eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
521 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
نبرد و : فریبرز کلاه بر سر نهاد و حالا هم فرمانده سپاه بود و هم پسر شاه ( ) به دستور داد که « از طرف من برای پیران پیام ببر و بگو که کردار روزگار همیشه همینطور بوده ، روزی شکست میخوری و روزی پیروز میشوی.شبیخون زدن کار مردان نیست و اگر میخواهی بجنگی ، می‌جنگیم » رهام پیام فریبرز را سوی سپاه پیران برد و طلایهٔ سپاه او را دید و نام و نشانش پرسید . رهام پاسخ داد « من رهام جنگی ام و پیام فریبرز را برای پیران آورده ام » رهام نزد پیران رفت و پیران از او استقبال کرده و پیش خود نشاند و رهام پیام فریبرز را داد . پیران گفت « شما این جنگ را شروع کردید و حمله کرد و هر کسی از توران را کشت و کالا مکافات کشتارش را پاسخ دادیم . و حالا اگر تو فرمانده جدید سپاهی اگر آتش بس میخواهی ، یک ماه فرصت میدهم و اگر جنگ میخواهی ، می‌جنگم » سپس پیراهنی به رهام هدیه داد و رهام نامه پیران را برای فریبرز آورد فریبرز یک ماه فرصت را استفاده کرد و سپاهش را تجهیز کرد یک ماه که تمام شد ، صدای طبل جنگی از هر دو سپاه به گوش رسید و نوک نیزه ها به آسمان رسید و گرد و خاک از زمین بلند شده بود و از انبوه سپاه حتی برای گذر پشه هم راهی نبود سوی راست لشکر و بود و سوی چپ تیز چنگ که هنگام جنگ دریای خون به پا می‌کند و فریبرز هم در مرکز سپاه با درفش کاویانی فریبرز رو به لشکریانش گفت « امروز مانند شیر بجنگید و به دشمن مجال نفس کشیدن ندهید وگرنه از ننگ آن شب تا ابد بر سپاه ایران خواهند خندید » ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı 𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
عقب نشینی : سپاه ایران تیر باران کردند و مانند درختی که در باد پاییزی برگ بریزد ، تیر می‌ریخت و حتی پرنده جرات پر زدن نداشت ... برق زدن شمشیر ها مانند آتشی میان گرد و غبار بود ، از مرکز سپاه جلوتر رفت و نامدارانی از گودرزیان هم با خود برد و با شمشیر ها و نیزه هاشان بسیاری را کشتند... سراغ رفت و نهصد نفر از سپاه پیران را کشت ... وقتی و آن صحنه را دیدند ، سوی گیو و سپاهش حمله ور شدند و تیر باریدند و از تعداد کشتگان زمین پوشیده شد ولی هیچکس عقب نشینی نمیکرد ... به فرشیدورد گفت « هدف قلب سپاه است ، فریبرز را که از میان برداشتیم ، چپ و راست لشکر آسان است » پس سوی قلب سپاه حمله کردن و فریبرز از هومان فرار کرد و تعدادی از پهلوانان هم با او فرار کردند و سپاه را به دشمن سپاردن و در میدان جنگ از سپاه ایران تنها طبل ها و پرچم سرنگون شده باقی ماند ... تورانیان پیروز شدند و فریبرز و سپاه ایران به کوه فرار کردند . بر این درد باید گریه کرد ... گودرز و گیو که به پشت سرشان نگاه کردند ، نه فریبرز را دیدند و نه پرچم را و دلشان از خشم چون آتش سوخت... گیو به پدرش گفت « این پهلوان پیر ، اگر تو هم بخواهی از پیران فرار کنی باید بر سرم خاک بریزم و دیگر کسی از ایران زنده نمیماند... من و تو باید بمانیم هرچند اگر بمیریم ... اگر فرار کنیم به گور گشواد ننگ خواهد آمد ، از بزرگان شنیده ام اگر دو برادر پشت بر پشت هم بجنگند ، کوه را هم از میان برمیدارند ... تو باشی و هفتاد جنگی پسرت ، در جنگ کوه را از میان برمی‌داریم » @shah_nameh1
هدایت شده از روزمره | شاهنامه
📪 پیام جدید رستم خوبه ها . ولی گیو و اسفندیار »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»» ......... تا بینهایت >>>
شاهــنامهٔ فردوســی
📪 پیام جدید رستم خوبه ها . ولی گیو و اسفندیار »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»» #دایگو ......... تا بینهایت
‌ همیشه دلم میخواست یکم ... فقط یکم شبیه اسفندیار باشم😐😂 ‌اما شبیه بهرام چوبین ام😂💔 ‌
آوردن درفش کاویانی: که سخنان را شنید ، تحت تاثیر قرار گرفت و عزم اش را جزم کرد .. بعد از آن ، ، و سوگند سختی خوردند که « حتی اگر خون مان جاری شود ، هرگز از رزمگاه فرار نخواهیم کرد » از دشمن بسیاری را کشتند و سپس گودرز به گفت « نزد برو و درفش کاویانی را برایم بیاور ، شایدم به فریبرز تلنگری بخورد و خودش به میدان بیاید » بیژن شنید و مانند رعد نزد فریبرز آمد و گفت « سپاهت را راهی کن و با ما به جنگ بیا و اگر نمیایی پرچم را به من بده » فریبرز که خرد نداشت با فریاد به بیژن گفت « برو ... تو در جنگ هنوز بچه ای ، شاه این پرچم را به من داده نه به بیژنِ گیو » اما بیژن شمشیر کشید و درفش کاویانی را به دو نیم کرد و خواست نیم آن را برای سپاه بیاورد که لشکری از ترکان پرچم ایران را در دست او دیدند و سوی بیژن حمله کردند ... گفت « آن پرچم ایران است که نیروی ایرانیان وابسته به ان است ، پرچم را بدست آورید » بیژن کمان را زه کرد و بر آنان تیر باران گرفت و سپاه دشمن از او دور شد ... سپاه ایران به گیو و گسهتم گفتند « باید کار را یکسره کنیم و همین جا سپاه ترکان را شکست دهیم » سپاهیان ایران سوی ترکان حمله کردند و درآن لحظه بیژن با درفش کاویانی از راه رسید و لشکر ایران دورش را گرفتند و با نیرویی جدید بر دشمن تاختند... @shah_nameh1
