شاهــنامهٔ فردوســی
📪 پیام جدید رستم خوبه ها . ولی گیو و اسفندیار »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»» #دایگو ......... تا بینهایت
همیشه دلم میخواست یکم ... فقط یکم شبیه اسفندیار باشم😐😂
اما شبیه بهرام چوبین ام😂💔
آوردن درفش کاویانی:
#گودرز که سخنان #گیو را شنید ، تحت تاثیر قرار گرفت و عزم اش را جزم کرد ..
بعد از آن #گرازه ، #گستهم ، #برته و #زنگهٔ_شاوران سوگند سختی خوردند که « حتی اگر خون مان جاری شود ، هرگز از رزمگاه فرار نخواهیم کرد »
از دشمن بسیاری را کشتند و سپس گودرز به #بیژن گفت « نزد #فریبرز برو و درفش کاویانی را برایم بیاور ، شایدم به فریبرز تلنگری بخورد و خودش به میدان بیاید »
بیژن شنید و مانند رعد نزد فریبرز آمد و گفت « سپاهت را راهی کن و با ما به جنگ بیا و اگر نمیایی پرچم را به من بده »
فریبرز که خرد نداشت با فریاد به بیژن گفت « برو ... تو در جنگ هنوز بچه ای ، شاه این پرچم را به من داده نه به بیژنِ گیو »
اما بیژن شمشیر کشید و درفش کاویانی را به دو نیم کرد و خواست نیم آن را برای سپاه بیاورد که لشکری از ترکان پرچم ایران را در دست او دیدند و سوی بیژن حمله کردند ...
#هومان گفت « آن پرچم ایران است که نیروی ایرانیان وابسته به ان است ، پرچم را بدست آورید »
بیژن کمان را زه کرد و بر آنان تیر باران گرفت و سپاه دشمن از او دور شد ...
سپاه ایران به گیو و گسهتم گفتند « باید کار را یکسره کنیم و همین جا سپاه ترکان را شکست دهیم »
سپاهیان ایران سوی ترکان حمله کردند و درآن لحظه بیژن با درفش کاویانی از راه رسید و لشکر ایران دورش را گرفتند و با نیرویی جدید بر دشمن تاختند...
@shah_nameh1
عقب نشینی دوباره ایرانیان :
در این جنگ #ریونیز پسر کوچک کاووس شاه کشته شد و فریاد از سپاه ایران برخواست ...
#گیو گفت « مانند او در سپاه ایران نبود ... وای که از ما سه شاهزاده بدست ترکان کشته شد ، #فرود و #سیاوش و ریونیز ... نباید بزاریم تاج او بدست ترکان بیوفتد که آن ننگ هم به ننگ مان اضافه میشود »
#پیران که فریاد گیو را شنید سمت تاج ریونیز حمله ور شد و هر دو سپاه کشته فراوان داد...
#بهرام مانند شیر با نیزه اش حمله کرد و با نوک نیزه اش تاج ریونیز را گرفت و لشکر از کار او شگفت زده شد ...
تا غروب خورشید هر دو لشکر جنگیدند و از گودرزیان تنها هشت نفر و از #کیکاووس هفتاد نفر جز ریونیز زنده مانده بودند .
از سوی دیگر از نژاد #افراسیاب سیصد نفر و از پیران نهصد سوار ...
انگار زمانه به نفع ایرانیان نبود و ایرانیان خسته و زخمی از جنگ برگشتند ...
اسب #گستهم کشته شده بود و او پیاده می آمد....
#بیژن که گستهم را پیاده دید به او گفت « پشت اسب من بنشین که عزیز تر از تو کسی را ندارم »
هر دو بر اسب سوار بودند و دیگر خورشید کاملا غروب کرده و شب شده بود و لشکر ایران سوی کوه میرفتند ...
لشکر ترکان شاد و لشکر ایران عزادار بازگشتند ....
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
عقب نشینی دوباره ایرانیان : در این جنگ #ریونیز پسر کوچک کاووس شاه کشته شد و فریاد از سپاه ایران برخ
بچه ها این ریونیز ربطی به اون داماد طوس نداره
گم شدن تازیانهٔ #بهرام :
بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ، تازیانه ام افتاد و گم شد و اگر ترکان آن را پیدا کنند ابروی من خواهد رفت چراکه نام من روی آن تازیانه نوشته شدست ... زود میروم و تازیانه ام می آورم... برای من بسیار بد است که نامم روی زمین افتاده باشد »
#گودرز به او گفت « ای پسر ، بخاطر یک چوب که چرمی به او بسته شده است جان خودت را به خطر می اندازی ؟»
بهرام گفت « زمان مرگ هر کس فرا خواهد رسید و اگر زمان مرگ من امروز باشد ، چه بروم و چه نه خواهم مرد»
#گیو گفت « ای برادر نرو... من تازیانه های زیادی دارم ... یک تازیانه دارم که از طلا است و شیبش ( دنباله تازیانه که رشته تازیانه باشد ) از گوهر است ...
#فرنگیس وقتی در گنج را گشاد من فقط زره #سیاوش و آن تازیانه را برداشتم ...
یکی دیگر هم دارم که کاووس شاه به من داده که از طلا و گوهر است ... پنج تای دیگر هم دارم که همه طلاکاری شده اند ..
هر هفت تا را به تو میبخشم. تو نرو »
بهرام به برادر گفت « این ننگ من است ، تو از رنگ و نگارش گفتی اما برای من ننگ است که تازیانه ام به دست دشمن بیوفتد »
سرنوشت و تقدیر خداوند بر او جور دیگری بود و بختش وارونه شد....
بهرام اسبش را سوی رزمگاه راند . وقتی رسید و جنازه ها را دید ، سخت گریست ...
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
گم شدن تازیانهٔ #بهرام : بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ،
ادامه :
تن #ریونیز را غرق در خون دید . زار زد و گفت « ای سوار دلیر ... اکنون چه تو کشته شده باشی چه یک مشت خاک فرقی ندارد که بزرگان در کاخ ها هستند و تو در خاک »
همینطور بین کشته شدگان میگشت و یکی از آنان زخمی بود و تا #بهرام را دید نالید ، بهرام از او نامش را پرسید و او گفت « ای شیر من زنده ام ، اما بین کشته شدگان رها شدم . سه روز است که آرزوی نان و آب و لباس خواب دارم »
بهرام سمت او دوید و با گریه پیراهنش را درید و روی زخم او بست و گفت « اکنون سوی لشکر برو ، زود بهتر میشوی... یک تازیانه از من بخاطر تاج شاه گم شد و حالا ان را پیدا میکنم و نزدت میایم...
بهرام که میان کشته شدگان میگشت ، صدای ناله اسبی ماده به گوش رسید و اسب بهرام به دنبال آن اسب رفت و بهرام هم به دنبال اسبش رفت و سوارش شد و هر چقدر ران اسب را فشرد ، اسب حرکت نکرد و بهرام خشمگین شد و بر پای اسبش شمشیر کشید و پیاده به رزمگاه بازگشت و با خود گفت « اکنون بدون اسب چه کنم »
تورانیان از آمدن بهرام باخبر شده بودند و صد سوار آمده بودند تا او را بگیرند و ببرند ...
بهرام کمان را به زه کرد و با تیر بسیاری از آنان را کشت و سواران باقی مانده سوی #پیران بازگشتند...
