ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_ده آن قدر محو تماشای ایلیا بود که متوجه نشد چطور به تخته سنگ آخر رسیده است. روبهر
#رمان
#قسمت_صد_و_یازده
سلوا که کولهی محمدجواد را بر دوشش انداخته بود رو به هُما کرد و گفت:
«باید محمدجواد و ذال رو پیش برهان برگردونیم. زمان زیادیه که در حال تمرین هستیم.»
هُما گفت:
«به نظر من هم هر چیزی که لازم بود محمدجواد یاد بگیره بهش آموزش دادیم.»
بالهایش را باز کرد تا محمدجواد و ذال را سوار کند. سلوا گفت:
«بیا محمدجواد این هم کولهات. برید خدا به همراهتون. من باید برم سراغ مهمون بعدی.»
ذال گفت: «یعنی با ما نمیای؟»
سلوا گفت:
«منتظر مهمون بعدی هستم. نمیتونم بیام.» محمدجواد در حالی که کوله را از سلوا میگرفت نگاهی به او کرد. دلش برای سلوا تنگ میشد. سلوا را بغل کرد و بوسید و از او قدردانی کرد. مدتی بعد هُما با مسافرانش از دید سلوا محو شدند.
محمدجواد شمشیر و کولهاش را محکم گرفته بود. از آن بالا همه چیز کوچک به نظر میرسید، تا اینکه هما گفت:
«رسیدیم. آمادهی فرود باشید.»
برهان و حروف دور هم نشسته بودند و صحبت میکردند. با دیدن هُما همه ایستادند. هُما در کنار برهان فرود آمد. ذال از اینکه به جمع دوستانش رسیده بود، خوشحال بود. سریع به سمت لام و مابقی حروف رفت. اما محمدجواد با آرامش از روی شانهی هُما پایین آمد، کولهاش را بر زمین گذاشت و
منتظر برهان ماند. برهان چند قدم به محمدجواد نزدیک شد و براندازش کرد. چشمش به ایلیا افتاد و چشمهایش برقی زد. در یک قدمی محمدجواد ایستاد. محمدجواد دیگر طاقت نیاورد و خود را در آغوش برهان انداخت. هر دو احساس خوبی داشتند.
هُما صدایش را صاف کرد و گفت:
«من دیگه باید برم.»
برهان با مهربانی از آغوش محمدجواد بیرون آمد و گفت:
«بابت همه چیز از تو ممنونم دوست قدیمی.»
هُما که، اهالی باغ قرآن تا آن لحظه به زحمت لبخندش را دیده بودند، لبخندی زد و گفت:
«شاگرد خوبیه. ثابت کرد لیاقت ایلیا رو داره.»
محمدجواد سرش را پایین انداخت و از خجالت سرخ شد. هُما ادامه داد:
«محمدجواد یادت باشه ایلیا تواناییهای زیادی داره؛ اما فقط صاحبش میتونه این تواناییها رو کشف کنه.»
محمدجواد نگاهی به ایلیا انداخت و گفت:
«من از شما سپاس گزارم راهنما.»
و اشک در چشمانش جمع شد. هُما با بالهای بزرگش بازوهای محمدجواد را گرفت و گفت:
«مراقب نامهی اعمالت هم باش. باید بری و موجود تاریکی رو به همون جایی بفرستی که لیاقتش رو داره. هر وقت به کمک نیاز داشتی، کافیه خدا رو صدا کنی.»
بعد پرواز کرد و رفت.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_یازده سلوا که کولهی محمدجواد را بر دوشش انداخته بود رو به هُما کرد و گفت: «باید
#رمان
#قسمت_صد_و_دوازده
برهان گفت:
«برای رفتن به دروازهی بهشت باید به منطقهی خصوصىِ قرآنِ محمدجواد برگردیم. در مسیر دروازهی بهشت از دروازه جهنم عبور میکنیم. در اونجا اتفاقات زیادی منتظر ماست. حالا دوستان من کوله هاتون رو بردارید. به راهمون ادامه میدیم. دوستان عزیزی ما رو در راه رسیدن به اونجا همراهی میکنن.»
برهان به پشت سرش نگاهی انداخت. چند اسب زیبا با یالهایی بلند و طلایی از پشت درختان بیرون آمدند. یکی از آنها جلو آمد و گفت:
«من رَخش هستم، نگهبان دروازهی بهشت. ما شما رو تا دروازه بهشت همراهی میکنیم.»
اهالی باغ قرآن سوار اسبها شدند؛ اما محمدجواد هنوز روی زمین ایستاده بود. رَخش به سمت او آمد. جلویش زانو زد و گفت:
«دوست من سوار شو باید بریم.»
محمدجواد سوار شد. در همین لحظه حصارِ دور محوطهی آموزشِ مشترک ناپدید شد و آنها به سمت دروازه بهشت حرکت کردند. از جرقهی برخورد سم اسبها با زمین، موسیقی دلنشینی به گوش میرسید. محمدجواد احساس بسیارخوبی داشت؛ اما فکرِ رفتن به دروازهی جهنم دلش را آشوب کرده بود. کمی که از درختان سرسبز فاصله گرفتند، وارد دشتی پر از گندم شدند. خوشههای گندم زیر نور میدرخشیدند. محمدجواد رو به رَخش کرد و پرسید:
«چقدر از راه مونده؟»
رخش یالهای طلاییاش را تکان داد و گفت: «خسته شدی؟»
محمدجواد جواب داد:
«خسته... نه... . دلواپسم. کاش قبل از
دیدن موجود تاریکی به دروازهی بهشت برسیم.»
