حسین ای آفرینش مست بویت
ملایک صف به صف مدهوش رویت
زعشقت افرینش پای کوبان
خجل ازحسن رویت جمله خوبان
حسین ای نورچشمان ولایت
حسین ای هدیه ئی بهرامامت
توهستی آبروی آفرینش
خداکرده وجودت راگزینش
ملایک پای کوبان گردعرشند
خلایق شادو خرم روی فرشند
پیمبر افتخارش بوسه ای بود
لبش را برلبت هرِلحظه می سود
گلویت بوسه گاهش صبح وشب بود
چرا امَ یجیبش روی لب بود
پیبمر شادو خرم باعلی گفت
به وصفت اوبه آواز جلی گفت
َشفیع هرگنه کاری حسین است
حسین برمادرش نوردوعین است
به خاکش سجده ای هم افتخاراست
به هر آزاده ای نامش شعاراست
َشعار یاحسین ذکر لبم شد
چراغانی زعشقش هرشبم شد
#محمد_فاریابی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
چندیست به هجرانِ تو عادت کردم
از غیبتِ تو ، به گُل شکایت کردم
در خاطرِمن،تو چون بهاران هستی
هر وقت گُلی شِکُفت ، یادت کردم
______________________________
یارا تو بیا که موسِمِ دیدار اَست
درغیبتِ تو ،جهانِ ما بیمار است
یک جُمعه بیا و حرفِ دلها بِشِنو
آقا تو بیا، نگُفته ها بسیار است
#حسن_یزدان_پناهی_فَسا
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حضرت_زهرا_س_شب_جمعه_کربلا
هر شبِ جمعه کربلا غوغاست
شبِ اندوه حضرت زهراست
شب جمعه شب زیارتیِ
حرم پاک سیّد الشهداست
عرش زین ماجرا سیه پوش است
عرشیان را فغان و واویلاست
هر شب جمعه مادر سادات
راهی از عرش سوی کرب و بلاست
پا گذارد ز هودجی به زمین
دست بر پهلویش به حال بکاست
میرسد خسته دل کنار حرم
کان حرم قبله گاه اهل ولاست
شوید از اشک خود مزاری را
که به هر درد تربتش چو شفاست
پیکری را کشد در آغوشش
که سر از آن ز روی کینه جداست
گویدش یا بُنَیَّ یا مظلوم
غم عالم ز روی او پيداست
گویدش از چه رو تو را کشتند
بر سر غارتت چرا دعواست
سر پاکت چرا به نی زده اند
تنت عریان چرا بدون قباست
پیرهن دوختم شود کفنت
کفنت کو کجاست پیرهنت؟
#جواد_کریم_زاده
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
.
کجایی حضرت شعرم، الفبا رفته از یادم
هجایی حبسِ در دردم، ببین لبریز فریادم
شکسته بال افکارم، خمیده قامت شعرم
فراقت صبر را برده، غم تو داده بر بادم
بدون تو چه هستم من؟! بجز یک مصرع ناقص!
شبیه نوحه ای غمگین، کمر تا کرده بنیادم
تو ایجاز قلم هستی و من مبهوت اعجازت
کویری بوده قلب من، نگاهت کرده آبادم
تو! ای مفهوم ابیاتم، تو ای زیبا گل نرگس
اسیر نفسِ صیادم، بیا از غم، کُن آزادم
#نگین_نقیبی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 #علیرضا_قربانی ..
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت ، گل رعنا ببرد
رهزنِ دهر نخفته است مشو ایمن از او که فردا ببرد
اگر امروز نبرد دست که فردا ببرد
#حافظ
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی استاد عالی
موضوع: اثرات عجیب سوره مبارکه واقعه در #شب_جمعه
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رماندرحوالیعطریاس
#قسمتچهلوپنجموچهلوششم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
🌸 #درحوالی_عطریاس🌸
#قسمتچهلوپنجموچهلوششم
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی،...چیکار میکنین؟!
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،باور نمی کردم،عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود، پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود، رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم،
داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم، نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم .. تو تاریکی ایستاده بود،
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر... و خواست دستشو دراز کنه طرفم، سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست، درد رو فراموش کردم اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم، اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و رفته بود هم فراموش کردم، فقط به یه چیز فکر می کردم ... منو معصومه صدا کرد!!
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
بیشتر باهام صحبت می کرد ..گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،
.
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:
_عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟!!!
+آره تو اتاق محمده
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..
اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت:
_کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..
با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..
#ادامهدارد....🌷
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky