نبرد #فریبرز و #پیران :
فریبرز کلاه بر سر نهاد و حالا هم فرمانده سپاه بود و هم پسر شاه ( #کیکاووس )
به #رهام دستور داد که « از طرف من برای پیران پیام ببر و بگو که کردار روزگار همیشه همینطور بوده ، روزی شکست میخوری و روزی پیروز میشوی.شبیخون زدن کار مردان نیست و اگر میخواهی بجنگی ، میجنگیم »
رهام پیام فریبرز را سوی سپاه پیران برد و طلایهٔ سپاه او را دید و نام و نشانش پرسید . رهام پاسخ داد « من رهام جنگی ام و پیام فریبرز را برای پیران آورده ام »
رهام نزد پیران رفت و پیران از او استقبال کرده و پیش خود نشاند و رهام پیام فریبرز را داد . پیران گفت « شما این جنگ را شروع کردید و #طوس حمله کرد و هر کسی از توران را کشت و کالا مکافات کشتارش را پاسخ دادیم . و حالا اگر تو فرمانده جدید سپاهی اگر آتش بس میخواهی ، یک ماه فرصت میدهم و اگر جنگ میخواهی ، میجنگم »
سپس پیراهنی به رهام هدیه داد و رهام نامه پیران را برای فریبرز آورد
فریبرز یک ماه فرصت را استفاده کرد و سپاهش را تجهیز کرد
یک ماه که تمام شد ، صدای طبل جنگی از هر دو سپاه به گوش رسید و نوک نیزه ها به آسمان رسید و گرد و خاک از زمین بلند شده بود و از انبوه سپاه حتی برای گذر پشه هم راهی نبود
سوی راست لشکر #گیو و #گودرز بود و سوی چپ #اَشکش تیز چنگ که هنگام جنگ دریای خون به پا میکند و فریبرز هم در مرکز سپاه با درفش کاویانی
فریبرز رو به لشکریانش گفت « امروز مانند شیر بجنگید و به دشمن مجال نفس کشیدن ندهید وگرنه از ننگ آن شب تا ابد بر سپاه ایران خواهند خندید »
ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
عقب نشینی#فریبرز :
سپاه ایران تیر باران کردند و مانند درختی که در باد پاییزی برگ بریزد ، تیر میریخت و حتی پرنده جرات پر زدن نداشت ...
برق زدن شمشیر ها مانند آتشی میان گرد و غبار بود ، #گیو از مرکز سپاه جلوتر رفت و نامدارانی از گودرزیان هم با خود برد و با شمشیر ها و نیزه هاشان بسیاری را کشتند...
#گودرز سراغ #پیران رفت و نهصد نفر از سپاه پیران را کشت ...
وقتی #لهّاک و #فَرشیدورد آن صحنه را دیدند ، سوی گیو و سپاهش حمله ور شدند و تیر باریدند و از تعداد کشتگان زمین پوشیده شد ولی هیچکس عقب نشینی نمیکرد ...
#هومان به فرشیدورد گفت « هدف قلب سپاه است ، فریبرز را که از میان برداشتیم ، چپ و راست لشکر آسان است »
پس سوی قلب سپاه حمله کردن و فریبرز از هومان فرار کرد و تعدادی از پهلوانان هم با او فرار کردند و سپاه را به دشمن سپاردن و در میدان جنگ از سپاه ایران تنها طبل ها و پرچم سرنگون شده باقی ماند ...
تورانیان پیروز شدند و فریبرز و سپاه ایران به کوه فرار کردند . بر این درد باید گریه کرد ...
گودرز و گیو که به پشت سرشان نگاه کردند ، نه فریبرز را دیدند و نه پرچم را و دلشان از خشم چون آتش سوخت...
گیو به پدرش گفت « این پهلوان پیر ، اگر تو هم بخواهی از پیران فرار کنی باید بر سرم خاک بریزم و دیگر کسی از ایران زنده نمیماند...
من و تو باید بمانیم هرچند اگر بمیریم ...
اگر فرار کنیم به گور گشواد ننگ خواهد آمد ، از بزرگان شنیده ام اگر دو برادر پشت بر پشت هم بجنگند ، کوه را هم از میان برمیدارند ...
تو باشی و هفتاد جنگی پسرت ، در جنگ کوه را از میان برمیداریم »
@shah_nameh1
هدایت شده از روزمره | شاهنامه
📪 پیام جدید
رستم خوبه ها . ولی گیو و اسفندیار »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
#دایگو
.........
تا بینهایت >>>
شاهــنامهٔ فردوســی
📪 پیام جدید رستم خوبه ها . ولی گیو و اسفندیار »»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»» #دایگو ......... تا بینهایت
همیشه دلم میخواست یکم ... فقط یکم شبیه اسفندیار باشم😐😂
اما شبیه بهرام چوبین ام😂💔
آوردن درفش کاویانی:
#گودرز که سخنان #گیو را شنید ، تحت تاثیر قرار گرفت و عزم اش را جزم کرد ..
بعد از آن #گرازه ، #گستهم ، #برته و #زنگهٔ_شاوران سوگند سختی خوردند که « حتی اگر خون مان جاری شود ، هرگز از رزمگاه فرار نخواهیم کرد »
از دشمن بسیاری را کشتند و سپس گودرز به #بیژن گفت « نزد #فریبرز برو و درفش کاویانی را برایم بیاور ، شایدم به فریبرز تلنگری بخورد و خودش به میدان بیاید »
بیژن شنید و مانند رعد نزد فریبرز آمد و گفت « سپاهت را راهی کن و با ما به جنگ بیا و اگر نمیایی پرچم را به من بده »
فریبرز که خرد نداشت با فریاد به بیژن گفت « برو ... تو در جنگ هنوز بچه ای ، شاه این پرچم را به من داده نه به بیژنِ گیو »
اما بیژن شمشیر کشید و درفش کاویانی را به دو نیم کرد و خواست نیم آن را برای سپاه بیاورد که لشکری از ترکان پرچم ایران را در دست او دیدند و سوی بیژن حمله کردند ...
#هومان گفت « آن پرچم ایران است که نیروی ایرانیان وابسته به ان است ، پرچم را بدست آورید »
بیژن کمان را زه کرد و بر آنان تیر باران گرفت و سپاه دشمن از او دور شد ...
سپاه ایران به گیو و گسهتم گفتند « باید کار را یکسره کنیم و همین جا سپاه ترکان را شکست دهیم »
سپاهیان ایران سوی ترکان حمله کردند و درآن لحظه بیژن با درفش کاویانی از راه رسید و لشکر ایران دورش را گرفتند و با نیرویی جدید بر دشمن تاختند...
@shah_nameh1
عقب نشینی دوباره ایرانیان :
در این جنگ #ریونیز پسر کوچک کاووس شاه کشته شد و فریاد از سپاه ایران برخواست ...
#گیو گفت « مانند او در سپاه ایران نبود ... وای که از ما سه شاهزاده بدست ترکان کشته شد ، #فرود و #سیاوش و ریونیز ... نباید بزاریم تاج او بدست ترکان بیوفتد که آن ننگ هم به ننگ مان اضافه میشود »
#پیران که فریاد گیو را شنید سمت تاج ریونیز حمله ور شد و هر دو سپاه کشته فراوان داد...
#بهرام مانند شیر با نیزه اش حمله کرد و با نوک نیزه اش تاج ریونیز را گرفت و لشکر از کار او شگفت زده شد ...
تا غروب خورشید هر دو لشکر جنگیدند و از گودرزیان تنها هشت نفر و از #کیکاووس هفتاد نفر جز ریونیز زنده مانده بودند .
از سوی دیگر از نژاد #افراسیاب سیصد نفر و از پیران نهصد سوار ...
انگار زمانه به نفع ایرانیان نبود و ایرانیان خسته و زخمی از جنگ برگشتند ...
اسب #گستهم کشته شده بود و او پیاده می آمد....
#بیژن که گستهم را پیاده دید به او گفت « پشت اسب من بنشین که عزیز تر از تو کسی را ندارم »
هر دو بر اسب سوار بودند و دیگر خورشید کاملا غروب کرده و شب شده بود و لشکر ایران سوی کوه میرفتند ...
لشکر ترکان شاد و لشکر ایران عزادار بازگشتند ....
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
عقب نشینی دوباره ایرانیان : در این جنگ #ریونیز پسر کوچک کاووس شاه کشته شد و فریاد از سپاه ایران برخ
بچه ها این ریونیز ربطی به اون داماد طوس نداره
گم شدن تازیانهٔ #بهرام :
بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ، تازیانه ام افتاد و گم شد و اگر ترکان آن را پیدا کنند ابروی من خواهد رفت چراکه نام من روی آن تازیانه نوشته شدست ... زود میروم و تازیانه ام می آورم... برای من بسیار بد است که نامم روی زمین افتاده باشد »
#گودرز به او گفت « ای پسر ، بخاطر یک چوب که چرمی به او بسته شده است جان خودت را به خطر می اندازی ؟»
بهرام گفت « زمان مرگ هر کس فرا خواهد رسید و اگر زمان مرگ من امروز باشد ، چه بروم و چه نه خواهم مرد»
#گیو گفت « ای برادر نرو... من تازیانه های زیادی دارم ... یک تازیانه دارم که از طلا است و شیبش ( دنباله تازیانه که رشته تازیانه باشد ) از گوهر است ...
#فرنگیس وقتی در گنج را گشاد من فقط زره #سیاوش و آن تازیانه را برداشتم ...
یکی دیگر هم دارم که کاووس شاه به من داده که از طلا و گوهر است ... پنج تای دیگر هم دارم که همه طلاکاری شده اند ..
هر هفت تا را به تو میبخشم. تو نرو »
بهرام به برادر گفت « این ننگ من است ، تو از رنگ و نگارش گفتی اما برای من ننگ است که تازیانه ام به دست دشمن بیوفتد »
سرنوشت و تقدیر خداوند بر او جور دیگری بود و بختش وارونه شد....
بهرام اسبش را سوی رزمگاه راند . وقتی رسید و جنازه ها را دید ، سخت گریست ...
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
گم شدن تازیانهٔ #بهرام : بهرام نزد پدرش رفت و گفت « ای پهلوان ... زمانی که تاج #ریونیز را برداشتم ،
ادامه :
تن #ریونیز را غرق در خون دید . زار زد و گفت « ای سوار دلیر ... اکنون چه تو کشته شده باشی چه یک مشت خاک فرقی ندارد که بزرگان در کاخ ها هستند و تو در خاک »
همینطور بین کشته شدگان میگشت و یکی از آنان زخمی بود و تا #بهرام را دید نالید ، بهرام از او نامش را پرسید و او گفت « ای شیر من زنده ام ، اما بین کشته شدگان رها شدم . سه روز است که آرزوی نان و آب و لباس خواب دارم »
بهرام سمت او دوید و با گریه پیراهنش را درید و روی زخم او بست و گفت « اکنون سوی لشکر برو ، زود بهتر میشوی... یک تازیانه از من بخاطر تاج شاه گم شد و حالا ان را پیدا میکنم و نزدت میایم...
بهرام که میان کشته شدگان میگشت ، صدای ناله اسبی ماده به گوش رسید و اسب بهرام به دنبال آن اسب رفت و بهرام هم به دنبال اسبش رفت و سوارش شد و هر چقدر ران اسب را فشرد ، اسب حرکت نکرد و بهرام خشمگین شد و بر پای اسبش شمشیر کشید و پیاده به رزمگاه بازگشت و با خود گفت « اکنون بدون اسب چه کنم »
تورانیان از آمدن بهرام باخبر شده بودند و صد سوار آمده بودند تا او را بگیرند و ببرند ...
بهرام کمان را به زه کرد و با تیر بسیاری از آنان را کشت و سواران باقی مانده سوی #پیران بازگشتند...
@shah_nameh1
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلا سوتی مختارنامه 😂😂
از دست ایرانی جماعت ، آدم مِیمونه چی بگه 😂💔
اگه شما ام فکر میکنید سوتی داده اینو بخونید
@shah_nameh1