ادامه :
بار دیگر شاه به گنجور فرمود ده جام طلایی پر از دینار و مشک و گوهر و یک تاج شاهانه و کمربندی طلایی بیاورد
سپس گفت « این هدیه ها برای کسی است که برود تا #کاسه_رود و آنجا دیواری بلند از چوب هست که نمیگذارد کسی به توران راه یابد و یک دلیر باید آن دیوار را آتش بزند »
باز هم #گیو بلند شد و گفت « این شکار من است و کوه آتش ساختن کار من است ، اگر لشکری هم مقابلم بیاید از رزم نمیترسم و کرکس هارا در میدان جنگ شاد خواهم کرد »
شاه هدیه هارا به گیو داد و گفت « ای نامدار سپاه ، پادشاهی بدون شمشیر تو برجا نمیماند »
بار دیگر فرمود تا صد دیبای رنگارنگ و پنج کنیز آوردند و گفت « و این ها برای کسی است که بدون ترس از مرگ پیامی نزد #افراسیاب ببرد و پاسخش را بیاورد »
حالا #گرگینِ #میلاد بلند شد و هدیه ها را برداشت و بر شاه آفرین کرد ....
بعد از تقسیم وظایف ، پهلوانان رفتند و #کیخسرو هم به ایوان خود رفت و جشن گرفت ...
فردای آن روز رستم و فرامرز و #زواره به درگاه شاه رفتند و #رستم گفت « ای شاه زمین ، در #زابلستان شهری هست که برای #تور بوده اما #منوچهر آن را از ترکان گرفته بود و در زمان #کیکاووس شاه به دلیل پیری شاه ، مالیات های این شهر را توران میگیرد ....
اکنون پادشاه تو هستی و یک لشکر بزرگ و پهلوانی شجاع لازم است تا مالیات آن شهر را پس بگیرد یا سرشان را ببرد و اگر آن شهر را بدست آوریم تورانیان را شکست خواهیم داد »
کیخسرو گفت « حرفت درست است ، یک لشکر با انتخاب خودت به #فرامرز بده تا شهر را پس بگیرد »
رستم شاد شد و شاه دستور داد جشن بگیرند و کل روز را در جشن و شادی بودند...
@shah_nameh1
مکالمه #بهرام و #فرود :
ایرانیان از کنار کوهسار فرود و #تخوار را دیدند و #طوس خشمگین شد و گفت « زود سواری به بالای کوه برود و ببیند آن دو پهلوان روی آن کوه برای چه ایستادند ، اگر از لشکریان ما باشند دویست تازیانه بزند و اگر ترک باشند اسیر شان کند و اگر هم از کارآگهان باشند و میخواهند شمار لشکر مارا بدست بیاورند همان جا به دو نیم شوند »
بهرامِ #گودرز گفت « من میرم » و اسبش را به سوی کوه راند ...
از آن سو فرود به تَخوار گفت « این کیست که از ما نمیترسد و اینگونه با سرعت به بالا میآید »
تخوار جواب داد « نام و نشان اش را نمیدانم اما گمان میکنم از گودرزیان باشد »
بهرام که به بالای کوه رسید فریادی مانند رعد کشید و گفت « کیستید بالای کوهسار ، لشکریان و طبل و فیلان را نمیبینید ؟ از سالار طوس نمیترسید ؟»
فرود پاسخ داد « ما با تو تندی نکردم ، تو تندی مکن و با ما نرم سخن بگوی که تو شیر جنگی و من گور شکاری نیستم و من چیزی کم از تو ندارم از سر و دست و مغز و هوش ، و سخنی میپرسم که پاسخ دهی »
بهرام گفت « زود بپرس »
فرود گفت « سالار و لشکریان کیست ؟»
بهرام گفت « فرمانده طوس است که درفش کاویانی دارد و پهلوانان هم گودرز و #رهام و #گیو ، #گرگین و #شیدوش و #فرهاد و #گستهم و #زنگهٔ_شاوران ، #گرازه »
فرود گفت « چرا از بهرام نامی نبردی ، از گودرزیان ما به او شادیم »
بهرام گفت « ای شیر مرد ، چه کسی از بهرام با تو گفته »
@shah_nameh1
ادامه:
سران سپاه ایران #طوس و #گودرز و #گیو که به سپدکوه رسیدند ، #بهرام و #زنگه_شاوران را کنار جنازه فرود دیدند
#فرود ، #سیاوش بود که خفته بود ...
با دیدن او گودرز و گیو و #گرگین و... گریستند و طوس هم خون گریه کرد و از تندی که کرده بود سخت پشیمان شد...
گودرز به سپاهیان گفت « سپهبدی که تندی میکند بدرد نمیخورد ...
جوانی از نژاد پادشاهان بخاطر خشم یک سپهبد این چنین جان داد ، #زرسپ و #ریونیز هم همچنین
و هنر بی خرد مانند شمشیری زنگ زده است »
این را گفت و آب از دو چشمش جاری شد
سپس دستور داد تا یک دخمه شاهوار آماده کنند و تن شاهزاده را با مشک و کافور و سرش را با عطر و گلاب شستند و در دخمه در آن کوه و زرسپ و ریونیز هم کنار شاهزاده گذاشتند و برگشتند ...
هر چقدر هم عمر کنیم در آخر خواهیم مرد و هیچ کس از مرگ رها نمیشود.....
ıllıllı ᴼᵘʳ ˢᵉᶜʳᵉᵗ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ ıllıllı
𝒋𝒐𝒊𝒏 𝒖𝒔:@shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
شروع نبرد #رستم و #پولادوند : پولادوند به رستم گفت« ای شیر و دلیر و جهان دیده که فیل از نبرد با تو
پایان نبرد #رستم و #پولادوند :
#شیده به پدر گفت« اما پیمان شاه این نبود! اگر پیمان شکنی کنی در هر کاری ناتوان خواهی شد. آب را گل آلود نکن که همه بر تو عیب خواهند گرفت.»
#افراسیاب به پسرش بدگمان شد و زبان به دشنام گشاد« اگر به دیو پولادوند گزندی برسد در این رزمگاه کسی زنده نمیماند.»
سپس افسار اسبش را کشید و به میدان رفت. به نبرد آن دو نگاه کرد و به پولاد گفت« وقتی او را به زیر انداختی با خنجر جگرگاه اش را بشکاف.»
#گیو که نگاهش به آنها بود، افراسیاب را دید که به پولادوند نزدیک شده است . پس او نیز سمت رستم آمد و گفت« اکنون چه پیمان میدهی که افراسیاب پیمان شکنی کرده و خنجر در کشتی استفاده میکنند.»
رستم پاسخ داد« جنگجو منم. شما چرا بیم دارید؟ اگر در جنگ با او زور ندارید چرا دل مرا میشکنید؟ اگر این جادوگر بی خرد پیمان شکنی میکند شما چرا از پیمان شکنی کردن نمیترسید؟ من اکنون این دیو جنگی را زمین خواهم زد.»
سپس مانند شیر به پولادوند چنگ زد و از بر و یالش گرفت و بر زمین زد. رستم نام خداوند را خواند و فریاد شادی از سپاه ایران بلند شد که پولادوند بیجان شده است. رستم نیز گمان میکرد پولادوند زنده نماند پس سوار بر رخش سوی سپاه ایران بازگشت. پولادوند بازگشتن رستم را دید سوی سپاه افراسیاب فرار کرد.
رستم که پولادوند را زنده دید به #گودرز گفت تیر باران کنند. از یک سو گیو و از سویی #بیژن ، #رهام و #گرگین حمله بردند.
پولادوند به سپاه توران گفت« بدون پادشاهی و تاج و تخت برای چه بجنگم و سر به باد دهم؟»
سپس سپاه را رها کرد و جانش را از رستم نجات داد.
@shah_nameh1
شروع داستان #اکوان_دیو :
مقدمه:
بر کردگار روان و خرد ستایش کن و ای خردمند ببین که چگونه میتوانی او را ستایش کنی. هر چه ما میدانیم از بیچارگی ماست و معترف شو به آن کسی که هست و یکیست. ای فیلسوف بسیار گو به راهی خواهم رفت که تو میگویی نرو چراکه هر چه با چشم سر دیده میشود نمیتوان به عنوان خرد در دل جای داد و هر سخنی که از توحید نیست گفتن و نگفتش فرقی ندارد و این گفت و گو به پایان نخواهد رسید.با لحظه ای نفس نکشیدن میمیری اما خود را بزرگ میبینی. روزگار خواهد گذشت و سرای دیگری جایگاه توست، نخست بر خداوند آفرین کن و پرستش بنما که او گردون گردان را به پا نگه داشته و به نیکی و بدی راهنمایی میکند. جهان پر از شگفتی ست اگر بنگری و کسی توان قضاوت ندارد، نخست از بدن خودت شروع کن که شگفت است و این روزگار که هر روز شگفتی تازه ای دارد.
این داستان را که بشنوی قبول نخواهی کرد و خردمندانه نخواهی دانست اما اگر معنی اش را بفهمی رام خواهی شد. اکنون بشنو از دهقان پیر که میگوید
شروع داستان:
روزی #کیخسرو از بامداد گلشنی آراست و با بزرگان و پهلوانان از جمله گودرز و #رستم و #گستهم، #برزینِ #گرشاسپ از نوادگان #جمشید. دیگر #گیو و #رهام و #گرگین و #خرّاد جمع شدند. یک ساعت که از روز گذشت چوپانی از دشت سوی آنان آمد و گفت« گوری میان گله آمده که رنگش چون خورشید طلایی است و یک بند از یار هایش سیاه است. بسیار بزرگ پیکر و دست و پایش گویی چهار گرز است. مانند شیری خشمگین یال اسبان را می افکند.»
خسرو دانست که آن گور نیست که گور با اسبان توان زور آزمایی ندارد. به رستم گفت« با احتیاط به نبرد او برو که شاید اهریمن کینه جو باشد.»
رستم گفت« با بخت نیک شهریار ما نوکران ترسی از دیو و شیر و اژدها نداریم.»
سپس کمندی به بازو افکند و سوار بر اژدهایش #رخش شد و به دشتی که چوپان آمده بود رفت.
@shah_nameh1
شروع داستان :
وقتی #کیخسرو کین خواهی را آغاز کرد، جهان مطابق میل او شد و تاج و تخت توران سست شد، سرنوشت به ایرانیان مهر گسترد و جهان همانگونه شد که نخست بود. انسان خردمند روی جویی که از آن آب گذشته جای خواب نمیسازد.
روزی کیخسرو و پهلوانان شاد مجلس میگساری به پا کردند. کیخسرو تاج شاهانه بر سر نهاده و دل و گوش به آواز چنگ سپرده بود، بزرگان با یکدیگر نشسته بودند، #فریبرز کاووس با #گستهم، #گودرزِ #گشواد و #فرهاد و #گیو ، #گرگینِ میلاد و #شاپور و شاه نوذری #طوس، #رهام و #بیژن همگی جام باده به دست گرفته و مِی در قدح مانند عقیق سرخ یمن و پری چهرگان مو مشکی در مقابل خسرو مشغول رقص و پایکوبی....
ناگهان پرده دار نزد فرمانده آمد و گفت« ارمنیان از مرز ایران و توران جلوی در کاخ جمع شدند و داد میخواهند.»
فرمانده که شنید نزد خسرو رفت و هرچه شنیده بود گفت. سپس آنان را نزد خسرو بردند، ارمنیان دست به سینه و زاری کنان نزدیک شدند و گفتند« شاها جاودان باشی، پادشاه هفت کشور تویی و یار و یاور مردمی، شهر ما شهر مرزی بین ایران و توران است و بلا های بسیار بر سرمان آمده، کشتزاری داشتیم مه در آن درختان میوه کاشته بودیم و چراگاه حیوانات مان بود، بیشمار گراز آمدند و دندان فیل دارند و هیکل کوه که شهر ارمن را نابود کردند، چهارپایان را کشتند و درختان را شکستند، سنگ نیز برای دندان آنان سخت نیست.»
خسرو با شنیدن سخنان آنان غمگین شد و پول زیاد به آنان بخشید ، رو به پهلوانان فریاد زد« چه کسی میرود و سر این خوکان را از تن جدا میکند؟که من گنج و گوهری از او دریغ نخواهم کرد.»
سپس ده اسب شاهانه که بر روی آنان داغ نشان #کیکاووس بود را به دیبای رومی آراستند و کیخسرو گفت« چه کسی این رنج را به جان میخرد تا این گنج ها را از آن خود کند؟»
هیچ کس پاسخ نداد جز بیژنِ گیو....
@shah_nameh1
نبرد #بیژن و گراز ها:
بیژن از میان پهلوانان قدم پیش گذاشت و بر شاه آفرین کرد« جاوید و پیروز و شاد باشی و در بهشت آرام گیری، من در این کار پیشقدم میشوم که جانم ناقابل شاه است.»
بیژن که این را گفت #گیو از انتهای مجلس نگاه کرد و این کار برایش سنگین آمد، پس برخاست و بر شاه آفرین کرد، سپس رو به فرزند گفت« به نیروی جوانی غره شدی؟ جوان هر چه هم نژاده و دانا باشد بی تجربه هنری ندارد. بد و نیک روزگار باید بکشی، راهی که هرگز نرفتی نرو و ابروی خود را نبر.»
پسر از گفتار پدر خشمگین شد و گفت« جوانم اما اندیشه ای پیر دارم، منم! بیژن گیو لشکر شکن! سر خوکان را از تن جدا خواهم کرد.»
بیژن که این را گفت شاه شاد گشت و بر او آفرین کرد و گفت« ای پهلوان جنگجوی کسی که پهلوانی مانند تو داشته باشد از دشمن ترسی ندارد.»
سپس به گرگین #میلاد گفت« بیژن راه توران را نمیداند تو با او برو و یار و رهنمای او باش.»
بیژن آماده شد و با #گرگین میلاد و بازان و یوزان شماری راهی شدند.
در راه مشغول شکار کبک و آهو و گور و... شدند، باز ها پرندگان را در آسمان شکار میکردند و بر برگ گل خون میچکاندند، بیژن مانند #طهمورث دیوبند، گور شکار میکرد.
راه همین گونه گذشت تا به آن دشت رسیدند، بیژن با دیدن گرازان به گرگین گفت« تو به نزدیک آن آبگیر برو وقتی من با تیر گرازان را به سوی تو راندم، با گرز شکارشان کن.»
گرگین به بیژن گفت« پیمان با شاه اینگونه نبود، تو گوهر و طلا برداشتی و بر این رزم پیش قدم شدی.»
بیژن خشمگین شد و کمان را زه کرد، به خوکان تیر باران گرفت و سپس خنجری بیرون کشید و حمله کرد. گرازی مانند اهریمن به بیژن هجوم آورد و زره بیژن را درید. بیژن با خنجرش تن فیل مانند آن گراز را به دو نیم کرد . آن دیوان و ددان در مقابل بیژن، روباه شدند. سرانشان را برید و به زین اسبش بست تا نزد شاه ببرد.
@shah_nameh1
رفتن به توران :
#بیژن از سر گراز ها کوهی ساخت که اسب از کشیدن ها خسته شده بود.
#گرگین که تا آن زمان در فکر بیژن بود به دشت رفت و گله گرازان را کشته دید، به بیژن آفرین کرد و شاد شد چراکه از بدنامی خود میترسید. اهریمن دلش را منحرف کرد و یاد خداوند را از او دور نمود. بنگر که آن بی وفا چه در حق بیژن کرد او را ستود و با او مهربانی کرد. جایگاهی آماده کردند و به میگساری پرداختند. بیژن از کردار او آگاه نبود مدتی که مِی نوشیدند از او پرسید« جنگ من با خوک ها را چگونه دیدی؟»
گرگین پاسخ داد« جنگجویی مانند تو ندیدم نه در توران و نه در ایران کسی مانند تو نیست!»
