eitaa logo
ستاره شو7💫
696 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[🐬🌸]¦• 🤗🧠✨ ☆و اما عزیزان دل ستاره شویی که پاسخ درست دادند☆ 🥰🤍🌱 🌸🍓کوثر باقری🍓🌸 🌸🍓عرفانه احمدی🍓🌸 🌸🍓علی احمدی🍓🌸 🌸🍓زهرا اسدی مزده🍓🌸 🌸🍓اسما فدائی جواد🍓🌸 🌸🍓نازنین زهرا عابدی 🍓🌸 🌸🍓نازنین زهرا حسنی 🍓🌸 🌸🍓نسیم باقری طادی🍓🌸 🌸🍓ریحانه ملاشریفی🍓🌸 🌸🍓فاطمه نصر اصفهانی 🍓🌸 🌸🍓امیرحسین نوری🍓🌸 🌸🍓سمیه جعفری🍓🌸 منتظر تست هوش های جدیدمون باشین قشنگها😍💐☺️   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦ 🌸 چتر منور عباس نصیری آن موقع به شوخی یا جدی به ما می‌گفتند: "بسیجی عاشق چتر منور".😍😂 ظاهرا عراقی ها هم به این عشق نهانی ما به چتر منورهای سفید و زیبا پی برده بودند و منور را به شکلی می انداختند که جلو خاکریز ما فرود بیاید تا دامی باشد برای شکار بچه ها. 😄 فردی داشتیم به اسم غلامی که او هم بی تاب و دربدر دنبال چتری می گشت تا یادگار بردارد. آن شب بر حسب اتفاق منوری بالای سرش روشن شد و چترش جلو خاکریز فرود آمد. محل فرود چتر را نشان کرد و فردای آن شب، در گرگ و میش هوا با جهشی از خاکریز پایین رفت که آن را بیاورد. هنگام پریدن عراقی ها با غناسه او را زدند و او هم غلتی خورد و در کانال پایین خاکریز افتاد. سر و صدایی بین بچه ها بلند شد که غلامی شهید شده و پایین خاکریز افتاده. 😧 خیلی نگران او شده بودیم و آن روز از صبح تا غروب همانجا ماندیم و منتظر تاریک شدن هوا تا بتوانیم او را بالا بیاوریم.😪 با تاریک شدن هوا همه منتظر دستور بودیم که یک دفعه سر و کله اش پیدا شد و از خاکریز بالا آمد، 😳 در حالی که یک دستش روی لاله گوشش که بریده شده و غرق خون بود قرار داشت و دست دیگرش در حالیکه چتر منوری را پیروزمندانه در هوا تکان می داد و به همرزمان فخر می فروخت و می خندید خود را به این‌طرف خاکریز رساند.😌😂 او تمام روز را منتظر تاریکی هوا مانده بود تا بتواند به‌سلامت چتر را صاحب شود😄 🌸📖   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 💫اینجا ستاره شو 💫 ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[🌿]¦• 📖 💠 حواست به مجازی باشه!🧐☺️ ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[🤍🌿]¦• مولی امیرالمومنین(ع): افسوس های گذشته را در دل خود بیدار مکن، زیرا تو را از آمادگی برای پیروزی باز می دارد. لَا تُشْعِرْ قَلْبَکَ الْهَمَّ عَلَى مَا فَاتَ فَیَشْغَلَکَ عَنِ الِاسْتِعْدَادِ عَمَّا هُوَ آت. غررالحکم، ص۷۶۶ ⏰✨ ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦ 🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (1):👇 🌿...می‌گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می‌برند!😜 و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک "جِغِله تُخس وَرپریده" که نام باشکوه "فریبرز" را بر خود یدک می‌کشید... 😳 یک نوجوان 15 ساله "دراز بی‌نور" که به قول معروف به "نردبان دزدها" می‌ماند... یادش بخیر...😀 برای خودش "زلزله ایی" بود... زلزله ائی با هشت ریشتر و شاید هم بالاتر...😚 "خونه خراب کن" بود به تنهائی یه حوزه یه لشگر یه شهر رو حریف بود..😊 وای خدا!؟ من چی کشیدم از دستش...😰😥 🌿...در حوزه که بودیم یک طلبه تازه وارد بود که انگار از طرف شیطان😁 مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی‌تنش آن‌جا را به جنجال بکشاند...😊 اسمش فریبرز😎 بود که به پیشنهاد استادمان شد:👇 سلمان!... قربان سلمان❤ بروم... آن بزرگوار کجا و این👈 سلمان جعلی کجا؟🎩😀 🌿... کاری نبود که نکند... 😇 از راه‌ انداختن مسابقات گل کوچک میان طلاب...😔 تا اذان گفتن در نیمه‌های شب...😣 و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت.... 😃قایم کردن آفتابه ها...😞😍 بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصت‌مان خبردار می‌شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است!...😊 🌿...کارهائی می کرد که به عقل جن😁 هم نمی رسید👈 از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه ‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان...😳جنگ بین مورچه ها را برگزار می کرد...😍 در شیشه گلاب، جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید....