eitaa logo
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
1.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
4.9هزار ویدیو
31 فایل
🔹️اینجاییم تا با خودسازی، برای فرج حضرت صاحب و آرامش معنوی خودمون قدمی برداریم الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ↩ ارتباط با ادمین @Masoomehkarami313 @Mohammad_Taha_Abdolmaleki_2009
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلح نسخه خواندنی.pdf
1.41M
همایش "یک صندوق شبهه" بخش اول معیارهای نماینده اصلح از نگاه امام خمینی و مقام معظم رهبری 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺نسل جـــوان 🎊را به جهان رهبــری 💗جلوه ی توحيد، علی اکبـــری 🌺هــر که هوای رخ احمــد کند 🎊در تو تماشای پيمبـر کنـد 🌺ولادت 🎊با سعادت ســرو باغ احمدی 💗آينه ی محمــدی 🌺حضـرت علی اکبــر(علیه السلام) و روز جـــوان مبـارک🎉🎊 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••🍃🌺🍃•✾•••┈┈ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻 @sedratolmontaha313  
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
همایش "یک صندوق شبهه" بخش اول معیارهای نماینده اصلح از نگاه امام خمینی و مقام معظم رهبری 🌸نشرِ معار
حجت الاسلام راجی.mp3
15.94M
فایل کامل صوتی همایش "یک صندوق شبهه" بخش دوم حجت الاسلام راجی پاسخ به شبهات 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 درسته که رسانه های دشمن فعالن ولی ما هنوز ننه هامونو داریم 🤣 ایول😂 سلامتی این مادر عزیز و همه مادران 👏👏👏 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
۶۱ اقتصاددان خرداد ۱۴۰۱ گفتند تورم ایران سه رقمی می‌شود. یک سال و نیم گذشت. حالا صندوق بین‌المللی پول پیش‌بینی کرده تورم ایران از ۴۷ درصد در ۲۰۲۳ به ۳۲ درصد در ۲۰۲۴ می‌رسد. تورم کشور هم از ۶۰ درصد در شهریور ۱۴۰۰ به ۴۱ درصد در خرداد ۱۴۰۱ رسید. اینها نتیجه رای دادن درست من و شماست 🗣 دانیال معمار (حساب جدید) ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ‌C᭄اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَجC᭄‌ ✨ ⃟ٖٖٜٖٜاللهم‌صل‌علی‌مُحَمَّدٍوال‌مُحَمَّد ⃟ٖٖٜٖٜ✨ 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
فایل کامل صوتی همایش "یک صندوق شبهه" بخش دوم حجت الاسلام راجی پاسخ به شبهات 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه
دکتر علیرضا زادبر(1).mp3
9.7M
فایل کامل صوتی همایش "یک صندوق شبهه" بخش سوم دکتر زادبر انتخابات، حق یا تکلیف؟ (رویکرد تاریخی به انتخابات در جمهوری اسلامی) 🌸نشرِ معارفِ الهی صدقه یِ جاریه است🌸 ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ 𑁍
#رمــان #جــان_شیعه_اهل_سنت #پارت_صد_و_سی_و_پنجم غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پ
سـنـت بی آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانه هایم را گرفت و عاشقانه التماسم میکرد: الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش! از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کالمش و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک اورژانس را بالای سرم کشاند: چه خبره؟ درد داری؟ مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: جواب آزمایشش نیومده؟ و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: آقای دکتر! هنوز تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره! و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: حالا جواب آزمایشش رو میبینم. من که از ملاحظه‌ حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم،ِ دیگر با مجید هم دوست نداشتم هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بیِ مهری ام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: الهه جان...« و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کالمش، چه زود از خسته میشدم. دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: ِ پاشو برو، انقدر از سرشب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی! که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: الحمد همه آزمایش ها سالم اومده! سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد: خانمت بارداره !!! همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه. پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید و از هیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده که از پروای هیاهویدست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: الهه...و دیگر چیزی نگفت .... َ ادامه دارد..‌ به قلم فاطمه ولی نژاد ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه خیالمانِ بیرون کشید: و سپس ادامه داد فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه! و با گفتن شما دیگه مرخصید! از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتیاش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: پس چرا انقدر حالش بده؟ پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجهاش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه! سپس نگاهی گذرا به مجید ِ انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: باید حسابی هواشو داشته باشی. زنت خیلی ضعیفه، هم خیلی بد ویار! و با اخمی کمرنگ ادامه داد: یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش َبراش عین سم میمونه! « سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: مادر جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه! و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: شما برید حسابداری، تصفیه کنید. و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: الهه! باورت میشه؟ و من که هنوز در بُهت بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: الهه جان...« نگاهم را همچون پرنده ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی اختیار پاسخ دادم: جانم؟« و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیهِ رقص تن آب روی شنهای نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!! بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟ و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود. * ادامه دارد...‌ به قلم فاطمه ولی نژاد ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام سلام کند که چند روزی میشد ُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، داشتم که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد. که حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با با ورود به بیست و دومین روز آبان حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای دل پر هوس من و میوه های رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم تیشه نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که ِبخواهم باز با همسر مهربانم سر ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، حسابی حس میشد و با دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. ِ یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به دراتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: قربون دستت الهه جان! و بعد با تعجب پرسید: مجید خونه نیس؟ مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.و بعد با خنده ادامه دادم: چه عجب! یادی از ما کردی! سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا. و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش تحمل این زن غریبه در جای مادرش نداشت چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟ لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه. به قلم فاطمه ولی نژاد ┈┈••••✾•🍃🌺🍃•✾•••┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال𑁍 سِدرَةُ المُنتَهیٰ𑁍 👇🏻   ┏━━━━━━━━🌻🍃━┓     @sedratolmontaha313 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا