دلم آسمون میخاد🔎📷
#تسلیتایران⚫️ -وچهخوباهاییکهرفتند.... #علی_انصاریان 🖤 ڪانالدلمآسمونمیخاد
برای شادی روحشون پنج صلوات سهم شماعزیزان(:
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_نهم چشم های خیس و داغم بسته
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد
به حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم…
چند متر پایین تر،زمین با شیب تندی،همراه با رود پایین می رفت…منم باهاش رفتم…اونقدر که دور شده بودم که صدا آب،ثدای اون ها رو توی خودش محک کرد…
کوله رو گذاشتم زمین…دیگه پاهام خس نداشت…همون جا کنار اب نشستم…به حدی اون روز سوخته بودم،که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم…صوزتم از اشک خیس شده بود…
به ساعتم که نگاه کردم…قطعا اذان رو داده بودن…با اون حال خراب زیر سایه درخت…ایستادم به نماز…آیات سوره عصر،از مقابل چشم هام عبور می کرد…
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تمام شد…از جا که بلند شدم…سینا،سرپرست گروه دوم،پشت سرم ایستاده بود…هاج و واج،مثل برق گرفته ها…
بد جور کپ کرده بود…به زحمت خودم رو کنترل می کردم…صدام بریده بریده در می اومد…
_کاری داشتی آقا سینا؟…
با شنیدن جمله من،کمی به خودش اومد…زبونش بند اومده بود…و هنوز مغزش توی هنگ بود…
حس می کردم گلوش بد جور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد…با دست به پشت سرش اشاره کرد…
_بالا چایی گذاشتیم…می خواستم بگم…بیاید…خوشحال میشیم…
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش،میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید…به زحمت لبخند زدم،عضلات صورتم حرکت نمی کرد…
_قربانت داداش…شرمنده به زحمت افتادی اومدی…نوش جان تون…من نمی خورم…
برگشت…اما چه برگشتنی،ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین…
_سردرد شدم از دست شون…آدم میاد کوه،آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره…جیغ زدن ها و…
پریدم وسط حرفش…ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه…و بهانه ای برای اومدن بتراشه…
_بفرما بشین…اینجا هم منظره خوبی داره…
نشست کنارم…معلوم بود واسه چی اومده…
_جوانن دیگه…وانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره…
یهو حواسش جمع شد…
_هر چند شما هم هم سن و سال شونی…نمیگم این کار شون درسته…ولی خب…
سرم رو انداختم پایین…بقیه حرفش رو خورد…و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد…
_زمان پیامبر...برای حضرت خبر میارن که فلان محل،یه نفر مجلس عیش راه انداخته و...
پیامبر از بین جمع حضرت علی رو میفرسته…علی جان برو ببین چه خبره؟…
حضرت میره و بر میگرده...و خطاب به پیامبر عرض میکنه...یا رسول الله من هیچی ندیدم...
شخصی که خبر اورده بوده عصبانی میشه و میگه...من خودم دیدم و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد...چطور علی میگه چیزی ندیدم؟...
پیامبر می فرمایند...چون زمانی که به اون کوچه رسید چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد...من بهش گفته بودم برو ببین و اون چیزی ندید...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد...به زحمت بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد...
_به اونهایی که شما رو فرستادن بگید...مهران گفت...منم چیزی ندیدم...
و بغض راه گلوم رو سد کرد...حس وحشتناکی داشتم...نمی دونستم باید چی کار کنم...توی اون لحظات،تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس...
بهش نگاه نمی کردم...ولی می تونستم حالتش رو حس کنم...گیج و سردرگم بود...با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود...اما حالا...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود...حتی روحم درد می کرد...درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود...
به خدا التماس می کردم هر چی زودتر بره...اما همین طور نشست بود...نمی دونم به چی فکر می کرد...چی توی ذهنش می گذشت...ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم...ناخوداگاه اشک از چشمم فروریخت...
سریع خودم رو کترل کردم...اما دیر شده بود...حالم دست خودم نبود...نگاه متحیرش روی من خشک شد...
_ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم...جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط...اونها هم جوان بودن...اونها هم شاد بودن...شوخ بودن...می خندیدن...وصیت همه شون همین بود...خون من و...
باحالتی بهم نگاه می کرد...که نمی فهمیدمش...شاید هیچ کدوم مون همدیگه رو...
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین افتاده بودم...می خواستم برم و از اونجا دور بشم...یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم...یه حسی می گفت...
