eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.7هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس‌دعا :)💔
نصف‌شب‌دوستاشوبیدارکردگفت‌بیدار شیدمن‌میخوام‌شهیدشم.😇 دوستاش‌گفتن‌‌حالانصف‌شبی‌چه‌وقت این‌کاراست؟!کوشهادت؟🍃گفت"من‌خواب‌دیدم‌امام‌حسین‌به‌🌙 خوابم‌آمدوگفت‌رضاتوشهید‌میشوی‌ اگرسرت‌رابریدندنترس‌دردندارد."😭
به‌مامیگفت:که‌بایدطور‌زندگی کنیم‌که‌زمینه‌سازظهورآقاامام زمان‌باشیم.❤️ زن‌وزندگیمون‌ومهمونیامون. حتی‌لباس‌پوشیدنمون.👕👞 اصلاوردزبانش‌بودکه ‌زمینه‌سازظهورباشیم.🌈 درهمین‌راستاعروسی‌خودشو همزمان‌باسفرحجش‌برگزارکرد. جشن‌باولیمه‌حج‌یکی‌شد.🍔 حاج‌سعیدهمیشه‌دوست‌داشت جزءزمینه‌سازان‌ظهورباشه.🎨
1080196020.mp3
12.96M
<🎼> حاج‌حسین‌یڪتا📻 فقط برای چنددیقه ازمجازی دل بڪنیم وگوشش بدیم🙂🖐🏻 دلم‌آسمون‌میخآد🌱
·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠· • |ـسلـام ࢪفقا😇🖐🏼 |ـامیدواࢪمـ‌حاݪ‌ـدلتون خوب با‌شھ🌿💕 • |ـمےخواسٺم‌ شماࢪو بہ ڪانالمون دࢪ |ـاپلیڪیشن ࢪوبیڪا دعوتٺوڹ‌ ڪنم⇝📜🌿↯ • |🍯| «؏»ـین.ir...:)♥️🕊 • ◈| https://rubika.ir/rah_hossein • ◈| https://rubika.ir/rah_hossein • ◈| https://rubika.ir/rah_hossein • |💌|دعوٺ‌شده‌ام‌البنینےۜ ھستےمومن🏴|
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_یکم دل سوخته جواب قبولی ها
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 مار توی حال دراز کشیده بودن که یهو سعید با صدای وحشت صدام کرد… _مهران پاشو…پاشو مارم نیست… گیج خسته چشم هام رو باز کردم… _بارت نیست؟…بار چیت نیست؟… _کری؟…میگم مــار…مارم گم شده؟… مثل فنر از جام پریدم… _یه بار دیگه بگو…چیت گم شده؟… _به کر بودنت،خنگی هم اضافه شد…هفته پیش خریده بودمش… سریع از جا بلند شدم… _تو مار خریدی؟…مار واقعی؟… _آره بابا…مار واقعی… _آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟…نگفتی نیشت میزنه؟… _بابا طرف گفت زهری نیست…مارش آبیه… شروع کردیم به گشتن…کل خونه رو زیر و رو کردیم،تا پیدا شد…سعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب… _سعید مطمئنی این زهر نداره؟… علی ر٥م اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره اما یه حسی بهم میگفت…اصلا این طور نیست…مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود،آروم رفتم سمتش و گرفتمش… _کوچیک هم نیست…این رو کجا نگه داشته بودی؟… _تو جعبه کفش… مار آرومی بود ولی به اون حس بیشتر از چیزی که میدیرم اعتماد داشتم…به سعید گفتم که سینک ظرف شویی رو پر آب کنه و انداختمش توی آب،به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت… _سعید شک نکن مار آبی نیست…اون بهت دروغ گفته که آبیه…بعید میدونم بی زهر بودنش هم راست باشه… چند لحظه به مار خیره شدم… _خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن و بیارش… سعید برای اولین بار هر حرفی میزدم سریع انجامش میداد…دو دقه نشده بود که با کیسه برنج اومد… خیلی آروم دوباره رفتم سمتش…و با سلام و صلوات گرفتمش و انداختمش توی کیسه…درش رو گره زدم…رفتم لباسم رو عوض کردم… _کجا میری؟… _می برمش اتش نشانی…اونها حتما باید بدونن این چیه…اگر زهری نبود برش می گردونیم… _صبر کن منم میام… و سریع حاضر شد… اول باور نمی کردن…آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم… _خوب بیاید نگاه کنید…این دیگه سر به سر گذاشتن نداره… کیسه رو از دستم گرفت…تا توش رو نگاه کرد،برق از سرش پرید… _بچه ها راست میگه…ماره،زنده هم هست… یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد…و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد… _این مار رو کی بهتون فروخته؟…این مار نه تنها مار آبی نیست،که خیلی هم سمیه…گرفتنش هم حرفه ای میخاد…کار راحتی نیست… سعید بد جور رنگش پریده بود… _ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم،خیلی آروم بود… _خدا به پدر و مادرت رحم کرده…مگه مار،مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟… رو کرد به همکارش… _مورد رو به ۱۱۰اطلاع بده…باید پیگیری کنن…معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه… سفید،من رو کشید کنار… _مهران،من دیگه نیستم…اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟… دلم ریخت… _مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخاه؟… _نه به قرآن… _قسم نخور…من محکم کنارتم و هوات رو دارم…تو هم الکی نترس… خیلی سریع سر و کله پلیس پیدا شد… هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود… توی صحبت ها معلوم شد که بعد از اینکه مار رو خریده،برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم،توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اونها هم مار بخرن…و ترسش هم همین بود… عبداللهی،افسر پرونده،خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد…و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود… سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن،آروم تر شده بود…اما وقتی ازش خواستن کمک کنه تا گیرش بندازن،دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود… _مهران اگه درگیری بشه چی؟…تیر اندازی بشه چی؟… به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم… _وقتی بهت یگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن،واسه همین چیز هاست…از یه طرف جو میگیرتت واسه ملت شاخ و شونه میکشی،از یه طرف اینطوری رنگت میپره… قرار شد سعید واسطه بشه و یکی از سرباز های کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد…منم باهاشون رفتم… پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن،سعید مثل فشنگ دررفت… آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد،با اون قیافه ترسیده اش ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد… ‌_کاری نکردم…همه ما در قبال جامعه مسئولیم…و… من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم…آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید… _خیلی کار خوبی کردی…با همین روحیه درس بخون…دیگه از این کار ها نکن…قدر داداشتت رو هم بدون… از ما که دور شد،خنده منم ترکید… _تیکه آخرش از همه مهم تر بود،قدر داداشت رو بدون… با حالت خاصی بهم نگاه کرد… _روانی… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_دوم مار توی حال دراز کشیده ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 انسیه خانم خسته از دانشگاه برگشته بودم…در رو که باز کردم،یه نفر با صدای مضطرب و نارحت صدام کرد… _آقا مهران… برگشتم سمتش…انسیه خانوم بود…با حالت بهم ریخته و آشفته… _مادرت خونه نیست‌… _نه…دادگاه داشتن… بیشتر از قبل بهم ریخت… _چی شده؟…کمکی از دستم بر میاد؟… سرش رو پایین انداخت… _هیچی… و رفت… متعجب،چند لحظه ایستادم…شاید پشیمون بشه و برگرده و حرفش رو بزنه…اما بی توقف دور شد… رفتم داخل…سعید چند تا از همکلاسی هاش رو دعوت کرده بود…داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن…دوستاش که بهم سلام کردن،تازه متوجه من شد…سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم انداخت… _چیه قیافت شبیه علامت سوال شده؟… نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم… _هیچی …دم در انسیه خانم رو دیدم…خیلی بهم ریخته بود…چیزی نگفت و رفت…نگرانش شدم… با حالت خاصی بهم زل زد… _تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید شو… و یعد دوباره زل زد به تلویزیون… _حقشه بلایی که سرش اومد…با اون مازیار جونش… _برای مازیار اتفاقی افتاده؟… _نه…شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه…مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده… و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد…چشم هاش برق می زد… _دختره خم سن و سال توئه،از اون شارلاتان هاست…دست مریم رو از پشت بسته… با چنان وجدی حرف میزد که حد نداشت… _با این سنش،تازه هنوز عقد نکردن،اومده در خونه انسیه خانم داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محله پیچید… باورم نمیشد… _اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون میرسید… _"عشق پیری گر بجنبد"میشه حال و روز اونها… بقبه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف… _حالا تو چرا اینقدر ذوق میکنی؟…مصیبت مردم خندیدن نداره… _حقش بود زنکه…اون سری برگشته به من میگه… صداش رو نازک کرد… _داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد…ببینم تو سال دیگه پات رو میزاری جای مازیار ما،یا داداش مهرانت؟