#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_هجدهم
📚 گونه ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی سر مدافعان شهر نا امیدانه نگاه می کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 🔥😱
دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد ، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :《چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده
بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!》😨
پلک هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود 😱😱😭😭 که تمام تنم رعشه گرفت. 😰
عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می رلرزید. 😰😰
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود ، 🕊 فقط عشق حیدر ❤️ می توانست قفل قلعه قلبم را باز کند 🔓
که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید 😢 و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :《گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی ، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!》😭
و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشت زده 😦 دنبال صدا می گشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن علیه السلام فاصله زیادی داشت ، می شنیدم بانگ اذان از مأذنه های آنجا پخش می شود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی رسید و حالا حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده و به خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می شنیدم.
در تاریکی هنگام سحر ، گنبد سفید مقام مثل ماه می درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود ، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می کردم تا نجاتم دهد 🙏🙏😭😭😭
که صدای مردانه ای در گوشم شکست. با دست هایش بازو هایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم. 😰
چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد ، نور زرد لامپ اتاق چشمم
را زد.
هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است ، جانم به تنم بازگشت. 😍
حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می کردند 😔
و عباس رو به حلیه خواهش کرد :《یه لیوان آب براش میاری؟》
و چه آبی می توانست حرارت این همه وحشت را خنک کند ⁉️
که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به
گوشم می رسید ، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. ☎️
حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس می تپید و با همین تپش پاسخ دادم :《سلام!》
جای پای گریه 😢 در صدایم مانده بود که آرامشش از هم پاشید ،
برای چند لحظه ساکت شد ، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :《پس درست حس کردم!》
منظورش را نفهمیدم 🤷♀ و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :《از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس ، برای همین زنگ زدم.》
دل حیدر در سینه من می تپید 😍💓 و به روشنی احساسم را می فهمید و من هم می خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم هایم را پشت یک عاشقانه پنهان کردم :《حالم
خوبه ، فقط دلم برای تو تنگ شده!》❤️
به گمانم درد های مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :《دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!》⛰
اشکی که تا زیر چانه ام رسیده بود 😢 پاک کردم و با همین چانه ای که هنوز از ترس می لرزید ، پرسیدم :《حیدر کِی میای؟》
آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :《اگه به من باشه ، همین الان !
از دیروز که حکم جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن ، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.》
و من می ترسیدم تا آغاز عملیات کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدراز مقابل چشمانم کنار نمیرفت. 😱😰
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره های داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می کوبیدند. 💣
خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را به وضوح میشنیدیم. 💥
دیگر حیدر هم کمتر تماس می گرفت که درگیر آموزش های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن محاصره و دیدار دوباره اش دلخوش بودم. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_هجدهم
📚 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
📚 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
📚 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
📚 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
📚 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
📚 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
📚 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
📚 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
📚 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
📚 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#شهید_محمد_حسین_حدادیان🕊
#کپی_با_ذکر_صلوات📿
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
@sh_hadadian74
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