eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
768 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب ، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش می داد . خورشید ☀️ پس از یک روز آتش بازی در روز های آخر بهار ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می کشید . دست خودم نبود که این روز ها در قاب این صحنه سِحر انگیز ، تنها صورت زیبای او را می دیدم ! حتی بادی 💨 که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می شد ، عطر عشق ❤️ او را در هوا رها می کرد و همین عطر ، هر غروب دلتنگم می کرد ! دلتنگ لحن گرمش ، نگاه عاشقش ، صدای مهربان و خنده های شیرینش ! چقدر این لحظات تنگ غروب 🌅 سخت می گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد ، نغمه دلتنگی ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم 📱 به صدا در آمد . همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم ، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم . بعد از یک دنیا عاشقی ، دیگر می دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ الباب می کند و بی آنکه شماره را ببینم ، دلبرانه پاسخ دادم :《بله ؟》 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبا ی باغ می چرخیدم و در برابر چشمانم ، چشمانش 👁👁 را تجسم می کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن ، خماری عشق را از سرم پراند :《الو...》 هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم ، شکست ‌ نگاهم به نقطه ای خیره ماند ، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :《بله ؟》 تا فرصتی که بخواهد پاسخ دهد ، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم ، ناشناس بود . دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم دوباره با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می کند :《الو ... الو ...》 از حالت تهاجمی صدایش کمی ترسیدم 😰 و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت 😡 پرسید :《منو می شناسی ؟؟؟》 ذهنم را متمرکز کردم ، اما واقعا صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :《نه !》و او بلافاصله و با صدایی بلند تر پرسید :《مگه تو نرجس نیستی ؟؟؟》 از اینکه اسمم را می دانست ، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود 🧐🤔🤔 که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :《بله من نرجسم ، اما شما رو نمی شناسم !》 که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمده و با خنده ای نمکین نجوا کرد :《ولی من که تو رو خیلی خوب می شناسم عزیزم !》 و دوباره همان خنده های شیرینش 😊 گوشم را پر کرد . دوباره مثل روز های اول محرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت . ♥️ چشمانم را نمی دید ، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :《از همون اول که گوشی زنگ خورد فهمیدم توئی !》 با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :《اما بعد گول خوردی !》 و فرصت نداد از رکب عاشفانه ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :《من همیشه تو رو گول می زنم ! همون روز اول هم گولت زدم که عاشقم شدی !》 و همین حال و هوای عاشقی مان ❤️ در گرمای عراق ، مثل شربت 🥤 بود ؛ شیرین و خنک ! 🍬❄️ خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم . از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد . در لحظات نزدیک مغرب 🌇 نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی ، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است . دیگر فریب شیطنتش را نمی خوردم که با خنده ای که صورتم را پر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :《من هنوز دوستت دارم ، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری ! اونوقت اگه عمو و پسر عموت تو آسمونا هم قایمت کنن ، میام و با خودم می برمت ! _ عدنان》 برای لحظاتی احساس کردم در خلائی از خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی دانستم عدنان از جانم چه می خواهد ؟ در تاریکی و تنهایی اتاق ، خشکم زده و خیره به نام عدنان ، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود ، روی سرم خراب 🤯 شد . 📚 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆ @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 📚 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 📚 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 📚 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 📚 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 📚 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 📚 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 📚 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: 🥀   📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻🍃✧᪥࿐࿇