رخش گفت:
«موجود تاریکی را حتماً خواهیم دید. ما قبل از رسیدن به دروازهی بهشت با اون موجود پست روبه رو میشیم.»
دل شورهی محمدجواد چندین برابر شد. با خودش فکر میکرد که کاش هُما و سلوا در کنارش بودند. به اطرافش نگاه کرد. گندم زار به دشتی خالی و زرد تبدیل شده بود. نگاهی به عقب انداخت. ذال روی یکی از اسبها نشسته بود و برای دوستانش خاطرات قلعهی آزمایش را باهیجان تعریف میکرد. محمدجواد کمی گوشهایش را تیز کرد تا حرف های ذال را بشنود. ذال از ماجراهایی که در آن محمدجواد احساس ضعف کرده بود چیزی نمیگفت. محمدجواد با چشمهایش به دنبال برهان گشت؛ اما خبری از او نبود.
به دشتی رسیدند. اسبها ایستادند. تاجایی که چشم کار میکرد گندم های سوخته دیده میشد. محمدجواد از اسب پیاده شد. با تعجب پرسید:
«چه اتفاقی افتاده؟»
ناگهان برهان کنارش بر زمین نشست و گفت:
«به دروازهی جهنم رسیدیم. زمان زیادیه که این دروازه به روی باغ قرآن تو باز شده. باید ببندیش وگرنه تمام باغت رو میسوزونه.»
محمدجواد به اطرافش نگاه کرد. خبری از دروازه نبود. از برهان پرسید:
«پس این دروازه کجاست؟»
برهان جواب داد:
«کمی جلوتره. این دروازه به اعماق باغ قرآن راه داره. تا بسته نشه ما نمیتونیم تو رو همراهی کنیم.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_دوازده برهان گفت: «برای رفتن به دروازهی بهشت باید به منطقهی خصوصىِ قرآنِ محمدجو
#رمان
#قسمت_صد_و_سیزده
محمدجواد آب دهانش را قورت داد و گفت:
«یعنی تنها برم؟»
رخش گفت:
«تو تنها نیستی خدا همراهته. ایلیا رو بردار و
برو.»
محمدجواد نفس عمیقی کشید. شمشیرش را در دستش گرفت. کولهاش را بر دوشش انداخت و چند قدم رفت و ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد. حروف سعی داشتند نگرانیشان را پشت لبخندِ مصنوعیشان پنهان کنند. برایش دست تکان دادند. برهان بالهایش را جمع کرده بود و زیر لب ذکر میگفت. رَخش نیز به همراه دوستانش به او خیره شده بودند. محمدجواد به روبه رو نگاه کرد. چیزی جز یک زمین گرم و سوخته نمیدید. به داراییهایش نگاه کرد. یک کوله پر از حرکت و علامت، یک تفنگ آبپاش که حالا میدانست چیزی جز یک وسيلهی بازی نیست و ایلیا. دلش را به سلاحی خوش کرده بود که کار با آن را در زمان کوتاهی یاد گرفته بود.
تردید داشت. نمیدانست به جلو برود یا برگردد عقب. با شک و تردید چند قدم دیگر را هم به جلو برداشت. کم کم صداهایی را میشنید. هرچه جلوتر میرفت، صداها واضحتر میشدند. صدای ناله و جیغ بود. مثل همان صدا که از تابلوی پسرک شنیده بود. پاهایش سست شده بودند. زمین زیر پایش آنقدر گرم بود که محمدجواد با وجود کفشهایش باز حرارت زمین را حس میکرد. هرچه نزدیکتر میشد صدای ناله و جیغها بلندتر میشد. ترس تمام وجودش را گرفته بود. با خودش فکر میکرد که اگر برود و مانند آن پسرکِ داخل تابلو در آتش خشمِ موجود
تاریکی بسوزد چه اتفاقی خواهد افتاد؟!
لحظهای ایستاد. دوباره به عقب نگاه کرد. به قدری از دوستانش فاصله گرفته بود که تصویر واضحی از آنها را نمیدید. با خودش فکر کرد که اگر به عقب برگردد و بگوید دیگر نمیخواهد در باغ قرآن بماند چه میشود؟! به یاد بهشت و زیباییهایش افتاد و به یاد جهنم و آدمهای بدش. با خودش گفت:
«به هرحال این جنگ شروع شده و نمیتونم ازش فرار کنم.»
زیر لب ذکر گفت:
«ألا بذكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ».
کمی دیگر جلو رفت. ناگهان زبانهی آتشی از فاصلهای کم به بیرون پرید. محمدجواد علت گرما را پیدا کرده بود. در چند متریاش شکاف عمیقی در دل زمین ایجاد شده بود و آنهمه حرارت و گرما از آنجا بیرون میآمد. چند قدمی جلوتر رفت. برخلاف تصورش، دروازهی جهنم یک دریچه بود که تا اعماق زمین ادامه داشت. با خودش فکر کرد: شاید انسانهایی که موجود تاریکی را دوست دارند از این دریچه به اعماق جهنم سقوط میکنند. محمدجواد گفت: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ» و قدمهایش را سریع تر برداشت.
