شـهدا نـمازاشـون اول وقت میـخوندن
رفـیقِ کدوم شـهیدے ؟!
نمـازت اول وقـت هسـت یا نه ؟!
. . .🌻💯
# اذانه
دلم آسمون میخاد🔎📷
-🌤💛 '
`🌿
#مهدویت^^
{ماشڪیبایےِ زینب نداریم آقاجان !'
کاسهۍ دلمان ؛
لبریزِ بے توبودن است!}
دلمآسمونمیخاد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هفتم و شیطان باز داره حق و
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_هشتم
نماز صبح خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون...جز اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار...هوا هنوز گرگ و میش بود... که همه جمع شدن...و من،وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم...
سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود...گرم و گیرا با هم سلام و احوالپرسی کردن...نه فقط با سعید هرکدوم که به هم میرسیدند...
گروه دختر و پسرها باهم قاطی شدن... چنان با هم احوالپرسی می کردن...و دست میدادن و...
مثل ماست وا رفته بودم...حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود... اونم خیلی راحت با دخترها دست میداد...گیج و مبهوت...و با درد به سعید نگاه میکردم...یکی شون اومد سمتم... دستش را بلند کرد...
_سلام...من یلدام...
با گیجی تمام،نگاه برگرشت...سرم رو انداختم پایین...و با لبخند فوق تلخی...
_خوش وقتم...
و رفتم سمت دیگه میدون... دستش روی هوا خشک شد...
نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم...گیج بودم و هنوز باورم نمیکردم، خدا من رو اینجا فرستاده باشه...بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه... من کیش مات...بین زمین و آسمون...
_خدایا...واقعا استخاره کردم درست بود؟...یا...
عقلم از کار افتاده بود...شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد...و آشفته تر از همیشه...عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد...
_اگر اون خواب صادقه بود؟...اگر خواست خدا این بود؟...بودن من چه دلیل و حکمتی میتونست داشته باشه؟...
به حدی با جمع احساس غریبی میکردم...که انگار مسافری از فضا بودم...و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟...
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم...غرق فکر...که اتوبوس رسید..مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوالپرسی...شروع به خوندن اسامی و سرشماری کرد...افراد یکی یکی سوار میشدن...و من هنوز همون طور نشسته...وسط برزخ گیر کرده بودم...
فکر کن رفتی خارج...یا یه مسلمانی وسط.... L.A
چسرم رو اوردم بالا و به سعید نگاه کردم…
_اگه نمی خوای بیای،کوله رو بده به من…من میخام باهاشون برم…
دست انداختم و کوله رو از دوشم برداشتم…درست یا غلط…رفتن انتخاب من نبود…کوله رو دادم دستش…و صدای اون حس توی وجودم پیچید…
_اعتمادت به خدا همین قدر بود؟…به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت…
اشک توی چشمم حلقه زد…
خدایا…من بهت اعتماد دارم…حتی وسط آتیش…با این امید قدم بر می دارم که تمام این مسیر به خواست توئه…و تویی که من رو فرستادی…ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن…تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم…
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس…
_بسم الله الرحمن الرحیم…الله لا اله الا هو الحی القیوم…لا تاخذه سنه و لا نوم…
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس…مسول گروه توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد…
_داداشت گفت حالت خوب نیست…اگه خوب نیستی برگرد…توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه برات کاری کرد…وسط راه می مونی…
بخ زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم…
_نه خوبم…چیزی نیست…
و رفتم کنار سعید…نشستم بغلش…
_فکر کردم دیگه نمیای…
_مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاش بزارم؟…
تکیه دادم به پشتی صندلی…هنوز توی وجودم غوغا به پا بود…غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه،به طوفان تبدیل شد…
مسول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو…
_سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن…من فرهادم،مسول گروه…با دو نفر دیگه از بچه ها،افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم…
به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تمام شد…منم که تا ساعت ۲ بیدار بودم،تکیه دادم یه پشتی صندلی و چشم هام رو بستم…هنوز چشم هام گرم نشده بود،که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن…صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه…و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پیر ها داد زد…
_بابا یکی بیاد وسط…این طوری حال نمیده…
و چند تا از دختر-پسر ها اومدن وسط…
دوباره چشمم رو بستم…اما اینبار نه برای خوابیدن،اصلا حلم خوب نبود…
وسط اون موسیقی بلند،وسط سر و صدای اونها،بغض راه گلوم رو گرفته بود…و در گیر معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود…با چدت چند برابر به سراغم برگشته بود…
_خدایا…من رو کجا فرستادی؟…داره قلبم میاد توی دهنم…کمکم کن…مت،تک و تنها…در حالی که حتی نمی دونم دارم چی کار می کنم؟…چی بگم؟…چه طوری بگم؟…اصلا…تو،من رو فرستادی اینجا؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_هشتم نماز صبح خوندم و چهار
