eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
مرگ نریمان: هنگامی که فصل بهار رسید سپاهی از ترکان و چین به سوی ایران حمله کردند... وقتی لشکر به رود جیحون رسید به خبر دادند و لشکری به فرماندهی رزم جوی و خودش هم پس قارن به راه افتاد . وقتی لشکر به دهستان ( استرآباد کنونی )رسید . چادر زدند و نوذر آنجا بماند و قارن لشکر براند ... هم دو سردار تورانی به نام های " شَماساس " و " " به همراه سی هزار نفر مرد جنگی به سوی فرستاد تا مانع رسیدن لشکر به نوذر شوند ... در این حین خبر رسید که سام نریمان از دنیا رفت ... افراسیاب که این خبر را شنید بسیار شاد شد و او هم سوی دهستان لشکر کشید و در مقابل سپاه نوذر چادر زد ، سپاه افراسیاب چهارصد هزار مرد جنگی بود که مانند مور و ملخ از هر جا می جوشیدند .. افراسیاب که سپاه نوذر را شمارش کرد که صد و چهل هزار نفر بودند . پس نامه ای به سوی نوشت که « هر چه بخواهیم به آن خواهیم رسید ، سپاه نوذر مانند شکار ما هستند . و دیگر که سام نریمان هم پشت سر شاه مرد و دیگر در لشکر نخواهد بود ، و زال زر هم مشغول کفن و دفن پدرش هست و دل و توان جنگیدن ندارد ... ترس من از سام بود ، حالا که او مرده به راحتی ایران را فتح خواهیم کرد . و تا کنون هم شماساس را فتح کرده است . بهتر است سریع ایران را فتح کنیم که همه چیز به نفع ماست .» سپس نامه را برای پدر فرستاد . @shah_nameh1
رسیدن لشکر توران به : در این حین لشکر سی هزار نفرهٔ و که از رود جیحون راهی رود هیرمند شده بودند به سیستان رسیدند ... بیخبر از رسیدن لشکر در گوراب ( نزدیک سیستان) در سوگ پدرش بود ، و به جای او بر حکومت میکرد... وقتی مهراب از رسیدن لشکر ترکان به نزدیکی سیستان با خبر شد نامه ای نوشت و فرستاده ای تیز رو این نامه را به شماساس رساند و بسیار از طرف مهراب درود گفت و نامه را خواند « شاه بیدار دل توران تا ابد جاویدان بادا ، نژاد ما از عرب است و ما از پادشاهی ایرانیان سخت ناراحت و ناراضی هستیم... و من به زحمت توانستم جان خود را بخرم و ناچار در خدمت ایرانیان هستم... اکنون من بر تخت زابلستان نشسته ام و زال در سوگ پدرش هست... از مرگ سوار بسیار خوشحالم و در پی اینم تا دیگر هرگز زال را نبینم ... حال از پهلوان زمانی میخواهم تا نامه ای به فرستاده و ایشان را از حُسن نیت خود آگاه کنم و تمام ثروت و گنج خود را در اختیار ایشان بگذارم....» مهراب با این نامه مدتی وقت خرید و از سوی دیگر فرستاده ای را فراخواند و به او گفت « سریع نزد زال برو و به او بگو تا پرنده شود و بال و پر بزند ، سر مخاراند که سپاهی از توران به اینجا رسیده و من با پول و دینار نزدیک هیرمند پایبند شان کردم اما اگر لحظه ای درنگ کنی همه چیز از دست خواهد رفت ...» @shah_nameh1
