eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
519 دنبال‌کننده
1هزار عکس
161 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ به نامهٔ : زال سواری تیزرو برای بردن نامه آماده کرد که به همراه سه اسب می‌رفت به این دلیل که اگر در راه یکی از اسب‌ها خسته شد سوار اسب دیگر شود و با سرعت هرچه تمام‌تر به مقصد برسد ... فرستاده رفت تا به گرگساران( منطقه ای در ) رسید که در آنجا سام نریمان مشغول شکار بود وقتی که سام از بالای کوه فرستاده‌ای را دید کابلی که زین اسبش زابلی است فهمید این فرستاده باید از طرف زال باشد پس از کوه پایین آمد و از فرستاده اخبار ایران و پادشاه را سوال کرد فرستاده از اسب به زیر امد و خاک را بوسه داد و شکر خداوند به جای آورد سپس نامه زال را به او داد وقتی سام نامه پسرش را خواند خیره ماند و پژمرده شد و سخنان آن نامه پسندش نیامد و گفت « فرزندی که یک مرغ آموزگار او باشد بدیهی است که چنین سخنانی بگوید و به دنبال خواسته دلش باشد» سپس بسیار ناراحت از شکارگاه به خانه بازگشت و با خود پنداشت « اگر با او مخالفت کنم و بگویم این خواسته بر خلاف دانش و خرد است مقابل پادشاه و بزرگان بدقول و پیمان شکن خواهم بود و اگر بگویم آری هر کاری دلت می‌خواهد انجام بده از این جوان مرغ پرورده و آن دختر دیو زاد چه فرزندی به دنیا خواهد آمد » سام نریمان به قدری از این اندیشه دل نگران بود که از خستگی خوابید و دلش خسته‌تر و تنش زارتر بود... هنگامی که از خواب بیدار شد با موبدان و بخردان و ستاره شمران انجمن کرد و از آنها خواست تا آینده این ازدواج را و فرزندی که به دنیا خواهد آمد را آشکار کنند و گفت « این دو مانند آب و آتش هستند و در آمیختن آب و آتش از ریشه کار اشتباهی است همانا که روزگار و زنده خواهد شد پس شما از اختران و ستارگان جستجو کنید و پایان این کار را پاسخ دهید» ستاره شناسان روزی دراز را در آسمان جستجو کردند سپس با خنده بازگشتند آن هنگام ستاره شناس به سام نریمان گفت « تو را مژده باد که از دختر و زال که هر دو همسان هم هستند از این دو هنرمند کسی دنیا خواهد آمد که آیین مردی زنده کند و جهان را زیر پای آورد پشت و پناه شاهان باشد و بعد از او نه مازندرانی خواهد ماند و نه سگسار.... امید ایرانیان باشد و در جنگ پلنگ جنگی و پادشاهان نام او را برند...» هنگامی که سام ندیمان از اخترشناسان این سخنان را شنید خندید و از آنان تشکر کرد و بسیار طلا و نقره به آنان بخشید سپس فرستاده را پیش خواند تا بزال پیام برد و بگوید که این آرزوی او آرزوی خوبی نیست ولیکن من پیمان بسته‌ام و نباید پیمان شکنی کنم به زودی به ایران خواهم آمد » سپس به فرستاده درم داد و او را راهی زابلستان کرد و خودش هم سپاه را به سوی ایران کشید هنگامی که فرستنده این پیام را به زال رساند زال خوشحال شد و از خداوند تشکر کرد و در شکرانه این اتفاق به مردم نیازمند درم و دینار بخشید.... @shah_nameh1
اگاه شدن از عشق و : میان سپهبد زال و آن دختر ماهروی ( رودابه )زنی شیرین سخن پیامبر بود که پیام های زال را به رودابه می‌رساند و پیام‌های رودابه را به زال.... او را احضار کرد و سخنان پدرش را به او باز گفت و ادامه داد « نزد رودابه برو و بگو ای ماه نیک دل روزگار سختی به پایان رسید و کلید مشکلات ما پیدا شد فرستاده‌ای که پیش پدرم فرستاده بودم باز آمده و پدرم موافقت کرده » سپس آن نامه را به زن سپرد و زن از دربار او بیرون و نزد رودابه رفت..... هنگامی که این نامه به رودابه برسید او خوشحال شد و بسیار بر آن زن طلا و یاقوت و درم داد هنگامی که فرستاده نامه را به رودابه داد و با هدایای خودش از اتاق بیرون رفت ... وقتی به ایوان رسید سیندخت او را دید و زن از ترس سیندخت رنگش پرید ، در مقابل سیندخت تعظیم کرد ....سیندخت به فکر فرو رفت و از او پرسید « که هستی و از کجا می‌آیی که من تاکنون چند بار تو را دیده‌ام اما تو هرگز نزد من نیامدی و من نسبت به تو بدگمان هستم» زن با چاره جویی فراوان پاسخ داد که « من لباس می‌فروشم و رودابه از من خریداری کرد و حالا برای بهای لباس‌های فروخته شدم به اینجا آمده بودم» سیندخت گفت نشانم بده تا باور کنم زن پاسخ داد « که نزد رودابه هستند و من فقط بهای آنها را از رودابه گرفتم که رودابه گفته بود امروز بیا تا بهایش را بگیری پول‌ها در قبال لباس‌های فروخته شده‌ام است » سیندخت دروغ بودن گفتار او را فهمید و از او خشمگین شد و از گیسوان آن زن گرفت و او را بر زمین کشید..... سپس بسیار ناراحت در کاخ خود بود و دخترش رودابه را پیش خواند و دو چشمش از اشک پر شد و به رودابه گفت که از چه رو اسرار خود را از مادرت پنهان می‌کنی و حالا چرا من نامحرم آشکار و نهان تو شدم همه رازهایت را با مادر بگو « این زنی که هر بار پیشت می‌آید کیست داستان از چه قرار است و آن مرد کیست که شایسته دامادی بزرگ عربان ( )است حالا تو چرا می‌خواهی نام ما را به باد بدهی دختری که من زاده‌ام هرگز این گونه نبوده....» @shah_nameh1
اگاهی از عشق و : هنگامی که رودابه این حد از خشمگینی مادرش نسبت به خودش را دید ، شروع به گریه کرد و گفت « مادر هنگامی که مرا به دنیا آوردی با من از نیک و بد سخن نگفتی ... مهر قلب مرا به آتش کشیده و چنان دل تنگ هستم که آشکارا و پنهان گریه میکنم.. نمیخواهم بدون او زنده بمانم و جهانم به یک موی او نمیارزد ، ما باهم پیمان بستیم تا با هم باشیم و از راه آیین و دین جدا نشدیم و او هم فرستاده ای برای سام فرستاد تا موافقتش را جلب کند و این زن که موهایش را کندی پیام موافقت سام را آورده بود ..» از این سخنان مات و مبهوت ماند و زال را همسر برازنده ای برای رودابه دید ولی پاسخ داد « او مرد بزرگی است که در تمام پهلوانان چون او کسی نیست ، هنر های زیادی و تنها یک عیب دارد اما اگر شاه از این قضیه با خبر شود کابلستان را به خاک خون خواهد کشید او نمیخواهد کسی از نژاد ما وجود داشته باشد » سپس ان زن پیامبر را رها کرد و وقتی رودابه هم رفت انقدر گریه کرد تا خوابش برد .... وقتی مهراب شاد و در حال تعریف و تمجید از زال وارد خانه شد ، سیندخت را خفته و رنگ و رو پریده دید ... از او پرسید که تو را چه شده و آن روی مانند گلبرگ ات چرا پژمرده است ؟ سیندخت پاسخ داد« اندیشه ای فکر و دلم را به خود مشغول کرده ... از این کاخ آباد و این همه ثروت ، و اسبان عرب و این زندگی شاهانه اینهمه کنیز و غلامان و... که همه را باید به دشمن سپرد و پس از این همیشه رنج زندگی ماست و یک تابوت سهم ما خواهد بود ... درختی که کاشته بودیم و با رنج و سختی رسیدگی کردیم تا رشد کند و برایش تاج و گنج فراهم کردیم اکنون میوه زهر داده و سر ما را به خاک می افکند » @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
ادامه: مهراب که از همه چیز بی خبر بود پاسخ داد « رسم روزگار همین است و همه مردم از این قضیه هراسان
ادامه : از خشم شوهرش ترسید و گفت« اول از تو پیمانی میخواهم که اورا سالم و سلامت به من باز گردانی » سیندخت بعد از گرفتن پیمانی که به رودابه اسیبی نرسد به تعظیم کرد و خندان سوی رفت ... و به اون مژده داد که « آن پلنگ جنگی ( مهراب ) به گور شکاری ( رودابه ) رحم کرده است .. و حالا زود جواهرات خود را بپوش و پیش پدرت به زاری برو و درخواست کن ..» رودابه با لجاجت گفت « جواهرات برای چه ؟ گریه و التماس چرا ؟ روح من با پسر جفت است و نمیخواهم این پنهان باشد ...» رودابه مانند بهشتی آراسته نزد پدرش رفت و پدرش خیره ماند و نام خداوند را خواند و سپس گفت:« ای کسی که مغز خود را از خرد شسته ای ... این کار ها در خور انسان های اصیل و با گوهر نیست .. کجا با اهریمنی ، پری جفت میشود ؟ ... از ما اعراب حتی اگر سگی هم ایرانی شود باید او را با تیر کشت ..» رودابه در تمام سخنان پدرش خشمگینانه سکوت کرده بود سپس پدرش بعد از گفتن سخنانش خشمگین به سمت کاخ خودش رفت و رودابه هم سوی اتاق خودش و هر دو از خداوند کمک میخواستند ... @shah_nameh1
آگاهی شاه از عشق و : از ماجرای و زال به منوچهر شاه آگهی رسید ... شاه درباره این دو جوان که برازنده هم نبودند و هم را جفت خویش یافته بودنند با موبدان سخن گفت :« که روزگار از این قضیه بر ما خشمگین خواهد شد ... من ایران را از چنگال شیر و پلنگ نجات دادم و هم جهان را از تهی کرد ...میترسم که از ازدواج این دو دوباره شخصی مانند ضحاک زاده شود ...اگر فرزند ان دو به خاندان مادرش شبیه شود ، ایران را پر آشوب و جنگ خواهد کرد اگر تاج و تخت به او باز گردد » بزرگان به او آفرین خوانند و گفتند تو از ما دانا تری و همان کاری را کن که خرد میگویید ... پس منوچهر شاه پسرش را پیش خواند و گفت :« پیش سوار برو و از جنگ و کارزار بپرس و بگو قبل از اینکه به خانه اش برود نزد ما بیاید ...» فرزند شاه بت همراهانش سوی سام نیرم رفتند ... سام یل که از آمدن آنان اگاه شد به استقبال پسر شاه رفت ...نوذر و بزرگان نزد سام نریمان رفتند و پیام شاه را دادند ...و سام پاسخ داد که هر چه شاه بفرمایند گوش خواهم کرد ... نوذر و سام نریمان یک شب باهم در جشن و شادی بودند و فردایش با لشکریان به سمت بارگاه منوچهر شاه حرکت کردند... منوچهر هم برای سام نریمان استقبالی پر شکوه فراهم کرد و شهر را آذین بستند ... وقتی سام نریمان به نزدیکی بارگاه شاه رسید از اسب پیاده شد و در مقابل پادشاه زمین را ببوسید ...منوچهر هم از تحت شاهی بلند شد و سام را کنار خود نشاند ... سپس از جنگی که در و گرگساران داشت پرسید ... @shah_nameh1
تصمیم شاه: نریمان این طور شرح پیروزی در جنگ را داد « من به سمت شهر دیوان نر ( ) لشکر کشیدم ، وقتی آنان از آمدن من خبر دار شدند برای جنگ با من خروشان و نعره زنان امدند ... سردار آن لشکر نوهٔ بود به نام کاکوی که از مادر به میرسید ... سپاهش مانند مور و ملخ به ما حمله کردند و لشکریان ما ترسیده بودند .... اما من" گرز یک زخم" خود را برداشتم و از سپاه جدا شدم و حمله کردم ... و لشکریان هم انگیزه‌ گرفته و به دنبال من حمله ور شدند .. وقتی کاکوی نعره من را شنید به سمتم خروشید تا با طنابش مرا به چنگ بندازد ... اما نگذاشتم و با کمان کیانی خود را به چنگ گرفتم و تیری از جنس خدنگ کشیدم و با اسبم چون عقابم به سمتش تازان حمله کردم و تیری زدم که انگار مغزش دوخته شد.... اما بر خلاف تصور من نمرد و با یک شمشیر هندی به سمتم می آمد... تا به من نزدیک شد کمربندش را گرفتم و از روی اسب به زمین انداختم .... وقتی کاکوی کشته شد سپاهش هر سویی پراکنده شد و میدان را خالی کردند ....» وقتی منوچهر شاه توصیف دلاوری های لشکریان را شنید خوشحال شد و آن شب را مجلسی آراستند و به میگساری مشغول شدند .. فردای آن شب سام نزد منوچهر شاه رفت و شاه به او گفت «به هندوستان و کابلستان برو و کاخ کابلی و تمام کابلستان را بسوزان نباید او از تو رهایی یابد که او از نژاد اژدهاست ..همه را بکش هر کسی که از خویشان و بزرگان او نیز هست...و زمین را از نژاد ضحاک بشوی» سام پاسخ داد همین کار را خواهم کرد و سپس انگشتر و تخت منوچهر را بوسید و از کاخ خارج شد... @shah_nameh1
خب اول باید دید اون بیت از زبان فردوسی بوده یا از زبان یکی از شخصیت های شاهنامه... چون در شاهنامه شخصیت های نژاد پرستی وجود دارند مثل که کمی بالاتر توی داستان گفته اگر سگی عرب ایرانی بشه باید اون رو کشت ... هیچ وقت نباید با دیدن یسری ابیات در شاهنامه گفت که دیدگاه فردوسی این هست چون فقط چهار درصد شاهنامه دیدگاه خود فردوسیه و ممکن اون بیت از زبان شخصیت دیگه ای باشه ...
رسیدن خبر دستور شاه به : هنگامی که خبر دستور منوچهر شاه به کابلستان رسید مهراب به شدت خشمگین شد و را پیش خواند و با تمام خشم به او گفت« من قدرت مبارزه با شاه را ندارم و مجبورم تو و دختر ناپاکت را بکشم بلکه شاه ایران به کابلستان خشم نگیرد » سیندخت که این را شنید با ناراحتی نشست و فکر چاره کرد و بعد از مدتی فکر کردن سیندخت که زن ژرف بینی بود راهی به ذهنش رسید پس دوان نزد شاه مهراب رفت و گفت« این سخن مرا بشنو و اگر نابجا بود هر کاری دلت خواست بکن اگر تو اموالت را برای سلامتت نگه داشته‌ای اکنون وقت خرج کردن آنهاست و این راه روشن کردن شب و کنار زدن تیرگی اوست ... » مهراب پاسخ داد « داستان نگو واضح بگو چه نقشه‌ای داری وگرنه مجبوری چادر خون به تن کنی» سیندخت گفت « ای سرفراز نیازی به ریختن خونم نداری زیرا من به نزد خواهم رفت و به جای تیغ شمشیر از زبانم استفاده خواهم کرد و هرچه سزاوار است به او خواهم گفت من رنج جان را تحمل می‌کنم و تو