eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
521 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهــنامهٔ فردوســی
📪 پیام جدید رستم خوبه ها . ولی گیو و اسفندیار »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»» #دایگو ......... تا بینهایت
‌ همیشه دلم میخواست یکم ... فقط یکم شبیه اسفندیار باشم😐😂 ‌اما شبیه بهرام چوبین ام😂💔 ‌
آوردن درفش کاویانی: که سخنان را شنید ، تحت تاثیر قرار گرفت و عزم اش را جزم کرد .. بعد از آن ، ، و سوگند سختی خوردند که « حتی اگر خون مان جاری شود ، هرگز از رزمگاه فرار نخواهیم کرد » از دشمن بسیاری را کشتند و سپس گودرز به گفت « نزد برو و درفش کاویانی را برایم بیاور ، شایدم به فریبرز تلنگری بخورد و خودش به میدان بیاید » بیژن شنید و مانند رعد نزد فریبرز آمد و گفت « سپاهت را راهی کن و با ما به جنگ بیا و اگر نمیایی پرچم را به من بده » فریبرز که خرد نداشت با فریاد به بیژن گفت « برو ... تو در جنگ هنوز بچه ای ، شاه این پرچم را به من داده نه به بیژنِ گیو » اما بیژن شمشیر کشید و درفش کاویانی را به دو نیم کرد و خواست نیم آن را برای سپاه بیاورد که لشکری از ترکان پرچم ایران را در دست او دیدند و سوی بیژن حمله کردند ... گفت « آن پرچم ایران است که نیروی ایرانیان وابسته به ان است ، پرچم را بدست آورید » بیژن کمان را زه کرد و بر آنان تیر باران گرفت و سپاه دشمن از او دور شد ... سپاه ایران به گیو و گسهتم گفتند « باید کار را یکسره کنیم و همین جا سپاه ترکان را شکست دهیم » سپاهیان ایران سوی ترکان حمله کردند و درآن لحظه بیژن با درفش کاویانی از راه رسید و لشکر ایران دورش را گرفتند و با نیرویی جدید بر دشمن تاختند... @shah_nameh1
عقب نشینی دوباره ایرانیان : در این جنگ پسر کوچک کاووس شاه کشته شد و فریاد از سپاه ایران برخواست ... گفت « مانند او در سپاه ایران نبود ... وای که از ما سه شاهزاده بدست ترکان کشته شد ، و و ریونیز ... نباید بزاریم تاج او بدست ترکان بیوفتد که آن ننگ هم به ننگ مان اضافه میشود » که فریاد گیو را شنید سمت تاج ریونیز حمله ور شد و هر دو سپاه کشته فراوان داد... مانند شیر با نیزه اش حمله کرد و با نوک نیزه اش تاج ریونیز را گرفت و لشکر از کار او شگفت زده شد ... تا غروب خورشید هر دو لشکر جنگیدند و از گودرزیان تنها هشت نفر و از هفتاد نفر جز ریونیز زنده مانده بودند . از سوی دیگر از نژاد سیصد نفر و از پیران نهصد سوار ... انگار زمانه به نفع ایرانیان نبود و ایرانیان خسته و زخمی از جنگ برگشتند ... اسب کشته شده بود و او پیاده می آمد.... که گستهم را پیاده دید به او گفت « پشت اسب من بنشین که عزیز تر از تو کسی را ندارم » هر دو بر اسب سوار بودند و دیگر خورشید کاملا غروب کرده و شب شده بود و لشکر ایران سوی کوه میرفتند ... لشکر ترکان شاد و لشکر ایران عزادار بازگشتند .... @shah_nameh1
گم شدن تازیانهٔ : بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج را برداشتم ، تازیانه ام افتاد و گم شد و اگر ترکان آن را پیدا کنند ابروی من خواهد رفت چراکه نام من روی آن تازیانه نوشته شدست ... زود میروم و تازیانه ام می آورم... برای من بسیار بد است که نامم روی زمین افتاده باشد » به او گفت « ای پسر ، بخاطر یک چوب که چرمی به او بسته شده است جان خودت را به خطر می اندازی ؟» بهرام گفت « زمان مرگ هر کس فرا خواهد رسید و اگر زمان مرگ من امروز باشد ، چه بروم و چه نه خواهم مرد» گفت « ای برادر نرو... من تازیانه های زیادی دارم ... یک تازیانه دارم که از طلا است و شیبش ( دنباله تازیانه که رشته تازیانه باشد ) از گوهر است ... وقتی در گنج را گشاد من فقط زره و آن تازیانه را برداشتم ... یکی دیگر هم دارم که کاووس شاه به من داده که از طلا و گوهر است ... پنج تای دیگر هم دارم که همه طلاکاری شده اند .. هر هفت تا را به تو می‌بخشم. تو نرو » بهرام به برادر گفت « این ننگ من است ، تو از رنگ و نگارش گفتی اما برای من ننگ است که تازیانه ام به دست دشمن بیوفتد » سرنوشت و تقدیر خداوند بر او جور دیگری بود و بختش وارونه شد.... بهرام اسبش را سوی رزمگاه راند . وقتی رسید و جنازه ها را دید ، سخت گریست ... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
گم شدن تازیانهٔ #بهرام : بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ،