نبرد با لشکر ترکان : فرستاده سوی زال رسید و هر چه شنیده بود باز گفت و زال که از نقشهٔ با خبر شد سریع راه افتاد و به نظرش مهراب مرد بسیار خردمندی امد و با خود گفت « اکنون از لشکر چه باکی دارم ... دیگر در مقابلم لشکر با یک مشت خاک فرقی ندارد ...» وقتی زال به شهر رسید نزد مهراب رفت گفت « ای مرد هشیار ، کاری که کردی بسیار پسندیده بود... من امشب زهره چشمی از آنان خواهم گرفت تا بندازند کینه ساز بازگشته است » سپس زال کمان اش را به بازو انداخت و سه تیر به ضخامت تنهٔ درخت برداشت و راهی شد... نگاه کرد تا جای گُردان توران را ببیند و سپس سه تیر را به سه جای از خیمه گاه آنان پرتاب کرد و بازگشت... وقتی صبح شد سپاه دور آن تیر ها جمع شدند و گفتند اینها حتما تیر های زال هستند ، جز او کسی نمیتواند چنین تیری بیاندازد... هنگام ظهر صدای طبل جنگی بلند شد و هر دو لشکر در دشت مقابل هم صف بستند... خزروان با نیزه و سپر اش سمت زال تاخت و نیزه را بر پهلوی روشن زال زد و زره او گسسته شد... سپس زال با گرز پدرش ( گرز یک زخم) حمله ور شد و گرز بر سر خزروان کوبید و زمین از قطرات خون او مانند پوست پلنگ خال خال شد... بعد از این صحنه ترسید و وقتی هم زال را دید خواست تا خودش را پنهان کند اما زال تیری به کمان گرفت و با تیری کلباد را بر زین اش دوخت .... شماساس که آن دو پهلوان را آنگونه دید ترسید و با لشکرش پراکنده شد تا نزد شاه توران بازگردد... راه بیابان پیش گرفت اما در راه با کاوه روبه رو شد که از جنگ با بازگشته بود.... قارن که شماساس را دید فهمید اینها که هستند و برای چه به زابلستان رفته بودند...پس به آنان حمله کرد و بسیار مرد کشت و سپس شماساس با چند تن از مردان اش فرار کرد.... @shah_nameh1
سخنان به پدرش: افراسیاب که از جیحون گذشت نزد رفت و گفت « ای شاه نامبردار ، شروع این جنگ از اول اشتباه بود... یک شاه نباید پیمان شکنی کند ، از تخم زمین را پاک کردی اما شاه دیگری جای او گذاشته اند به نام قباد ، و سواری از نژاد آمده است که او را نامیده است ... مانند تمساحی خشمگین حمله ور شد . لشکر ما را درید تا پرچم مرا دید سمتم تاخت و طوری از روی زین بلندم کرد که انگار اندازهٔ یک پشه وزن ندارم ... کمربند گسست و من از دستش رها شدم ، حتی شیر به اندازه او زور ندارد ، پاهایش روی زمین است و سرش تا آسمان .... ای شهریار تو از زور و توان جنگی من خبر داری اما من در مقابل او یک پشه بودم... از آفرینش خداوند در شگفت ام با آن گرز گاو سر و آن نیزه ... انگار که از آهن ساخته شده است ، در مقابل او چه دریا چه شیر و ببر و فیل همه شکار اند... اگر از سام چنین کسی آمده باشد که در ترکان هیچ پهلوانی نخواهد ماند... جز آشتی راه دیگری نداری که کسی در سپاه تو توان مقابله با او را ندارد ... زمینی که به داد حالا به تو رسیده ، دیگر کینه گذشته را رها کن که شنیدن مانند دیدن نمیشود ... جنگ ایران را رها کن که سراسر ضرر است .تمام دارایی مان را خواهد برد و آن نامدارانی که از دست دادیم مانند و ، و که توسط شکست خورد و که قارن او را کشت ... و جز اینها صد هزار سپاهی که در میان جنگ کشته شدند که بد ترین شکست است ... و پر خرد که من با نادانی کشتم ... اکنون از گذشته یاد نکن و سوب آشتی با کیقباد برو اما اگر آرزوی دیگری داری سپاه از چهار سوی سراغت خواهد آمد ، یک سو رستم که کسی زور جنگ با اورا ندارد و سوی دیگر رزم زن که تا کنون شکست نخورده است ، سه دیگر زرین کلاه و چهارم کابل خدای که با دانش است..» @shah_nameh1