به لبهی پرتگاه رسید. صحنهی ترسناکی بود. آتش از دل شکاف زبانه میکشید و از اعماق آن صدای ناله و جیغ میآمد. حتی نمیخواست لحظهای به صاحب فریادها فکر کند. از دو طرف دیوارهی شکاف، دروازهای فلزی و بزرگ به سمت داخلِ جهنم باز شده بود. محمدجواد دستش را جلوی صورتش گرفت تا بیش از این نسوزد. با دقت بیشتری نگاه کرد تا بفهمد چطور
باید این دروازه ی سنگین را ببندد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_سیزده محمدجواد آب دهانش را قورت داد و گفت: «یعنی تنها برم؟» رخش گفت: «تو تنها نی
#رمان
#قسمت_صد_و_چهارده
بر روی یکی از درها جای مستطیل شکلی قرار داشت. به نظرش شبیه جایی بود که روی دروازهی تالار رنگین کمان دیده بود. به ذهنش آمد شاید با گذاشتن کتاب قرآن بر روی آن قسمت دروازه بسته شود. اما تا آن جایگاه فاصلهی زیادی بود. با این حرارت امکان رسیدن به آن وجود نداشت.
محمدجواد زیپ کولهاش را باز کرد تا قرآن کوچکش را بیرون بیاورد. چشمش به چیزهایی افتاد که به نظر برای او نبودند. مقداری طناب، بطری آب، چند میله بلند و نوک تیز و نامهای برای محمدجواد.
نامه از طرف سلوا بود:
«محمدجواد عزیزم! برای بستن دروازه جهنم باید کتاب قرآنت رو بر روی جای خالی دروازه قرار بدی. درضمن تو به وسایل ديگهای هم نیاز داری که برات در کوله قرار گذاشتم. بطری رو از آب چشمهی آرامش پُر کردم. به موقع از اون استفاده کن.
خدا به همراهت؛ سلوا»
محمدجواد تفنگ آبپاشش را از آب بطری پرکرد. قرآنش را در دست گرفت. طنابی را دور یکی از میلهها بست و با «ذکر بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم» میله را محکم به زمین کوبید تا سر دیگر طناب را به کمرش ببندد. ایلیا را در غلافش گذاشت و کمربندش را محکم کرد.
در همین لحظه صدایی آهسته گفت:
«بالاخره اومدی؟»
نفس در سینهی محمدجواد حبس شد. یعنی این صدای موجود تاریکی بود؟ کمی خودش را جمع وجور کرد و به دنبال صدا گشت. خبری از صاحب صدا نبود.
صدا ادامه داد:
«دنبال من میگردی؟ من همین جام، داخل آتش، میخوای من رو ببینی؟»
ناگهان از اعماق شکاف، زبانهی آتشی بیرون آمد و در کنار محمدجواد ایستاد. انگار زبانهی آتش خودش را به شکل انسانی درآورده بود. از تمامی اعضای بدنش آتش زبانه میکشید.
محمدجواد ایستاد و پرسید:
«تو موجود تاریکی هستی؟»
صدای قهقهه ای بلند شد. آتش جواب داد:
«من؟ من یکی از شاگردانش هستم. اسم من مارِده. فکر کردی اونقدر آدم بزرگی هستی که به خاطر تو خودش وارد نبرد بشه؟»
دوباره صدای قهقهه اش بلند شد.
_ پس تو در تمام این مدت با من صحبت کردی؟
_ صحبت نه... وسوسه.
بعد به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد:
«چقدر حرف میزنی باید هرچه زودتر مأموریتم رو تموم کنم.»
_ مأموريت؟
_ آره... انداختن تو داخل جهنم.
و با دستش به سمت او اشاره کرد. گلولهای از آتش به سمت محمدجواد پرتاب شد و به بازوی او کشیده شد. محمدجواد فریاد بلندی کشید و بازویش را گرفت. سوزش زیادی را حس میکرد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_چهارده بر روی یکی از درها جای مستطیل شکلی قرار داشت. به نظرش شبیه جایی بود که روی
#رمان
#قسمت_صد_و_پانزده
مارِد گفت:
«چی شد؟ بازوت اوف شد؟ حواست باشه دیگه با بزرگ تر از خودت در نیفتی.»
و گلولهی دیگری به سمت محمدجواد پرتاب کرد. ناگهان محمدجواد به یاد اتاق تمرین افتاد. چشمهایش را بست و با دقت گوش کرد. صدای حرکت گلولهها را میشنید. با ساعد و پاهایش از خودش دفاع میکرد، اما جای ضربات آتش میسوخت.
مارِدگفت:
«خوبه... پس یه چیزهایی هم بلدی. حالا ببینم با این چیکار میکنی؟»
مارِد دستانش را در بالای سرش به شکل دایره چرخاند و گلولهای بزرگ از آتش را به سمت محمدجواد پرتاب کرد. محمدجواد ناخودآگاه دستش به سمت ایلیا رفت. چشمهایش را بست و ایلیا را بلند کرد تا با آن از خودش دفاع کند. در همین حال فریاد زد:
«لا حَولَ و لا قُوَةً إِلَّا بِالله العَلیِ العَظيم» زمانی که چشمهایش را باز کرد مارِد روی زمین افتاد بود. از برخورد گلولهی آتش با ایلیا، گلوله به سمت مارِد کمانه کرده بود و او را به زمین انداخته بود. نگاهی به شمشیرش انداخت. ایلیا گفت:
«این ذکر یعنی هیچ نیرو و حرکتی نیست مگر به وسیلهی خدای والا و بزرگ.»
محمدجواد نفس نفس زنان به روبهرویش نگاه کرد. مارِد با خشمی که در صدایش موج میزد گفت:
«دیگه باهات شوخی ندارم.»
و در میان دستش شمشیری از شعلههای آتش درست کرد و ادامه داد:
«من با هرکسی که ایلیا رو در دست داره
دشمنم؛ چون فقط دوستداران اهل بیت پیامبر(ص) هستند که این شمشیر رو در دست میگیرن و تو محبت اونها رو در دل داری. ما تلاش میکنیم که دوستداران این خانواده رو به جهنم بفرستیم، پس باید بری به جهنم.»
