•| شهید محمد حسین حدادیان |•
📸تصویری از حمل جسد قاضی غلامرضا منصوری
♦️مرگ قاضی فراری تایید شد
🔹سردار هادی شیرزاد، رئیس اینترپل ایران، مرگ قاضی منصوری، قاضی فراری را در رومانی تایید کرد
[• #مجردانه♡•]
💍)•ملاڪهاےازدواجهاےموفق
💞•برخوردارےازعلاقہهاےمشترڪ
🎯•داشتن هدف هاے مشترڪ
🍃•اعتماد داشتن بہ یڪدیگر
👨👩👧👧•داشتنزمینہهاےخانوادگےهمسان
#اینعزیزانروبہخاطربسپارید👆
#ازدواجموفقروزےهمہےمجردها
#انشاءالله
#خانواده_ارزشی
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوششم 📚 عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوهفتم
📚 پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته ، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش ❤️ با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میدشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. 😭
دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود 😰
که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. 😰
از شدت ترس دلم می خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می گفتند :《حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن ، سر بریدن!》
و دیگری هشدار داد :《حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!》
از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیده اند 😍 که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان می کشیدم.
یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :《تکون نخور!》 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود ،
شاید می ترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم ، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمی دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می چکید. 😭
همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :《انتحاری نباشه!》
زیبایی و آرامش صورتشان 😊 به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد 💔 ، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 😭
با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند ، مات ضجه هایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمی آید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدم هایم را دنبال خودم روی زمین می کشیدم و می دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :《من اهل آمرلی هستم.》
و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :《پس اینجا چیکار میکنی؟》😡
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :《با داعش بودی؟》
و من می دانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :《من زن حیدرم، همونکه داعشیها شهیدش کردن!》
ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :《کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!》
و دیگری دوباره بازخواستم کرد :《اینجا چی کار می کردی؟》
با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر 🔥 خاکسترم کرده بود که غریبانه نجواکردم :《همون که اول اسیر شد و بعد...》
و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد ، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه 😭 گواهی می دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :《ببرش سمت ماشین.》
و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند ، رزمنده ای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :《بلند شو خواهرم!》
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را می کشیدم.
چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی دانستم برایم چه حکمی کرده اند 🤷♀ که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله می کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند 👀 که حتی جرأت نمی کردم سرم را باال بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد 🔥 و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو ، بیشتر جگرم را می سوزاند 💔 که باران اشکم جاری شد 😭 و صدایی در سکوتم نشست 《نرجس!》
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می دیدم حتی نفسم بند آمد. 😍😍
آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید 🌅 و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می لرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد
چانه ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید 😢 که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :《نرجس! تو اینجا چی کار میکنی؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوهفتم 📚 پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته ، خاطرات حیدر از خیا
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_سیوهشتم
📚 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می شنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میکنم. 😍
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. 🔥
چانه ام روی دستش می لرزید و می دید از این معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :《بمیرم برات نرجس! چه بالیی سرت اومده؟》
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی خواستم این همه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم 😭 و او زیر لب حضرت زهرا سلام الله علیها را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت ، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می دیدم از غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود ، دستان مردانه اش می لرزد.
این همه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم 😭 التماسش می کردم 🙏 و او از بلایی که می ترسید سرم آمده باشدر، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. 😰
می دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده 🔥 و جرأت نمی کند چیزی بپرسد
که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :《دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!》
و از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :《هیچی نگو نرجس!》
می دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود ، لاله های دلتنگی را در نگاهش می دیدم
و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بالفاصله از جا بلند شد.
رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد 👀 و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان می رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک می کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید.
مردی میان سال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. 😍
چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود ، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در آغوش می گرفت و می بوسید.
حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. 😍
پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :《معبر اصلی به سمت شهر باز شده!》
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده ای سینه سپر کرد :《حاج قاسم بود!》❤️
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم 😍❤️
و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش می چرخند و او با همان حالت دلربایش می خندد. 😊
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهدها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود 💓 که مؤمنانه زمزمه کرد :《عاشق سید علی خامنه ای و حاج قاسمم!》😍
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :《نرجس! به خدا اگه ایران نبود ، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!》 😱
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود 💪 که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :《مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی ❤️ و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!》✌️
تازه می فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت 😍 سرشان روی بدن سنگینی میکرد
و حیدر هنوز از همه غم هایم 😔 خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد ، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود ، سوال کرد :《عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟》📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_سیوهشتم 📚 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_آخر
📚 عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم ، اما دست خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر می کرد 😢 و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
ردیف ماشین ها به راه افتادند ، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد 👀 تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود
که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :《چطوری آزاد شدی؟》
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :《برا این گریه میکنی؟》
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می پوشاندم و همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :《حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!》😥
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود ، پاسخ داد :《اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من می شنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت!
