eitaa logo
سیدامیرتقوی
160 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
65 فایل
کانال اطلاع رسانی از دیدگاه و نظرات و نوشته های فعال فرهنگی شهرستان دامغان، سیدامیرتقوی @sat135 @sat1352
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شمیم عطر غذای حسین می‌پیچد در خیمه عزای حضرت سیدالشهدا علیه السلام، هر کسی برای خودش عالَمی دارد؛ روضه‌خوانها یک جور، خادمها یک جور، سینه‌زنها یک جور و خلاصه هر کسی اینجا ارتباط مخصوصی با آقا دارد. از جمله آشپزها که در هر روز از این دهه، چند ساعتی را در فضای گرم آشپزخانه در کنار آتش اجاق‌گازها می‌‌گذرانند تا وقتی مجلس تمام می‌شود، یک غذای خوشمزه و خوب یا همان تبرکی روضه را به دست عزاداران برسانند و آنها را با رضایت بدرقه کنند. حالا بماند که خیلی وقتها خودشان هم بدون غذا به خانه‌شان می‌روند و هر چه هست و نیست، همه را نثار تمنای نگاه عزاداری می‌کنند که با التماس آمده و می‌گوید:«یک لقمه غذای تبرکی باقی نمانده؟ به خدا خانه مریض دارم»، یا آن دیگری از پدر و مادر پیری می‌گوید که چشمشان به در است تا یکی بیاید و ظرف غذای نذری که به قول خودشان مزه‌اش با تمام غذاهای دنیا فرق می‌کند را سر سفره‌شان بگذارد. اما قصه آشپز هیئت ما امسال خیلی فرق دارد؛ قصه عاشقی است؛ از همان قصه‌هایی که با شنیدنش ابتدا برق از سرَت می‌پرد و بعد، گوشه‌ای می‌نشینی و یک ساعت به حال خودت گریه می کنی که ای بابا، امام حسین چه عاشقهایی دارد و من پر مدعایِ بی‌سر و پا، در این دستگاه عاشقی چه حرفی برای گفتن دارم؟؛ چند روزی است دکترها تشخیص داده‌اند در سرش رگی متورم شده و هر لحظه ممکن است پاره شود و او را به حالت اغما ببرد و... دکتر به او تاکید کرده اصلا نمی‌توانی بی‌خیال این بمب ساعتی مغزت باشی، امروز را به فردا و الان را به یک ساعت بعد نباید موکول کنی، اما آشپز هیئت خیلی راحت و بدون نگرانی می‌گوید:«من که نمی‌توانم در دهه عاشورا آشپزخانه و دیگ و غذا را رها کنم، اصلا من زنده‌ام برای نوکری امام حسین، یک سال و دو سال که نیست، من عمرم را پای خدمت به عزادارها گذاشته‌ام. حالا روضه و تکیه را کجا ول کنم و بروم؟! یا آقا همین جا من را شفا می‌دهند یا در آشپزخانه هیئتش می‌میرم یا بعد از دهه عاشورا می‌روم و عمل می‌کنم». آری، حسین جان! هیئت خانه حقیقی ما و شما همان حیات واقعی ما هستی و دیگر هیچ... امروز زنده‌ام به ولای تو یا حسین... ✍ مصطفی ترابی
✨شمیم عطر غذای حسین می‌پیچد این شبها و روزهای همیشه‌پرخاطره، شاهد اجتماعات باشکوهی از سیاه‌پوشان عزای سید شهدا است که در هر هیئت و تکیه و حسینیه، فراوان در فراوان دیده می‌شوند. اگرچه بعضی‌ها تراکم جمعیت در وقت پذیرایی و توزیع غذا را مورد نقد و اشکال قرار می‌دهند، ولی من در همین صفهای عریض و طویل غذای نذری، گاه چیزهایی دیده یا می‌شنوم که گمان می‌کنم شیرینی‌اش می‌ارزد به تمام تلخی برخی رفتارها. این بار هم می‌خواهم خاطره‌ای را از یک آشپز هیئت روایت کنم؛ «تکیه ما هر سال ظهر در روز یازدهم محرم، غذا توزیع می‌کند. جمعیت زیادی در اینجا سر سفره آقا اباعبدلله می‌نشینند و پذیرایی می‌شوند. در بین جمعیت، هر