@shah_nameh1
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلا سوتی مختارنامه 😂😂
از دست ایرانی جماعت ، آدم مِیمونه چی بگه 😂💔
اگه شما ام فکر میکنید سوتی داده اینو بخونید
@shah_nameh1
سخنان #پیران با #بهرام :
لشکر نزد پیران رفتند و از بهرام سخن گفتند « او مانند شیری میجنگد و خسته نمیشود »
پیران گفت « او کیست ؟ کسی او را میشناسد ؟»
کسی گفت « او بهرامِ شیر افکن است »
پیران به #رویین گفت « برو که بهرام راه گریز ندارد ، باید که او را زنده به چنگ آوریم ، هر تعداد میخواهی سوار با خود ببر »
رویین که شنید ، سپاهش را برداشت و سمت بهرام رفت ، بهرام تیر و کمان به دست گرفت و به رویین تیرباران کرد و رویین خسته و زخمی نزد پیران بازگشت و گفت « هرگز چنین کسی ندیده بودم که بدون اسب بجنگد »
پیران با شنیدن سخنان رویین پسرش سخت غمگین شد و سوار بر اسب نزد بهرام آمد و گفت « ای پهلوان چرا پیاده میجنگی ؟ مگر تو با #سیاوش به توران نیامدی ؟ من و تو باهم نان و نمک خورده ایم . حیف نیست کسی با نژاد و هنر تو سرش به خاک بیفتد و مادر مهربانت سوگوارت شود ؟ بیا ما با تو خویشی میکنیم و پس از آن جنگی بین ما نخواهد بود »
بهرام گفت « ای خردمند ، تنها خواست من از تو یک اسب است وگرنه من از جنگ نمیترسم »
پیران به او گفت « برای تو بهتر آن است که من گفتم . بسیاری از تورانیان خواهان نابودی تو اند و اگر ترسی از #افراسیاب نداشتم به تو اسبی میدادم »
این را گفت و بازگشت . #تژاو نزد پیران آمد و ماجرا را پرسید . پیران گفت « او بهرام است که کسی حریفش نیست ، پند بسیار به او دادم اما گوش نکرد»
تژاو گفت « او لایق مهر تو نیست ، من پیاده به جنگ او میروم و او را به چنگ می آوردم »
@shah_nameh1
انتقام #بهرام :
#تژاو به جنگ با بهرام رفت که بهرام را نیزه به دست دید و گفت « یک مرد پیاده و چندین سوار ... سر بزرگان توران را کشتی ، و حالا وقت آن است که سر خودت را از دست دهی »
سپس رو به لشکر خودش گفت « تیر و نیزه و گرز بیرون کشید و انتقام بگیرید »
بهرام کمان را به زه کرد و با تیر بارانش جلوی تابش نور را گرفت بعد از تیر نیزه به دست گرفت و دریای خون درست کرد ... بعد از نیزه گرز برداشت و بعد از آن هم شمشیر
وقتی بسیاری از سپاهیان توران را کشت و خسته شد ، تژاو شمشیر برداشت و حمله برد و دست بهرام را قطع کرد و خون بیرون پاشید ...
تژاو ستمکار بعد از این کار از شرم فرار کرد ...
.....
وقتی خورشید غروب کرد دل #گیو نگران برادرش شد ، به #بیژن گفت « برادرم نیامد باید به دنبالش برویم ببینیم چه شده »
گیو و لشکرش به دنبال بهرام رفتند و دشت را سراسر پر از کشته دیدند و بهرام را در خاک و خون و بدون دست دیدند و خون گریه کردند ...
وقتی بهرام به هوش آمد و خشمگین به گیو گفت « برو و انتقام برادرت را از تژاو بگیر ، #پیران #ویسه اول مرا دید و بعد از آن لشکر چین ( منظور همان توران ) بر من تاختند و تژاو ستمکار من را خسته ، زخمی کرد »
بهرام که اینها را گفت گیو گریه کرد و به خداوند سوگند خورد که « هرگز کلاه خود از سرم بر نمیدارم مگر کین بهرام را بگیرم »
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
انتقام #بهرام : #تژاو به جنگ با بهرام رفت که بهرام را نیزه به دست دید و گفت « یک مرد پیاده و چندین
بچه ها تو شاهنامه بعضی وقتا چین و توران رو یکی میگه مثلا « ترکانِ چین »
وقتی وقتا هم فرق دارن و دو تا کشور جدا ان