درد دوری🥀
تا کی چنین برغم دوری گذاریم
عمری است بی قرار تو و بی قراریم
ازمن مگیر دیده ی دیدار خویش را
بر ره بزن خاک من وسر سپاریم
دیگر دلم تنگغم روزگار توست
بی تو خزان دردم و باتو بهاریم
آیینهی دلم همه زنگار بی کسی است
بیهوده است این همه
شب زنده داریم
دربارگاه شاه گدا را نمی خرند
باید دهی از قفس تن فراریم
هرگز مخواه دیده ببندم زروی تو
دست غباراینه ها می سپاریم
یک دم بیا تا نفسم می دهد امان
عمری است در فراق تو از خود فراریم
#صدیقه_شاداب_نیک
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
از روز ازل به عرش نامش شده حک
برداشت ز شوق دیدنش کعبه ترک
معنای صراط مستقیـم است ولی
قومی به ولایت علی دارد شک!
#محمدجواد_منوچهری
#یا_امیر_المومنین_علی_علیه_السلام
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
میلادمولودکعبه🌺
قبلهگاهِ مومنان دل باز کرد
فاطمهِ بنتِ اسد را ساز کرد
شد مُعطر کعبه،از بویِگلی
نوری ازحق آمده،سویِ علی
آمده ابن ابیطالب،،، ،،علی
در مقام و منزلت او شدجلی
او ولی و حجت و مولا شده
نزدِ رب،در مَنزلت اَعلا شده
بس که او نزدِخدا ،بوده عزیز
یا علیگو و گناهانَت ،،،،بریز
شد علیحق و حقیقتبا علی
حامیِ دین خدا شد،با نبی
همسرِ زهرا و مِصباحُ الهدی
از رسول الله نِگشته، او جدا
شاهِمردان،شیرِحق شدمرتضی
هم خدا و هم نبی،،از او رضا
در شجاعت،حرفِ اول او بُوَد
فاتحِخیبر، چه کس جز اوبُوَد؟
ذوالفقارش ،دستِ آن ربِ اَحَد
از کَرَم،بخششنموده،چونصَمَد
در رُکوعَش بَخشش و،اهلِسَخا
جانِ خود،او داده و،کرده وفا
جانِ پیغمبر به جانِ خودخرید
جای او خوابید و یزدان را بِدید
وقتِ پیکار و نبرد او قاطعاست
عادیات آمد زِ حق،او فاتح است
ذکرِ او گشته ،عبادت ،نزدِ رب
یا علیگو همبهروز و همبهشب
#فاطمه_کاظمی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رمانشاهزادهایدرخدمت
#قسمتپنجموششم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتپنجم🎬:
آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر ، به این سو و آن سو می کشانید ،بالاخره ، میله ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید.
هرچه که به انبار نزدیک تر میشد ،سرو صداهای اطراف هم بیشتر می شد.
آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته اند ،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید.
درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می رسید.
آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته اند ، خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچگونه تعرضی به او نشود گفت : شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد.
دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت : گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد.
یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و به کناری اش گفت : گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم...
و آن دیگری گفت : به نظر دختر فهمیده ایست ، سخنانش با حرفهای کفار و بت پرستان این سرزمین در تضاد است...
و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت : ببینم ، اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم....
دخترک سری تکان داد و گفت : چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم ، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم...
در این حال سرباز سوم به سخن درآمد وگفت : رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زنها به داشتن آن می نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده ، در ظاهر این دختر ،خبری نیست...
در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را می شنید و گویی از دیگران با ذکاوت تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت : اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده ها انبار طلا و جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید ، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید....
#ادامهدارد....🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتششم🎬:
یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر می برد و نمی دانست که براستی چه بر سر خانواده اش آمده ، هر کس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بی اطلاعی می کرد و شاید می دانستند چه شده و اما نمی خواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند.
فردا صبح زود ، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد ، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت می گذشتند ، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود، نگاهی انداخت.
دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت ، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران میبایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند.
با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت : غصه نخورید بانوجان ، خدایان حواسشان....
ناگهان با چشمان غضبناک بانو مواجه شد و حرفش را فرو خورد...
دخترک که حالا هیچ مونسی جز آمیشا نداشت ، حتی کتابهایش هم نتوانست بردارد ، دست آمیشا را فشار داد و گفت : آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم...
آمیشا لبخندی زد و گفت : اما بانوی من ، شنیده ام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند مسلمان شده....
دخترک با شنیدن این حرف گفت : مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟
آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم..
شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : مسلمان....مسلمان...
#ادامهدارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
ولایمکن الفرار...
هر چند در سَدِ دفاعِ خویش محصور است
از قدرتِ پوشالیاش بسیار مسرور است
هر چند میبالد به تکرار جنایتها
فرجامِ کُلِ ظالمان دهر را کور است
هرچند چون خفاش خو کرده به تاریکی
در ظلمتِ دنیایِ خود بیگانه با نور است
هر چند دنیا را به کامِ خویش میبیند
هر چند در ظاهر بساطِ عیش او جور است
هر چند خود را قدرتی پاینده میداند
باور ندارد انحطاطش سخت! میسور است
کی ظلم او از دیدهی دادار پنهان است؟
کی ظالم از خشمِ خدای لمیزل دور است
آنکس که گویی از دماغِ فیل افتاده
کی میکند باور بلای جان او مور است؟
آری یقیناً آتشی سوزنده خواهد شد
سوزی که در هر آه مظلومانِ مهجور است
یک روز شنهایِ طبس مامور فرمانند
یک روز آتش در کنارِ باد مامور است
آری،"فرار از این حکومت"هیچ ممکن نیست
حاشا که یک آن از قضایِ قدرت او رَست
#آتش_سوزی_آمریکا
#چوب_خدا
#احمد_رفیعی_وردنجانی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
نمی دانم فرشته رحمت برسر چه کسی نازل میشود؟؟
دختران عصمت باخته یا دختران پاکیزه
نکند!!!!!
بهشت خدا خراب شده
نه گناهکاری معنادارد نه درستکاری
شایدهم ...
هرکجا بشر خدا میشود حقیقت می میرد...
#راحیل_زارعی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
من باغ و درختِ بی بهارم بی تو
درمانده و خسته ، بیقرارم بی تو
گر سایۀ لُطفِ تو نباشد به سَرم
افسُرده و زرد و زارِ زارم بی تو
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
27.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به خدا نازکنم
تن ما زخم زدند تا زدل آغازکنیم
تا به بال خرد وآگهی پرواز کنیم
ناز دل یار ندانم سخن,ازما نکشید
تا به دستان توانمند خدا نازکنیم
گرندیدیم زمیان یاور ودل داری را
میرویم جایی حکیمانه،سخن بازکنیم
من وتو در ره این فانی ودنیا پوچیم
به نیاز ازچه نظر بهر یک، ابرازکنیم
خود خدایی به درون وبه برونی داریم
ما نیازمندبه اوییم و به او راز کنیم
ما که چون بنده نوازی به کفایت داریم
بازی زندگی با صوت کدام سازکنیم
تواگرخوب وبدی نزد خدا محبوبی
ما چرا راه قضاوت به شما بازکنیم
ما که با گفته ی معبود شه مخلوقیم
زچه با غیرخودش عشوه وطنازکنیم
وای گمراهی آن ملت بد بخت پسند
که به نادانی پَرِ عمر به ایازکنیم
#مریم_نامداری(قمر)
آیاز،، باد سرد
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم دوری تو از ظرفیتم بیشتر است
کمرِ آدمی از بار گران میشکنَد...🍂🥀
#طلا_کاظمی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky