5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 #علیرضا_قربانی ..
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت ، گل رعنا ببرد
رهزنِ دهر نخفته است مشو ایمن از او که فردا ببرد
اگر امروز نبرد دست که فردا ببرد
#حافظ
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی استاد عالی
موضوع: اثرات عجیب سوره مبارکه واقعه در #شب_جمعه
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتچهلوپنجموچهلوششم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتچهلوپنجموچهلوششم
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی،...چیکار میکنین؟!
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،باور نمی کردم،عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود، پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود، رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم،
داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم، نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم .. تو تاریکی ایستاده بود،
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر... و خواست دستشو دراز کنه طرفم، سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست، درد رو فراموش کردم اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم، اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و رفته بود هم فراموش کردم، فقط به یه چیز فکر می کردم ... منو معصومه صدا کرد!!
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
بیشتر باهام صحبت می کرد ..گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،
.
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:
_عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟!!!
+آره تو اتاق محمده
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..
اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت:
_کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..
با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
به مناسبت چهلم یک قهرمان...
تکه ای از تو را برداشته اند
تا بسنجند عیارت را
نمی فهمند
این انگشت بریده در آزمایشگاه
یعنی نفوذ به قلب خاک دشمن!
یعنی یحیی دستش رسید
پاهایش هم فردا می رسد،...
چند آوار دیگر را باید کنار بزنید
تا مقاومت را بیرون بکشید
چرا تمام نمی شود روح الله
چرا هنوز
شیخ احمد، یاسین می خواند برای شیوخ
نصرالله با زبان بدنش
به لکنت می اندازد خواب های عبری را
دست بریده ی حاج قاسم
با کدام پرواز
از فرودگاه بغداد به ماشه های حماس رسید؟
کدام خنجر اسماعیل را
از جشن تحلیف به قربانگاه غزه آورده!
ما چند چهره ی ریش دار دیگر را باید
در میدان فلسطین بنر کنیم
تا مقاومت تمام شود!
اصلا سرو چرا در هر خاکی قد می کشد؟
تاریکی چه گناهی کرده؟
که باید موشک های بی رحم پارسی زبان
نشان دهند
سوراخ های گنبد پر شده از آه را
قرار بود
از نیل تا فرات جشن بگیرید
نیل فروشان چوب حراج زدند
سرزمین موعود را
آنقدر که فرعون مومیایی اش را
دربیاورد
درکوچه پس کوچه های اورشلیم
بدود
موسی را صدا بزند
امامی ناپدید شده در لیبی
که سال هاست عصایش رها شده
از بیروت تا بیت المقدس را شکافته
تا مقاومت عبور کند،
عبور
اتفاق می افتد همین روزها
نیل بسته می شود
و مومیایی ستاره ای شش پر
دست به دست به لوور می رسد
تکه ای از تو را برداشته اند
تا بسنجند عیارت را
مرد تمام عیار.
#سیدمجید_موسوی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی ..
چونرود روان میگذرد .
از پسِ دیروز ودر پیِ فرداها
ومن به جرم عاشقی
وحریص شعری با طعم سیب کال
مست مست بهار
گیسوانبافته ام را
بر شانه های خسته ای رها کرده ام .
که ازنفس زدن در جهنم داغِ تابستان
پناه میبرد به پاییز
فصل خزانِ عاشقی!..
#م_لرستانی (ترگل)
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
869.5K
#مرغکزیبا
مرغکی زیبا، درون کلبه من ، لانه کرده
در شگفتم ، او چرا پس ،لانه در ویرانه کرده
حال وروز ما ، شبیه عاقلان ،یا عاشقان نیست
یا خودش دیوانه است او یا مرا دیوانه کرده
گاه پیشش نیستم ، اما به دیداری خیالی
چهره را آراسته ست و موی خود را شانه کرده
گاه حتی ، من به نزد خویش ، در آئینه دیده
یا به جای من ، به خود هم ، اخمکی مردانه کرده
گاه شاید ،تکیه برمن، پای تلویزیون نشسته
یابرایم ، آلبالویی ، اناری دانه کرده
گاه شاید ،نان داغی ، نیمرویی کرده حاضر
در خیالش،هم مرا مهمان آن ، صبحانه کرده
گاه شاید، خود به جای لیلی وشیرین نهاده
داستان زندگی خویش را افسانه کرده
گاه بامن ، رفته مشهد ،یا به قشم وکیش رفته
باز دیده کیش دور است اکتفا بر بانه کرده
گاه دور از من برای سایه خود شعر خوانده
گاه پیشم ، سایه اش را ، باخودش بیگانه کرده
#جعفر_غفاریان
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
پروردگارا 🙏
در این شب پاییزی ؛
سلامتی به تنمون،
برکت به سفرههامون،
آرامش به قلبهامون،
طول عمر با عزت به عزیزانمون و صفا و صمیمیت به خونههامون عطا بفرما...
🌓🌓🌓🌓
شبتون زیبا
🌓🌓🌓🌓
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یڪ صبح زیباے دیگر را با ترنم
دلنشین پرندڪَانت آغاز نمــودم
شڪر ، براے یڪَ روز زیباے دیگر
شڪر ، براے بوے خوش زندڪَی
شڪر و هزاران شڪر
براے وجــود ارزشمنــد عزیزانم
شڪر، براے رزق و روزے حـــلال
و بے نیازے...🌺🌿
بارالها!
چتر رحمتت را بر سر دوستانــم
همیشــھ بازنڪَہ دار و بهتــرین
تقدیرها را برایشان رقـم بزن
صبح تون
پر از "شادے هاے بے دلیل"☕️🧈🍯
دلتان گرم از" آفتاب امیـــــد"
ذهنتان پر از "افڪار پاڪـ"
قلبتان مملو از "مهربانی"باد
🌞🌞🌞🌞🌞
سلامصبحتون بخیر
🌞🌞🌞🌞🌞
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky