چند سال پیش در یک روز گرم تابستان
پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد
و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش میکرد
و از شادی کودکش لذت میبرد
مادر ناگهان تمساحی را دید که بسوی
پسرش شنا میکرد مادر وحشت زده
به سمت دریاچه دوید و با فریادش
پسرش را صدا زد
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر
شده بود تمساح با یک چرخش پاهای کودک
را گرفت تا زیر آب بکشد
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی
پسرش را گرفت، تمساح پسر را با قدرت
میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود
که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود
صدای فریاد مادر را شنید
به طرف آنها دوید و با چنگک محکم
بر سر تمساح زد و او را فراری داد
پسر را سریع به بیمارستان رساندند
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند
پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ شده بودو روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد
از او خواست تا جای زخمهایش را
به او نشان دهد
پسر شلوارش را کنار زد
و با ناراحتی زخمها را نشان داد
سپس با غرور بازوهایش را نشان داد
و گفت: این زخمها را دوست دارم
اینها خراشهای عشق مادرم هستند
گاهی مثل یک کودک قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را
به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹تا پیش از سفرش به کربلا پسر خیلی شری بود همیشه چاقو در جیبش بود خالکوبی هم داشت خیلی قلدر بود و همه کوچک تر ها باید حرفش را گوش میدادند . مجید کسی بود که زیر بار حرف زور نمی رفت بچه ای نبود که بترسد خیلی شجاع بود اگر می شنید کسی دعوا کرده هر دو طرف را زور می کرد آشتی کنند و گرنه با خود مجید طرف بودند
وقتی از سفر کربلا برگشت مادرم از او پرسید
چه چیزی از امام حسین علیه السلام خواستی؟
مجید گفت: یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل و یک نگاه به گنبد امام حسین کردم و گفتم : " آدمم کنید....."
🌹شادی روح شهید مدافع حرم مجید قربانخانی صلوات...
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
از علامه طباطبایی پرسیدم:
دنیا چگونه است؟
ایشان پس از اندکی تأمل فرمودند:
امشب دنیا را میبینی!
من آن لحظه، سخن علامه را متوجه نشدم
تا اینکه شب در عالم خواب خودم را در حال شنا کردن در رودخانهای مملو از آب در قم دیدم. آب رودخانه، کدر، و هنگام شنا در این رودخانه، هزاران ریسمان نازک و ضخیم به بدن من متصل شده بود.
برای خروج از آب کدر رودخانه، باید تمام این ریسمانهای کوچک و بزرگ از بدن من بریده میشد در غیر اینصورت امکان بیرون آمدن از آب رودخانه وجود نداشت.
در تکاپو و تقلای جدا کردن اتصالات بدنم بودم که از خواب پریدم.
صبح وقتی وارد درس علامه شدم، فرمودند:
آقا دیشب دنیا را دیدی؟!
گفتم: من خواب دیدم.
فرمودند: همان خواب، دنیا بود.
دنیا همان آب کدرِ رودخانهای بود که در آن شنا کردی، باید آب تمیز را بجویی و باید ریسمانها را تک به تک از خودت دور کنی تا بتوانی از بند و حصار دنیا رهایی پیدا کنی!
مرحوم سعادتپرور تهرانی در تعبیر خواب گفتند:
علامه حقیقت دنیا را به شما نشان دادند،
دنیا همین است.
یک روز دلبستگی پیدا میکنی و روزی باید از همه این تعلقات رهایی یابی!
علامه طباطبایی از ریسمانهای دنیایی رها شده بود...
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگذارمدام به چادرت پیله کنند
نگران نباش
به پروانه شدنت می ارزد.
هفته عفاف وحجاب گرامی باد.
حتی اونایی که حداقلهارورعایت میکنیدمرحبابه حیاتون.
لبخندخداپشت وپناهتون باشه.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌷در فتنه سال 88 آجر به صورتش زدند/ تا مدتها جای زخم روی گونهاش گود بود
🪶راوی : خواهـر شهید
🍀یک بار که در این تشنجها و شلوغیهای سال 88 رفته بود بیرون، آجر به صورتش زده بودند، بعد از مدتها با اینکه زمان نسبتا زیادی گذشته بود باز هم وقتی هادی میخندید جای زخم ایام اغتشاشات روی صورتش گود میشد.