به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه ، ولی با تو حرف نزنه!》😰
و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت درگلویش مانده و صدایش خش افتاد :《امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه ، مرگ رو جلو چشام دیدم!》😱
و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می دیدم قفسه سینه اش از هجوم غیرت می لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :《حیدر چجوری اسیر شدی؟》
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید
و گفت :《برای شروع عملیات ، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم ، اما تو کمین داعش افتادیم ، اون شهید شد و من زخمی شدم ، نتونستم فرار کنم ، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.》
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود ، قلبم فشرده شد 💔 و او از
همه عذابی که عدنان به جانش داده بود ، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :《یکی از شیخ های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد ، منو شناخت.
به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.》
از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید 😍 و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت علیه السلام حیدرم سالم برگشته که لبخندی زد پس از روز ها برایش دلبرانه ناز کردم :《حیدر نذر کردم اسم بچه مون رو حسن بذاریم!》😍
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :《نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!》😍
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 😍❤️
مردم همه با پرچم های یاحسین و یا قمر بنی هاشم ❤️ برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و این همه هلهله خلوت عاشقانه مان رابه هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش ، دوری و دلتنگی ، عاشق ترمان کرده بود 💓 که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگناجوانمردانه ما هستیم. 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
🌺🍃~°
🦋| #ریحانه |🦋
چرا بعضیا میگن:
همین ڪه دلت پاڪ باشه ڪافیه؟!🧐
این طرز فڪر، خیلــی غلطہ❌
بزار واضح تر بگم...
🔰 آهای خواهر قشنگم ڪه تو خیابون جلوی هزار تا چــــ👀ـــشم ڪه هرز میپره؛ با ناز و عشوه می خندی؟!😄
اونوقت میگی: دلــم پاڪہ🙄
🔰 آهای خواهر من ڪه
هفت قلــم آرایــ💄ــش می ڪنی
تا وقتی دیدنت بگن: چقد خوشگـــلی😐
اونوقت میگے دلم پاڪه؟😟
🔰 آهای خواهر عزیزم
ڪه رنگ لبــ👗ــاست
تا هفت خیابون اونورتر،
تو چشم میــزنہ😞
اونوقت میگی دلم پاڪه..؟!😑
🔰 آهای خواهر خوبم
ڪه میدونی خدا وعده ی جهنمو داده🔥
ولی بازم میگی دلم پاڪه...!
🔰 خواهر من...عزیز من
مگه نمیگی دلم پاڪہ؛ عاشقِ خدامم؟؟
اصلا یه لحظه صبر کن...✋🏻
آدم وقتی عاشق و مجنونِ ڪسی باشه حاضر میشہ
به حرفای عشقش گوش نده؟😳🤔
اگه حاضری..این ڪارو بڪنی و دل عشقت بشڪنه💔
من دیگہ حرفی ندارم...😞
ولی فقط اینو بدون اگه خیلی دلت پاڪه
موظب باش تا قاپِ دلتو نزنن
و لڪہ دارش نڪنن😕
چون وقتی ڪار از ڪار بگذره...
دیگه کاری از دست دل ساختہ نیست...!!☝️🏻
#حواست_به_حال_دلت_باشه💜
💚•• ـوَ خُــدا ـخواست
ڪه تو ریحانهے خلقت باشے
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
📿🍃 ۵ صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرجِ #آقا_امام_زمان(عج)
هدیه به روحِ بلند و مطهرِ شهید محمدحسین حدادیان🌸
#شـبـتـون_حـسـیـنـی🌙
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
#قرار_روزانه
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
✨ معرفی کتاب روز سی و دوم ✨
🌱 نام کتاب : یک روز بعد از حیرانی
✍ نویسنده : فاطمه سلیمانی ازندیاری
📚انتشارات : شهید کاظمی
این کتاب زندگینامهی داستانی شهید مدافع حرم ؛ محمدرضا دهقان امیری است
بخشی از این کتاب :
🌼 می دانی آرزوی دو چیز به دلم ماند. هم دلم می خواست یک دل سیر کتکت می زدم و هم دلم می خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چند قفله کرده اند. از تو فقط چند عکس دارم که آن ها را از مهدیه گرفته ام. هر چه که از تو مانده را مامان فاطمه بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می کردم. چه صحنه بامزه ای می شود که مثلا یک نفر مهمان خانه شما باشد و بخواهد دور ازچشم بقیه در ویترین را باز کند. آن وقت آژیر دزدگیر رسوایش می کند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی که به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چند قفله ست و کلیدش را هم احتمالا یک نفر قورت داده... 🌼
#معرفی_کتاب
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
4_5989868516075898064.mp3
9.25M
#مرور_کتاب_آنسوی_مرگ
"تجربیاتی از عالم پس از مرگ"
📗قسمت ۲۲
#استاد_امینی_خواه
#امام_زمان
#حکایت #شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