😊😠‍ یادم  میاد یه ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ، ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ،😖 ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ می‌ریخت😥ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ:👇 😊ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ... بهش گفتم, ﺍﺧﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟!😥 💕گفت: ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ...😍 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ حاجی جان...👏ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ...😇 خنده بازاری شده بود😆ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😥 ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ!...😳 ﺑﭽﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ… 😃ولی قبل جشن پتو یه نکته عرفانی گفت👈به این مضمون که: 👇 💥این رو سیاهی با یه شستشو راحت با آب میره... 😇حواسمون باشه مقابل خدا رو سیاه نباشیم...😎از فریبرز این حرفها بعید بود و کمی هم عجیب به نظر می رسید...😵😏فکر کنم تحولاتی در آقا فریبرز داشت شکل می گرفت...😵 کتاب گلخندهای آسمانی ناصرکاوه 🌸📖   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 💫اینجا ستاره شو 💫 ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══ •¦[🌿]¦• ✏️ 🌸 زرافه🦒☺️ ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯ ══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
skyemane-Roi Instrumental -musicdel.ir 128.mp3
6.72M
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══ •¦[🌺☘]¦• 🤍🌱 بی کلام 🔇 ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮ 💖@setaresho7💖 💫اینجا ستاره شو💫 ╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯ ══❀━☆◇☆━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦ 🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (2):👇 🌿...اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر خودم باز کنم...😖 اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت...😍 بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ 😠 اما او مانند کودکی  می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد.😔 در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم...😠😖😇این ماجرا گذشت...😳 تا مدتی که داوطلبانه خواستم برم جبهه...😇 😰 گفتم پیش خودم هم فال است و هم تماشا, میروم جبهه هم ادای تکلیف کرده باشم و هم از شر فریبرز در امان باشم😞 به همه هم سپردم به کسی نفرمایند که من میخوام برم جبهه👌 خصوصا به فریبرز خان...😊 چشتان روز بد نبیند...😖 نمیدونم از کجا متوجه شد...😃 🌿...تا متوجه شد میخوام برم جبهه, خیلی با ادب و با کلاس آمد نشست کنارم😜و با حالت خاصی که پررویی و شرارت در آن موج میزد آمد دستش را روی کتفم گذاشت😇 و با بوسی که بر گونه ام زد, گفت:👇 😆حاج آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا به مملکت آسیبی نرسد!؟...😰 گفتم: خب... منظور 😥 گفت: خوب به فرموده امام 👈 من هم هوای شما را دارم تا آسیبی به خودم و مملکت نرسد!😀 💥با خنده‌ای 😊 که ترجمه نوعی از گریه بود،😥 گفتم: برادرجان،❤ امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه پشتیبان من مادر مرده! ...😖 تو رو به جدت بگذار این چند صباح را که مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.😏 اما نرود میخ آهنین در سنگ!...😵😢 بالاخره با چرب زبانی مخصوص به خودش😄 مجبور شدم با خودم اونو ببرم جبهه😀👌 🌿... عاقبت اعزام شدیم جبهه و من به عنوان روحانی گردان معرفی شدم و فریبرز هم به عنوان کمک بنده و متخصص جنگ روانی😇 با دشمن در کنارم, مشغول به کار شد..😊 یه مدت بعد هم رفتیم خط پدافندی و در آنجا مستقر شدیم...😳😵😜 💥در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی. انگار که صدتا شیپور زنگ‌زده را درست قورت داده باشد.😍 آرام و آهسته که حرف می‌زد، پرده گوش مان پاره می‌شد، بس که صداش کلف و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان نمازها را تو بگویی! ...😳😀 🌿...مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت...😣 که هیچ مسلمانی نشنود و هیچ کافری نبیند!...😵 از الف الله‌اکبر تا آخر اذان، بندبند بدن نمازگزارانی که مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید...😠😥😖 🔥آن شب تاصبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف!😇 تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!👌از آن به بعد هرکس که به فریبرز😊😄 می‌خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می‌گویم اذان بگوید! و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!😀😊 کتاب گلخندهای آسمانی ناصرکاوه 🌸📖   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 💫اینجا ستاره شو 💫 ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══ •¦[☁️✨]¦• فرفره😍 ✂️🔖   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯ ══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══ •¦[💌]¦• 🍀 📱 🍀چهارشنبه های زیارتی ما خیلی دلمون برای امام رضا (ع) تنگ شده حرم‌ امام رضا (ع) که میریم اونجا تو بهشتیم...🌸🤍 ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴     ╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮       💖@setaresho7💖              💫اینجا ستاره شو 💫     ╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯               ══❀━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦ 🌹طنز جبهه! 💥داستانهای آقا فریبرز (3):👇 🌿... مدتی بعد، صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقا مصطفی شیپور قورت داده قطع نمی شد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌ های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌ آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!😇😖 🌿...و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بد صدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند، 😵(قبلا گفته بودم, فریبرز به عنوان متخصص جنگ روانی در گردان بود) این‌طوری حیفه!😖 و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، علاوه با ما دشمن هم از صدای مصطفی گوش خراش فیض می بردند👈 و  آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد؛😊 نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها😎 هم دچار جنون شده بودند😄😍 🌿...گذشت و گذشت تا این‌ که یه روزی فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند... 😵قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. 😏مصطفی شیپور قورت داده مشغول اذان گفتن بودو رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود.ما که کم‌کم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوش مان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد!😍 عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند! 🌿...من عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته بود و داشت به طرف سنگر حسینیه می‌رفت.😆 مرا که دید، سلام کرد.😠 وبا  خنده ائی موذیانه مرا بدرقه می کرد😵  جوابش را سرسنگین دادم. ولی سراسر بدنم از نگاهش لرزید😳 وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر.😔 اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا که بگویید، گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک صدایی به گوشم خورد:😳 الله‌اکبر، سبحان‌ الله! برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید.😔 تنها امام جماعت آن‌جا من بودم!😠 پس نماز جماعت چه‌ طوری برگزار می‌شد؟😎 🌿...شلنگ تخته زنان با سرعت دویدم به طرف حسینیه. 😏 صف‌های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکر کردم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده.😆 اما فرمانده که آن‌جا در صف دوم بود! 😇 با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد 😵 و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ 🎩 بله، جناب فریبرزخان، عمامه👳 بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود وجای مرا غصب کرده بود!😠 🌿...خودتان را بگذارید جای من، 😭چه می‌توانستم بکنم؟😢 سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. 😵 لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود! و امام جماعت قلابی بود...😊 کتاب گلخند های آسمانی ناصرکاوه 🌸📖   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 💫اینجا ستاره شو 💫 ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══