🍀هادی در آن ایام برای دفاع از مواضع انقلابی نظام، با یکی از دوستانش به میان اغتشاشگران رفته بود و گفته بود باید برویم و جلوی اینها را بگیریم. اما یک آجر سنگین به صورتش زده بودند و سه ساعت بیهوش بوده است.
🍀ما نمیدانستیم این اتفاق برایش افتاده است. تا یک مدت یک طرف صورت هادی کج شده بود به مرور و با گذشت زمان وضعیتش بهتر شد.
بعد از پنج سال فهمیدیم در اغتشاشات سال 88 سه ساعت بیهوش شد
🍀وقتی هادی نجف بود من برگهای از بیمارستان در وسایل هادی پیدا کردم که در آن، وضعیت هادی قید شده بود که به مدت سه ساعت در بیمارستان بستری و بیهوش بوده است.
🍀 وقتی آن ورقه را خواندیم تازه فهمیدیم دقیقاً چه بر سر هادی آمده بود که صورتش گود شده بود.
او به قدری تودار بود که به هیچکداممان حرفی نزده بود.
🍀هادي مثل ما نبود که تا يک اتفاقي مي افتد بيايد براي همه تعريف کند.هيچ وقت از اتفاقات نگران کننده حرف نميزد.
🍃آرامش در کلامش جاري بود...
مثل شهداازابتدا تاآخرین قطره خون پای کارباشیم.
#شهیدهادیذوالفقاری🌷
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍ روزگار چه خوب چه بد میگذره
🔹به پاهای خودت موقع راهرفتن نگاه کن؛ دائما یکی جلو هست و یکی عقب.
🔸نه جلویی بهخاطر جلوبودن مغرور میشه، نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت. چون میدونن شرایطشون مدام عوض میشه.
🔹روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته.
🔸دنیا دو روزه؛ روزی با تو و روزی علیه تو. روزی که با توست، مغرور نشو و روزی که علیه توست، ناامید نشو.این کلام بهترین آقای عالمه
🔹هر دو می گذرن ..
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
در بنی اسرائیل عابدی بود
شب خواب دید در خواب به او گفتند:
تو هشتاد سال عمر میکنی!
چهل سال در رفاهی و چهل سال در فشاری
کدام یک را اول میخواهی؟
چهل سال زندگی خوب را
یا چهل سال در فشار؟
او گفت: من عیال صالحه ای دارم
با او مشورت میکنم ببینم او چه میگوید
از خواب بیدار شد
رفت پیش عیالش و گفت:
من چنین خوابی دیدهام تو چه میگوئی؟
زن گفت: بگو من چهل سال اول را
در رفاه میخواهم
شب بعد خواب دید و گفت:
من چهل سال اول را در رفاه میخواهم
از آن شب به بعد از در و دیوار برایش میآمد
به هر چه دست میزد طلا میشد
زنش هم میگفت:
فلانی خانه ندارد، برایش خانه بخر
فلان جا بیمارستان ندارد
فلان جا مسجد ندارد
فلان پسر میخواهد عروسی کند
و.....
همسرش به او دستور میداد
و او هم تا میتوانست کمک میکرد
سر چهل سال خواب دید به او گفتند:
خدا میخواهد از تو تشکر کند
چهل سال اول به تو داد، تو هم به دیگران دادی
میخواهد چهل سال دوم را هم در رفاه باشی.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💢 وقتی شناختمش شرمنده شدم!
🔹 رفتم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالیه. تا رودخونه هور هم فاصله زیادی بود. زورم میومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه.
🔹 به اطرافم نگاه کردم، یه بسیجی رو دیدم. بهش گفتم: دستت درد نکنه، میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت.
🔹 وقتی برگشت، دیدم آب کثیف آورده. گفتم: برادر جون! اگه صد متر بالاتر آب می کردی، تمیزتر بودا! دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد.