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_نود_نهم
چشم های خیس و داغم بسته بود…که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد…فلز داغی که از شدت حرارت،داشت ذوب میشد…
از جا پریدن و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار…دستش روی هوا موند…مات و مبهوت زل زد بهم…
_جذام که ندارم که اینطوری ترسیدی بهت دست بزنم…صدات کردم نشنیدی،می خواستم بگم تخمه بردار…پلاستیک رو رد کن بره جلو…
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت رو با تمام سلول های وجودم حس کردم…و قلبم با چنان سرعتی میزد که حس می کردم با چند ضربه دیگه،از هم می پاشه…
خیلی بهش برخورده بود…از هیچ چیز خبر نداشت…و حالت و رفتارم براش،خیلی غریبه و غیر قابل درک بود…
پلاستیک رو گرفتم،خیلی آروم…با سر تشکر کردم…و بدون تینکه چیزی بردارم،دادم صندلی جلو…
تا اون لحظه،هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم…مثل اتش گداخته ای که انگار،خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید…آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم…
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه وجودم بود…اما ته قلبم گرم شد…مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی،خودش من رو اینجا فرستاده…با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا میرفتم…
قلبم آرام تر شده بود…هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودن و شیطان هم حتی یک لحظه،دستم از سرم بر نداشت…
_الهی…توکلت علیک…خودم رو به خودت سپردم…
اتوبوس ایستاد…خسته و خواب آلود…با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید…از پله ها رفتم پایین…چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم…عوای تازه،حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد…
همه دور هم جمع شدن و حرکت آغاز شد…
سعید یکم همراه من اومد…و رفت سمت دوست های جدیدش…چند لحظه به رفتار ها و حالت هاشون نگاه کردن…هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن…دختر ها وسط گروه و عقب تر راه می رفتن…یه عده هم دور و بر شون…با سر و صدا و خنده های بلند…سعید رو هم که کاری از دستم بر نمی اومد…رفتم جلو…
من،فرهاد،با۳تا دیگه از پسر ها…و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن…جلوتر از همه حرکت می کردیم…اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها شوخی هاشون…کمتر به گوش می رسید
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام…
_ایول…چه تند و تیز هم هستی…مطمئنی بار اولته میای کوه؟…ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری…،توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟…
و سر حرف رو باز کرد…چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر…سراغ بقیه گروه…و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر،جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود…
با همه وجود دلم می خواست حدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم…هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد…
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم…آب با ارتفاع کم،سه بار فرو می ریخت…و پایین ابشار سوم،حالت حوضچه مانندی داشت…و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد…
آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده میشد…منظره فوق العاده ای بود…
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم…که دکتر اومد سمتم…
_شنا بلد هستی؟…
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردن…
_گول ظاهرش رو نخور،خیلی عمیقه…آب هر چی زلال تر شفاف تر باشه…کمتر میشه عمقش رو حدس زد…به نظر میاد اوجش یک-یک و نیم باشه…اما توی این فصل،راحت بالای ۳ متره…
نا خوداگاه خنده ام گرفت…
_مثل آدم هاست…بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره…برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی…چشم دل می خواد…
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم…سرم رو که آوردم بالا…حالت نگاهش عوض شده بود…
_آدم های زلال رو فکر می کنی عادی ان…و یاده از کنارشون رد میشی…اما آب گل آلود،نمی فهمی پات رو کجا می زاری…خر چقدر هم که حرفه ای باشی…ممکنه اون جایی که داری پات رو بزاری،زیر پات خالی بشه…با یهو زیر پات خالی بشه…
خندید…
_مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود،با م٥ز رفت توی آب…
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن،اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود…
حرف رو عوض کردم جدا شدم…رفتم سمت انشعاب رود،وضو گرفتم…
دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن…ده دقیقه بعد،گروه به ما رسید…هنوز از راه ترسیده،دختر و پسر پریدن توی اب…
چشم هام گر گرفت…
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف میزدم،توی ذهنم شهدا بودن…انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید…و حالا توی اون آب عمیق…
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
☘:🕰→20;00
🕌 #یاضامن_آهو
اگہ رهام ڪنن غَمے ندارم
همہ رَدم ڪنن #امام_رضا
رو دارم .....{°❤️°}
👤 #قرارعاشقے
#مجنون_الرضا💕
دلم آسمون میخاد🔎📷
『 ڪانالدلمآسمونمیخاد 』🌿
🦋| ٺو آمـدی ، ٺا « جآء الحـق و زهـق البـاطل » دوباره ترجـمه شـود .
.
.