…دختر من که از الان داره برای کنکور میخونه… دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه… _خودش و دخترش فدام شن…حالا ببینم دخترش توی این شرایط،چی…میخواد…بخوره…مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا… _ماشاالله…آمار کل محل رو هم که داری… این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق…دلم براشون سوخت…من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن… فردا رفتم دنبال یه وکیل… انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه… اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم،حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد…اوایل باورش برام سخت بود،حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم… خدا،روی من غیرت داشت…محال بود آزاری،بی جواب بمونه…قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم… براشون یه وکیل خوب پیدا کردم…اما حقیقتا دلم خواست زندگی شون رو برگردونیم…برای همین پیش از هرچیزی،چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتم سراغ شوهر انسیه خانم…از هر دری وارد شدیم فایده نداشت… _این چیزی نیست که بشه درستش کرد…خسته شدم از دست این زن،با همه چیزش ساختم…به خودشم گفتم…می خواستیم بهد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم…اما دیگه نمیکشم…یهو بریدم… با ناراحتی سرم رو انداختم پایین… _بعد از این همه سال زندگی مشترک؟…مگه شما نمیگید بچه ها تونو دوس دارید و به خاطر اونها تحملش کردید… _نمی دونم چی شد‌؟‌…یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم…اصلا هم پشیمون نیستم…دو تا شون اخلاق ندارن…حداقل این یکی پاچه مردم رو میگیره،نه مال من رو که خسته از سر کار بر می گردم…باید نق نق هم گوش کنم… از هر دری وارد میشدیم فایده نداشت…دست از پا دراز تر اومدیم بیرون…چند لحظه همون جا ایستادم… _خدایا…اگر به خاطر دل من بود…به حرمت تو همین جا همه شون رو بخشیدم…خلاصه خلاص… امتحانات پایانی ترم اول…پس فردا یه امتحان داشتم…از سر و صدای سعید…یه دونه گوشی مخصوص مته کار ها…از ابزار فروشی خریده بودم… روی گوشم،غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام…سریع گوشی رو برداشتم… _تلفن کارت داره…انسیه خانمه… از جا بلند شدم… _خدایا به امید تو… دلم با جواب دادن نبود،توی ایام امتحانات با هزار جور فشار ذهنی مختلف…اما گوشی رو که برداشتم،صداش شاد تر از همیشه بود… _شرمنده مهران جان…مادرت‌گفت امتحان داری…اما‌باید‌خودم‌شخصا‌ازت تشکر‌میکردم…نمیدونم چی شد،یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین…امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من…مهریه ام رو هم داد…خرجیه بچه‌ها‌ رو هم‌ بیشتر‌ از‌ چیزی‌ که‌ دادگاه تعیین کرده‌ بود‌ قبول‌ کرد… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
✨🌼✨ ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ 20:00 ☀️السَّلامُ عَلَيْكَ یا مُعینَ الضُعَفا وَ الفُقَراء    ┄┄┅─ 💛✵─┅┄
🌻' یھ جاهایۍ بودہ کھ باخودمون گفتیم دیگھ کارۍ ازدستم برنمیاد ؛ دیگھ همه چے تمومه! دقیقاهمون لحظھ خدابهت لبخندمیزنھ و میگھ بند‌ه‌ۍمن .. ولے تومنودارۍ [: ـــــــــــــ☕️🌿ــــــــــــــ ✋🏻 📜 🌧
✨وَالْفـَجر✨
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌼🇮🇷🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌺🇮🇷🌼
💠وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا 💠و بگو حق آمد و باطل نابود شد آرى باطل همواره نابودشدنى است (الاسراء ۸۱) 🌹🍃فرا رسیدن ایام الله گرامی باد🌹🍃 ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهرش‌میگفت‌رضاازشهادت نمیترسی؟رضاهم‌می‌گفت:نه.😊 فقط‌نگران‌یک‌چیزهستم‌دراینترنت دیده‌ام‌که‌این‌داعشی‌هاسرمسلمان‌ هاراازتن‌شان‌جدامیکنندفکر😱 می‌کنم‌چقدرسخت‌است‌چقدر دردناک‌است.😔 اینهایک‌ذره‌انسانیت‌ندارندکه اینطورمی‌کنند؟!همیشه‌میگفت: دعاکنیدمن‌اسیرنشوم.🤲
اذانه‌التماس‌دعا🌺 قبول‌باشه‌رفقا
🤦‍♂؛✌️ // من معتقدم فائزه هاشمی رفسنجانی شایسته ترین فرد برای ریاست جمهوری است // -زیباکلام _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ -زیباکلام‌حرف‌نزنی‌،مانمیگیم‌لالی البته‌نه‌زیبایی‌،نه‌کلامت‌به‌دل‌میشینه😐😕 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌿 💯 ♻️ ڪانال‌دلم‌آسمون‌‌میخاد
میگفت‌شهادت‌خیلی‌زیباتر ازدامادشدن‌است.❤️ درتولد۱۹سالگیش‌گفت"مادر سال‌دیگه‌تولد۲۰سالگی‌منه... یک‌تولدخاص!شمابایدبرای‌من یک‌تولدخاص‌بگیریدسال‌دیگه تولدمن‌یه‌تولدخیلی‌قشنگی😍 میشه‌میخوام‌همه‌رودعوت‌کنم" امامن‌آن‌روزنفهمیدم!😔 فکرکردم‌که‌میخواهدرفقای ‌خودرادعوت‌کندگفتم«باشه ‌مادرجان!سال‌دیگه‌برات‌جشن تولدمیگیرم‌وهمه‌رفیقاتو‌ دعوت‌کن»🌈 امسال‌فهمیدم‌که‌جشن‌تولد۲۰ سالگی‌محمدمهدی‌خیلی‌خاص بود!».🌙
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_سوم انسیه خانم خسته از دانشگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 رحمت و لطف _این زندگی دیگه برگشتی نداره…اما یه دنیا ممنونم…همه اش از زحمات تو بود… دستم دوی هوا خشک شد…یاد اون شب افتادم…‌"خدایا به خودت بخشیدم"…صدام از ته چاه می اومد بیرون… _نه انسیه خانم…من کاری نکردم…اونی که باید ازش تشکر کنین من نیستم… طول کشید که باور کنم…اما چطور میشد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟… به حدی سریع تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند که از دل خودم ترسیدم…کافی بود فراموش کنم بگم… _خدایا…به رحمت و بخشش تو بخشیدم… یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم… خیلی زود،شاهد بلایی می شدم که بر سر شون فرود می اومد،بلایی که فقط کافی بود تو دلم بگم… _خدایا…اگه تاوان دل شکسته منه،حلالش کردم… و همه چیز تمام میشد… خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس میکردم و جگرم رو آتش زده بود،ناپدید شد… وجود و حضورش،سرپرستی و مراقبتش از من…برام از همیشه قابل لمس تر شده بود…و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم… _خدایا…من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم…حضرت علی علیه سلام گفته…خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن،هر گز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی…تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره… نمی خوام به خاطر من،مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی…من بخشیدم…همه رو به خودت بخشیدم…حتی پدرم رو…که تو و بودنت برای من کفایت میکنه… و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد…دلم رو با همه صاف کردم…از دید من،این هم امتحان الهی بود… امتحانی که تا امروز ادامه داره…و نبرد با خودت،سخت ترین لحظاته…اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه… _ولش کن…حقشه…نبخش…بزار طعم گناهش رو تو همین دنیا بچشه…بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه،تا حساب کار دستش بیاد…حالا که خدا این قدرت رو بهت داده،تو هم ازش انتقام بگیر… و هر بار با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها،فشار شیطان چند برابر میشد…فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم… و خدایب استاد من بود که رحمتس بر غضبش غلبه داشت… خدایی که شرم توبه کننده رو میبخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردی ها می بنده…خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی… توی راه دانشگاه،گوشیم زنگ خورد… _سلام دادش…ظهر چه کاره ای؟…امروز یه وقت بزار حتما ببینمت… علی حدود ۴سال از من بزرگتر بود…بعد از سربازی اومده بود دانشگاه!…هم رشته ای نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر راه هم قرار داد…هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد…تدریس خصوصی درس های دبیرستان،عالی بود… _از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن،یاد تو افتادم…اصلا قیافه ات از جلو چشمم نمی رفت…هستی یا نه؟…البته بگم تا جا بیوفتی طول میکشه…ولی جا که بیوفتی،پولش خوبه… منم از خدا خواسته قبول کردم… با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرار داد نوشتیم… شیمی… هر چند ریاضی رو بعد ها بهش اضافه شد،اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم…اول،دوم و سوم دبیرستان… هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی،کار سختی بود… اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم… گاهی یک اتفاق میتونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه…شاید بعد از گذر سال ها،یکی از اونها رو ببینی و بفهمی‌‌…یا شاید متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی…اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده… درست مثل چنین زمانی…زمانی که داشتم متن قرار داد رو می خوندم و امضا می کردم،چهره دبیر شیمی از جلوی چشمم نمی رفت… توی راه برگشت،رفتم خیابون سعدی…کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم…هر چند هنوز خیلی هاش یادمه…اما لازم بود بیشتر تمرین کنم… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