🔹 بعدها اون بسیجی رو دیدم؛ وقتی شناختمش شرمنده شدم، آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود؛ فرمانده لشکرمون!
#شهیدمهدیزینالدین🕊
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت نگران نباش 👌🌷🌱
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
راز شمع چیه؟
چرا روی کیک تولد شمع روشن میکنند؟
تا حالادقت کردید که توی مراسم عرفانی
و روحانی و جاهای مقدس چرا
شمع روشن میکنند؟
تا حالا به این فکر کردید که چرا روی
کیک تولد شمع میذارن، و لحظه
فوت کردن شمع میگن آرزو کن؟
راز شمع چیه؟
عالم خلقت اگه تجزیه بشه به
چهار عنصر می رسیم:
آب...آتش...باد...خاک...
ودر دل این چهار عنصر شعور الهی وجود داره...
اگه موقع دعا کردن جایی باشیم که این
چهار عنصر وجود داشته باشن استجابت
دعا به شدت اتفاق میفته...
شمعی که میسوزه این چهار عنصر رو با هم داره:
موم شمع: خاک
شعله شمع: آتش
دود شعله: باد
موم ذوب شده: آب
وقتی موقع دعا کردن به شمع در حال
سوختن نگاه میکنی به شعور الهی
متصل تر میشی...
و دعا به راحتی به عالم بالا میره
و به استجابت میرسه البته اگه با قوانین
خیر هماهنگ باشه.
راز شمع اینه...
برای همین در محراب ها و مکان های
مقدس برای دعا کردن شمع روشن میکنن
و روی کیک تولد شمع میذارن و لحظه ی
فوت کردنش میگن آرزو کن...!
#دکتر_الهي_قمشه_ای.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_کباب_شده!!
🌟یه پتو سربازی را مچاله کرده بود زیر سرش و یه پتو دیگه را دور خودش پیچید، شاید هوا سرد نبود، اما همیشه وقتی گرم میشد خوابش میبرد.
تازه داشت چشماش گرم میشد که صدای به زمین خوردن یه خمپاره، مثل فنر از جاش پرید.
🌟اومد بیرون دید مصطفی جوکار مثل زغال سیاه شده و داد میزنه: سوختم...سوختم.... آتیش گرفتم....
بوی عجیبی میداد، بویی که خیلی وقت بود به مشامش نخورده بود.
بوی کباب....
🌟بر خلاف همیشه از شنیدن بوی کباب آب از دهانش راه نیفتاد، آخه مطمئناً گوشت بدن مصطفی خوردن نداشت.
همون بدنی که یه عمر برا خدا جنگید.
بدنی که به خاطر فقر، به اندازه انگشتان یک دست، مزه کباب رو نچشیده بود.
🌟 سالهای سال از اون جریان گذشت، دیگه هیچ وقت با شنیدن بوی کباب، یاد خودش نمیافتاد، یاد بدن سوخته و سیاه شده مصطفی میافتاد.
