eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
9هزار ویدیو
139 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ahd.mp3
2.07M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ امام زمانی شو👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا با صدای دلنشین اباذر حوائجی قرار هروز صبح😊🌹 @seedammar
🌼جانم فدای نام تو 🌱يا صاحب‌الزمان 🌼قربان آن مقام تو 🌱يا صاحب‌الزمان 🌼جان ميدهم بخاطر 🌱يک لحظه ديدنت 🌼دل عاشق سلام تو 🌱يا صاحب‌الزمان 🌼سلام امام مهربانم 🌼🍃🌼🍃🌼
🌸♥️🌼♥️🌼♥️🌸 🦋هر آدمی به یه امیدی ها از خواب بیدار می شود..! 🦋وَ من، هر صبــ☀️ـح به امید داشتنِ خود که سَهل است کل شهر را می کنم😍 🌺 🌹🍃🌹صلوات
🔻 💢همین حالا در نبودش احساس را دارم و هر روزم را با او شروع می‌کنم♥️ و شبم را با او به می‌رسانم. 🌹🍃🌹صلوات
🌷 🔰هر چند و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان را می‌دیدم. 🔰شبی که می‌خواست شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد😢 دلم آشوب بود💗 🔰از همان لحظه شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا بلرزد. 🔰یدالله، در سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس می‌گرفت و از حرم حضرت زینب (س) و آنجا برایم حرف می‌زود و می‌گفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را می‌دیدم😔 🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ها☎️ کاهش یافت و به‌طبع و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه باری که تماس گرفت 8 فروردین‌ماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند 🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه ...» 🔰بعد از این تماس تا روز تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردین‌ماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت بگیرم 🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را می‌دانست ولی برای قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که است. راوی: همسرشهید 🌹🍃🌹🍃صلوات
❣دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت. ❣همینطور که دور هم نشسته بودیم  شروع به خُرد کردن نان نمود حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. 🌹 🌹
دنیا به صورت تمام عیار به او رو کرد و همه چیز داشت. از شهدای میلیاردر است. وضع مالی‌اش خوب بود. معمار بود و در کار ساخت و ساز بود. شغل پدری‌اش بود. اما خصلت اولیه‌ اخلاقی‌اش این بود که غرق و جذب دنیا نشد. دنیا به او رو آورد ولی او خیلی به دنیا میدان نداد. زندگی می‌کرد و ساده زیستی جزو زندگی‌اش بود. وقتی بحث جهاد و سوریه پیش آمد، خیلی علاقه داشت که دوباره به منطقه برود و علتش همان خوی رزمی‌گری او بود. اهل جهاد و مبارزه بود. خیلی تقلا کرد اما راه پیدا نکرد. بعد از شهادت متحول شد. شهادت سعید سیاح طاهری او را دوباره متحول کرد. بعد از شهادت او حبیب دیگر قرار نداشت. دیگر کل فعالیت‌های اقتصادی‌اش را کنار گذاشت. همه‌اش در تقلا بود به مناطق عملیاتی سوریه برود و آخرش هم راه پیدا کرد. چند نوبت رفت. در نوبت سوم مجروح شد. بیشتر از ناحیه ستون فقرات و شکم و دست و پا و صورت. وقتی برگشت، با خود گفتیم دیگر رفته و طعم آنجا را چشیده و این رفتن‌ها را تمام می‌کند. اما دوران نقاهتش که تمام شد برای بار چهارم باز به منطقه رفت. و این اعزام پنجمش بود که ختم به شهادت شد و این نشان دهنده ثبات قدم او بود و اعتقادی که به این راه داشت. آمده بود که آخرش برود. 📷 شهید مدافع حرم 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان 🆔
📜 شهید مدافع حرم دوست دارم اگر جنازه ام به دست شما رسید پیکــر بی جان مرا غریبانه تحویل بگـــیرید و غریبانه تشیع کـنید و غریبانه در بهشت معصـــومه قطعه ۳۱ (کنار شـــهدای افغان)به خاک بسپارید و روی سنگ قبرم چـــیزی ننویسید و اگـر خواستید چـیزی بنویسید تنها "پرکـــاهی تقدیم به پیشگاه حـق تعالی" حتما چنین کاری را بکنید چون من از روی پر نور و با جمال شهدای گمنام خجالت می کشم که قبر من مشخص و جنازه ام با احترام تشیع و دفع شود؛ ولی آن نوگلان پرپر روی دشت ها و کوه ها بی غسل و کفن بمانند.. خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار مــانده ایم .ای کــاش پر داشـتم و می توانستم بار دیگـر خــانـــواده ام را مخصوصاٌ مادر و همسرم را ببینم؛ ولی نه، خدایا چون هـجرت و جــدایی در راه توست با جان و دل آن را خریدارم.. مــن که چیزی نداشتم هستی من یک جان بود کــه به پــای قــدم رهبرعزیزم و امت حزب الله فــدا کــردم ولی افسوس که یک جان بود کــاش چــندین جان داشــتم و آنها را به پای رهبرم و به کوی و عشق حسین می ریختم.. به نماز اول وقت پایبند باشید و بر خواندن قرآن مخصوصاُ معنایش تداوم داشته باشید. 🚩شهدای مدافع حرم خوزستان 🆔
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#کتاب_عارفانه🌙 #قسمت_سیزدهم من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما رازدار هم بودیم. یک روز به
سادات سجادی: ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙 تاچشمم به رودخانه افتاد سرم‌ را انداختم‌ پایین وهمان جا نشستم‌‌❗️ بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کارکنم❗️ همان جا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف مرا نمی دید. درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من‌ بود. من با چشمانی گردشده ازتعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمدبودم. چرا این قدر ترسیده بود⁉️🤔 احمد ادامه داد؛ من‌ میتوانستم به راحتی گناه بزرگی انجام بدهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شناکردن بودند. ✨✨✨✨ من همان جاخدا را صدا زدم وگفتم؛ خدایا کمکم کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه میکند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمیشود.اماخدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند. برای همین‌ من‌ مشغول درست کردن آتش شدم. چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک😢 همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود؛ خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. همین طور که داشتم اشک میریختم گفتم؛ ازاین به بعد برای خدا گریه میکنم.😭 حالم خیلی منقلب بود.از آن که درکنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز بودم... ✨✨✨ شهید ابراهیم هادے