و با شمشیرش به محمدجواد حمله کرد. محمدجواد طوری ایلیا را در دست میچرخاند که انگار ایلیا دستانش را حرکت میدهد. محمدجواد دوباره صدای ایلیا را میشنید. ایلیا گفت:
«محمدجواد با من بخون، بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحيم الله لا إله إلاّ هو الحىُّ القَيوم...» محمدجواد شمشیرش را در دستش میچرخاند و همراه ایلیا میخواند:
«الله ولىُ الذينَ أمنوا يُخرجُهم مِنَ الظُّلماتِ إِلَى النُّور و الذينَ كَفَرُوا أوليائهم الطاغوت يُخرِجونَهم مِن النورِ إلى الظُّلُمات أُولئِك أصحابُ النارِ هُم فيها خالِدون»
آیه که تمام شد، نوری در آسمان چرخید، سپری شد و در میان دست محمدجواد نشست. ایلیا گفت:
«این سپرِ آیت الکرسیه، میتونی باهاش از خودت دفاع کنی.»
مارِد که ترسیده بود فریادی زد و گفت:
«چی داری با خودت میگی؟! این سپر از کجا اومد؟! دیگه زمان بازی تموم شد... منم یارانِ خودم رو دارم.»
و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. گرز بزرگی از اعماق آتش به بیرون پرتاب شد. گرز را در دستش گرفت و آن را به سمت محمدجواد پرتاب کرد. محمدجواد روی زانویش نشست و پشت سپر پنهان شد. گرز با برخورد به سپرِ نورانی تکه تکه شد.
محمدجواد روی پایش ایستاد و به مارِد گفت: «این هدیهی
یارانت بود؟!»
مارِد مانند شیر زخمخورده با شمشیرش به سمت محمدجواد حمله کرد، صدای برخورد شمشیرشان باهم در فضا پیچیده بود. محمد جواد مانند یک جنگجوی واقعی میجنگید.
فریاد بلندی از داخل شکاف شنیده شد. محمدجواد به سمت صدا چرخید و تمرکزش را از دست داد. مارِد از موقعیت استفاده کرد و شمشیر آتشینش را در شکم محمدجواد فرو برد. چشمان محمدجواد سیاهی رفت. صداهای اطراف را به زحمت میشنید. صدا میگفت:
«من حتماً باید به شما بیعرضهها کمک کنم. این فقط یه پسر بچه بود.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_پانزده مارِد گفت: «چی شد؟ بازوت اوف شد؟ حواست باشه دیگه با بزرگ تر از خودت در نی
#رمان
#قسمت_صد_و_شانزده
محمدجواد صدای ایلیا را هم میشنید که نام او را صدا میزد؛ اما چشمهایش بسته شد. دیگر هیچ صدایی را نمیشنید. احساس میکرد در اعماق تاریکی فرورفته است که ناگهان گرمای دستی را روی شانهاش حس کرد. محمدجواد به زحمت چشمهایش را باز کرد. خبری از مارِد و ایلیا و دیگران نبود. همهجا تاریک بود و او تنها با نور چهرهی مردی که کنارش نشسته بود اطرافش را میدید. مردی که یک لباس سبز بلند بر تن داشت و چهرهاش از پشت آن همه نور دیده نمیشد. محمدجواد تلاش کرد بلند شود؛ اما مرد سبزپوش اجازه نداد. آن مردِ مهربان بازو و شکم محمدجواد را نوازش کرد و گفت:
مولایمان فرمودند ما به یارانی مثل محمدجواد نیاز داریم. برایش دعا میکنیم.
ناگهان همه چیز دوباره سیاه شد و محمدجواد چشمهایش را باز کرد. او هنوز روی زمین افتاده بود و ایلیا در دستانش بود. مارِد روبهرویش ایستاده بود و میگفت:
«دیدی تو رو به اعماق جهنم فرستادم و ...»
هنوز حرف مارِد تمام نشده بود که محمدجواد به ایلیا تکیه کرد و از جایش بلند شد.
مارد دستپاچه گفت:
«اما این امکان نداره. کسی تا حالا از زخم شمشير من جون سالم به در نبرده!»
محمدجواد نفس عمیقی کشید و به چشمان مارِد خیره شد. ایلیا را در دستانش گرفت و به سمت مارِد دوید و فریاد زد:
«الله اکبر.»
محمدجواد نفس نفس میزد. مارِد در لبهی شکاف روی زمین افتاده بود و ایلیا در قلبش فرورفته بود. مارِد با چشمان نیمهباز به محمدجواد نگاه میکرد. محمدجواد ایلیا را از شکم مارِد بیرون کشید و با لگدی او را به داخل جهنم پرتاب کرد.
محمدجواد با تنی سوخته و خسته به سمت طناب رفت و سر دیگرش را به کمرش بست. نزدیک لبهی شکاف ایستاد. در حالی که به پایین میرفت با تفنگِ آبپاشش، آب چشمه را به اطرافش میپاشید. با برخورد هر قطره از آب چشمه، زبانههای آتش از او دور میشدند تا اینکه به جایگاه قرآن رسید. قرآنش را با گفتن «بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحيم» روی جایگاه گذاشت. درهای دروازه غول پیکر به هم نزدیک شدند. محمدجواد روی یک طرف
آن ایستاده بود. دروازه که کاملاً بسته شد، او به زمین رسید.
محمدجواد قرآنِ کوچکش را از روی دروازهی جهنم برداشت. در همان لحظه سپر نورانی به نور تبدیل شد و در آسمان محو
گشت. محمدجواد به ایلیا تکیه کرد و ایستاد. تمام وسایلش را درون کولهاش گذاشت و به سمت اهالی باغ قرآن بازگشت. از دور برایشان دست تکان داد و آنها به سمت محمدجواد دویدند. احساس پیروزی در وجود تک تکشان موج میزد. ذال از همه زودتر خودش را به محمدجواد رساند و او را در آغوش گرفت. صدای خندهی ذال فضای دشت سوخته را پر کرده بود. همه دورش حلقه زدند. برهان بال نوازشی بر سرش کشید و گفت:
«گل کاشتی پسر! تا تو رو سلامت ببینم، بهم خیلی سخت گذشت.»
محمدجواد به یاد آن مرد سبزپوش افتاد. دلش لرزید. سؤالات زیادی دربارهی مرد سبزپوش و سپر نورانی در ذهنش داشت. با خود میاندیشید که حتماً در بهشت مرد سبزپوش را خواهد دید و تمام سؤالاتش را از او خواهد پرسید. در همین فکرها بود که برهان بر شانهاش زد و گفت:
«باید بریم.»
محمدجواد با فکر مرد سبزپوش به همراه اهالی باغ قرآن سوار بر اسبها شدند و به راه افتادند.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_شانزده محمدجواد صدای ایلیا را هم میشنید که نام او را صدا میزد؛ اما چشمهایش
#رمان
#قسمت_صد_و_هفده
هنوز زمین زیر پایشان گرم بود و آنها حرارت عجیبی را حس میکردند. اسبها از شدت گرما عرق میریختند. هرچه از شکاف بسته شده فاصله میگرفتند هوا بهتر و بهتر میشد تا اینکه دوباره وارد دشتهای سرسبز شدند. هوای معتدل و نسیم خنکی که میوزید خستگی راه را از تنشان بیرون میکرد. کمی بعد اسبها ایستادند. دروازهای بزرگ و نورانی در آسمان معلق بود. دروازه از میلههایی با فاصلههای منظم تشکیل شده بود که از بین میلهها، آن سوی دروازه دیده میشد. این درِ بزرگ با چهارده پلهی طلایی تا نزدیکی قدمهای محمدجواد آمده بود. در کنار پلهی اول یک سجاده ی کوچک از جنس سبزه و گل سرخ پهن بود. کنار سجاده رودی جریان داشت که خنکی و صدایش برای همه آرام بخش بود.
برهان روی زمین نشست و گفت:
«این دروازهی بهشته. متأسفانه این دروازه به روی باغ قرآن ما بسته شده و تنها کسی
که میتونه دوباره اون رو باز کنه محمدجواده.»
محمدجواد با خوشحالی از روی رَخش پایین پرید و سراسیمه پلهها را بالا رفت. بعد از این همه سختی، با رفتن به بهشت فقط چند پله فاصله داشت. چشمهایش را بست و دروازه را هل داد تا باز شود، اما ... چشمهایش را باز کرد. هرچه تلاش میکرد دروازه باز نمیشد. با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. اهالی باغ قرآن در سکوت، به او نگاه میکردند. خسته و درمانده به سمت برهان برگشت و گفت:
«من نمیتونم دروازه رو باز کنم. اگه این دروازه باز نشه من دیگه نمیتونم برم بهشت؟ پس اون مرد سبزپوش رو کجا ببینم؟ یعنی لیاقت من جهنمه؟ من نمیخوام با مارِد یه جا باشم.»
اشک روی گونههایش ریخت.
برهان به محمدجواد نزدیک شد. بالش را بر شانهاش گذاشت و گفت:
«دو چیز در کنار هم انسان رو به بهشت میبره. کتاب خدا و خانوادهی پیامبر خدا. تو آموزش خوندن قرآن رو یاد گرفتی و حالا نوبت کمک گرفتن از خانوادهی پیامبره. آروم باش و برو از آب اون رود وضو بگیر و روی سجاده ی سبز نماز بخون. نماز خوندن که بلدی؟»
محمدجواد که روزنهی امیدی را یافته بود، با اشتیاق گفت:
«بله بلدم.»
برهان گفت:
«خوبه... بعد از نماز بهت میگم باید چیکار کنی. شما اهالی باغ قرآن هم از روی اسبها پیاده شید و دور هم بنشینید. باید منتظر باشیم.»
اهالی باغ قرآن از اسبها پیاده شدند. محمدجواد از آب زلالِ رود وضو گرفت، روی سجاده ایستاد و قامت بست. حضور کسانی را در اطرافش حس میکرد. کسانی که مانند او قامت بستند. دلش کمی لرزید، اما به یاد زمان خوردن غذا افتاد، زمانی که برای شروع، بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم میگفت و مانند همین لحظه حضور فرشتگان را حس میکرد. دلش آرام شد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_هفده هنوز زمین زیر پایشان گرم بود و آنها حرارت عجیبی را حس میکردند. اسبها از ش
#رمان
#قسمت_صد_و_هجده
نمازش را با سورهی حمد شروع کرد: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الحَمد لله رَبِّ العالَمين...» اکنون میدانست چه وقت از حرکات استفاده کند و چه وقت از تشدید و تنوین و سکون. سورهی حمد را آرام و صحیح خواند و بهجای تمام لحظاتِ داخلِ تالارِ رنگین کمان، که احساس خجالت کرده بود، حالا احساس غرور داشت. نمازش که تمام شد بیتوجه به اطرافش دستانش را بالا برد و گفت:
«خدای من! من تا امروز خیلی خوب نبودم، اما از تو میخوام کمکم کنی. من دوست دارم بیام بهشت.»