ادامه : تن را غرق در خون دید . زار زد و گفت « ای سوار دلیر ... اکنون چه تو کشته شده باشی چه یک مشت خاک فرقی ندارد که بزرگان در کاخ ها هستند و تو در خاک » همینطور بین کشته شدگان میگشت و یکی از آنان زخمی بود و تا را دید نالید ، بهرام از او نامش را پرسید و او گفت « ای شیر من زنده ام ، اما بین کشته شدگان رها شدم . سه روز است که آرزوی نان و آب و لباس خواب دارم » بهرام سمت او دوید و با گریه پیراهنش را درید و روی زخم او بست و گفت « اکنون سوی لشکر برو ، زود بهتر می‌شوی... یک تازیانه از من بخاطر تاج شاه گم شد و حالا ان را پیدا میکنم و نزدت میایم... بهرام که میان کشته شدگان میگشت ، صدای ناله اسبی ماده به گوش رسید و اسب بهرام به دنبال آن اسب رفت و بهرام هم به دنبال اسبش رفت و سوارش شد و هر چقدر ران اسب را فشرد ، اسب حرکت نکرد و بهرام خشمگین شد و بر پای اسبش شمشیر کشید و پیاده به رزمگاه بازگشت و با خود گفت « اکنون بدون اسب چه کنم » تورانیان از آمدن بهرام باخبر شده بودند و صد سوار آمده بودند تا او را بگیرند و ببرند ... بهرام کمان را به زه کرد و با تیر بسیاری از آنان را کشت و سواران باقی مانده سوی بازگشتند... @shah_nameh1
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلا سوتی مختارنامه 😂😂 از دست ایرانی جماعت ، آدم مِیمونه چی بگه 😂💔 اگه شما ام فکر میکنید سوتی داده اینو بخونید @shah_nameh1
تاسوعا و عاشورا تسلیت 🖤 @shah_nameh1
سخنان با : لشکر نزد پیران رفتند و از بهرام سخن گفتند « او مانند شیری می‌جنگد و خسته نمیشود » پیران گفت « او کیست ؟ کسی او را میشناسد ؟» کسی گفت « او بهرامِ شیر افکن است » پیران به گفت « برو که بهرام راه گریز ندارد ، باید که او را زنده به چنگ آوریم ، هر تعداد میخواهی سوار با خود ببر » رویین که شنید ، سپاهش را برداشت و سمت بهرام رفت ، بهرام تیر و کمان به دست گرفت و به رویین تیرباران کرد و رویین خسته و زخمی نزد پیران بازگشت و گفت « هرگز چنین کسی ندیده بودم که بدون اسب بجنگد » پیران با شنیدن سخنان رویین پسرش سخت غمگین شد و سوار بر اسب نزد بهرام آمد و گفت « ای پهلوان چرا پیاده می‌جنگی ؟ مگر تو با به توران نیامدی ؟ من و تو باهم نان و نمک خورده ایم . حیف نیست کسی با نژاد و هنر تو سرش به خاک بیفتد و مادر مهربانت سوگوارت شود ؟ بیا ما با تو خویشی میکنیم و پس از آن جنگی بین ما نخواهد بود » بهرام گفت « ای خردمند ، تنها خواست من از تو یک اسب است وگرنه من از جنگ نمی‌ترسم » پیران به او گفت « برای تو بهتر آن است که من گفتم . بسیاری از تورانیان خواهان نابودی تو اند و اگر ترسی از نداشتم به تو اسبی میدادم » این را گفت و بازگشت . نزد پیران آمد و ماجرا را پرسید . پیران گفت « او بهرام است که کسی حریفش نیست ، پند بسیار به او دادم اما گوش نکرد» تژاو گفت « او لایق مهر تو نیست ، من پیاده به جنگ او میروم و او را به چنگ می آوردم » @shah_nameh1
انتقام : به جنگ با بهرام رفت که بهرام را نیزه به دست دید و گفت « یک مرد پیاده و چندین سوار ... سر بزرگان توران را کشتی ، و حالا وقت آن است که سر خودت را از دست دهی » سپس رو به لشکر خودش گفت « تیر و نیزه و گرز بیرون کشید و انتقام بگیرید » بهرام کمان را به زه کرد و با تیر بارانش جلوی تابش نور را گرفت بعد از تیر نیزه به دست گرفت و دریای خون درست کرد ... بعد از نیزه گرز برداشت و بعد از آن هم شمشیر وقتی بسیاری از سپاهیان توران را کشت و خسته شد ، تژاو شمشیر برداشت و حمله برد و دست بهرام را قطع کرد و خون بیرون پاشید ... تژاو ستمکار بعد از این کار از شرم فرار کرد ... ..... وقتی خورشید غروب کرد دل نگران برادرش شد ، به گفت « برادرم نیامد باید به دنبالش برویم ببینیم چه شده » گیو و لشکرش به دنبال بهرام رفتند و دشت را سراسر پر از کشته دیدند و بهرام را در خاک و خون و بدون دست دیدند و خون گریه کردند ... وقتی بهرام به هوش آمد و خشمگین به گیو گفت « برو و انتقام برادرت را از تژاو بگیر ، اول مرا دید و بعد از آن لشکر چین ( منظور همان توران ) بر من تاختند و تژاو ستمکار من را خسته ، زخمی کرد » بهرام که اینها را گفت گیو گریه کرد و به خداوند سوگند خورد که « هرگز کلاه خود از سرم بر نمیدارم مگر کین بهرام را بگیرم » @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
انتقام #بهرام : #تژاو به جنگ با بهرام رفت که بهرام را نیزه به دست دید و گفت « یک مرد پیاده و چندین
‌ بچه ها تو شاهنامه بعضی وقتا چین و توران رو یکی میگه مثلا « ترکانِ چین » وقتی وقتا هم فرق دارن و دو تا کشور جدا ان ‌