#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان_
سلا به شما دردونه ها🥰
یه بار دیگه اومدیم پیشتون تا یه آیه ی مهدوی هدیه بدیم 😍👇پس بخونیدش
*يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّـهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنكُمْ* (نساء-۵۹)
[اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا و پيامبر و همچنین اولياى امرِ خود را اطاعت كنيد]
🌱در تفسیر آیه فایده امام غائب به خورشید پشت ابر🌤 تشبیه شده است که مردم از نور خورشید🌞سود میبرند هر چند که ابری☁️ آن را بپوشاند.
👈بچه ها امامِ غائب مثلِ خورشیدِ پشت ابره🌥 چرا❓چونکه مردم از نورِ خورشید☀️ سود میبرن حتی اگر خورشید پشته ابر پنهون بشه و نتونن خورشید و ببینن.👀
حالا ما هم اگر امام زمانمون و نمیتونیم ببینیم اما ایشون وجود دارن و ما میتونیم از وجودشون استفاده کنیم😍
چطوری؟🤔 ما میتونیم باهاشون تو دلمون حرف بزنیم و تو همه کارامون ازشون بخوایم که بهمون کمک کنن....
😃بچه ها امام شماها رو خیلییی دوست دارن❤️💜💛 و براتون یه عالمه دعا🤲 میکنن و کمکتون میکنن😊 شما هم حتما برای ظهور ایشون خیلی دعا کنین
https://eitaa.com/joinchat/3766026339C4c12cf72f8
شجره طیبه🍃
#قصه_متن #قصه_کودکانه👇
#قصه
بوی بهشت
شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود!
از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!»
یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی میخواد دلم آزادی میخواد!»
نگاهی به دوستانش کرد که گوشهی قفس آرام باهم بازی میکردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!»
یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!»
شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟»
یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمیکنی؟»
شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست میگی چه بوی خوبی میاد!»
یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!»
شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیکتر و بیشتر شد!»
شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!»
چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!»
شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!»
یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمیداشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!»
یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!»
امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند.
یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست میکشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت میدید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!»
یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه میکرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب میدیدم، چه خواب شیرینی بود!»
یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم»
#باران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گیف توت فرنگی 🍓🍓🍓🍓🍓🍓کاش اینجا بودی میخوردمت🍓🍓🍓🍓🍓🍓
@bachehayeranghinkamani