ناگهان صدای آشنایی دلش را لرزاند. صدا، صدای مرد سبزپوش بود که گفت:
«دعای تو شنیده شد و اجابت شد.»
محمدجواد به اطرافش نگریست و به دنبال صاحب صدا چرخید، اما خبری از او نبود.
اهالی باغ قرآن و دوستانشان با فاصله از محمدجواد نشسته بودند.
برهان جلو رفت و رو به محمدجواد گفت:
«قبول باشه. حالا بگو ببینم خانوادهی پیامبرت رو میشناسی؟»
محمدجواد حال خوبی داشت، این را از چهره آرام و شادابش میشد فهمید. رو به برهان کرد و گفت: «بله!»
برهان ادامه داد:
«خیلی خوبه. در خاندانِ پیامبرِ مهربانی، ۱۲ ستاره و یک ماه وجود داره. برای بالارفتن از پلههای بهشت باید از اونها کمک بگیری. حالا بلند شو و با توسل به اونها از پله ها بالا برو.»
محمدجواد از روی سجاده بلند شد. قرآن کوچکش را در دست گرفت و ایلیا را در غلاف کمرش گذاشت. به سمت پلهها رفت. نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
«بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم»
پای راستش را بلند کرد. پایش میلرزید. نمیدانست چه باید بگوید. مردد بود تا اینکه گرمای دست کسی را روی شانهاش حس کرد. به پشت سرش نگاه کرد. آن مردِ سبزپوش دوباره به سراغش آمده بود.
مرد گفت:
«من یکی از فرماندهان سپاه مولا هستم. به من مأموریت دادند که در این راه همراه تو باشم. حالا دستت رو به من بده.»
محمدجواد دستش را به دست مرد سبزپوش سپرد. پای راستش را بلند کرد و بر روی پلهی اول گذاشت.
مرد سبزپوش گفت:
«یا رسول الله» و صلوات فرستاد.
محمدجواد هم پشت سر او تکرار کرد: «یا رسول الله» و بعد او هم صلوات فرستاد.
ناگهان وارد جهان دیگری شد. همهجا نور بود و نور. نگین فیروزهای ایلیا از جایش بیرون آمد و در آسمان معلق ماند.
محمدجواد محو تماشای نگین بود. نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. ناگهان مرد سبزپوش گفت:
«با من بیا.»
محمدجواد دوباره پایش را بلند کرد و به تقلید از مرد سبزپوش گفت: «یا فاطمه زهرا.»
نسیم خنکی از آن سوی دروازهی بهشت، عطر دلنشینی را با خودش آورده بود. نسیم، صورت محمدجواد را نوازش کرد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_هجده نمازش را با سورهی حمد شروع کرد: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الحَمد
#رمان
#قسمت_صد_و_نوزده
محمدجواد چشمهایش را بست تا آن لحظهی رؤیایی را با تمام وجود حس کند. نفس عمیقی کشید. زمزمهای به گوشش میرسید، زمزمهای که میگفت:
«هُمْ فاطِمَةُ وَ أَبُوها وَ بَعلُها و بَنُوها.» محمدجواد چشمهایش را باز کرد. یک گلبرگ یاس از دروازه عبور کرد و خود را به نگین فیروزهای رساند. ناگهان سکوت همهجا را فراگرفت.
محمدجواد احساس میکرد که در یک خواب شیرین فرو رفته است. مردسبزپوش دست محمدجواد را آرام تکان داد و گفت: «بیا!»
پایش را بلند کرد و بر روی پله سوم گذاشت و گفت:
«یا امير المؤمنين! يا على.»
از میان میلههای دروازهی بهشت ۱۲ شاخه از یک درخت خودشان را به دو طرف محمدجواد رساندند. مرد سبزپوش گفت:
«ایمان تو به ۱۲ امام، برای تو در بهشت درختی تنومند شده. حالا که به آنها نیاز داری، ۱۲ شاخه از اون درخت به کمک تو اومده.»
محمدجواد با تعجب به شاخهها نگاه میکرد. شاخههایی تنومند که شش تای آن در یک طرف و شش تای آن در طرف دیگر محمدجواد قرار داشتند.
مرد ادامه داد:
«برای بالارفتن از پلهها میتونی از شاخهی درخت کمک بگیری. هر شاخه چیزی رو به تو میده که بهش احتياج داری، شاخهی اول رو لمس کن.»
محمدجواد دستش را آرام بر روی شاخه کشید. یک برگ از آن جدا شد و آرام آرام به سوی نگین فیروزه پرواز کرد.
مرد گفت:
«این برگِ عدالت بود.»
برای رفتن به پلهی چهارم شاخهی دیگری را در دست گرفت و گفت: «یا امام حسن.»
شاخه سرتاسر نور بود. هالهای از نور جدا شد و خود را به نگین فیروزه رساند.
مرد گفت:
«این ذرهای از مهربانی و بخشندگی امام بود که به تو امانت داده شد.»
پایش را روی پله پنجم گذاشت. دستش را بر شاخهی دیگری کشید و گفت:
«یا امام حسین.»
از شاخه، غنچهای سرخ جدا شد و خود را به نگین فیروزه رساند.
مرد گفت:
«این غنچهی شجاعت است، برای کسی که جلوی ظالم میایسته.»