ودیگه هیچ وقت کباب نخورد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مصطفی جوکار
❌️❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍃💐فضائل امیرالمؤمنین💐🍃
▫️اسلام آوردن راهب مسیحی با دیدن
معجزه امیرالمؤمنین علیهالسلام
ابن سعيد عقيصا میگويد:
با على عليهالسلام به طرف صفين میرفتيم وقتى از كربلا گذشتيم فرمود:
اينجا محل شهادت حسين و ياران اوست
سپس رفتيم تا اينكه رسيديم به صومعه راهبى مردم از تشنگى شكايت كردند و به على عليهالسلام گفتند: چرا تو راهى را انتخاب كردى كه در آن آب نيست و از نزديكى فرات نرفتى؟
على عليهالسلام نزدیک صومعه راهب رفت
و گفت: آيا در اين نزديكى آب هست؟
راهب گفت: نه پس لجام اسبش را برگرداند
و در شنزارى فرود آمد
و به همراهان دستور داد كه آنجا را حفر نمايند
آنان نيز كندند و به سنگ سفيدى رسيدند
كه سيصد مرد اجتماع نمودند اما نتوانستند
آن را حركت دهند
حضرت فرمود: كنار برويد اين كار من است
سپس دست راستش را زير سنگ برد و آن را بيرون آورد و به زمين گذاشت و از زير آن آب زلالى بيرون آمد و يارانش خوردند و سير شدند و مشکهاى خود را پر كردند و سپس سنگ را به جاى خود گذاشت و شنها را روى آن ريخت و مثل اول شد
راهب با دیدن این صحنه آمد و اسلام آورد و گفت: پدرم از زبان جدّش كه از حواريون عيسى عليهالسلام بود به من خبر داده بود كه در زير اين شنها چشمه آبى پنهان است و فقط پيامبر و وصى او میتوانند آن را استخراج كنند
آنگاه به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفت:
میتوانم همراه تو باشم؟
حضرت فرمود:
ملازم من باش و او را دعا كرد
راهب در «ليلة الهرير» شهيد شد
حضرت با دست خود او را دفن كرد و فرمود:
مثل اينكه مكان او را در بهشت میبينم
و درجهاش را كه خدا گرامى داشته است
📚بحارالانوار، جلد۳۳، صفحه۴۱
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍁 شهیــدی ڪہ نه پدرش را دید
و نه پسـرش را ...
پدرش در عملیات والفجر۹ درسلیمانیه عـراق به شهـادت رسید و پیڪر مطهرش حدود ۱۰ سال بعـد برگشت...
سجـاد دو ماه بعـد از شهـادت پـدرش به دنیا آمد و پـدر شهیدش را هرگز ندید...
پسر خـودش نیز
دو مـاه بعد از شهــادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید ...
سجـاد در آذرمـاه سال ۹۱ براثر انفجــار درحین خنثی سازی گلـوله های عمل نکرده به فیـض شهادت نائل آمـد .
وقتی بالای سرش رسیدند درحالیکه یک دستش قطع شده بود و غـرق به خـون بود فقط ذڪر
یا حسین(ع) بر لب داشت...
مهربان بود، با صفا بود،
خاکی و بی ادعا بود
و #بی_قرار_شهادت...
📝 فرازی از دستنوشته شهید:
«قافله سالار شهــدا حسین(ع) است
پروردگارا مرا به این قافله برسـان»
#پاسدارشهید_سجاد_عباس_زاده🌷
#گردان_امام_حسین(ع)
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فکر میکنید که
خدا صدای شما رونمیشنوه...
حتماببینید 👌
🌷الا بذکر الله تطمئن القلوب🌷
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
معجزه ای دیگرازشهیدبرزگر
این پیام دیشب به دستم رسید.
❤️شخصی که نه درخواب که حضورشهیدرابصورت جسم درعالم واقعیت حس کرد.
💦ده سال هست که به بیماری ام اس مبتلا شدم و مراحل درمانموطی میکنم
هفته ای ۳بار تزریق دارو
دو هفته پیش چند ساعت بعد تزریق مثل همیشه درد شدید رو تو کل بدنم داشتم
💦 اون شب هم از درد امانم بریده بود و تشنه شده بودم ولی نمیتونستم راه برم اشکم دراومد
گفتم :خدایا درد دارم نمیتونم خودت کمکم کن .
💦چشمام رو که بستم حس کردم کسی پیشم اومد باز کردم دیدم شهید بزرگوار روبروی من ایستاده و ظرف آبی در دست ایشون هست .
بهم گفتن بیا از این آب بخور که مرهم دردت هست خوردم و حالم خوب شد.
💦از اون تاریخ به این زمان دیگه دردم کمتر شده و شبها راحت میخوابم.
همون لحظه گفتم داداش شهیدم ممنونم ازت 🌸🌸
💦چندماه بعدهمین دردِ ناچیزهم؛
کاملا خوب شد و حتی یک قرص هم مصرف نمیکنم.
خدا به شما اجر بده که برادر شهیدم رو به ما معرفی کردید روح شهید شاد و قرین آرامش باشه
ازاون موقع شهیدبرزگر رو داداش صدامی زنم.
