-شنبھهارادوستدارمـ ؛
-چُـون . . :
-آغازِدوستداشتنتُوست˘˘!
ڪانالدلمآسمونمیخآد🌱
2655063489.mp3
1.34M
مرگ ناگهانے فرامیرسد!🌿
«حجت الاسلام عالے📻»
#صوت
دلمآسمونمیخآد🌱
- حدِ پروازم نگـاهِ توسـت ، بالـم را بگـیر ای شهـید 🌱 . . .
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_ششم انتخاب واحد ترم جدید…و س
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_هفتم
صدای جیغش بلند شده بود…که من رو بزار زمین…
اما فایده نداشت…از در اتاق که رفتم بیرون…مامان با تعجب به ما زل زد… منم بلند و با خنده گفتم…
_امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد…از مادرهای
گرامی تقاضا می شود،درب منزل به حیاط را باز نمایند…اونم سریع تا بچه از
دستم نیوفتاده...
یه چند لحظه نگاه کرد و در رو باز کرد…
سوز برف که به الهام خورد…تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم…
سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد
_من رو نزاری زمین…نندازی تو برف ها…
حالتش عوض شده بود…یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن…
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن…منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها…جیغ می زد و بالا و پایین می پرید…
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم…و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش…
خورد توی سرش…با عصبانیت داد زد…
_مهران…
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه…گوله بعدی رفت سمتش…
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید،جاخالی داد…
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد…
_دیوونه ها…نمی گید مردم سر صبحی خوابن…
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید… هر چند، حیف،خورد توی پنجره…
_مردم…پاشو بیا بیرون برف بازی… مغزت پوسید پای کتاب…
الهام تا دید هواسم به سعید پرته… دوید سمت در…منم بین زمین و آسمون گرفتمش…و دوباره انداختمش لای برف ها…پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط…بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم
تیرم درست خورده بود وسط هدف… الهام وارد بازی و برنامه من شده بود
شد…
جنگ در دو جبهه شروع شد…تو اون حیاط کوچیک…گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد…برعکس ما دوکه بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین
می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود…
تا از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد …من و الهام، یه طرف...سعید طرف… دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید…و در آوردن چکمه هاش…
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود
اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود… حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم…
وطی یک حمله همه جانبه…موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم
چندین گوله برف … به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد…
وقتی رفتیم تو…دست و پای همه مون سرخ سرخ بود …و مثل موش آب کشیده،
خیس شده بودیم…
مامان سریع حوله آورد… پاهامون
روخشک کردیم…
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم…مخصوص کوه…و برای
جمعه، ماشین پسر خاله ام رو قرض گرفتم…چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون…
من، الهام، سعید…مادر باهامون نیومد
اطراف مشهد…توی فضای باز…آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم…برف مشهد آب شده بود…اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود…و این تقریبا برنامه هر چه سعید می تونست بیاد چه به خاطر درس و کنکور توی خونه میموند
اوایل زیاد راه نمی رفتیم … مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود… الهام تازه کار بود…
و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی…مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش…خیلی زود انرژیش رو از بین می برد…
اما به مرور… حس تازگی و هوای محشر برفی…حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد…
هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم…
_نگران نباش…خودم حواسم بهت هست…
کوه بردن های الهام …و راه و چاه بلد شدن خودم…از حکمت های دیگه اون استخاره بود…حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید … اوج این روح و زندگی…رو زمانی توی صورت الهام دیدم…که بین زمین و آسمان،معلق…داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم…
با یه لیوان چای اومد سمتم…
_خسته نباشی…بیا پایین…برات چایی آوردم…
نه عین روزهای اول…و قبل از جدا شدن از ما…اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود…
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد…خوب نشده بود
اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود…
هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت
که توکل بر خدا…اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم…
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود…
_اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم…با خودت چی کار کردی پسر؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_هفتم صدای جیغش بلند شده بود…ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_هشتم
و من فقط خندیدم…روزگار، استاد سخت گیری بود… هر چند، قلبم با رفاقت وحمایت خدا ارامش داشت…
از دانشگاه گشتم که تلفنم زنگ زد… صدای کامل مردی بود، ناآشنا… خودش
رو معرفی کرده…
_شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن… گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید…
و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه… ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می
خوایم نیرو گزینش کنیم… می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم…
از حالت حرف زدنش حسابی جاخوردم …محکم…و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقيق…
_آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن …ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره …
شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل…به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده…یه سر برم اونجا…
تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم…مونده بودم چی بهشون گفته
که چنین تصویری از من…برای اونها درست کرده…
_هیچی چیز خاصی نگفتم…فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم…فقط همون ماجرا رو براشون گفتم و…
جا خوردم…تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد…
_ای بابا…همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی…بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون
اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم… ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری…دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد…
فقط همین ماجرا و نظرم رو به به علیمرادی گفتم…
من دو دل شدم…موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود…چیز چندان خاصی نبود…و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این كلمات بود...