محمدجواد دست در دست مرد سبزپوش پلهها را بالا میرفت
و میگفت:
«يا امام سجاد، یا امام باقر، یا امام صادق، یا امام کاظم، یا امام رضا، یا امام جواد، یا امام هادی یا امام حسن و...»
و بعد از نام هر امام صلوات میفرستاد.
و با دستان کوچکش شاخهها را نوازش میکرد. ناگهان باد تندی وزید و همهی آنها را در آسمان به پرواز درآورد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_نوزده محمدجواد چشمهایش را بست تا آن لحظهی رؤیایی را با تمام وجود حس کند. نفس عم
#رمان
#قسمت_صد_و_بیست
مرد سبز پوش گفت:
«هرچه برای ادامهی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.»
باد همهی آنها را به سمت نگین هدایت کرد و در یک چشم برهم زدن همهی آنها ناپدید شدند. انگار در دل نگین پنهان شدند. در همین لحظه نگین فیروزه برگشت و در جایش روی شمشیر قرار گرفت.
آنها روی پلهی سیزدهم ایستاده بودند.
مرد سبزپوش رو به محمدجواد ایستاد. دستانش را روی شانهاش گذاشت و گفت:
«تا اینجا افراد زیادی میتونن بیان، اما وقتی به این پله میرسن، پاشون میلغزه و زمین میخورن. اگه تو از پسش بربیای تو هم یار مولا خواهی شد.»
محمدجواد نفس عمیقی کشید. آرام پایش را بلند کرد. پلهی بعدی پلهی امتحان بود، پلهی هدایت، پلهی عشق، پلهی نور... همه چیز در آنجا خلاصه شده بود. ناگهان هوا درهم پیچید. طوفانی به پا شد که او را تکان میداد تا شاید بترسد و ذکر آخر را نگوید. ۱۲ شاخه به دور محمدجواد حلقه زدند تا به او کمک کنند. محمدجواد مصمم بود. چشمهایش را بست و با صدایی
رسا گفت:
«یا امام زمان!»
همه چیز در سکوت فرو رفت. انگار هرگز طوفانی نبوده است. وقتی چشمهایش را باز کرد. دستانش میلههای دروازه بهشت را گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. به دنبال مرد سبزپوش میگشت؛ اما خبری از او نبود. با آرامش قرآن کوچکش را در جایگاهش روی دروازهی بهشت قرار داد و با دلهرهای شیرین دروازه را هل داد. دروازه باز شد. نور عجیبی همهجا را فراگرفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بوی گلهای بهشتی همهجا را پر کرد. از شدت نور نمیتوانست جایی را ببیند. دست روی چشمانش گذاشت تا به نور عادت کند. وقتی حس کرد میتواند چشمهایش را باز کند تعجب کرد. اینجا اتاقش بود و روی تختش دراز کشیده بود. سراسیمه از جایش بلند شد. روی تخت نشست. او کی از باغ قرآن برگشته بود؟ چیزی را به خاطر
نمیآورد.
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت:
«خدا رو شکر بیدار شدی، خیلی نگرانت بودیم.»
محمدجواد بیتوجه به صحبت مادر پرسید: «اینجا چیکار می کنم؟ کی برگشتم؟ »
مادر درهمان حال که لیوانِ شیرِ گرمِ محمدجواد را هم میزد جواب داد:
«دیشب که از مراسم عروسی برگشتیم، دیدیم با لباسهای جنگی روی پلههای زیرزمین افتادی و بیهوش شدی. پدرت تو رو به اتاقت آورد و روی تخت گذاشت. دکتر آوردیم و خیالمون راحت شد که به زودی خوب میشی. تا صبح هم
همش خوابیده بودی.»
محمدجواد به زحمت از جایش بلند شد. رو به آینه ایستاد. خبری از لباسهای سفید و ایلیا نبود. حتی خط های سیاه روی صورتش. مادر روی تخت نشست و گفت:
«بیا پسرم بیا شیرت رو بخور.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست مرد سبز پوش گفت: «هرچه برای ادامهی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.»
#رمان
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
محمدجواد که انگار صدای مادرش را نمیشنید به سرعت به سمت زیرزمین دوید. به جلوی در زیرزمین که رسید، لحظهای ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت:
«أَلا بِذِكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ»
و داخل شد. به یک دالان کوچک رسید. جعبهها را جابهجا کرد تا شاید دوباره برهان را ببیند. کتاب قرآنش را پیدا کرد و سریع آن را ورق زد. حروف سرجایشان بودند. نمیدانست باید از دیدن حروف در کتابش خوشحال باشد یا از دوری برهان و ایلیا و دوستان دیگرش ناراحت! دلشکسته و ناامید، با بهت و تعجب، کتاب قرآن را در بغلش گرفت و به سمت اتاقش رفت. مادر هنوز روی تخت نشسته بود. رو به مادر کرد و گفت:
«میشه به بابارضا بگید بیاد اینجا؟»
مادرش لبخندی زد و گفت:
«توی راهه. وقتی شنید چه اتفاقی افتاده نگرانت شد، داره میاد اینجا.»
بعد از روی تخت بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد نامهای را به محمدجواد داد و گفت:
«این نامه رو حبیب آقا به پدرت داد، انگار از جیب تو افتاده. پسرم کمی استراحت کن تا پدربزرگت بیاد.»
و از اتاق خارج شد.
محمدجواد نامه را روی میز تحریر گذاشت. قرآن را روی قلبش فشار داد و روی تختش دراز کشید. اگر همهچیز فقط یک خواب شیرین بوده باشد چه؟ دلش برای برهان تنگ شده بود. چند ساعتی روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
صدای درِ اتاق محمدجواد را به خود آورد. روی تخت نشست و گفت: «بفرمایید.»