✨شهید دوماه پیش به عضودیگری ازکانال پیام داده بودکه من می بینم . می شنوم هرکس مرابخواندبرایش دعا می کنم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍داستانی ازحکمت خداوندی
🍎پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد.
وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
🍏روزها گذشت و وزیرهمچنان در زندان بود تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت ودرجنگل به ناگاه پادشاه وهمراهانش اسیر قبیلهای وحشی شدندو آنان پادشاه ویارانش را به قصد کشتنش به درختی بستند.
🍎 اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت اورا رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیرمیاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
🍏 وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
🍎وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🍏ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#حتی_در_میدان_نبرد!!
🌸حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حقالناس توجه داشت.
اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانهای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند.
🌸مثلاً وقتی بوکمال سوریه آزاد شد و میخواستند از خانهای برای مقر فرماندهی استفاده کنند، حاج قاسم دستور داد وسایل خانه را توی یکی از اتاقها بگذارند و درِ اتاق را قفل کنند. در جایی دیگر در نامهای به صاحب خانهای در سوریه نوشته بود: "
🌸"من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتماً مرامیشناسید. ما به اهل سنت در همهجا خدمات زیادی انجام دادهایم.
من شیعه هستم و شما سنی هستید....
از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسانهای با ایمانی هستید.
🌸اولاً از شما عذر میخواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم.
ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد #شهید حاج قاسم سلیمانی
❌️❌️ ما چهکارهایم؟!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین الان حواسمون به خودمون باشه!
کاش دقت کنیم به حرفها و کارهامون ...
🔹 استاد مسعود عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹 در عملیـات کـربلای ۵ به مـا اطلاع دادنـد،
حـاج احمـد کـاظـمی پسـردار شـده.
ازقبل هم گفته بود اسـمش را "محـمـد" بگذارند.
🔸 وقتی پشت بیسیم به او گفتم که: «خـدای متـعال به تو هدیـه ای داده»؛ ابتدا فکر کرد رزمندگان به پیروزی خاصی دست پیـدا کرده اند. ولی وقتی به او گفتم پسردار شدی
ابتدا خیلی خوشـحال شد
اما بعداز چند ثانیه مکثی کرد و گفت:
«بگذارید بعـداز عملـیات صحبت می کنیم.»
👈 من فکر میکنم؛ او یک جهــاد نفسی انجام داد برای جلوگیری از تاثیر این خبر بر روحیه خودش هنگام رزم.
◽️راوی: محسن رضایی
📚 «پــرواز در پــرواز» زندگیـنامه و خـاطـرات
#شهید_احمد_کاظمی
#از_شهدا_بیاموزیم
#شهیدانه
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی
و من شاید کمر شکسته ترین بودم
دكتر علی شريعتي
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸✨
هفت یا هشت سالم بود
با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی
به مغازه محل رفتم
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو
تا دانشگاه هم همراهی کنند
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی
قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود
با یه تکه کاغذ از لیست سفارش
میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار
دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم
یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا
از بقالی جنب میوه فروشی خریدم
و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم
و جای شما خالی نوش جان کردم
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پول رو
چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم
گفتم بقیه پولی نبود
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد
منم متوجه اعتراض او نشدم
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی
متوجه نشده بود احساس غرور میکردم
اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم
اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید
آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
گفت نه همشیره همون قیمته
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن
کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد
با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه
دنیا رو سرم چرخ میخورد اگه حاجی
لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت
بخاطر دو گناه مجازات میشدم
یکی دروغ به مادرم
یکی هم تهمت به حاج صبوری
مادر بیرون مغازه رفت اما من داخل بودم
حاجی روبه من کرد و گفت:
این دفعه مهمان من!
ولی نمیدونم اگه تکرار بشه
کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش
یادم هست
بارها با خودم میگم این آدمها کجان
و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده
آدمهایی از جنس بلور
که نه کتابهای روانشناسی خوندن
و نه مال زیادی داشتند که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن
تا دلی پریشون نشه وفرزندی راه درست روتشخیص بده وخطای همیشگی رودیگه تکرارنکنه.
✧✾════✾✰✾════✾✧
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65