_با این اشک ریختن...بد جور خودت روتحقیر کردی...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد به حالم خراب شده بود که به کل
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_یکم
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم…روی جنس این تفکر فکر کنم…خدائیه یا خطوات شیطان…که نزاره حرفم رک بزنم…
هنوز قدم از قدم برنداشته…صدای سعید از بالای بلندی،بلند شد…
_مهرااااان…کوله رو بیار بالا…همه چیزم اون توئه…
راه افتادم…دکتر با فاصله چند قدمی پشت سرم…
اتیش رو شن کرده بودن و دورش نشسته بودن…به خنده و شوخی…سرم رو انداختم پایین…با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم…
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت…
_تو چیزی از توش نمی خوای؟…
اشتها نداشتم…
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... على الخصوص به فرهاد...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده...
_خوب واسه خودت حال کردی ها…رفتی پایین…توی سکوت…
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود …ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم
لبخند تلخی صورتم رو پر کرد…
_ااا…زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت…
سریع کوله رو از سعید گرفتم…و یه ساندویچ از توش در آوردم…و گرفتم سمتش
_بسم الله…
جا خورد…
_نه قربانت…خودت بخور…
این دفعه گرم تر جلو رفتم…
_داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی،عمرا چیزی توی کوله
ات سالم مونده باشه…به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه…نمک گیر نمیشی…
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین…
کنار آب…با فاصله از گل و لای اطرافش …زیر سایه دراز کشیدم…هر چند آفتاب هم ملایم بود…
خوابم نمی برد…به شدت خسته بودم…بی خوابی دیشب و تمام روز…جمعه فوق
سختی بود…جمعه ای که بالاخره داشت تموم میشد…
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد…از خدا خواسته راه
افتادم…دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه…و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم…چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟…آزمون و
امتحان؟…یا…
كل مسیر تقریبا به سکوت گذشت…همون گروه پیشتاز رفت…زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن…
سعید نشست کنار رفقای تازه اش…دکتر اومد کنار من…
همه اکیپ شده بودن و من،تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت…و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم و با انگشت هام خیلی آروم یونسیه می گفتم…که حس کردم
دکتر از کنارم بلند شد…و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد…
_بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم…یه راهی برید…قدمی بزنید…اگر می خواید
برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم…هوا، هوای نماز مغرب بود…
ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد…همه بی هوا و قاطی…بلند شدن و توی اون فاصله کم،پشت سر هم راه افتادن پایین…
خانم ها که پیاده شد…منم از جا بلند شدم…دلم می خواست هرچه سریع تر از
اونجا دور بشم…نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم…و همین داشت دیوونه ام میکرد…و اینکه تمام مدت توی مغزم میگذشت…
_این بار بد رقم از شیطان خوردی،بد جور…این بار خدا نبود…الهام نبود…و تو نفهمدی…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
_امشبتولدخانمفاطمهالزهرا
_تولدامامخمینی"ره"
_تولدداییقهرمانماکهدیگرنیست
_تولدخیلیازعزیزایدیگه
.
-نمیدونیمبگیمتبریکیاتسلیت🥀
.
دراینتولدهادوبارهشاهدداغیدگرشدیم
علیانصاریان....🖤
وچقدرایننبودنهاسختوکمرشکناست
وعزیزانیکهدیگرکنارماننیستند💔😞
...⚫️
#خدایاخودتصبربده🍂
دلم آسمون میخاد🔎📷
_امشبتولدخانمفاطمهالزهرا _تولدامامخمینی"ره" _تولدداییقهرمانماکهدیگرنیست _تولدخیلیازعزیزای
همینامروزخبرششنفرکهازبینمونرفتن
روبهمدادن،واقعاحالمخرابشد
قسمتونمیدم،تورابهخدارعایتکنید
دیگهبسه🖤💔
ایناهمهعزیزبودن...
فقطمیتونمبگم #رعایتکنید
دلم آسمون میخاد🔎📷
- خورشید پر فروغ انقلاب تولدت مبارڬ ♡🌿 ... ڪانالدلمآسمونمیخاد
•
°
.
-👤 نزد من ، ساواکی از آخوندِ فاسد محترم تر است...
•{امامخمینی[ره]،صحیفهامام📖}•
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
❲ یٰارَب . . ؛
تُو مَرا مُژدھۍِ وصلـے بِرسان ! ❳
دلمآسمونمیخآد🌱
⚫️ - رفتی و یاد دادی رسالـت ؛ احـترام و قدرشنـاسی به مـادر چگونه اسـت . .
ڪانالدلمآسمونمیخاد
#حدیث🌻
امام علے علیهالسلام:
-هرڪس مالڪ زبان خودنباشد ؛
پشیمان می گردد(:
〖غررالحکم،ص۶۳۹〗
دلمآسمونمیخآد🌱
داعشبیسیمرضاراروشن🕹
میگذاردرضافرماندهاطلاعات
عملیاتفاطمیونبودچندبار
ازاومیپرسندکهبرایچهاینجا
آمدی؟رضامیگوید:بهخاطر🍃
حضرتزینبآنهاهممیگویند
اگربهمقدساتیکهبهآنها😕
معتقدیپشتکنیماتوراآزاد
میکنیم.😱
امارضامیگویدمنبهخاطر
حضرتزینبآمدهامسرمرا
همبدهممحالاستبه
اعتقاداتمپشتکنم.❤️😍
بعدداعشیهادرحالیکهرضا
مدامیاعلییازینبمیگفته
اوراذبحمیکنند.😭
#استوری #دهه_فجر
#شهید_رضا_اسماعیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روحیلکالفدا
#سیدناالاخامنهای
شیوه مبارزاتی حضرت آقا رو از زبان خودشون بشنوید☺
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_یکم حالم به حدی خراب بود که ح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_سوم
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین …چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم…تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم…و از پشت، زد روی شونه ام…
_آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم…جدی و بی تعارف…در ضمن،ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی…بازم با گروه ما بیا…من تقریبا همیشه میام و…
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم…و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود…
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم
که سینا اضافه شد…
_با اجازه تون من دیگه میرم…خیلی خسته ام…
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت…
…حقم داری…برای برنامه اول، این یکم سنگین بود…هر چند خوب از همه جلو زدی…به گرد پات هم نمی رسیدیم...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم…یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود…یهو به جمع مون اضافه شد…
_بیخود…کجا؟ تازه سر شبه…بریم همه پیتزا مهمون من...
_آره دیگه بچه پولداری و…
_راستی…ماشینت کو؟…صبح بی ماشین اومدی؟…
_شاسی بلند واسه مخ زدنه…اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم…
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن…منم وسط جمع…با شوخی
هایی که از جنس من نبود…
به زحمت و با هزار ترفند…خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم…فکر نمی کردم بیاد…اما تا گفتم
_سعید آقا میای؟…
چند دقیقه بعد،سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم…
سعید سرشار از انرژی…و من مرده متحرک…
جمعه بعد رو رفتم سر کار…سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت… یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ولی توجهی نکرد…اون رفت کوه… من،نه...
ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه…از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد…و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق…گیج و منگ خواب…چشم هام رو باز کردم…نور بدجور زد توی چشمم…
صدام خسته و خواب آلود بود و از توی گلوم در نمی اومد…
_به داداش…رسیدن بخیر…
رفت سر کمد، لباس عوض کردن…
_امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت…دیگه آخر اعصابم خورد شد…می خواستم بگم دیوونه ام کردید…اصلا مرده...به من چه که نیومده…
غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم…
_مخصوصا این پسره کیه؟…سپهر…تا فهمید من داداش توئم…اومد پیله شد که
مهران کو؟…چرا نیومده؟…
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش…
ته دلم گفتم…
_من دیگه بیا نیستم…اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه…
و چشم هام رو بستم…
نیم ساعت بعد،سعید هم خوابید…اما خواب از سر من پریده بود…هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم...نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم،نه پیش خودم گیر بودم…معلق بین اون درگیرهای فکری…و همه اش دوباره زنده شد…
فردا…حدود ظهر…دکتر زنگ زد…احوال پرسی و گله که چرا نیومدی…هر چی می
گفتم فایده نداشت…
مکث عمیقی کردم…
_دکتر…من نباشم بقیه هم راحت ترن…
سکوت کرد…خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه…
_نه اتفاقا…یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه…اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه…
و زد زیر خنده…
من، مات پای تلفن…نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره…
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده،اما بعد از جنگ اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت…
_دیروز به بچه ها گفتم…فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن…نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای…مهرت به دل همه افتاده…
تلفن رو که قطع کرد…بیشتر از قبل،بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم…بیخیال
کارم شدم و یه راست رفتم حرم…
نشستم توی صحن…گیج و مبهوت…
_آقا جون،چه کار کنم؟…من اهل چنین محافلی نیستم...تمام راه رو دختر و پسر
قاطی هم زدن رقصيدن…اونم که از…
گریه ام گرفت…
_به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو…
دلم گرفته بود…فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف…نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه…و معلق موندن بین زمین و آسمون…
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه…اما من از روی جهل،چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه…
سر در گریبان فرو برده…با خدا و امام رضا درد می کردم…سرم رو که آوردم بالا …روحانی سیدی با ریش و موی سفید...با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود…دعا می خوند…آرامش عجیبی توی صورتش بود…نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد…بلند شدم رفتم سمتش…
_حاج آقا…برام استخاره می گیری؟…
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_سوم با سرعت از پله های اتوبو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_چهارم
_چرا که نه پسرم…برو برام قرآن بیار…
قرآن رو بوسید…با اون دست های لرزان…آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش…آیات سوره لقمان بود…
_بسم الله الرحمن الرحيم…الم…این آیات کتاب حکیم است…مایه هدایت و رحمت
نیکوکاران…همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند…آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند…
از حرم که خارج شدم…قلبم آرام آرام بود …می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...می ترسیدم سقوط کنم…از آخرتم می ترسیدم…
اما بیش از اون،برای از دست دادن خدا می ترسیدم…و این آیات،پاسخ آرامش
بخش تمام اون ترس ها بود…
_حسبنا الله…نعم الوكيل…نعم المولی و نعم النصیر…و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم…
بالای کوه…از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم…دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم…که یهو کامران با هیجان اومد سمتم…
_آقا مهران…پاشو بیا…یار کم داریم…
نگاهی به اطراف انداختم…
_این همه آدم…من اهل پاسور نیستم…به یکی دیگه بگو داداش…
_نه پاسور نیست،مافیاست…خدا می خوایم…بچه ها میگن…تو خدا باش…
دونه تسبيح توی دستم موند…از حالت نگاهم،عمق تعجبم فریاد می زد…
_من بلد نیستم…یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه…
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت…
_فقط که حرف من نیست…تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی…
هر بار که این جمله رو می گفت…تمام بدنم می لرزید…شاید فقط به نقش،توی
بازی بود…اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود…
عشق بود…هدف بود…انگیزه بود…
بنده خدا بودن…برای خدا بودن…
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
_سینا،بچه ها…این نمیاد…
ریختن سرم…و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم…
کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح میداد…
برای چند لحظه به چهره های جمع نگاه کردم…و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود،حالا کنارم نشسته بود…و توی این چند برنامه آخر هم…به جای همراهی با سعید…بارها با من، همراه و هم پا شده بود…
_هستی یا نه؟…بری خیلی نامردیه…
دوباره نگاهم چرخید روی کامران… تسبیحم رو دور مچم بستم…
_بسم الله…
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم…بازی ای که گاهی
من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت…
به آسمون که نگاه کردم…حال و هوای پیش از اذان مغرب بود…وقت نماز بود و
تجدید وضو…
و بچه ها هنوز وسط بازی…
به ساعتم نگاه کردم…و بلند شدم…
_کجا؟…تازه وسط بازیه…
_خسته شدی؟…
همه زل زده بودن به من…
_تا شما به استراحت کوتاه کنید…این خدای دو زاری،نمازش رو می خونه و برمیگرده…
چهره هاشون وا رفت…اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم
فرهاد اومد سمت مون
_من، خدا بشم؟…
جمله از دهنش در نیومده…سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد…
_برو تو هم با اون خدا شدنت…هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی… دوست دخترش مافیا بود…نامرد طرفش رو می گرفت…
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن…
منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن…
بقیه هنوز بیدار بودن…که من از جمع جدا شدم…کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم…
_به این زودی میری بخوابی؟…کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه…از خودش در میاره ولی آخرشه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دوستانسفارشکردنکهمریضیبدحال
دارندالتماسدعاگفتن🤲☘
_بهنیتشفایهمهیبیمارانوبیمارمذکور،
ختمسبحاناللهگرفتن← 70/000
هرکسیهرچقدرمیتونهسهیمباشه
اطلاعبدین
👤| @hajkomil73