بوۍ بهاری🍃
و دلم مستِ تو است🌻
عاشقِ لبخند تو اَم تا بہاَبد🌷
تو سلیمانےِ ایران هستے🌹
جهان مےبالد بہ تو اِۍ فرمانده 🇮🇷
حال ڪه آرام گرفتے💠
بہ نزد ارباب....📿🕌
تو بگو من چہ ڪنم🌼
با دلِ ویرانہیخود🥀
از فِراقت سردار....🕊
اَبرها مےگِریَند....💧⚡️
آسمان غرش پنهان دارد💥
حالِ من باران است🌸
غمِ تو تا بہابد در دِلَم مےمانَد
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتماً ببینید ☝️☝️☝️
✅دیدین بعضی ها میگن رهبری مگه چه کار کرده شما ها این همه طرف داری
می کنید ⁉️
🤲برای سلامتی و طول عمر باعزت امام خامنه ای حفظه الله و نابودی دشمنای اسلام صلوات.
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهشعبانیه
#ماه_شعبان
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
🌄#غروب_جمعه_دلتنگیهایش
💦حجت الاسلام فاطمی نیا:
🌄غروب جمعه که می گذرد
امام زمان نظر می کند بر منتظرانش و
می فرماید:
ممنونم که به یاد من بودید...
اما نشد...😔
😔لحظه ی دیدارمان به وقت دیگریست...
برای فرجم دعا کنید...
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌷
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 آخرین جمعه سال است
کجایی آقا؟(:💔🌱」
#جمعه
🆔 @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ #حال_نو 🌸
🎙حاج حسین #خلجی
🌸حَوِّلْ حٰالَنا،بطلبم کربلا 🕌
✅ویژهٔ آخرین شب و روزهای سال
#ماه_شعبان
#مناجات_شعبانیه
#ولادت_امام_سجاد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
✅ #والفجر۸ | #اروند_کنار 🕊🥀
🌊 دجله ... فرات ...کارون ...
همه با هم یکی شده بودند
تا #اروند_خروشان را بسازند
و میزان عزمِ مردان این سرزمین را
محک زنند !
🌪🌧باد و باران ...
دلهـا را می لرزاند ...
حال آنکه آنها #سَر_سپردند و
#دل، به آب زدند ...
👌سالک که باشی #راه_می_سازی
و #تا_خـدا امتداد می دهی !
اسمش را هرچه میخواهی بگذار
بگذار ... #والفجـر۸ 🥀🕊
⏱ تاریخ عملیات: ۲۰ بهمن ۱۳۶۴
💡رمز : یافاطمه الزهرا(سلام الله علیها)
📌 منطقه : شبه جزیره فاو
🆔@sardarr_soleimani
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلـــه🌺
#قسمت_شصتم0⃣6⃣
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.*
Empty message✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
*#ناحله 🌺
#قسمت_شصت_و_یکم
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن
حس میکردم خیلی تنهام
دلم هیچکسی رو نمیخواست
میخواستم همه برن
ولی جونی نداشتم که بگم ...
به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم
حس میکردم صدام میکنن
ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم
حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد .
کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت:
+ فاطمه خوبی؟
چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟
از اولش هم میدونستم سهم من نیست
ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه .
کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم
نفهمیدم چیشد
چقدر گذشت
که دیدم کسی پیشم نیست
فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم
ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم.
حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده.
که دیگه هیچی نفهمیدم!
_
از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم
اصولا با کسی حرف نمیزدم
با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم.
دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم
مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد
نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد
قرار بود امروز مرخصم کنن
میگفتن حال جسمیم خوب شده
ولی روحم ...
با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم .
وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم
سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش...
در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود.
حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود
اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود
هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم
میرفتم چی میگفتم ؟
سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد
از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا.
سرم و بالا نیاوردم که گفت :
_فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور
سرمو آوردم بالا و گشستم رو تخت.
به قرصای تو دستش نگاه کردم
میدونستمهیچ فایده ای ندارن برام
خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه.
ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم
خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم
نشستم رو جانمازم
نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود
تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد
یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد
یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد
از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه
میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم
اصلا چادرم سر میکنم
فقط ...
اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد
نمیفهمیدم چم شده .
اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد .
چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ...
عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود...
عاشق محمد شدن اشتباه تر...
مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه.
زار میزدم و گریه میکردم
هیچ کاری از دستم بر نمیومد
واقعا نمیتونستم کاری کنم .
نه برای خودم ...
نه برای دلم ...
من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام .
به هیچ وجه .
تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم.
_
چند روز به همین منوال گذشت.
هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ...
ولی چه کاری !!!
کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق.
به ندرت با کسی حرف میزدم .
حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم.
دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ...
شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه .
از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره.
دیگه گریمم نمیگرفت
کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم.
_
بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم.
ساعت هفت و ربع صبح بود
میخواستم برم بیرون.
بالاخره باید یه کاری میکردم
نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم.
یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم
شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم .
کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنمنبود و مانع نمیشد .
یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم
یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون .
الان باید دنبال چی میگشتم؟
باید کجا میرفتم ؟
_ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
4_5811977292867437509.mp3
10.63M
🎵 آهنگ «آخرین جمعه»
🎤 خواننده: نیما رستگار
▫️ تهیه شده در واحد موسیقی مؤسسه مصاف
#مهدویت
🕊#شهیدانه🥀
@sardarr_soleimani