_این چیزها چیه گفتی پسر؟…نگفتی میرم…خودم و خودت ضایع میشیم؟پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبليته؟…
تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به
دریا…هر چه باداباد…حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت…و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم…هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه تونست تجربه فوق العاده ای باشه…
خبری از ابالفضل نبود…وارد ساختمان که شدم…چند نفر زودتر از موعد توی سالن،
به انتظار نشسته بودن…رفتم سمت منشی و سلام کردم…پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم
_زود اومدید…مصاحبه از ۹ شروع میشه…اسم تون…و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
- خدا ڪند ، ڪسۍ حالتش چو ما نشود . . . 📿 ڪانالدلمآسمونمیخاد
شبـتونخـدایی🌱🌙
🍄- نمـاز شبتون فراموش نشـه
🍂- محاسبـهیاعمـال
🍃-باوضـوبخوابـید
ڪانالدلمآسمونمیخاد
هزار #صبح برآید
همان
نخستینی...
«سَلاَمُ اللَّهِ وَ سَلاَمُ مَلاَئِكَتِهِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْمُسَلَّمِينَ لَكَ بِقُلُوبِهِمْ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين...»
ڪانالدلمآسمونمیخآد🌱
☘-| به اعتمـاد من امروزه ذڪر مستحبی بعد از نماز ، ڪار فرهنـگی و جـهادی در فضای مـجازی است.👌
ڪانالدلمآسمونمیخاد
«امیرالمومنین🌻'»
سخت ترینِ گناهان ؛
گناهی است که گناهکارآن راسبک بشمارد!
#امانازغفلت🖐🏻
«حکمت477💛»
«#نهجالبلاغه📜»
ڪانالدلمآسمونمیخآد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_هشتم و من فقط خندیدم…روزگار،
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_نهم
من در برابر اونها بچه محسوب میشدم…و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم…
…برای اولین بار توی عمرم…حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ
ترش کرده...
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد...و یه دورنمای کلی از
برنامه شون…و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت…
به شدت معذب شده بودم…نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر
پدرم و اطرافیانه که
_ادای بزرگ ترها رو در نیار…باز آدم شده واسه ما و…
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم… خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم…یا
اینکه…این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت…و این حالت زمانی شدت گرفت که…یکی شون چرخید سمت من
_آقای فضلی…عذر می خوام میپرسم …قصد اهانت ندارم…شما چند سالتونه؟
نفسم بند اومد…همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم...و تمام معذب بودنم شدت گرفت...
_۲۱ سال…
نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی…و من نگاهم رو از روی هردوشون چرخوندم…می ترسیدم نگاه
و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم
اولین نفر وارد اتاق شد…محکم تر از اون
من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم…
حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم…کمتر خورد می شدم و روم
فشار می اومد…
یکی پس از دیگری وارد می شدن هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ دقیقه…و من، تمام مدت ساکت بودم…دقیق گوش می دادم و نگاه
کردم…بدون اینکه از روشون چشم بردارم...می دونستم برای چی ازم خواستن برم هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم…در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم…
این روند تا اذان ظهر ادامه داشت…از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم…وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف…و خصوصیات شون…حرف می زدن…
نفر سوم بودن که من وارد شدم…آقای علیمرادی برگشت سمت من…
_نظر شما چیه آقای فضلی؟…تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید…
_فکر کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما…حرف من مثل کوبیدن روی
طبل خالی باشه…جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره…
کسی که کنار علیمرادی نشسته بود،خندید…
_اشکال نداره…حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی…اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی…و میتونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی…
حرفش خیلی عاقلانه بود…هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه…
برگه ها رو برداشتم و شروع کردم…تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم…از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید زیر چشمی بهشون نگاه میکردم تا هر وقت حس کردم…دیگه واقعا جا داره هیچی
نگم…همون جا ساکت بشم…ما اونها خیلی دقیق گوش می کردن…تا اینکه به نفر چهارم رسید...
تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم…ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود…تا این جمله از دهنم خارج شد… آقای افخم،همون کسی که سنم رو پرسیده بود…با حالت جدی ای بهم نگاه کرد…
_شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید…به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم…ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو می دید؟…
نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود…نگاهی که حتی یک لحظه هم اون رو از
روی من برنمی داشت…
آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید…طوری که دید من و آقای افخم روی هم
و کمتر شد...
چقدر سخت می گیری به این جوون… تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده…
افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی…
_تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست...که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن…قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم…اما می خوام بدونم چی تو چنته داره…
پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم. تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه…
_نفر چهارم شدید حالت عصبی داره…سعی می کنه خودش رو کنترل کنه…و این حالت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه…علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه،اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده…
شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید…افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن…افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن…بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره…و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_نهم من در برابر اونها بچه مح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_دهم
لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم…
آقای افخم چند لحظه صبر کرد…حالت نگاهش عوض شد...
_از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟…طبیعتا برای مصاحبه اومده و
یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره…فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می
کنه؟…و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟…
نمی دونستم، سوالش حقيقيه؟…قصد سنجیدن من رو داره یا…فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟…حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد میکرد… از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می
کنه…
توی اون لحظات کوتاه…مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد…و به جواب های مختلف…متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد… که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست…
_حق با این جوونه…من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم...باهاش برخورد داشتم…
ایشون نه تنها عصبيه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک هیچ
ابایی نداره…ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است…
چرخید سمت من…
چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟…
نمی دونستم چی بگم…شاید مطالعه زیاد داشتم…اما علم من، از خودم نبود…به
چهره آدم ها که نگاه می کردم...انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند…
چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد…
حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...دو روز دیگه هم به همین منوال بود…
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه…على الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود… هر چند على رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش تحت تاثیر قرار داد…شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها…
از جمع خداحافظی کردم، برگردم…که آقای افخم، من رو کشید کنار…
_امیدوارم از من ناراحت نشده باشی…قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست…و با سنی که داری…نمیدونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا…
بقیه حرفش رو خورد…
_به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم…باید می فهمیدم چند مرده
حلاجی…
خندیدم…
_حالا قبول شدم یا رد؟…
با خنده زد روی شونه ام…
_فردا ببینمت ان شاء الله…
از افخم دور شدم…در حالی که خدا رو شکر می کردم…خدا رو شکر می کردم که
توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم…آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد…دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت…محکم ایستاد…
روز آخر…اون دو نفر دیگه رفتن…من مونده بودم و آقای علیمرادی…توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد… پیشنهادش خیلی عالی بود…
_هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات ليسانس رو حساب می کنیم…حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه…
یه نگاه به چهره افخم کردم…آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم…نگاهم بر
گشت روی علیمرادی…با احترام وا
و لبخند گفتم
همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟…
به افخم نگاهی کرد و خندید…
_اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت…
از اونجا که خارج می شدیم…آقای افخم اومد سمتم…
_برسونمت مهران…
_نه متشکرم…مزاحم شما نمیشم…هوا که خوبه…پا هم تا جوانه باید ازش استفاده
کرد...
خندید…
_سوار شو کارت دارم…
حدسم درست بود…اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت…
حتما باید ازش خبر دار بشی…
سوار شدم…چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط…
_نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ …قبول می کنی؟...
_هنوز نظری ندارم…باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم...نظر شما چیه؟… باید
قبول کنم؟…یا نه؟…
حس کردم دقیق زدم وسط خال…می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا میکنه…
_در عین اینکه پیشنهاد خوبیه،فکر میکنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه…
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد…
_من بیست ساله مرتضی رو میشناسم…فوق العاده قبولش دارم…نه همین طوری
کنه نه همین طوری تصمیم می گیره… نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه
…و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره…اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای…
سکوت کرد…
_به نظر حرف تون اما داره…
چند لحظه نگاه کرد…
_ولی تو به درد اونجا نمی خوری…نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی…اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه…ولی استعدادت مهار میشه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️ 🍃
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