eitaa logo
🌻لَبخْندِ هادے🌻
82 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
794 ویدیو
8 فایل
خنده ات طرح لطیفےست که دیدن دارد نگاهتان را گره بزنید به لبخند شهدا @shahadat313barayagha لطفا با ذکر صلوات وارد بشید هروز احادیث"زندگی نامه شهدا"داستانهای کوتاه شهدایی و..... با بیت الشهدا همراه باشید با ذکر صلوات🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
━━━━━✤✤﷽✤✤━━━━ 🌺 «وظایف داخل خانه‌ی زنان، نه اهمیّتش کمتر از وظایف بیرونی است و نه اینکه زحمتش کمتر است. شاید زحمتش بیشتر هم باشد. او هم برای اینکه این محیط را اداره کند، به و کوشش احتیاج دارد. چون مدیر داخل خانه زنان هستند. ✅ فقط هم زنانه از عهده‌ی انجام این کار بر می‌آید. هیچ مردی امکان ندارد بتواند این ظرافت‌ها را رعایت کند.» ۸۱/۶/۶ 🌱#رفیق_شهیدمـ ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۱۱ ✍ شهیدی که در عالم رویا امام‌زمان(عج) به او فرمود: از تو راضی‌ام ... مصطفی هراسان از خواب بیدار شد؛ اما دیدم داره می‌خنده. علت رو که پرسیدم،گفت: توی خواب بالای یک تپه ایستاده بودم که امام زمان(عج) رو دیدم. آقا دست روی شانه ام گذاشتند و فرمودند: مصطفی! از تو راضی هستم... 📌خاطره‌ای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدی‌روشن 📚منبع: پایگاه اینترنتی راسخون به نقل از همسر شهید #رفیق_شهیدمـ ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈ @shahadat313barayagha ┈┈••✾•🍃🦋🍃•✾••┈┈
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۶۵ ✍ آنقدر خونِ دل خورد و زحمت کشید، تا لایق شهادت شد... مصطفی اومد بهم گفت: بیا سازمان انرژی اتمی پیش خودمون. گفتم: مگه دیوونه‌ام؟ کجا بیام؟ پول میدن؟ برخوردشون درسته؟ چی داره اونجا؟ مصطفی! تو از انرژی اتمی بیا بیرون بریم یه کار راه بندازیم. مصطفی در جوابم گفت: من ایستادم اینجا رو درست کنم... هر بار می‌رفتم نطنز، توی راه برگشت بغض می‌کردم. غربتی داشت اونجا... بعد از شهادت مصطفی رفتم نمازخانۀ سایت. پُر بود از رفقایی که خیلی‌هاشون رو مصطفی با هزار زحمت راضی‌ کرده و آورده بود پای‌کار. یاد روزهای تنهاییِ مصطفی افتادم و بغضم ترکید... 🇮🇷
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۹۷ 🌺 شهید صیاد با این کار خود فرمانده‌اش را متعجب کرد... زمان شاه بود و داشت دوره ی تکاوری رو سپری می‌کرد. رفته بودند راهپیمایی استقامت و از آسمون آتیش می‌بارید. فرمانده چشمش خورد به صیاد شیرازی که از شدت گرما انگار آتیش گرفته بود و داشت از حال می‌رفت... رفت جلو و بهش گفت: اگه برات مقدور نیست، می‌تونی آروم‎تر ادامه بدی. هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی گفت: استاد! الان ماه رمضانه و ایشون هم روزه است ... فرمانده میگه جا خوردم ... 🌹خاطره‌ای از زندگی سپهبد شهید علی صیادشیرازی 📚منبع: یادگاران ۱۱ کتاب شهید صیادشیرازی، صفحه ۱۰ 🇮🇷