ثروتت را به من بسپار » مهراب کلید خزانه‌اش را به سیندخت داد و گفت « بدون جان هرگز گنج به درد نمی‌خورد کنیزان و اسب و تخت را به کار گیر تا شاید شهر نسوزد » سیندخت پاسخ داد « نباید که وقتی من رفتم به رودابه صدمه‌ای برسد که جهان من وابسته به جان اوست و درد و اندوه من هم از اوست » انداخت پس از اینکه یک پیمان سخت از مهراب گرفت و دیبایی از طلا بر تن کرد و تاجی از مروارید و یاقوت بر سر گذاشت ۳۰ هزار دینار برداشت و سی اسب عربی و ایرانی، ۶۰ کنیزک که همه با گردنبندی طلا بودند، چندین گردنبند و گوشواره و دستبند طلا یک تخته بزرگ خسروانی ساخته شده از گوهر ، بر فیلان اسب و فرش بار کردند و راهی شدند..... @shah_nameh1
گفت و گوی با : وقتی سیندخت نزد سام نریمان رسید هویت خود را افشا نکرد ...یکی از کاراگهان نزد سام نریمان رفت و گفت « فرستاده‌ای از آمده و از پیام آورده است» و سام اجازه ورود فرستاده را داد سیندخت از اسب فرود آمد و خرامان پیش سپهبد رفت بر زمین بوسه زد و بر شاه و بر سام پهلوان آفرین خواند تمام کنیزان و اسبان و فیلان و گنج‌های سیندخت پشت سر او نمایان بودند سام وقتی آن همه ثروت را دید خیره ماند و با خود اندیشید اگر محراب انقدر پرمایه است برای چه زنی را به عنوان پیام رسان فرستاده است اگر این پول‌ها را از او بپذیرم شاه ایران از من ناراحت خواهد شد و اگر نپذیرم زال خروشان می‌شود... سام گفت « این پول‌ها و غلامان و فیلان را از طرف ماه کابلستان به خزانه ببرید » سیندخت وقتی دید سام هدیه‌ها را پذیرفت به همراه سه تن از کنیزکانش که هر یک کوزه پر از یاقوت بر دوش داشتند به سمت سام نریمان رفتند و جلوی پایه سام ریختند و سپس سیندخت گفت« بزرگان از تو دانش آموختند و به لطف تو دست بدی‌ها بسته شد به گرز تو راه ایزدی را گشاد... اگر گناهکاری هست مهراب است برای چه بی گناهان کابل باید پاسوز گناه او شوند ؟ همه شهر کابلستان برای تو است و خاک پای تو است خداوند از کشتن آنها خوشحال نمی‌شود و باید از او ترسید تصمیم به خون ریختن نگیر » سام یل به او گفت « هرچه از تو می‌پرسم حقیقت را بگو تو هم مرتبه با مهراب هستی یا پایین‌تر از اویی؟ دختر او را کجا دیده است ؟ و خوی و خرد و فرهنگ آن دختر چگونه است ؟ هر چه دیده‌ای» بگو سیندخت به او گفت « ای پهلوان نخست با من پیمان کن که نه به جان من و نه به جان خویشان و اطرافیانم گزندی نرسد اگر ایمن باشم هرچه بخواهی می‌گویم» آن زمان سام دست سیندخت را در دستش گرفت و پیمان بست .... @shah_nameh1
شاهــنامهٔ فردوســی
گفت و گوی #سام با #سیندخت : وقتی سیندخت نزد سام نریمان رسید هویت خود را افشا نکرد ...یکی از کاراگه
ادامه داستان: که سوگند را شنید زمین را ببوسید و برخاست و حقیقت را گفت که « ای پهلوان من از خویشان ضحاک هستم زن و مادر ماهروی که برایش جان می‌فشاند... همه ما بر تو آفرین خواندیم و بنده شاه هستیم اکنون من آمدم تا بدانم قصد تو چیست و چه کسی را از کابل دشمن و دوست می‌دانی.. اگر ما گناهکار و بد گوهریم و سزاوار پادشاهی تو نیستیم من اینک نزد تو هستم می خواهی بکش و می‌خواهی اسیر کن و دلت هم برای بی‌گناهان کابل نسوزد » وقتی پهلوان سخنان او را شنید و در مقابلش زنی روشنفکر و با دانش دید که رویش مانند بهار و قدش مانند نی باریک است چنین پاسخ داد « پیمان من درست است حتی اگر جانم هم از دست بدهم تو و کابل و خویشانت تندرست خواهید ماند و من هم با اینکه زال با رودابه ازدواج کند موافقم اگرچه شما از نژاد دیگری هستید اما برای خودتان پادشاهی دارید و این ننگ نیست چنان آفریده شدیم یکی در فراز و یکی در نشیب، من اکنون یک نامه برای شاه نوشتم و زال و همراهان نامه نزد منوچهر شاه رفته است اگر شاه بزار پاسخ دهد و دل آن پروردهٔ مرغ را شاد کند عروسی برگزار خواهد شد... اکنون شما روی آن بچه اژدها( رودابه ) را برای ما نیز نمایان کنید» سیندخت به او گفت « اگر پهلوان ما را خوشحال کرده و به کاخ ما بیایند از ایشان استقبال کرده و شهر را پیش او جان نثار خواهیم کرد» وقتی سیندخت سام را خندان دید و فهمید کینه از بین رفته پیام رسانی را برای مهراب فرستاد که اصلاً خودت را ناراحت نکن و کابلستان را برای مهمانمان سام آماده کن که من هم به زودی خواهم رسید ...روز دوم چو خورشید نمایان شد سیندخت از خواب بیدار شد و به درگاه سام رفت آنان سیندخت را ماه بانوان می‌خواندند بیامد نزد سام و در مقابلش تعظیم کرد و زمان درازی با او سخن گفت و گفت که مهراب مشتاق آمدن مهمان است ... سام یل به او گفت حالا برگرد و هر آنچه اتفاق افتاد را به مهراب بگو سپس سام بسیار گنج‌ها و چهارپایان را به سیندخت بخشید دستش را به دست گرفت و با او پیمان بست که دختر او با زال ازدواج کند و هر دو شاد باشند سپس با ۲۰۰ مرد او را به فرستاد.... @shah_name
دیدار شاه با : هنگامی که شهریار از آمدن زال سام آگاه شد از او استقبال گرمی کرد و اجازه ورود داد زال نزدیک شاه آمد و بر زمین بوسه زد و بر شاه آفرین کرد... شاه ارجمند از او پرسید که برای چه به اینجا آمده و این راه دشوار را تحمل کرده زال هم بعد از تعریف و تمجیدهای فراوان نامه پدرش را به شاه داد ....شاه بعد از خواندن نامه خندید و گفت که « اگر چه از خواندن این نامه خوشحال نشدم اما گفتهٔ پیر را قبول می‌کنم هر کاری که تو بخواهی انجام خواهم داد اکنون امشب را به شادی سر کنیم» ...آشپزها غذاهای لذیذ پختند و شب را زال و شاه و بزرگان در جشن و سرور بودند ...شب که به نیمه رسید زال سوار بر اسب شد و برای استراحت رفت.... وقتی زال رفت تا استراحت کند منوچهر شاه موبدان و ستاره شناسان را پیش خواند تا آینده ازدواج زال و را پیش بینی کنند پیشگویان سه روز به ستاره شناسی مشغول شدند و بعد از سه روز پیش شهریار آمدند و چنین پاسخ دادند « از ستاره چنین آمده پدید که از دختر و پسر سام کسی متولد خواهد شد که پر زور و با گرز و فر است وقتی بخواهد با کسی نبرد کند جگر همرزم او خشک خواهد شد عقاب بالای سر او نمی‌تواند پرواز کند و شیر جرئت جنگیدن با او را ندارد یک گور را بریان می‌کند و پشت و پناه ایران خواهد...» بود هنگامی که شاه این سخنان را شنید از آنها خواست تا این سخنان را مانند رازی نگه دارند و به زال چیزی نگویند.... @shah_nameh1