eitaa logo
ستاره شو7💫
731 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فریبا باقریان
حدیث مطلبی
زهرا آهنین مشت(:
مهدیه احمدی
هدایت شده از ستاره شو7💫
تشکر از دوستانی که شرکت کردند فرصت ارسال تمام شد 👏👏👏👏👏✨
هدایت شده از ستاره شو7💫
ساعت 22 ⏰
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_یازدهم 🙍‍♂«تو من رو از کجا می شناسی؟ اصلا تو چطور حرف میزنی؟» 🕊برهان جواب داد: «من ت
... و گفت: «خدا رو شکر گرفتیش، حالا کتاب رو ورق بزن.» محمدجواد کتاب را ورق زد و دوباره با همان صفحات سفید و خالی مواجه شد. برهان کمی فکر کرد و گفت: «برای رفتن به سفرمون باید وضو داشته باشی، محمدجواد وضو داری؟» - نه. - اینجا آب هست؟ - بله هست. حالا حتماً باید وضو بگیرم؟ - گفتم که برای رفتن به سفرمون باید وضو داشته باشی. محمدجواد با اکراه از جایش بلند شد. از برهان فاصله گرفت و از اتاق زیرزمین خارج شد. به سراغ بطریهای آبی رفت که کنار در قرار داشت، مادرش دیروز آنها را برای روز مبادا کنار گذاشته بود. اول خطهای سیاه روی صورتش را پاک کرد. بعد با کمی آب وضو گرفت. دوباره پیش برهان برگشت و چهارزانو کنار اونشست. برهان روی پای محمدجواد نشست و گفت: «دوباره ورق بزن.» محمدجواد تیزی پنجه های برهان را حس میکرد. با تمام وجود آرزو میکرد همه چیز فقط یک خواب باشد و هرچه سریعتر از این خواب بیدار شود. بااین حال باید کتاب را ورق میزد. آرام کتاب قرآن را باز کرد. هر دو به صفحه‌ی کتاب نگاه کردند، اما بازهم صفحات، خالی و سفید بودند. برهان دوباره به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی گفت: «کتاب رو ببند و با من بخووون.» برهان آبه آیه‌ی سوره‌ی ناس و فلق را می‌خواند تکرار می کرد. صدایش می لرزید، اما به انتهای سوره‌ی ناس که رسیدند چیزی دلش را آرام کرد. برهان به کتاب قرآن اشاره کرد و گفت: «حالا کتاب رو باز کن.» محمدجواد آرام کتاب را باز کرد. از شدت نور صفحات کتاب، چشمان محمدجواد جایی را نمی دید. به ناچار دستش را جلوی چشم هایش گرفت تا از میان انگشتهایش بتواند کتاب قرآن را ببیند. خیلی عجیب بود. صفحات سفید خالی، حالا پُر از نور بود. نگاهی به برهان انداخت و با تعجب گفت: «تا حالا خالی بودن که... پس چی شد؟ » برهان روی شانه‌ی محمدجواد نشست و جواب داد: «تا حالا خالی نبودن، تو آمادگی دیدن نداشتی.» او را بعد از کمی سکوت ادامه داد: «تو ترسیده بودی و نمی تونستی حقیقت رو ببینی. وقتی اون دو سوره رو که بهشون «مُعَوذتین» میگن، خوندی و به سازنده این کتاب پناه بردی. دلت آروم گرفت و تونستی حقیقت رو ببینی.» محمدجواد، که سؤالات زیادی ذهنش را مشغول کرده بود، ادامه داد: «این نور از کجاست؟!».... ادامه دارد.... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · · | 📱 . . یابن الحَسَن روحی فِداک، مَتی ترانا وَ نَراک... 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🧠🍊••|| . . به جای علامت سوال چه عددی؟؟!! 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*هشدار یه دهه نودی به مسیح علینژاد* 😍 👆 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7