عقب نشینی دوباره ایرانیان : در این جنگ پسر کوچک کاووس شاه کشته شد و فریاد از سپاه ایران برخواست ... گفت « مانند او در سپاه ایران نبود ... وای که از ما سه شاهزاده بدست ترکان کشته شد ، و و ریونیز ... نباید بزاریم تاج او بدست ترکان بیوفتد که آن ننگ هم به ننگ مان اضافه میشود » که فریاد گیو را شنید سمت تاج ریونیز حمله ور شد و هر دو سپاه کشته فراوان داد... مانند شیر با نیزه اش حمله کرد و با نوک نیزه اش تاج ریونیز را گرفت و لشکر از کار او شگفت زده شد ... تا غروب خورشید هر دو لشکر جنگیدند و از گودرزیان تنها هشت نفر و از هفتاد نفر جز ریونیز زنده مانده بودند . از سوی دیگر از نژاد سیصد نفر و از پیران نهصد سوار ... انگار زمانه به نفع ایرانیان نبود و ایرانیان خسته و زخمی از جنگ برگشتند ... اسب کشته شده بود و او پیاده می آمد.... که گستهم را پیاده دید به او گفت « پشت اسب من بنشین که عزیز تر از تو کسی را ندارم » هر دو بر اسب سوار بودند و دیگر خورشید کاملا غروب کرده و شب شده بود و لشکر ایران سوی کوه میرفتند ... لشکر ترکان شاد و لشکر ایران عزادار بازگشتند .... @shah_nameh1
گم شدن تازیانهٔ : بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج را برداشتم ، تازیانه ام افتاد و گم شد و اگر ترکان آن را پیدا کنند ابروی من خواهد رفت چراکه نام من روی آن تازیانه نوشته شدست ... زود میروم و تازیانه ام می آورم... برای من بسیار بد است که نامم روی زمین افتاده باشد » به او گفت « ای پسر ، بخاطر یک چوب که چرمی به او بسته شده است جان خودت را به خطر می اندازی ؟» بهرام گفت « زمان مرگ هر کس فرا خواهد رسید و اگر زمان مرگ من امروز باشد ، چه بروم و چه نه خواهم مرد» گفت « ای برادر نرو... من تازیانه های زیادی دارم ... یک تازیانه دارم که از طلا است و شیبش ( دنباله تازیانه که رشته تازیانه باشد ) از گوهر است ... وقتی در گنج را گشاد من فقط زره و آن تازیانه را برداشتم ... یکی دیگر هم دارم که کاووس شاه به من داده که از طلا و گوهر است ... پنج تای دیگر هم دارم که همه طلاکاری شده اند .. هر هفت تا را به تو می‌بخشم. تو نرو » بهرام به برادر گفت « این ننگ من است ، تو از رنگ و نگارش گفتی اما برای من ننگ است که تازیانه ام به دست دشمن بیوفتد » سرنوشت و تقدیر خداوند بر او جور دیگری بود و بختش وارونه شد.... بهرام اسبش را سوی رزمگاه راند . وقتی رسید و جنازه ها را دید ، سخت گریست ... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
گم شدن تازیانهٔ #بهرام : بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ،
ادامه : تن را غرق در خون دید . زار زد و گفت « ای سوار دلیر ... اکنون چه تو کشته شده باشی چه یک مشت خاک فرقی ندارد که بزرگان در کاخ ها هستند و تو در خاک » همینطور بین کشته شدگان میگشت و یکی از آنان زخمی بود و تا را دید نالید ، بهرام از او نامش را پرسید و او گفت « ای شیر من زنده ام ، اما بین کشته شدگان رها شدم . سه روز است که آرزوی نان و آب و لباس خواب دارم » بهرام سمت او دوید و با گریه پیراهنش را درید و روی زخم او بست و گفت « اکنون سوی لشکر برو ، زود بهتر می‌شوی... یک تازیانه از من بخاطر تاج شاه گم شد و حالا ان را پیدا میکنم و نزدت میایم... بهرام که میان کشته شدگان میگشت ، صدای ناله اسبی ماده به گوش رسید و اسب بهرام به دنبال آن اسب رفت و بهرام هم به دنبال اسبش رفت و سوارش شد و هر چقدر ران اسب را فشرد ، اسب حرکت نکرد و بهرام خشمگین شد و بر پای اسبش شمشیر کشید و پیاده به رزمگاه بازگشت و با خود گفت « اکنون بدون اسب چه کنم » تورانیان از آمدن بهرام باخبر شده بودند و صد سوار آمده بودند تا او را بگیرند و ببرند ... بهرام کمان را به زه کرد و با تیر بسیاری از آنان را کشت و سواران باقی مانده سوی بازگشتند... @shah_nameh1
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلا سوتی مختارنامه 😂😂 از دست ایرانی جماعت ، آدم مِیمونه چی بگه 😂💔 اگه شما ام فکر میکنید سوتی داده اینو بخونید @shah_nameh1