『 ڪانالدلمآسمونمیخاد 』📿
هدایت شده از تبلیغاتکانالدلمآسمونمیخاد
عکسنوشتهمخصوصکانال؛←5تومان
بنر=باعکسطراحیشده ؛ 7تومان
بنر= بدونعکس؛← 4تومان
ریپ←3تومان
یکبنرباطراحیهعکسکانالوریپ=فقط
10تومن👌😌
استیکرمخصوصکانال←هزارتومان
عکسپروفایلکانال←بههمراهلوگوکانال←5تومان
هر5ممبر,بازدیدخورده؛←2تومن
فیکهممیزنیم
@hajkomil73
☝️
📿💔
جنسِتنهایـےِ #تو،
از نخِ بـےمهـرے
ماست..!😞
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج💚
- - - - - - - - - - -🌿
#شبتون_مهدوے🌙
#نمازشبتونفراموشنشه
#محاسبهاعمال
باوضوبخوابید✨
『' - من به فداے نام تو .... ♡
میلادت مبارڬ نور دیدگان رسول الله🌿🌻』
ڪانالدلمآسمونمیخاد
نحوهنصیحتبهروش
شهیدلنگریزاده❤️
عکسبازشود☝️
#پروفایل
#اللهمالحقناباالشهدا
#اللهمالرزقناخصائصالشهدا
دلم آسمون میخاد🔎📷
#تسلیتایران⚫️ -وچهخوباهاییکهرفتند.... #علی_انصاریان 🖤 ڪانالدلمآسمونمیخاد
برای شادی روحشون پنج صلوات سهم شماعزیزان(:
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_نهم چشم های خیس و داغم بسته
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد
به حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم…
چند متر پایین تر،زمین با شیب تندی،همراه با رود پایین می رفت…منم باهاش رفتم…اونقدر که دور شده بودم که صدا آب،ثدای اون ها رو توی خودش محک کرد…
کوله رو گذاشتم زمین…دیگه پاهام خس نداشت…همون جا کنار اب نشستم…به حدی اون روز سوخته بودم،که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم…صوزتم از اشک خیس شده بود…
به ساعتم که نگاه کردم…قطعا اذان رو داده بودن…با اون حال خراب زیر سایه درخت…ایستادم به نماز…آیات سوره عصر،از مقابل چشم هام عبور می کرد…
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تمام شد…از جا که بلند شدم…سینا،سرپرست گروه دوم،پشت سرم ایستاده بود…هاج و واج،مثل برق گرفته ها…
بد جور کپ کرده بود…به زحمت خودم رو کنترل می کردم…صدام بریده بریده در می اومد…
_کاری داشتی آقا سینا؟…
با شنیدن جمله من،کمی به خودش اومد…زبونش بند اومده بود…و هنوز مغزش توی هنگ بود…
حس می کردم گلوش بد جور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد…با دست به پشت سرش اشاره کرد…
_بالا چایی گذاشتیم…می خواستم بگم…بیاید…خوشحال میشیم…
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش،میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید…به زحمت لبخند زدم،عضلات صورتم حرکت نمی کرد…
_قربانت داداش…شرمنده به زحمت افتادی اومدی…نوش جان تون…من نمی خورم…
برگشت…اما چه برگشتنی،ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین…
_سردرد شدم از دست شون…آدم میاد کوه،آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره…جیغ زدن ها و…
پریدم وسط حرفش…ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه…و بهانه ای برای اومدن بتراشه…
_بفرما بشین…اینجا هم منظره خوبی داره…
نشست کنارم…معلوم بود واسه چی اومده…
_جوانن دیگه…وانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره…
یهو حواسش جمع شد…
_هر چند شما هم هم سن و سال شونی…نمیگم این کار شون درسته…ولی خب…
سرم رو انداختم پایین…بقیه حرفش رو خورد…و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد…
_زمان پیامبر...برای حضرت خبر میارن که فلان محل،یه نفر مجلس عیش راه انداخته و...
پیامبر از بین جمع حضرت علی رو میفرسته…علی جان برو ببین چه خبره؟…
حضرت میره و بر میگرده...و خطاب به پیامبر عرض میکنه...یا رسول الله من هیچی ندیدم...
شخصی که خبر اورده بوده عصبانی میشه و میگه...من خودم دیدم و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد...چطور علی میگه چیزی ندیدم؟...
پیامبر می فرمایند...چون زمانی که به اون کوچه رسید چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد...من بهش گفته بودم برو ببین و اون چیزی ندید...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد...به زحمت بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد...
_به اونهایی که شما رو فرستادن بگید...مهران گفت...منم چیزی ندیدم...
و بغض راه گلوم رو سد کرد...حس وحشتناکی داشتم...نمی دونستم باید چی کار کنم...توی اون لحظات،تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس...
بهش نگاه نمی کردم...ولی می تونستم حالتش رو حس کنم...گیج و سردرگم بود...با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود...اما حالا...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود...حتی روحم درد می کرد...درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود...
به خدا التماس می کردم هر چی زودتر بره...اما همین طور نشست بود...نمی دونم به چی فکر می کرد...چی توی ذهنش می گذشت...ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم...ناخوداگاه اشک از چشمم فروریخت...
سریع خودم رو کترل کردم...اما دیر شده بود...حالم دست خودم نبود...نگاه متحیرش روی من خشک شد...
_ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم...جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط...اونها هم جوان بودن...اونها هم شاد بودن...شوخ بودن...می خندیدن...وصیت همه شون همین بود...خون من و...
باحالتی بهم نگاه می کرد...که نمی فهمیدمش...شاید هیچ کدوم مون همدیگه رو...
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین افتاده بودم...می خواستم برم و از اونجا دور بشم...یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم...یه حسی می گفت...
_با این اشک ریختن...بد جور خودت روتحقیر کردی...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