انیسالنفوسبهکسیگفتهمیشهکهوقتی
شماباهاشصحبتمیکنی،
باجونودلبهشماگوشمیدهوبهراحتی
باشمااُنسمیگیره..🤗
کسیکهشمادرکناراونوباصحبتکردنبا
اوناحساسِراحتیوآرامشمیکنید:)🤍
+همینقدرقشنگـ^^🌱
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
454.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاقیت😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا22-Dameshgh.mp3
زمان:
حجم:
15.08M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت بیست و دوم:
دمشق...
#صباحا_و_مساء
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
1.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
خلاقیت با بطریهای دورریز نوشابه و نوشیدنی
و ساخت گل زیبا و دلبر 😍🌺❤️
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا23 Darvaze Sa'at.mp3
زمان:
حجم:
13.4M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت بیست و سوم:
دروازه ی ساعات ..
#صباحا_و_مساء
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#رمان
#قسمت_نود_و_شش
هُما بالهای بزرگش را باز کرد و منتظر ماند تا آنها سوار شوند. لحظاتی بعد آنها آن قدر از گروه دور شده بودند که مانند نقطهای در آسمان دیده میشدند. برهان رو به اهالی باغ قرآن کرد و گفت:
«دوستان من! بنشینید. باید چیزی بخوریم و استراحت کنیم تا اونها برگردن.»
و آهستهتر گفت:
«احتمالاً خیلی دیر برمیگردن.»
🌺🌺🌺
ذال احساس بدی داشت تا حالا در این ارتفاع با هیچ پرندهای پرواز نکرده بود. جلوی دهانش را گرفته بود تا حالش بد نشود. محمدجواد در فکر تمرینهایش بود و اصلاً متوجه ارتفاعشان نبود. آنها از نوک کوهها گذشتند تا به قلهی یک کوه رسیدند که بلندتر از همهی کوههای اطراف بود. از دور، در قلهی کوه، قلعهای به چشم میخورد که در پشت دیوارهای بلندش باغی را پنهان کرده بود.
در کنار دروازهی ورودیِ قلعه، هُما و سلوا فرود آمدند. دروازهی قلعه باز بود و هیچ نگهبانی نداشت. از وسط قلعه رودی باریک و درخشان به سمت بیرون دروازه سرازیر میشد. رودی که احتمالاً تا پایین کوه ادامه داشت. هما بالهایش را مانند سرسره تا زمین کشید و محمدجواد و ذال از پشت هما پایین آمدند و همراهشان وارد قلعه شدند. صدای رود در حال عبور از کنار پایشان خیلی دلنشین بود. از دروازه که عبور کردند با حیاط سنگ فرش شدهای روبه رو شدند که در گوشه گوشهاش درختان
سرسبز و بلندی دیده میشد. روبهرویشان پلههای کوتاه و باریکی قرار داشت که تا در ورودی قلعه ادامه پیدا میکرد. روی در، دو دستگیره به شکل شیر یال دار دیده میشد.
هُما قدم به قدم همراه محمدجواد قلعه به قلعه نگاه میکرد. محمدجواد از دیدن شکوه و بزرگی قلعه خیلی تعجب کرده بود.
هما گفت:
«اسم این قلعه، قلعهی آزمایشه. هرکسی که وارد اینجا میشه در نهایت تصمیم میگیره با کی باشه.»
محمدجواد گفت:
«منظورتون از اینکه میگید با کی باشه چیه؟»
ذال گفت: «منظورش... منظورش...!»
بعد پشتِ محمدجواد پنهان شد.
سلوا که از آنها دو قدم فاصله داشت گفت: «منظور هُما اینه که تو باید در نهایت تصمیم بگیری میخوای از تواناییهات برای رضایت خدا و خوشبختی خودت استفاده کنی یا به موجود تاریکی کمک کنی؟»
محمدجواد لبخندی زد و گفت: «مگه جنگه؟» و بعد با ترسی در چشمهایش منتظر جواب هما ماند.
هما که کاملاً جدی به نظر میرسید، جواب داد: «از روزی که موجود تاریکی قسم خورد که نذاره انسان وارد بهشت بشه، جنگ شروع شده اما آخرش این آدمها هستن که تعیین میکنن توی کدوم گروه قرار بگیرن.»
محمدجواد برای سؤال دیگری خودش را آماده میکرد که سلوا
گفت: «حرف زدن کافیه. زودتر وارد قلعه بشیم. باید تمرینات رو شروع کنیم.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
چه بوی خوبی !...
╰┅──────┅🦋
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
25.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
🎦 ما باید به چه مسائلی فکر کنیم ؟🤔🤔🤔
#بیشتر_بدانیم
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