سال یکی از سرمایه‌دارهای شهر را می‌بینم که قابلمه به دست در جلو پنجره آشپزخانه می‌ایستد. به قول امروزی‌ها اینقدر باکلاس هست که در وقتهای دیگر تا دعوتش نکنی، سر میز غذا هم نمی‌نشیند، چه رسد به اینکه قابلمه به دستش بگیرد و گاهی چند دقیقه‌ای در صف غذا هم بایستد. یکبار خودش راز این ماجرا را اینطور برایم تعریف کرد؛ این قابلمه‌ی غذای تبرکی آقا را که به خانه می‌برم، تمام دانه‌های برنجش را در پلاستیکهای کوچک بسته‌بندی می‌کنم و در فریزر قرار می‌دهم و چند روز بعد، برای هر کدام از بچه‌هایم که در چند کشور اروپایی زندگی می‌کنند می‌فرستم. آنها هم هر بار که برنج پخت می‌کنند، یکی، دو تا دانه از این برنج متبرک را در ظرف غذا قرار می‌دهند تا به این ترتیب، در تمام سال، خودشان را بر سر سفره غذای سیدالشهدا علیه السلام مهمان بدانند. بعد هم اضافه کرد: من هر سال در روز یازدهم محرم این کار را انجام می‌دهم تا فرزندانم در آن کشور غریب هم خودشان را مهمان آقا بدانند». ✍ مصطفی ترابی
✨ از نام تو لرزه بر دلم افتاده... تا جوان بود، حسابی جوانی کرده بود، غرق در عیاشی و الواتی، اصلا کاری با نماز و دعا و مسجد و محراب و عبادت نداشت. چند سالی که گذشت، نمی‌دانم چه شد که به خودش آمد، تکانی خورد و دلش لرزید. افتاد در خط نماز و عبادت. محرم که می‌رسید کارش می‌شد نوکری در تکیه قدیمی محله، هر کاری هم که بگویی انجام می‌داد، حتی بعد از ظهرها می‌آمد دستشویی‌هایی تکیه را می‌شست. شبهای نهم و دهم که از قدیم دسته‌گردی در هئیتهای قدیمی دامغان رسم بوده و هم‌چنان هم ادامه دارد، او وسط تکیه می‌ایستاد و هر کجا لازم بود، با نوای بلندِ «یا حسین»، شور و حرارتی به مجلس می‌بخشید. چند سالی محرمها کارش همین بود تا اینکه سرش را به زمین گذاشت و مُرد. سالها بعد، یک شب در عالم رویا او را دیدم، حالا خوب می‌دانم که مرده، با آن گذشته تاریکش. از او پرسیدم:«فلانی! چه خبر از آن طرف؟ با تو چه کردند؟» گفت:«حاج محمد! همین‌قدر به شما بگویم که آن «یا حسین» گفتن‌ها کار خودش را کرد». 📍این حکایت را خودِ حاج محمد برای من نقل کرد که واقعاً مرد راه خدا و طریقت صداقت است، با کلی عشق و شور و شیدایی. ✍ مصطفی ترابی
✨ اینجا خودش کربلاست... محرم نشده صدای شیپور جنگ با یزیدی‌ها به صدا درآمده بود و همه؛ از مرد و زن و پیر و جوان را آماده برای تماشای یک کربلای مجسم کرد. روزهای آخر شهریور ۱۳۵۹ بود. خیلی‌ها که خون غیرت و عزت در رگهای‌شان موج می‌زد، از بهشت خانه‌ها و کاشانه‌ها دل کندند و رهسپار جهنم آتش شدند؛ هم آتش جنگ و هم گرمای تابستانی جنوب ایران. حاج ابراهیم هم، یکی از همان غیرتی‌ها بود. بعد از حدود پنجاه روز، با نزدیک شدن به ماه محرم، حالا دیگر وقت آن بود که حاج ابراهیم به خانه برگردد تا پدر و مادرش با فرزند ارشد خود، دیداری تازه کنند. او حتما خودش را می‌رساند، اصلاً جای تردید نبود، چون دامغانی‌ها قله قاف هم که باشند، تاسوعا و عاشورا باید در تکیه قدیمی محله خودشان سینه و زنجیر بزنند. خصوصاً حاج ابراهیم که نوحه‌خوان جوان شهر بود و سینه‌زنهای تکیه معصوم‌زاده و زنجیرزنهای تکیه خوریا هم چشم‌انتظار آمدنش بودند. اهل خانه داشتند برای آمدنش آماده می‌شدند که از پادگان حمیدیه اهواز زنگ زد و گفت: «دفترچه‌های نوحه‌ام را راهی کنید برای اهواز». با تعجب پرسیدند: «مگر قصد آمدن به دامغان نداری؟ تو که قبل از رسیدن محرم، صبر آمدنش را نداشتی و برای نوکری آقای شهید کربلا سر و دست می‌شکستی؟! پس چه شد آن هم شور و شوق؟!». پاسخ داد: «راستش اینجا خودش کربلاست، آقا اباعبدلله اینجا ما را صدا می‌زند، امسال می‌خواهم همین‌جا دمِ یا حسین بگیرم». آقا رضا، پسردایی حاج ابراهیم، مامور شد دفترچه‌ها را ببرد اهواز و به دستش برساند. دو، سه روزی از محرم گذشته یا نه، با کلی این‌ور و آن ور زدن، بالاخره حاج ابراهیم را پیدا کرد و دفترچه‌های نوحه، که بگو سرمایه عشق و صفای او را به دستش رساند. انتظار داشت برق شادی را در چشمان حاج ابراهیم ببیند و از دیدن دفترچه‌های نوحه‌اش حسابی ذوق کند، ولی این‌طور نشد، بلکه او با گفتن فقط یک جمله، آب سردی را ریخت روی صورت آقا رضا: «من دیگر به این دفترچه‌ها احتیاجی ندارم». آقا رضا خسته و کوفته و حالا کمی ناراحت و عصبانی گفت: «مرد حسابی! برای پدرت پیغام می‌فرستی دفترچه‌ها را بفرستید اهواز، حالا می‌گویی نمی‌خواهم؟!» دوباره حاج ابراهیم حرفش را تکرار کرد: «گفتم که، حالا دیگر به آنها نیازی ندارم». آقا رضا که از حرف پسرعمه‌اش سر در نیاورده بود، با حالت کلافگی از او جدا شد تا به کارهای خودش برسد، اما چند روز بعد، فهمید که راز این خواستن و نخواستن چه بوده است؛ ، ذاکر با اخلاص اهل بیت، جوان پای کار جهاد دامغان، در ششمین روز ماه محرم با گلوله مستقیم دشمن بعثی، در اطراف شهر اهواز به شهادت رسید تا آخرین نوحه‌خوانی‌اش در روز پنجم ماه محرم در خاطره‌ها زنده بماند؛ نوحه جناب قاسم بن الحسن: «بیا مادر از حرم بیرون رنگ رخسارت می‌رود میدان کفن بنما بر تن قاسم راحت جانت می‌رود میدان» ✍ مصطفی ترابی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔰السلام علیک یا ابا جعفر محمد بن علی الجواد ماه صفر، ماه داغ‌ها و وداع‌هاست؛ ماهی که آسمان مدینه و کاظمین، بار غم بر دل شیعه نهاده است. در این شب‌های غربت، به کرامت باب‌المراد، حضرت جوادالائمه علیه‌السلام، توسل می‌جوییم تا دل‌هایمان با اشک مصیبت جلا گیرد. 🔳 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: «إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَيْنِ حَرَارَةً فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لَا تَبْرُدُ أَبَدًا» همانا برای شهادت حسین(ع) حرارتی در دل‌های مؤمنان است که هرگز سرد نمی‌شود. هیئت انصارالرضا علیه‌السلام شما عاشقان و دلدادگان اهل‌بیت علیهم‌السلام را به محفل سوگواری «چله اشک» در ماه صفر، به یاد مصائب اهل‌بیت(ع) و به‌ویژه توسل به جوادالائمه(ع)، دعوت می‌نماید. 🗓️ زمان:دوشنبه بیستم مرداد 📍 مکان:بلوار آزادی -چهارراه باغ عالمی -دبستان شهید محمد منتظری 🎙 سخنران:حجت الاسلام امین تولی 🎤 مداح:کربلایی امیرحسین قنبری باشد که در این چهل روز اشک، دل‌هایمان جلا یابد و دست شفاعت آل‌محمد(ص) سایه‌بان عمرمان گردد. 🔰نماز مغرب و عِشاء هرشب برگزار می گردد. ╭⬛@ansaroreza_damghan⬛ ╰──────────