بیژن شاد شد و گرگین ادامه داد« ای پهلوان دست سرنوشت تو را به اینجا کشاند، من بسیار در این دشت بوده ام چه با #رستم و چه با دیگر پهلوانان رزم آزمایی کرده ام و بخاطر همین نزد خسرو ارجمند شدیم و مشهور، در این نزدیکی جشن گاهی است که دو روز راه دارد. دشتی سرسبز و خرم است پر از جوی آب های زلال و پرندگان رنگارنگ و گل های خوشبو، تمام پری چهرگان توران در آن بهشت جشن میگیرند. دختر #افراسیاب، #منیژه ! با دختران تورانی که هر یک بلند قامت و مشک موی هستند و رخ مانند گل های بهاری و چشمان خمار دارند و لبانشان بوی گلاب میدهد. ما به آن جشنگاه برویم و چند پری چهره بگیریم و نزد خسرو ببریم بسیار ارجمند خواهیم شد.»
گرگین که اینان را گفت بیژن جوان از درون جوشید و در آن دشت به دنبال رزم و کام گشت که جوان بود و جوانوار عمل کرد.
هر دو راهی شدند یکی از سرنوشت و دیگری از نیرنگ. پس از یک روز در مرغزار ارمنی ایستادند و به شکار مشغول شدند. سپس بیژن به گرگین گفت« من پیش میروم تا ببینم ترکان چگونه جشن میگیرند که آگاهانه عمل کنیم.»
@shah_nameh1
بردن #بیژن به کاخ #افراسیاب :
وقتی هنگام رفتن رسید، #منیژه دل جدایی از بیژن را نداشت پس دستور داد تا داروی بیهوشی به نوشیدنی بیژن اضافه کنند، بیژن بیهوش شد و کنیزکان کجاوه ای آماده کردند و او را در کجاوه نهادند، کافور و گلاب در کجاوه قرار دادند و در نزدیکی شهر چادری روی بیژن انداختند. شبانه بیژن را وارد کاخ افراسیاب کردند و هیچ کس خبردار نشد. بیژن به هوش آمد و منیژه را در آغوش خود و خود را در کاخ افراسیاب دید، لرزید و از شر اهریمن به یزدان پناه برد« خداوندا اگر من از این دام رها نخواهم شد خودت انتقام مرا از #گرگین بگیر که او مرا به دام اهریمن راهنمایی کرد.»
منیژه به او گفت« دل را شاد کن، مردان گاهی در رزم هستند و گاهی در بزم.»
سپس کنیزکان زیبا رو آوردند و شروع به آواز خواندن کردند.
مدتی به جشن گذشت که دربان کاخ مشکوک شد و نگاه کرد که او کیست و برای چه به توران آمده است؟ دانست و چاره ای جز خبر دادن ندید نزد شاه ترکان آمد و گفت که دخترت از ایران جفت خود را برگزیده است. شاه با شنیدن خبر دربان مانند بید در باد لرزید و با چشمان تر این داستان را گفت« تاجداری که دختر داشته باشد بدبخت است که هر کس دختری دارد جز گور داماد چیزی نخواهد داشت.»
از کار منیژه سخت غمگین شد و به پهلوان #قراخان گفت« نظرت درباره مار این دختر ناپاک چیست؟»
قراخان پاسخ داد« هشیارتر باش ! اگر واقعا چنین کرده باشد که حرفی نمی ماند اما شنیدن مانند دیدن نیست.»
پس افراسیاب با غم و اشک به برادرش #گرسیوز گفت« زمانه چرا با من اینگونه می کند؟ با سپاهیانت برو و ببین چه کسی به کاخ من وارد شده است او را بگیر و بیاور.»
گرسیوز که رفت صدای ساز و آواز از ایوان افراسیاب به گوش رسید، سپاهیان سریع بام ها و در ها را بستند تا راه فراری نماند. گرسیوز به ایوان نزدیک شد و در را گشود و وارد سرای منیژه شد، وقتی چشمش به بیژن خورد، خون در رگش جوشید که مرد بیگانه را در خانه به همراه سیصد کنیز نوازنده دید.
@shah_nameh1
زندانی شدن #بیژن :
#گرسیوز رفت و بیژنِ گیو را سر تا پا به آهن بستند، به چاه انداختند و سر چاه را بستند، سپس به ایوان #منیژه رفتند و تمام داراییش را از او گرفتند، چادر از سرش کشیدند و پا و سر برهنه تا آن چاه کشیدند اش ، گفتند « این برای تو خان و مان خواهد بود و بیژن تا ابد در این چاه بسته خواهد ماند.»
منیژه یک روز و یک شب فریاد زنان بر گرد دشت گشت. سپس بر سر آن چاه آمد و با دست راهی به داخل چاه کند، هر صبح که خورشید طلوع میکرد منیژه برای بیژن نان میفرستاد ، روز های دراز را گدایی میکرد و نان را به بیژن میرساند و با شور بختی روزگار سپری می کردند.
#گرگین یک هفته منتظر بیژن ماند اما خبری نشد، همه جا را به دنبال او گشت و سخت پشیمان بود. به آن جشن گاه که بیژن آنجا گم شد رفت اما نه خیمه ای دید نه صدای آواز پرندگان را شنید. گرداگرد آن مرغزار گشت تا اینکه اسب بیژن را افسار گسیخته و زین افکنده دید. دانست که کارش تمام است و به زودی به ایران نخواهد آمد که سر و کارش به بند و زندان #افراسیاب افتاده است. کمند انداخت و اسب بیژن را به خیمه آورد و یک روز ماند، از کار خود سخت پشیمان بود و تصمیم گرفت به ایران بازگردد. گرگین شاه را از نبود بیژن آگاه کرد و این خبر به #گیو رسید، با دلی خسته و چشمی پر آب از خانه بیرون زد و گفت« نمیدانم چه بلایی سر بیژن آمده و در ارمنستان چه شده است.»
اسبش را زین کرد و مانند باد راهی پایتخت شد و به کاخ رفت، با خود گفت « همانا گرگین با او بدی کرده است، اگر بی بیژن ببینمش سرش را از تن جدا خواهم کرد.»
گرگین آمد و وقتی او را دید خود را از اسب به خاک انداخت و غلتان و چنگ بر صورت نزد گیو رسید، به پهلوان گفت« ای سالار سپاه تو برای چه با اشک و زاری آمدی ؟ من لایق جان شیرین نیستم و چشمم ز شرم توان دیدن ندارد. نکران نباش جانش سلامت است و من نشانی اش را خواهم گفت»
گیو که اسب پسرش را در دست گرگین دید و سخنانش را شنید به خاک افتاد و جامه درید و موی کند، فریاد زنان بر سرش خاک ریخت و گفت« ای کردگار آسمان، اگر فرزندم را از من جدا کنی روا بدانم که دیگر زنده نباشم، روحم را نزد نیاکانم ببر که تو از درد من آگاه تری، من تنها او را در جهان دارم و اکنون بخت بد از من دورش کرده است.»
@shah_nameh1
ادامه :
بار دیگر از #گرگین پرسید« از نخست بگو چه شد؟ سرنوشت او را به جایی کشید یا خودش رفت؟ چه بلایی بر سرش آمد بگوی! دیو ناگهان در مرغزار ظاهر شد و تباهش کرد؟ تو این اسب را کجا یافتی؟ کجا از #بیژن جدا شدی؟»
گرگین گفت « هشیار باش و خوب بشو به جنگ گراز رفتیم و به ارمن رسیدیم، بیشته ای دیدیم مانند کف دست، درختان کنده و بریده شده، همه جا گراز بود و ارمنیان در زجر و آزار، ما که نیزه برداشتیم و نعره زنان به گرازان حمله کردیم، آنان گروهاگروه سمت ما آمدند. مانند شیر جنگیدیم و خسته نشدیم ، به خاک افکندیم و دندان هایشان را کندیم. و از آنجا شادان به سوی ایران راهی شدیم، ناگهان گوری زیبا مانند گلگون #گودرز (موهای سرخ ) و رویش مانند خنگ شباهنگ #فرهاد (رویی مانند ماه)ظاهر شد، مانند نقره پاهایش و از پولاد سم داشت و سر و گوش و دم اش مانند شبرنگ بیژن بود. مانند شیر بود و سرعتش مانند باد گویی نژادش از رخش است. سوی بیژن حمله کرد مانند فیل جنگی و بیژن کمندش را انداخت، گور فرار کرد و بیژن را با خودش برد. از تاختش گور گرد و خاکی بلند شد و بیژن و گور ناپدید شدند. تمام دشت و کوه را گشتم که اسبم خسته شد اما اثری از بیژن نبود. دلم غمگین شد و آنجا ماندم. سپس نا امید بازگشتم که آن گور ژیان بود و #دیو_سپید.»
#گیو که سخنان او را شنید فهمید که سخنانش تباه است و دلش تیره شده است. گرگین از خجالت زرد شده بود و لرزان سخنان پر گناه اش را بر زبان جاری میکرد. گیو فرزند گم کرده بود و سخنان گرگین هم آلوده بود. اهریمن دل گیو را گمراه کرد و خواست تا او را بکشد و انتقام پسرش را بگیرد. بیشتر که اندیشید با خود گفت« کشتن او چه سودی برایم دارد؟ جز شادی اهریمن هیچ ندارد. اگر او بمیرد چگونه بیژن را پیدا کنیم؟ باشد تا شاه متوجه گناه او شود که کین کشیدن از او کار من نیست.»
@shah_nameh1
ادامه:
بر سر #گرگین فریاد زد« ای اهریمن پر گزند، تو خورشید و ماه را از من گرفتی، مرا در تکاپوی انداختی اکنون دیگر روی آرامش را نخواهی دید به محض اینکه من به درگاه شاه برسم دستگاهت را از تو خواهد گرفت. انتقام پسرم را از تو خواهم گرفت.»
چشمانش پر آب و دل کینه خواه نزد شاه آمد ، آفرین کرد و گفت« ای شهریار همیشه به شادی باشی، ای جهاندار نمیبینی که چه بر سرم آمد؟ در جهان تنها یک پسر داشتم که ترس از جانش داشتم و در دوری اش گریان بودم. اکنون گرگین با زبانی پر از یاوه و روحی پر گناه آمده و خبر بد از پسرم میدهد. اسبی برایم آورد و جز آن نشانی از #بیژن ندارد. سالار ما اگر عمیق به درد من بنگرد از او میخواهم کین مرا از گرگین بگیرد.»
دل شاه از گفتار #گیو به درد آمد، خشمگین شد و کلاه شاهی به سر نهاد. به گیو گفت« گرگین چه گفت؟ کجا از بیژن جدا شد؟»
گیو هر چه درباره بیژن از گرگین شنیده بود بازگفت. خسرو گفت« زاری نکن بیژن زنده است و امید پیدا شدن گمشده ات باش که از موبدی شنیده ام من با سپاهی بزرگ سوی شهر توران حمله خواهم برد و کین #سیاوش را خواهم ستاند، در آن نبرد بیژن هم خواهد بود و مانند اهریمن خواهد جنگید.»
گیو با دلی پر اندوه و درد رفت. گرگین به درگاه خسرو رسید و درگاه شاه را خالی از پهلوانان دید که بزرگان به همراه گیو با اشک و اندوه گمشده درگاه را ترک میکردند. گرگین نزدیک ایوان خرامید، پیش خسرو رسید بر زمین بوسه زد، دندان های گراز را کنار تخت شاه نهاد و گفت« خسرو همیشه پیروز باشد و هر روزش مانند نوروز و سر دشمنانت مانند سر این گراز ها کنده باد.»
خسرو که به دندان ها نگاه کرد از گرگین پرسید« چه اتفاقی افتاد؟ بیژن چگونه از تو جدا شد؟»
شاه که این را گفت گرگین فرو ماند و رنگ از رخش پرید ، ندانست چه پاسخی دهد و سخنان گزاف سابق را لرز لرزان گفت. خسرو که تناقض سخنان او را دید خشمگین شد و زبان به دشنام گشاد« آن داستان را نشنیدی که #دستان از قدیم میگوید ؟ که اگر شیر به کین گودرزیان بجنگد سر به تنش نخواهد ماند! اگر به دنبال نام بد نیستی دستور میدهم سر از تنت جدا کنند.»
@shah_nameh1