پدر بزرگ وارد اتاق شد. از دیدن چهره و لباس محمدجواد تعجب نکرد؛ اما دیدن قرآن در دست او کمی عجیب بود. محمدجواد که انگار با آمدن پدربزرگ دنیا را به او داده بودند،
گفت:
«سلام بابارضا باید چیز مهمی رو براتون تعریف کنم.»
پدربزرگ کنارش نشست و در سکوت حرف های محمدجواد را شنید. بعد از اینکه حرف های محمدجواد تمام شد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت:
«پس بالاخره نوبت به تو هم رسید. وقتش بود. باید تو هم به این سفر میرفتی. خدا رو شکر که تونستی حروف رو به کتابت برگردونی. بلند شو و لباسهات رو عوض کن. وضو هم بگیر تا به تو راز سفرت رو بگم.»
محمدجواد از جایش بلند شد و به سمت در اتاقش رفت. لحظهای ایستاد و پرسید:
«یعنی شما حرف هام رو باور کردید؟ یعنی شما هم قبلاً به این سفر رفتید؟»
پدربزرگ با تبسمی سرش را به نشانهی علامت مثبت تکان داد. محمدجواد با هیجان از اتاقش خارج شد.
طولی نکشید که محمدجواد با لباسهای سفید و وضو گرفته پیش پدربزرگش برگشت.
پدربزرگ گفت:
«حالا با نام و یاد خدا قرآن رو باز کن.»
محمدجواد قرآن را باز کرد. روی دیوار روبهرویش تصویری از پنجرهی نورانی افتاد.
محمدجواد با زبانی گرفته گفت:
«این... اینکه همون پنجرهایه که با برهان ازش رد شدیم تا وارد باغ قرآن بشیم.»
چشمش به صفحهی قرآن افتاد، پرِ شنی رنگ برهان بود. نفس در سینهاش حبس شد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست_و_یک محمدجواد که انگار صدای مادرش را نمیشنید به سرعت به سمت زیرزمین دوید.
#رمان
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
پدربزرگ گفت:
«هیس! راجع به این پر به هیچ کس چیزی
نگو.»
محمدجواد سعی داشت از خوشحالی فریاد نزند گفت:
«این پنجره چی؟»
پدربزرگ گفت:
«با بازکردن قرآن دری به سمت باغ قرآن باز میشه و با عبور از اون میشه از دروازهی بهشت گذشت، اما هرکسی این پنجره رو نمیبینه. تو اگه تونستی این پنجره رو ببینی از مهربانی های خداونده و قطعاً کسی در حقت دعای خیر کرده.»
محمدجواد به یاد مادر و نماز صبح هایش افتاد. مادر در هر نماز برای محمدجواد و خواهر و برادرش دعا میکرد. از جایش بلند شد. بابارضا را بوسید و به سمت آشپزخانه رفت. مادر در آنجا مشغول آشپزی بود.
خود را در آغوش مادرش انداخت و گفت:
«مامان از شما ممنونم.»
با دیدن ظاهر زیبای محمدجواد و عطر دلنشینی که از او به مشام میرسید، اشک در چشمان مادرش حلقه زد.
محمدجواد ادامه داد:
«مامان! من باید توی اتاقم یه سری تغییر بدم، بهم کمک میکنید؟ باید وسایلی که لازم ندارم رو جمع کنم.»
مادر با تمام وجود احساس میکرد که پسر کوچکش مرد شده است. شانههای پسرش را گرفت و گفت:
«حتماً پسرم.»
بابارضا در چارچوب در آشپزخانه ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد.
تا رسیدن پدر به خانه حال و هوای همه عوض شده بود. خواهر و برادر کوچک محمدجواد هم از تغییر رفتار او بسیار خوشحال بودند. وقتی پدر به خانه رسید، یک هدیه در دست داشت. یک هفت تیر کوچک برای محمدجواد. محمدجواد به پدرش سلام کرد و هدیه را گرفت و گفت:
«بابا از شما ممنونم.»
تفنگ را در گوشهای از اتاق گذاشت و قرآنش را در دست گرفت. پدر به آشپزخانه رفت و ماجرای تغییر رفتار محمدجواد را از مادر شنید. لباسهایش را عوض کرد و روی مبل کنار بابارضا و محمدجواد نشست. او با تعجب آنها را زیر نظر گرفته بود.
بابارضا که متوجه تعجب دامادش شده بود رو به محمدجواد کرد و گفت:
«پسرم! مادر و خواهرت به کمک نیاز دارن برو و در چیدن سفره به اونها کمک کن.»
محمد جواد چَشمی گفت و به سمت آشپزخانه رفت.
بابارضا کمی به پدر نزدیکتر شد و گفت:
«علیرضا جان! محمدجواد کلی سؤال داره که بهتره شما بهش جواب بدی. اون از امروز بیشتر از قبل بهت احتیاج داره.»
از آن شب چند سالی گذشت و محمدجواد چند بار به امید دیدن برهان به زیرزمین خانهشان رفت. شاید واقعاً همه آن اتفاق ها خواب و خیال بود، ولی هرچی که بود، محمدجواد دنبال دانستن بیشتر درباره کتابِ قرآنش بود. از وقتی با قرآن آشتی کرده بود سؤالهای زیادی داشت.
هر بار که قرآن میخواند به پرِ یادگاری برهان نگاه میکرد. فکر نمیکرد بتواند دوباره او را ببیند.
خبری از برهان نبود، تا اینکه...
پایان...😊
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