شاهــنامهٔ فردوســی
#رستم و #اکوان_دیو سه روز در دشت به دنبال او گشت و روز چهارم در حال تاخت و تاز دیدش که مانند باد شم
داستان کشتن #اکوان_دیو :
شروع به ستایش خداوند کرد. ببر بیان از تن جدا کرد و به همان چشمه باز گشت. #رخش در آن مرغزار نبود، خشمگین شد و زین و افسار رخش را برداشت و تا شب به دنبالش گشت.تا اینکه به مرغزاری رسید که سرسبز و با جوی های روان بود و در جای جایش صدای آواز پرندگان به گوش میرسید. گله اسبان #افراسیاب در آنجا بود که گله دار خفته بود و رخش میان اسبان ماده شیهه میکشید. #رستم او را دید و کمندش را انداخت و او را گرفت. گردنش را نوازش کرد و رویش زین نهاد. سوار بر رخش شد و شمشیر کشید. گله اسبان افراسیاب را با زور شمشیر راند که گله دار صدای اسبان را شنید و سراسیمه از خواب پرید. سواران و نگهبانان را خواند. سواران با کمند و کمان به دنبال اسبان و آن کسی که جرئت آمدن کرده است رفتند . رستم که آنان را دید شمشیرش را سوی آنان گرفت و غرید« من رستم پسر #دستانِ #سام هستم.»
و دو گروه از آنان را کشت و چوپان با دیدن آن صحنه فرار کرد.
از قضا افراسیاب با دو هزار از یلان و پهلوانان قصد رفتن به آن دشت و دیدن گله اسبانش را کرد. وقتی به دشت رسیدند اثری از چوپان و اسبان ندید. صدای شیهه اسبان به گوش رسید و از دور کسی پدیدار شد.
چوپان سمت شاه توران رسید و آنچه دیده بود باز گفت« گله را به تنهایی برد و بسیاری از مارا کشت.»
ترکان شروع به پچ پچ کردند« به تنهایی آمده است وقت آن است که سلاح به دست گیریم. چنان خوار شدیم که به تنهایی بیاید و خون مردان ما را بریزد و یک تنه گله براند.»
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
داستان کشتن #اکوان_دیو : شروع به ستایش خداوند کرد. ببر بیان از تن جدا کرد و به همان چشمه باز گشت. #
ادامه :
پس با سپاهیان به دنبال #رستم راهی شدند. وقتی نزدیک شدند رستم کمان به دست گرفت و بر ایشان تیرباران کرد. سپس گرز به دست گرفت و تن هاشان چاک چاک کرد و چهل مرد دیگر کشت. سپاهیان توران فرار کردند و رستم دو فرسنگ به دنبالشان رفت. پس از آن بازگشت و هر چه غنیمت گرفته بود برداشت و به آن چشمه بازگشت. #اکوان_دیو بار دیگر به او بازخورد و گفت« از نبرد سیر نشدی؟ از دریا و چنگ نهنگ گریختی تا دوباره به جنگم بیایی؟»
رستم با شنیدن سخنان دیو نعره کشید و کمندش را پیچاند و دیو را به بند کشید. گرزش را بیرون کشید و بر سر دیو کوبید. سپس از اسب فرود آمد و سر دیو را از تنش جدا کرد. بر خداوند آفرین خواند و تو نیز مردم خدا نشناس را مانند دیو بدان هر کسی که از راه آدمی منحرف شد از دیوان شمار خردمند این سخنان را قبول دارد مگر اینکه مغزش از خرد تهی شود. اگر او پهلوانی زورمند بود از پهلوانان بدانش نه اکوان دیو که بر مرام پهلوانانی زیان میرسد. چه نظری داری ای خواجه پیر سال که سرد و گرم روزگار چشیده ای چه کسی میداند روزگار چه پیش خواهد آورد. روزگار از بس دراز است که دست سخن ها کوتاه شده است و کسی نمی داند زیر این گنبد چند سور و چند نبرد است.
رستم با سر دیو و غنائم سوی ایران راهی شد. به شاه ایران خبر رسید که رستم چه کرده است و در راه ایران است. پس به استقبالش رفتند و شهر آراستند.
@shah_nameh1
هدایت شده از روزمره | شاهنامه
📪 پیام جدید
داستان کاوه آهنگر رو توی کانال گذاشتی؟
یا هنوز بهش نرسیدیم؟
#دایگو
............
گذاشتم
همه داستان ها به ترتیب از بالا هستن تو کانال
شروع داستان #بیژن و #منیژه :
مقدمه:
شبی به تاریکی قیر که نه زحل پیدا بود و نه مریخ و نه عطارد، ماه به گونه ای عجیب باریک و باریک تر و ناپدید شد. آسمان به سرخی رفت و سپاه شب تیره دشت را مانند مار زنگی دهان باز کرده میبلعید. آسمان چنان سیاه بود که دست و پای خورشید سست شد و گویی آسمان زیر چادر قیرگونش به خواب رفته بود. هیچ صدای پرنده و جنبنده ای به گوش نمیرسید که دلم از آن تاریک شب گرفت و از مهربانی که در منزلم بود چراغ خواستم، مهربانم به من گفت« چراغ برای چه میخواهی که وقت خواب است.»
به او گفتم« مرد خواب نیستم، شمعی بیاورد و مجلس مِی و چنگ و آواز به راه انداز»
شمعی آورد و به باغ آمد. جام شاهنشاهی و مِی و ترنج و انار و به آورد و گفت« برخیز و دل شاد کن و غم و اندوه را کنار بگذار که روزگار خواهد گذشت.»
میگساری کرد و چنگ نواخت صحنه ای ساخت که گویی هاروت جادو کرده است. دلم را به کامی رساند که شب تیره برایم نوروز کرد. به او گفتم« ای ماهروی داستانی بگو که دل با شنیدنش شاد شود.»
مهربان یارم پس از کام گفت« مِی نوش تا داستانی از باستان برایت بگویم پر از مهر و نیرنگ و جنگ.»
به او گفتم« ای بت خوب چهر داستان را بگوی تا مهرم را بیافزایی.»
از کار روزگار چه خبر داری که هر گونه کاری را بر سر مردم می آورد و کسی درد و درمان آن را نمی داند.
گفت« ای همسر نیکی شناس، این داستان را که از من میشنوی در دفتر پهلوی به شعر آور...»
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شروع داستان #بیژن و #منیژه : مقدمه: شبی به تاریکی قیر که نه زحل پیدا بود و نه مریخ و نه عطارد، ماه
مقدمه این داستان از معدود مقدمه هایی هست که #فردوسی درباره خودش و زندگیش میگه...
شروع داستان :
وقتی #کیخسرو کین خواهی را آغاز کرد، جهان مطابق میل او شد و تاج و تخت توران سست شد، سرنوشت به ایرانیان مهر گسترد و جهان همانگونه شد که نخست بود. انسان خردمند روی جویی که از آن آب گذشته جای خواب نمیسازد.
روزی کیخسرو و پهلوانان شاد مجلس میگساری به پا کردند. کیخسرو تاج شاهانه بر سر نهاده و دل و گوش به آواز چنگ سپرده بود، بزرگان با یکدیگر نشسته بودند، #فریبرز کاووس با #گستهم، #گودرزِ #گشواد و #فرهاد و #گیو ، #گرگینِ میلاد و #شاپور و شاه نوذری #طوس، #رهام و #بیژن همگی جام باده به دست گرفته و مِی در قدح مانند عقیق سرخ یمن و پری چهرگان مو مشکی در مقابل خسرو مشغول رقص و پایکوبی....
ناگهان پرده دار نزد فرمانده آمد و گفت« ارمنیان از مرز ایران و توران جلوی در کاخ جمع شدند و داد میخواهند.»
فرمانده که شنید نزد خسرو رفت و هرچه شنیده بود گفت. سپس آنان را نزد خسرو بردند، ارمنیان دست به سینه و زاری کنان نزدیک شدند و گفتند« شاها جاودان باشی، پادشاه هفت کشور تویی و یار و یاور مردمی، شهر ما شهر مرزی بین ایران و توران است و بلا های بسیار بر سرمان آمده، کشتزاری داشتیم مه در آن درختان میوه کاشته بودیم و چراگاه حیوانات مان بود، بیشمار گراز آمدند و دندان فیل دارند و هیکل کوه که شهر ارمن را نابود کردند، چهارپایان را کشتند و درختان را شکستند، سنگ نیز برای دندان آنان سخت نیست.»
خسرو با شنیدن سخنان آنان غمگین شد و پول زیاد به آنان بخشید ، رو به پهلوانان فریاد زد« چه کسی میرود و سر این خوکان را از تن جدا میکند؟که من گنج و گوهری از او دریغ نخواهم کرد.»
سپس ده اسب شاهانه که بر روی آنان داغ نشان #کیکاووس بود را به دیبای رومی آراستند و کیخسرو گفت« چه کسی این رنج را به جان میخرد تا این گنج ها را از آن خود کند؟»
هیچ کس پاسخ نداد جز بیژنِ گیو....
@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
بچه ها هفته بعد قراره با بچه ها درباره جبر و اختیار مناظره کنیم . از اونجایی که من هم نماینده سخنرا
بحث انجام شد
کاملا متفاوت از چیزی که تو ذهنم بود😐😂
نبرد #بیژن و گراز ها:
بیژن از میان پهلوانان قدم پیش گذاشت و بر شاه آفرین کرد« جاوید و پیروز و شاد باشی و در بهشت آرام گیری، من در این کار پیشقدم میشوم که جانم ناقابل شاه است.»
بیژن که این را گفت #گیو از انتهای مجلس نگاه کرد و این کار برایش سنگین آمد، پس برخاست و بر شاه آفرین کرد، سپس رو به فرزند گفت« به نیروی جوانی غره شدی؟ جوان هر چه هم نژاده و دانا باشد بی تجربه هنری ندارد. بد و نیک روزگار باید بکشی، راهی که هرگز نرفتی نرو و ابروی خود را نبر.»
پسر از گفتار پدر خشمگین شد و گفت« جوانم اما اندیشه ای پیر دارم، منم! بیژن گیو لشکر شکن! سر خوکان را از تن جدا خواهم کرد.»
بیژن که این را گفت شاه شاد گشت و بر او آفرین کرد و گفت« ای پهلوان جنگجوی کسی که پهلوانی مانند تو داشته باشد از دشمن ترسی ندارد.»
سپس به گرگین #میلاد گفت« بیژن راه توران را نمیداند تو با او برو و یار و رهنمای او باش.»
بیژن آماده شد و با #گرگین میلاد و بازان و یوزان شماری راهی شدند.
در راه مشغول شکار کبک و آهو و گور و... شدند، باز ها پرندگان را در آسمان شکار میکردند و بر برگ گل خون میچکاندند، بیژن مانند #طهمورث دیوبند، گور شکار میکرد.
راه همین گونه گذشت تا به آن دشت رسیدند، بیژن با دیدن گرازان به گرگین گفت« تو به نزدیک آن آبگیر برو وقتی من با تیر گرازان را به سوی تو راندم، با گرز شکارشان کن.»
گرگین به بیژن گفت« پیمان با شاه اینگونه نبود، تو گوهر و طلا برداشتی و بر این رزم پیش قدم شدی.»
بیژن خشمگین شد و کمان را زه کرد، به خوکان تیر باران گرفت و سپس خنجری بیرون کشید و حمله کرد. گرازی مانند اهریمن به بیژن هجوم آورد و زره بیژن را درید. بیژن با خنجرش تن فیل مانند آن گراز را به دو نیم کرد . آن دیوان و ددان در مقابل بیژن، روباه شدند. سرانشان را برید و به زین اسبش بست تا نزد شاه ببرد.
@shah_nameh1
هدایت شده از روزمره | شاهنامه
📪 پیام جدید
بیژن چقدر عصبانیت این الان شخصیت مثبته مثلا؟
#دایگو
..............
مثل رستمه دیگه
لجباز و مغرور😂
رفتن به توران :
#بیژن از سر گراز ها کوهی ساخت که اسب از کشیدن ها خسته شده بود.
#گرگین که تا آن زمان در فکر بیژن بود به دشت رفت و گله گرازان را کشته دید، به بیژن آفرین کرد و شاد شد چراکه از بدنامی خود میترسید. اهریمن دلش را منحرف کرد و یاد خداوند را از او دور نمود. بنگر که آن بی وفا چه در حق بیژن کرد او را ستود و با او مهربانی کرد. جایگاهی آماده کردند و به میگساری پرداختند. بیژن از کردار او آگاه نبود مدتی که مِی نوشیدند از او پرسید« جنگ من با خوک ها را چگونه دیدی؟»
گرگین پاسخ داد« جنگجویی مانند تو ندیدم نه در توران و نه در ایران کسی مانند تو نیست!»
بیژن شاد شد و گرگین ادامه داد« ای پهلوان دست سرنوشت تو را به اینجا کشاند، من بسیار در این دشت بوده ام چه با #رستم و چه با دیگر پهلوانان رزم آزمایی کرده ام و بخاطر همین نزد خسرو ارجمند شدیم و مشهور، در این نزدیکی جشن گاهی است که دو روز راه دارد. دشتی سرسبز و خرم است پر از جوی آب های زلال و پرندگان رنگارنگ و گل های خوشبو، تمام پری چهرگان توران در آن بهشت جشن میگیرند. دختر #افراسیاب، #منیژه ! با دختران تورانی که هر یک بلند قامت و مشک موی هستند و رخ مانند گل های بهاری و چشمان خمار دارند و لبانشان بوی گلاب میدهد. ما به آن جشنگاه برویم و چند پری چهره بگیریم و نزد خسرو ببریم بسیار ارجمند خواهیم شد.»
گرگین که اینان را گفت بیژن جوان از درون جوشید و در آن دشت به دنبال رزم و کام گشت که جوان بود و جوانوار عمل کرد.
هر دو راهی شدند یکی از سرنوشت و دیگری از نیرنگ. پس از یک روز در مرغزار ارمنی ایستادند و به شکار مشغول شدند. سپس بیژن به گرگین گفت« من پیش میروم تا ببینم ترکان چگونه جشن میگیرند که آگاهانه عمل کنیم.»
@shah_nameh1